[گپ هورخش] حیات

:: ابراهیم پشت کوهی


قبل از خواندن این مطلب چشم‌تان را ببندید. یک دقیقه سکوت کنید و چهره‌ی کوروش گرمساری و یاران همراهش را بنگرید که به شما دست تکان می‌دهند.


روزی روزگاری مرگ و جان و جاودانگی که سه فرزند حیات بودند پس از آن که از آب و گل در آمدند و قد کشیدند در برابر پدر نشستند که ای پادشاه، کدام یک از ما پس از تو صاحب ملک زمین می‌شود. حیات که پادشاه زمین بود سر بر جیب فرو برد و ساعتی به اندیشه پرداخت. پس پسران را گفت: جان، پسرم، تو از جانم عزیزتری و مرگ تو مراد منی و اما تو ای جاودانگی تو جلوه‌گاه روشن آینده‌ای،‌ اما من این ملک را به هیچ کدام نتوانم داد که بی منِ حیات ، نه جانی معنا می‌یابد، نه مرگی هست و نه جاودانگی. اما شما ای سه طفلان من اینک بروید و در عالم کائنات چرخی بزنید و حاصل آن، که گوهری گرانبهاست به نام تجربه، میراث من به شماست. آن را به صد مِلک نتوان خرید و به صدها سپاه نتوان به یغما برد.

ادامه مطلب ...

فواره کلام و تصویر / صابر امیدوار

نگاهی به مجلس خوانی در هرمزگان


 

روزهای 20 تا 22 اسفندماه ، شهر بندرعباس شاهد جشنواره برگزاری تئاتر بود. این جشنواره با نام مجلس خوانی بودن یا نبودن اتفاق تازه ای است که گزارش آن را در زیر می خوانید:

انجمن نمایش بندرعباس مراسم مجلس خوانی بودن یا نبودن را برگزار کرد. این مجلس خوانی که با عنوان مونولوگ اولین دوره خود را پشت سر گذاشت ، مونولوگ بودن یا نبودن نمایش‌نامه هملت را به عنوان اساس کار خود در این دوره قرار داده بود.

ادامه مطلب ...

[داستان] تنها مرگ است که دروغ نمی گوید

 

::علی اخگر

 


… کار پنجره ها که یک سره شد، گرمی سیگار دست ام را سوزاند. نگاه کردم دیدم که من چه قدر دور از خودم شده بودم و داشتم توی حواس خودم پرت می شدم به دورها، به آن دورها و همه چیز داشت ـ همه چیز دارد. مثل فیلم های توی سینما از جلو چشم هام رژه می رود… چشم چشم می کنم که توی اتاق سوراخ سنبه ی دیگری نمانده باشد. این همه سال و ساختن این رویا؟! دست ودل ام می لرزد. چیزی شبیه دل هره دارد چنگ می اندازد روی دست و دل ام. از جنس آن دل هره ها که آن سال ها، سال های خیلی دور. بیست و سه ـ چهار سال پیش وقتی با ترز قرار می گذاشتم و می رفتم سر وقت اش. سر وقت ام آمده. می رفتیم با هم قدم بزنیم. دست خودم نبود. حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم دست خودم نبوده لابد. دو سال آزگار و آخرش هم آن جور افتضاح بازی زنده گی توی هم چو خانواده یی و آن همه سال سر کردن با تنهایی ها لابد به او حق می داده آن طورها که من حوصله اش را نداشتم ملاحظه ی بعضی چیزها را بکند. آن وقت ها مثلن جوان بودم. فکرهای مسخره یی توی سرم بود و پاک انگار زده بود. به سرم. اما حالا، درست همین حالا برای این کار وقت مناسبی ست. خسته شده ام دیگر… می شود البته لفت اش داد. معقول، ساعت را پرت کرد توی خیابان و بی خیال نشست و تا نخ آخر پشت کله ی هم سیگار پال مال کرد و مثل یک سگ ولگرد بوهای آشنای قدیمی را نشست و یکی یکی از نو مرور کرد… یک چیزی انگار توی وجودم شکسته. انگار یک چیزی از من کم شده. یک عمر، تنها، میان این همه شلوغی سر کردن. که مثلن چه؟ با آن گه موروثی بازی کردن؟ گاس هم برای خیلی هاشان دل ام سوخته که حالا قیافه هاشان، چیزی مات و محو از قیافه هاشان جلو چشم ام می آید و به چشم هام خیره می شود...

ادامه مطلب ...

طبقه همکف

 :: سیما نهنگ


یوریک کریم مسیحی، طراحی که گاهی نقد هم می‌نویسد در سال 1382 کتاب اولش را با نام طبقه همکف با همکاری نشر قصه روانه بازار کتاب کرد.

