گپ هورخش

:: ابراهیم پشت کوهی



این محرم و صفر است که زنده مانده است.

با احترام به حر بن یزید ریاحی قهرمان خاکستری این تراژدی رویایی

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

اگر در معنی این بیت غور کنیم و مقصود حافظ را از غزل یاد شده به زعمی استخراج کنیم به این نتیجه می رسیم که جام جمی که شیخ از آن یاد می کند در«اندرون من خسته» هر کس نهفته است که کشف آن تسلط بر جهان مادی است و بی نیازی است و حرکت است.

پس بنابراین حرکت حسین بن علی از سر بی نیازی است و تسلط بر خویش و گذار از جهان مادی.

حرکت اهل عاشورا نشان از رسیدن این عزیزان و کشف جام جمی است که در سینه داشتند. پس ایشان به جانب جام جم خویش نگریستند و احوالات جهان مادی را دیدند و بی نیازی را بر خود برگزیدند و حرکت آغاز شد و پایه حرکت در نهاد شیعه اینجا استوار گردید.

حالا اگر ما چار چنگولی جهان مادی (دنیا) را چسبیده ایم و خود را از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد ساخته ایم ربطی به اصل شیعه ندارد.

ادامه مطلب ...

اتللو / هادی کیکاووسی

 

اسمش را گذاشته بودم اتللو. البته نه از آن اول. آن اولی که تازه آمدند به این محل به او می گفتیم بگو ماشاالله. این را هم به خاطر چشمهایش می گفتیم که درست مثل همان چشمهایی بود که پشت تانکر نفتی محلمان کشیده شده بود و زیرش نوشته بود بگو ماشاالله. روی نقطه اش هم آب سیاهی شره کرده بود که می شد نگو ماشاالله. ما خیلی وقتها پس از بازی حتی شده بود وسط بازی می نشستیم زل می زدیم به مژه های درهم پیچ خورده و چشمهای کشیده ای که همیشه اشک سیاهی می ریختند و می گفتیم یعنی آن چشمها مال کیست و چرا آن پشت نفتها کشیده؟ می نشستیم به حدس زدن. زن خود نفتی هم که این چشمها را نداشت هیچ تازه قیچ هم می زد. البته اگر خوب می گذاشت نگاهش کنی و فحشت نمی داد که می داد. ما هر وقت می دیدیمش می گفتیم نگو ماشاالله البته در نمی رفتیم چون توی دلمان می گفتیم ومی خندیدیم اما معلوم نبود از کجا می فهمید که داریم همین را می گوییم و یکبار هم جواد تو رویش گفت نگو ماشالا را که تا خود نصف شب قشقرقی به پا بود که نگو. بعد که او را دیدیم با خودمان گفتیم حتماً این چشمها به خاطر او کشیده شده. چون خود همان چشم ها بود. و دوباره نشستیم به حدس زدن درباره روابط احتمالی بین نفتی محل مان و او. شده بود حتی وسط بازی. خیلی زود چشمهای سیاه نفتی را فراموش کردیم و چسبیدیم به واقعی شان. در مورد اولین بار دیدن اتللو حرف و حدیث فراوان است اما چیزی که برای ما خیلی ها مسلم است یا مسلم شده این است که من برای اولین بار او را دیدم، همه می دانند، این را هم می دانند که در صف نانوایی او را دیدم. نوبت من بود. این پا و آن پا می کردم که شاطر بگوید بچه چند تا که بوی خوبی از همان هایی که خانم های رهگذر به خودشان می زدند و توپ که به بدنشان می خورد تا سه چهار روز اگر توی گند و گه نمی انداختیش بوی همان عطر را می داد، قاطی بوی گازوئیل ونان سنگک خاشخاشی و نان سنگک بدون خاشخاشی شد و زیر دماغم خورد. دستان لختش از زیر چادر سرمه ای که گل های ریز سفید داشت بیرون زده بود. خوب.

ادامه مطلب ...

یوسف و زلیخا که من باشم

:: اکرم خوشوقت

 

 

من با نویسنده خویشاوند این داستان خویشاوندم و ثبت احوال نام زلیخا را از تاریخ چاپ با رشوه این داستان را در این مجله به نام ناتاشا یا ام الکتایون تغییر پذیر می داند.

پس زلیخا به ام الکتا تغییر پذیر باشد.

بعد از این اتفاق دیگر در را به رویش باز نکردم و البته سقف هم از 6 گز جابجا شده بود. هر کاری هم می کردم در را هم باز می کردم آن چنان سقف جابجا شده بود که نتواند بیاید تو. کمتر یا بیشتر ـ به هر حال سقف روی چار چوب در که می افتاد در به رویش باز نمی شد. وزن متوسط مرد برای من که زن می شدم 70-73 کیلو بود و درز در چوبی با ریشه بعضی از گیاهان که از سقف روییده بود پوشیده گشت. گیاهانی مثل عزیز مصر یا درمان چاقی موضعی، حالا شما تصور کیند زمان رستاخیر یوسف است سقف هم بدین گونه اما ریشه گیاهان که بر سر و روی من روییده نمی گذارد به او بیاورانم که ای بابا گیرم که بخواهم یا نخواهم گیرم که من به یوسف پیشنهاد را دادم گیرم بتوانی بیایی تو. گیرم بخواهی باور کنی که سقف ها جابجا شده اند. عزیز من پیراهن تو پاره نخواهد شد. اما باز در به رویش باز نمی شد.

ادامه مطلب ...

سه شعر از موسی بندری

 من این روزها که شعرم می آید

 

من! این روزها که شعرم می آید

این کشتی نمی گذارد

هی کانتینر خالی می کند روی دلم

هی کانتینر خالی می کند روی چشمم

هی کانتینر خالی می کند روی کلماتم

 

من این روزها       که دارم

دور این دایره       می گردم

می روم بالا        روی بالا راه می روم

بالا را بر می دارم

تا بگذارم زیر پایم      دست دراز کنم

بردارم      همین شعر        که اینطور

سنگین می کند        روی پلکهایم

یعنی روی    پلکهایم  که می گذارم        این روزها که شعرم می آید

دستم عجب سنگین می شود

سنگ بر می دارد

حالا که من تلویزیون ندارم         تا سنگ بزنم به

سنگ می زنم به سنگ بزنم

شما که بار شمار نیستید   نمی دانید     که بار شمار نیستید    سنگین است

سنگ است     این کشتی دخا و ، آویشن

چه می دانم        می سوزاند همه این کلمه ها

که بالا می روند        می ایستند           روی پایین

و بر می دارند     بر می دارم       بر می دارید

همینطور این سنگ فعل و کلمه

شما که بار شمار نیستید     نمی دانید     شاعر نمی شوید    این کنار اسکله

خوابش        گرفته باشد      دلش را

آورده باشد       پای این شعر          به شما نشان داده باشد

من          این روزها که شعرم می آید.

 

 


ادامه مطلب ...

آفرینش انسان در ایران باستان

:: محسن زهتابی


... در مقاله قبلی از لزوم دانستن اسطوره ها گفته شد تا شروع حرکت انسانی و اینک...

... از هوشنگ در اوستا نیز یاد می گردد. زامیادیشت یاکیان یشت بند 26، کرده چهارم:

فری که دیرزمانی از آن هوشنگ پیشدادی بود. چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان     

"دُرُوند" و جاودان و پریان و کوی های ستمکار و کر پ ها چیره شد و دو سوم از دیوان مزندری دُروندان ورِنَ را بر انداخت.

از هوشنگ پیشدادی فرزندی به یادگار می ماند به نام تهمورث که مطیع ساختن دیوان شاهنامه اوست:

پرید مرا و را یکی هوشمند

گرانمایه طهمورث دیو بند

تهمورث هم بنا به رسم پدران چیزهایی را به مردمان آموخت. او فن ساختن نخ از پشم و دوختن پارچه را به مردم و در اثر رام کردن دیوها خواندن و نوشتن بیاموزد. از تهمورث هم در اوستا هست. زامیاد یشت کرده پنجم بند 28:‌

فری که از آن تهمورث زیناوند بود. چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان دُرُوند و جاودان و پریان و کوی های ستمکار و کَرَپ ها چیره شد.

ادامه مطلب ...

پنج شعر از رضا عابدینی

1

عبور از تماشا

شب به تماشا

و خواب های تو به تمنا

مرگ انتظاری است از تماشا گذشته

و آمدن دوباره‌ی انتظار

عبور مرا آسان می کند

تا وقتی که عبور تماشا شود

انتظار مرگ را

تا خیر دوباره

آمدنِ گذشته می شود

ادامه مطلب ...

سه شعر از افشین کریمی فرد

ناکجا

 

که من ذره ذره گذشتم

که گورهای زیادی را برای رسیدن به گورستان

 

سرم را می خاراند خوابم در من

همه چیز را به خارش درونم رهانیدم     که رها شده بودم

اسارت های ناخود خواسته خستگی بود

قلب من در من سوراخی بود عظیم

سوراخی به بی کجا    جایی در کجایی که نا   کجا

بودم از این پیش تر ها که ادامه واهی

واهی در آسمان، نه راهی که گذشتنم داشت کم کم از من می گذشت

گذشتن، آسان می گذرد و بر می خورد چیزی در جایی که نا    کجاست

همه چیز از همین نا              کجای من که نمی دانم کجاست

نا        کجای پنهان در کجای من !؟

نا        کجاها در مکان ها        مکان ها در من

امکان کجای من، شعری که در حال گریز از کجا می نویسم

شعری که در حال گریز از نا      کجا می نویسم

بیا بگذریم از نا کجا تا حس نکنید توضیح می دهم. هیچ وقت از

توضیح به معنا نمی رسیم، تنها به تعویق. تعویق جهان، معنا و خود

هیچ کس با خود و خودم را بی هیچ کس

کلمه ی خودم اومانیستی است.

این شعر هم نقدِ خود نوشته های خودم

ولی نوشتم

نوشتم که فرار کنم به نا         کجا

این قدر بسته ام که حتا فرارم را بسته اند به نا          کجا

ما همه از خودی به خودی دیگر

از نا     کجایی به نا     کجایی دیگر

فقط همین فرار از ... به ... تصمیم گرفتم ... را نگویم. می خواستم... یش را دیگر نگویم.

 

من به سوزن این روزها به سوزن این روزها سوزن این روزها دل گرمم.

بگذار دیگری هم وارد شعر شود

به دنبال دیگری تا این شعر را از خودش در آورد

به دنبال تویی که این شعر را از خودش در آورد

حالا بگرد تا بچرخیم تا به می یافت نشود آنم آرزوست

                                      تا برسیم در نرسیدن

 

باز هم گم شدم

همیشه در متن گم می شوم تا تو را بیابم

باز بگردم تا تو معنا شوی

می بینی در این شعر دست از خود برداشته ام برای تو

دست بر خودم گذاشته ام برای دیگری

این تو ها بی درکند

و دیگری از توها بی درک تر

می گذرند

دیگر گذشته همان توری که این جا حتا از تو هم گذشتم

نیافتمت که تو را هم گذاشتم

خودم را زیر پا، تا تو را پیدا کنم

خود زیر پا، خم شده بود

خمِ من دیگر به من نرفته بود             به خودش هم

خودِ زیر پا برای باز کردن چه قدر وقت کم می آورد

خود همیشه چرا به دنبال تو

و دیگری همیشه به دنبال او

خود در بی تویی چه خودی؟

و تو در بی خودی چه تویی

ادامه مطلب ...

اجغ وجغی آدم ها ، اجغ وجغی شهر ، اجغ وجغی معماری / محمد عسگر آقا

رولان بارت می نویسد:

جامعه بورژوازی (سرمایه سالاری) برای پرده پوشی معایب خود ، دردهای «جزئی » بنیادهای طبقاتی را اعتراف می کند. این اعتراف نوعی مایه کوبی است در برابر یک بیماری وخیم.

اسطوره با همه‌ی گمراهی های خود به نوعی در سازندگی جهان موثر است. اما اسطوره شناسی آگاهمان می کند که آدمی در جامعه‌ی سرمایه سالاری در طبیعتی دروغی غوطه ور است. (1)

«هر چیزی را زمان ، به وجود می آورد.»

بی شک برآیند و فرایند اسطوره سازی معماری در سیاست گذاری های سرمایه سالاری جامعه ، به واسطه‌ی سزارین ناقص فرهنگی و اصلاحی اش ، در شیوه های شهرسازی ، نهادینه نمودن وضعیت های معکوس ، و قلع و قمع الگوهای گذشته ، نفوذی سخت و سخیف داشته است.

این نفوذ با شکل گیری توخالی افعال خود ، محدود نمودن فرهنگ ذهنی و عینی امروز را بدون هیچگونه خونریزی و ترشح ایدئولوژیکی توده واری ترویج می دهد.

معماری که در ذات و ظرافت و ارگانیزم و زیبا شناختی اش ، چگونگی شکل گیری وحدت ها و نظام ها ، منسوخ شدن ها و تشتت یک جامعه‌ی بسته دوگماتیزم (2) را نیز می تواند با سهولت آینه واری به جامعه اش انعکاس دهد ، شق مهم و دم دست شهروند امروزی برای کشف و شناخت نوسانات خود و چگونگی حرکت یا استیصال جامعه اش از زاویه ای است که او در حالِ گذر نمودن از آن است.

مکانیسم های مقتدر و تبدیل کننده معماری به شیء قطعاً با مایه کوبی و گمراهی بطئی/ سیاسی فرهنگ توده توانسته است اینگونه معماری های قحبه و وارداتی فرهنگ غرب را بی هیچگونه واسطه و سنخیت زیبایی شناسی ، جامعه شناختی و اقتضایی وارد این مملکت کند.

فاصله و تباین و روندی که با ذات خود فرهنگ گذشته را تبدیل به تفاله و مدلولی نموده است ارتجاعی ، ایستا و وامانده ،‌ آموزش و پرورشی را تشکیل داده است که شاخه‌های تنیده و پر پیچ و خمش امروز چشم و دهانِ استفاده و فهم و درک فرهنگ و آئین های گذشته را ـ که روند ثغوراً سالمتری را می پیمود ـ خاک گرفته است. این تغییر و تغیری که دستخوش و مسبب معلق ماندگی ، بی هویتی و تمرکز زدایی های فرهنگی این جامعه شده است ،‌ مناطق حاشیه ای کشور را (بندرعباس ، زاهدان ، ‌آبادان و شهرهای دیگر) که به لحاظ استراتژی در وضعیت وخیم تر و برمودایی تری قرار گرفته اند ، تحت الشعاع قرار داده است. لذا بیشترین سیاست این سیگنال های مذکور متوجه وضعیت  حرکات و سکنات این مناطق قرار گرفته است.

مناطقی که روند کلی شان وابسته و تبعه‌ی روند مستتری است که مشمولیت تمامی شهرهای همجوار را نیز شامل می شود.

با این اوصاف ، در این راه مهم درک راه و فهم چگونگی قرارگیری این فیلترها و چگونگی قطع و ترمیم یا کشف عناصر فرهنگ پیشروی و حذف ،‌اضافه نمودن های کاذب و زائد و بستگی و هضم و حل توده‌ی عوام در این جامعه‌ی نیمه صنعتی است.

جامعه ای که شهروند و بیننده‌ی امروزی‌ اش فاقد شکی لازم برای تحرک و پویایی فرهنگ گذشته نیست ، بلکه تنها عواملی سببی‌ی باعث شده است که جاده پیچیده شود و اشخاص مستقیم بروند.

مناطقی که بدون در نظرگیری رنگ بندی های تنوعی فرهنگ و ظرافت و قابلیت های گذشته اش ، هر آن و لحظه ای با ارتدادهای بنیادین فکری ، معنوی ،‌انسانی از اصالت های دیرین و خون دل خورده اش دور می شود و چیزی به دست نیاورده هنوز ، جز بازارچه های بزرگ لوکس و شیک و مامانی شده با شلوارهای بنجل مارک های ترکیه و مغزهای زیاد و چندی که هیچگونه محافظ و غمخوری را به خودش وصل نکرده است به جز خرده خوراک های بسته بندی شده و فراموشی های دراز مدت پیرامونش.

پرورشی منحط و توتالیتر ، که نشان از سطحی نگری ها و تدوام دهندگی انواع وضعیت های ناخواسته خواسته‌ی حاکم بر روند تبدیل این فاجعه در آرمانی ملی تر است.

اضمحلالی که روز به روز فرهنگ توده‌ی غنایی را دانسته و ندانسته از حقوق واقعی خود سلب می کند و احمقانه طرحی از یک قطعه چوب خشکی را بنیان گذاشته که هر سال ، در همه حال کنار ساحل گرما زاده اش در حال غوطه خوردن در آب است.

از اینجا پدیده معماری را می توان به عکس حرکت فعال و سالم گذشته‌اش ، عکسی از آینه‌ی نشسته‌ی جامعه ای دید که بی سلیقگی ،‌ کژی و بیماری و فرتوتی همین چند ساله‌ی اخیر را با شدتی علیل تر بازگو می کند ؛

1- نگرش تجاری/ سیاسی حاکم بر روند زندگی اجتماعی در جامعه 2- انقطاع و حذف فرهنگ سازی و کارکردهای آموزشی ، دیداری ، پرورشی خالص و خالی از ریا 3- تندی و چرخیدن کنترل بی رویه‌ی چرخه های اقتصادی مملکت 4- عدم موازنه و تعادل کمی و تاثیر و تاثّر حرکات قبل بر سطوح زندگی قشرها و تبعات «بدنه‌ی» جامعه 5- به نا آگاهی کشیدن و روتوش کردن سیستم های مهم و پرسابقه 6- به کارگیری تشکلاتی برای ارائه‌ی برخی هنرها و فرهنگ های آذینی و مجرد مانده‌ی بیرونی/ و بسیاری المانْ شرح های کارکردی/ عینی دیگر که سبب از بین بردن اساس های اصلی و راه اندازی های ناملایم آرایش اند. هجو واره های و شبه مخروبه های بدون پارک و سینمایی که بزرگترین سینمایش می بایست در انباری ها و مجالس سخنرانی و مراسم رقص و تالار کودکان برپا شود و انعکاس هایش نیز می بایست تنها هدیه های آپارتمانی و چند منظوره و بازارچه های فلان و ... بهمانی و دستانی را مقتدا کند.

این اوصاف «معماری ها» وقتی در یک جامعه ، اینگونه اجغ وجغ سالیان عمر خود را تضعیف بکند ، سرطان و اودیسه دردهای رحمی ی یک شهر چطور می تواند از آیین ها ، مناسبات سالم و افراد ، آزادی ، امنیت و نظام ها و فرهنگ یک قوم توقع سلامت و تحرک  و پویایی و ایمانی را داشته باشد. تنها با نگاه خیره ای به وضعیت باطنی بیرونی یکی از همین ساختمان های چند منظوره می توان منظور پیرامونی این خطوط نوشته را به جا آورد که ؛ آیا این منظرگاه ، نشان دهنده‌ی انفکاک و جدایی نسل گذشته ما با امروز و امروز ما با گذشته نه چندان دور خودشان نیست. آیا این گسست ها و تشتتی که اکنون ذره ها و اتم های آن نیز در حال شکافتن و تجزیه و تحدید با فرهنگ لُمپن معماری خصوصی است نماینده‌ی زیر بنایی فرهنگ انحصاری/ لیبرالیستی (3) جامعه نیست؟ اینجاست که می‌بایست تمام راه‌ های درکِ فهم و شناخت و استسقای ما برای ترمیم انسانی و مطالعه‌ی بیشتر و عمیق تری در باب چگونگی بهبودی نسل ها روی هم روند.

و دست آخر ، این سوال پیش می آید که : آیا می توان اثبات ننمود که ثبات روانی و روحی ی فرهنگِ کارکردهای زبانی/ معنایی ، پوشاکی و اخلاقی ، و شنیداری ما (در حوزه های شهر نشینی مناطق) در تقارن با تخریب های اسطوره ای که به شکلی  پنهانی و زیر پوستی الگوهای صمیمی ما را دچار خلل ها و ناهنجاری هایی نگشته اند؟

با این حال ، شناخت و چگونگی تلطیف و ترمیم پیله ها و سازه های ابریشمی و انسانی مغزها ، موهبتی است که می تواند با قوه‌ی درک و همیاری و مفاهمت شما جامعه ای را انسانی تر کند.

 

1- نقد تفسیری ، محمد تقی غیاثی

2- چهارچوبی تفکری که هیچگونه سوال و پرسی در آن ، راهی نمی رود.

3- نوعی چهارچوب آزادیخواهی