:: عدنان غریفی


صورتش را مثل صورت خیلی ها فراموش کرده ام، اما لبخند مهربان بی کلکش را هرگز. طرز حرف زدن آمیخته به شیطنت کنایه آمیزش را هرگز. حسن مثل همه بچه های بندرعباس وحشتناک باهوش بود. راستش من تا حالا بندر عباسی خنگ، یا «بی سیما» ندیده ام.

حسن کرمی شاعر،

حسن بنی هاشمی فیلمساز،

و ابراهیم منصفی.

و این آخری را، که من بیشتر با نام «رامی» می شناختم،  وقتی که برای اولین بار در منزل مرحوم سیروس طاهباز در یکی از سالهای قبل از انقلاب دیدم احساس کردم که پرپر شدن همیشگی جزو ذات او است. و در سفر پارسالم به بندرعباس بود که فهمیدم پرپر شده بود؛ نفهمیدم خودکشی کرده بود یا مرده بود، ولی مهم این است که پرپر شده بود.


حسن کرمی خاموش همیشه بود. هر وقت که به آبادان می آمد منصور(خاکسار) به من خبر می داد و من می رفتم دیدنش؛ طبق معمول در بانک تهران شعبه احمد آباد که منصور رئیسش بود و ما معمولا بعد از ساعات کار اداری آنجا همدیگر را می دیدیم. من از شبانه روزی دانشکده نفت که همان نزدیکی ها بود می آمدم و بچه های دیگر از جاهای دیگر. می نشستیم و درباره ادبیات گپ می زدیم. و در این نشست ها گاهی حسن کرمی هم حضور داشت؛ آنوقت پارسال عید از بچه های بندرعباس شنیدم که خودکشی کرده است. کسی که در زمان حیاتش اغلب خاموش بود به دیار خاموشان پیوسته بود و ما دوستانش را عزادار نجابتش کرده بود. رحمة الله علیه. باید یک کسی، چه بهتر از خود بندریها، پیدا شود، و راز این رفتار هنرمندان بندرعباس را کشف کند. صدای رامی خاموش شده است، و حسن کرمی هم خاموش شده است، و «بنی» عزیزم (چنانکه دوستانش در تهران او را صدا می کردند) هم بیمار است. دلم از غصه ورم کرده است و نزدیک است که «بپُکد»!

 

از حسن هیچ چیز در ذهن من نمانده جز مشتی مجردات، آبستره. امر مجرد،  ذات هر چیز است. اصل، ذات است و گرنه زمان قوی است. اِی بابا، زمان خیلی قوی است، اسبی است که هر گز نمی فرساید؛ قویتر از ذات است حتی. و می دانید چه چیز دیگری قویتر از ذات است؟ مرگ. و من وقتی که بمیرم، ذات حسن هم در من می میرد.

 