این مجموعه که شامل 10 داستان کوتاه است نگاهی تازه به وضعیت آدم‌ها در جامعه دارد. کتاب کریم مسیحی به نسبت آثار ارائه شده در زمینه داستان کوتاه در این سال‌ها کاری متفاوت محسوب می‌شود. زاویه دید و انتخاب فضا و موقعیت، از نکات برجسته این داستان‌هاست. کاری که شالوده‌ی آن بر پایه‌ی فشار و خشونت نهاده شده است و از این طریق جامعه را به نقد می‌کشاند. در میان این آثار داستان های طبقه‌ی همکف ، در شیشه‌ای ، … با پایان غیر منتظره و پرداخت تاثیرگذار از بهترین داستان های این مجموعه محسوب می‌شوند. هر چند که خشونت شالوده‌ی اساسی ساختار داستان‌های موجود در این کتاب است اما برخورد تازه و اجرای متفاوت نویسنده از این داستان ها ، در پاره‌ای اوقات بیشتر از فقدان مهر و عشق را نمایان می سازد. یوریک در داستان در شیشه‌ای نیاز به یک تکیه‌گاه و تنهایی را به زیبایی به تصویر می‌کشد. در این داستان زنی در آپارتمانی زندگی می کند و مردهای آن آپارتمان به او چشم دارند. اما زن در یکی از اتاق‌هایش مرد معلولی دارد که از او نگهداری می‌کند و صدای مرد مانع هجوم همسایه به زندگی و خلوت و تنهایی‌اش می‌شود. در پایان داستان می‌فهمیم که مردی که در اتاق زن است صدایی است که از نوار پخش می‌شود.

در سال جاری از این کتاب حتما بیشتر خواهید شنید. بسیاری از همین حالا این کتاب را کاندیدای بهترین مجموعه داستان کوتاه در سال82 می‌دانند.

انسان و آفرینش

:: گردآورنده: محسن زهتابی



در دو مقاله قبل از لزوم دانستن اساطیر و شرح داستان ها و روایات که برشی بود تنها از آفرینش بشری در اساطیر ایران خواندیم اما به دلیل وسعت این مطلب رشته خواندن ها به مقاله سوم کشیده شد که ادامه و توضیح دوران های پادشاهی بود تا آنجا گفته شد که منوچهر به پادشاهی رسید و فریدون نیای او به جهان باقی شتافت.

پادشاهی منوچهر هم صد و بیست سال بود و آغاز شرارت های افراسیاب گجستک و جنگ های ایران و توران. در زمان حکومت همین پادشاه ایرانی است که ماجرای آرش کمانگیر پهلوان اسطوره ای و خوشنام ما ایرانیان صورت می گیرد. که بر اساس روایات حماسی پس از مدتی از گذشت پادشاهی منوچهر افراسیاب پادشاه توران به ایران حمله می کند و پس از مدتی جنگ دو طرف توافق می کنند که آرش پهلوان ایرانی از بالای کوه دماوند تیری به سوی مشرق پرتاب می کند. آرش با تمام نیرو تیری پرتاب می کند. به طوری که بر اثر فشار ناشی از این کار جان به جان آفرین تسلیم می کند. 

ادامه مطلب ...

بودن یا نبودن، مسئله این نیست

نگاهی سریع و شتابان به نمایشنامه 71+1 کاری از وحید رضا زارع مهرجردی

:: محمد نریمانی

 

نمایشنامه و اجرای کار 71+1 اثر یکی از جوانان عرصه فعال تئاتر این منطقه، یکی از عمده کارهای به نمایش گذاشته و عمومی یی بود که با نام «مونولوگ» در تاریخ 21 اسفند ماه در محل فرهنگسرای شهید آوینی برگزار گردید.

جشنواره یا«مجلس خوانی مونولوگ»، (به گفته دوستان) در جهت استفاده قسمت مهمی از نمایشنامه هملت اثر بزرگ ویلیام شکسپیر (متوفی در قرن 18) برای ایفای حرکاتی در بازیگری و تلنگری بر تئاتر این استان بود، که خوشبختانه سوای حرکات موجبه اش، آثار و متون مختلف و تازه ای نیز وارد این جشنواره شد.

ادامه مطلب ...

ناخدای کلمات / گفتگو با نجف دریابندری

سکاندار واژه ها و مرد سمبوسه و ادبیات


:: ابراهیم پشتکوهی

نجف دریابندری آخرین روزهای سال82 و روزهای نخستین سال 83 را در بندرعباس بودند. دریابندری جزیی از تاریخ ترجمه و عجین شده با هنر و ادبیات این مملکت است. هیچ کس نمی توان نقش ارزشمند وی را در حرکت هنر این سامان نادیده بگیرد. مردی که در واقع ترجمه های او یک اتفاق در ادبیات ایران محسوب می‌شوند از سال‌های نوجوانی شروع به ترجمه کرده است. وی در آن سال‌ها با شور و حرارت به فعالیت‌های هنری و اجتماعی پرداخت.  بعد از زندان رفتن که در واقع با چاپ اولین کتاب وی همراه بود ، خود را بیشتر به روی ترجمه متمرکز کرد. پس از چندی به بهترین مترجم آثار همینگوی تبدیل شد و در ترجمه ادبیات امریکا صاحب جایگاه ویژه‌ای گشت. نجف ده روز در بندرعباس بود و حضور او و همسرش ، فهیمه راستکار ، همزمان بود با مراسم مجلس خوانی مونولوگ. پس از آن تقریبا هر روز با ایشان بودم که گفتگوی زیر چکیده ده روز با نجف است. که البته قسمت‌هایی از مصاحبه به دلیل نزدیک بودن گفتگوی ایشان با روزنامه شرق حذف شد. در این مدت از زمین و زمان با نجف دریابندری حرف زدیم ، پیرامون خدا، دریا، ماهی و ماهیگیری، سمبوسه و ادبیات و نویسندگانی مانند چوبک و گلستان، که دریابندری از آنان با احترام یاد می‌کند. خصوصا گلستان. از نکات جالب توجه در سخنان مرد ترجمه یکی این است که اگر از کسی خوشش می‌آمد می‌گفت: آدم جالبی ست. بگذریم. در زمینه سینما هم استاد نظرات جالبی دارد، هر چند که می گوید آخرین فیلمی که در سینما دیده فیلم ناخدا خورشید است. او درباره‌ی سینما و تئاتر بیضایی و همچنین چگونگی ترجمه‌ی فلسفه راسل در زندان سخن گفت که شرح کامل آن در این مجال نمی‌گنجد.


ادامه مطلب ...

سه شعر از محمد علی شاکر

1

 

تو باید بگویی

تو باید حرف بزنی با لب هایی که ما می گوییم

این ماه از آن تو بود/ اگر می افتادی روی آب

اگر خواب های ما را روشن نمی کردی

ماهِ خواب های آشفته ی دنیا

کنار صدای مبهم از لرزه ی طناب

: ـ طِ طِ طِ طناب

نمی دانی چقدر منتظر مانده ام از مرداد

از تیر که می آید

و طناب / طِ طِ طِ طناب

تو باید بگویی

قبل از اینکه باران دوباره بیاید و

هوای مرا عوض کند

قبل از اینکه مردم بگویند حرف های پشت هم را

و خواب بیاورند

روبروی ماشین های محرمانه تا…

و بیایند مقابل امام زاده طاهر و بهشت زهرا…

ادامه مطلب ...

سه شعر از پویا عزیزی

1

سکته ای اتمی کرد من وقتی از چشم های تو  می افتاد

 

پس دود از کجات بلند می شد؟

سکته کوتاه می آمد در کجام؟

که سکته می دهم از دو سمت مخروطی دود

مطرودی که از سمتِ جنگِ روانی ی چشم های تو

                                                            ـ بٌمبی اتمی بودم! ـ

در این فضای کره ای ـ مخروطی ی تو

بمبی که همزادِ چشم های تو بود               سکته می دهم

منفجر کردن اش به شکل های مختلفی قارچ می کند آدم را

بی  خبر از تو آن چنان که گویی در کره ای وُ              در کره ای دیگر من

آمده تا نرم تنانِ بازوی توام حالا                   نمی روم!

که زیر پلک تو می خیزم به سمتِ جنوب

از شمالِ مخروطِ چشمِ تو که لوس ام می کند           بوس ام می کند هنوز

اما لب ها دود را به قدری می دهد بیرون که

اگر تو سکته ام ندهی من هم نمی میرم

البته منفجر می شوم از شادی هم                  می برم          بروم

جهانی را به وقت عزیز سکته سُر سُره بازی بدهم

نبودی که ببینم می بینم ات

به محض ببینم ات هم نشناختم

وقتی چپق کار وب کم می کرد آن وقت

سُر خورد!

و قارچی دیدم که بزرگ داشت می شد                   

                                    ـ چپق می کشید و دود به دنیا می داد جاش             در چشم هم

خوش اما دل ام را به دلی کردم           که از بودِ اتم های خودم بود              خودی بود!

وقتی که سمت چشم های  تو می خیزمی داشتم       آه!

که افتادن از آن هم جنوب چشم تو           در ادامه…

برگونه نماندن است و …           دردی بود که بوسه بر من زد

سکته دادم از دو سمت مخروطی

پس من که در تولد دوم غنی شده بود             جرات اش کجا رفته؟

اتم هایش آیا قارچ که شدند              برنگشتند دیگر؟

نگاهی به پشت سر…                 آیا دود؟

مطرودی که ماده از چپق دماغِ تو داشت                   تبصره هم که چند تا از دهان

برای آسمانی که ابر بود                 دودی بود

من هم چنان خشکیده بود پس؟!

و بعد از رفتن دکتر گفت:

سکته از دود چپق نبود؟!

پس بودِ دودِ چپق از نبودِ بودِ تو بود که اُفتادم

نبودی که ببینی می بیندت وب کم؟!

                                                ـ بمبی که خنثا شده بودم یا…

                                                                        وِ

                                                                                    اَ

                                                                                                اَ

                                                                                                            یاه!

فارسان دی 82


ادامه مطلب ...