از میان این سه نفر، «بنی» از همه عادی تر بود. بقول اخوان «مثل بچه آدم» مدرسه عالی تلویزیون را تمام کرد. خوب و تمیز و بقاعده درسش را خواند و خوب و تمیز و بقاعده در تلویزیون استخدام شد. بعد از استخدام هم نه مثل خیلی ها تنبل و «اداری» شد و نه از کارش شکایت داشت. آن موقع ها بصیر(نصیبی) سینمای هشت میلی متریش را راه انداخته بود. بصیر به گردن خیلی ها حق دارد، بنطرم به گردن حسن هم. اول حسن را انگار آنجا دیدم. جنوبی که باشید زود با هم اخت می شوید. و جنوبی که می گویم منظورم خوزستان و بوشهر و بندرعباس و اینجور جاهاست. توی تقسیم بندی من شیراز جنوبی نیست، و براستی هم نیست. اخلاقیات ما فرزندان نفت و پالایشگاه و کار بندری با شیرازی های عموما خرده بورژوا به بالا از زمین تا آسمان فرق می کند. شیراز شهر بزن و بکوب است و جنوب ما جنوب کار و استثمار. آدم به دو دلیل در شیراز عرق نمی کند، دومیش به علت هواست!....خلاصه یکی دو روز بعدش حسن به خانه من در تهرانپارس آمد و بعد از گپ از من خواست برای یک فیلمش که بنظرم مربوط به خرما و نخل بود یک «ناریشن» بنویسم؛ گفتم اول می بینم بعد جوابت می دهم. فردایش فیلم را در محل سینمای هشت میلی متری بصیر دیدم و کیف کردم. اولا کیف کردم بخاطر اینکه فیلم ماه بود؛ دوم کیف کردم بخاطر اینکه سازنده اش خیلی جوان بود. این سن و سال و این حساسیت ها! زیبا ترین صحنه فیلم افتادن خرما های رسیده از نخل ها بود. شاهکار بود این صحنه. سکوت حاکم بر نخلستان را صدای گاهگاهی پرندگان و افتادن دانه های رسیده رُطب روی زمین می آشفت. ساختن این صحنه ها تجربه و سن و سال میخواهد، که حسن نداشت، اما حساسیتش را وحشتناک داشت. گفتم می نویسم و برای تو هم اجرا می کنم؛ که هر دو شد (و من دلم میخواهد این فیلم را یکبار دیگر ببینم تا ببینم صدای من چقدر عوض شده بعد از سی سال!) بعد از آن برای چند فیلم دیگرش هم ناریشن نوشتم و دادم کس دیگری بخواند، چون سرم خیلی شلوغ بود؛ آن موقها تمام وقت مرا رادیو گرفته بود. (من عاشق کار رادیوئی هستم...تنها صداست که می ماند...هرروز یک ساعت برنامه داشتم، که نیم ساعتش در پر شنونده ترین ساعات روز یعنی درست قبل از اخبار از برنامه دوم پخش می شد، و نیم ساعت دیگرش ساعت یازده شب که از برنامه اول پخش می شد و طرف خارج و اروپا رله می شد، که آن هم در اروپا معادل ساعتهای کم و بیش شلوغ بود. درست بود که سرم شلوغ بود، ولی من حتی یکبار هم درخواست حسن را رد نکردم، نه صرفا بخاطر رفاقت و صفای خودش، نه، بخاطر اینکه کار حسن تمیز بود. از کارهای حسن همین یادم مانده: کارش تمیز بود. زنم، همین یک ساعت پیش که به صحبت تلفنی من از اینجا، آمستردام، با عزیزم مسعود در بندر عباس گوش می کرد، و ظاهرا چیزی  در مورد فیلم «نهنگ» حسن شنیده بود، بعد از صحبت تلفنی با تعجب به من گفت: « واقعا عجیب است که تو تا این حد فراموش کار شده ای. در روز نمایش این فیلم در حضور کلی آدم تو درباره آن صحبت کردی و از آن چقدر تعریف کردی آنوقت حالا می گوئی اصلا یادم نیست؟»

به او گفتم واقعا یادم نیست؛ هیچ چیز یادم نیست. وقتی که از او خواستم بیشتر در باره ارتباط من و حسن بگوید  گفت: حسن همیشه پیش ما می آمد. ساعتها می نشستید و گپ می زدید. حسن خیلی کم حرف می زد (من: مثل بیشتر بندر عباسی ها). فیلم تولد سامی (بسر بزرگمان را می گوید) او گرفت. روی فیلم هشت میلی متری بود. هنوز هم پیش .....است. کاش با خودمان می آوردیمش (ما در هلندیم). فیلم قشنگی بود. عجیب است که چرا اینقدر فراموش کار شدی. سهام، زنم، هیچ چیز را فراموش نکرده است، و من تقریبا همه چیز را. تنها چیزی که اصلا یادم نرفته است دوران کودکی من است. همه روزهایش را. دوره ازدواج به بعد را همه فراموش کرده ام جز بعضی تصاویر پراکنده. شاید اینطور بهتر باشد.

 

برای ما دوتا کارت فرستاده بودند: من و سهام. عروسی حسن. یکباره با خبر شدیم که حسن میخواهد عروسی کند. طبعا با اشتیاق رفیتم. عروسی محشر بود. جمال بندرعباسی در همه چیز متجلی بود. در دخترانی که از بندرعباس آمده بودند؛ در رقصیدنهای زیبایشان؛ در موسیقی خالص بندرعباسی. من گاهی به گوشه ای می رفتم و اشک می ریختم. عادت من است. زیبائی مرا به گریه می اندازد. عجب شبی بود!

بعداز آن دیگر حسن را ندیدم.

تا همین پارسال که به دعوت اهل قلم بندر به آنجا رفتم. در آنجا بود که این خبرها را به من دادند

1- رامی یا مرده بود یا خودکشی کرده بود.

2- حسن کرمی خودکشی کرده بود.

3- حسن بنی هاشم هم بشدت بیمار بود و در دبی زندگی می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد