ناخدای کلمات / گفتگو با نجف دریابندری

سکاندار واژه ها و مرد سمبوسه و ادبیات


:: ابراهیم پشتکوهی

نجف دریابندری آخرین روزهای سال82 و روزهای نخستین سال 83 را در بندرعباس بودند. دریابندری جزیی از تاریخ ترجمه و عجین شده با هنر و ادبیات این مملکت است. هیچ کس نمی توان نقش ارزشمند وی را در حرکت هنر این سامان نادیده بگیرد. مردی که در واقع ترجمه های او یک اتفاق در ادبیات ایران محسوب می‌شوند از سال‌های نوجوانی شروع به ترجمه کرده است. وی در آن سال‌ها با شور و حرارت به فعالیت‌های هنری و اجتماعی پرداخت.  بعد از زندان رفتن که در واقع با چاپ اولین کتاب وی همراه بود ، خود را بیشتر به روی ترجمه متمرکز کرد. پس از چندی به بهترین مترجم آثار همینگوی تبدیل شد و در ترجمه ادبیات امریکا صاحب جایگاه ویژه‌ای گشت. نجف ده روز در بندرعباس بود و حضور او و همسرش ، فهیمه راستکار ، همزمان بود با مراسم مجلس خوانی مونولوگ. پس از آن تقریبا هر روز با ایشان بودم که گفتگوی زیر چکیده ده روز با نجف است. که البته قسمت‌هایی از مصاحبه به دلیل نزدیک بودن گفتگوی ایشان با روزنامه شرق حذف شد. در این مدت از زمین و زمان با نجف دریابندری حرف زدیم ، پیرامون خدا، دریا، ماهی و ماهیگیری، سمبوسه و ادبیات و نویسندگانی مانند چوبک و گلستان، که دریابندری از آنان با احترام یاد می‌کند. خصوصا گلستان. از نکات جالب توجه در سخنان مرد ترجمه یکی این است که اگر از کسی خوشش می‌آمد می‌گفت: آدم جالبی ست. بگذریم. در زمینه سینما هم استاد نظرات جالبی دارد، هر چند که می گوید آخرین فیلمی که در سینما دیده فیلم ناخدا خورشید است. او درباره‌ی سینما و تئاتر بیضایی و همچنین چگونگی ترجمه‌ی فلسفه راسل در زندان سخن گفت که شرح کامل آن در این مجال نمی‌گنجد.


یکی از موارد دیگری که نجف دریابندری در بندرعباس برای هنرمندان به طور مشروح سخن گفت درباره‌ی ترجمه خیام به انگلیسی بود. او همچنان که از ترجمه‌های مختلف از رباعی های این شاعر نیشابوری سخن می‌گفت از چگونگی ترجمه شعرهای این شاعر توسط اسکات فیتز جرالد که هنوز هم بهترین ترجمه خیام است سخن گفت.

وی در حالی که می‌رت با وضعیت جدید خود خو کند (بعد از سکته) اما همچنان شاد و خندان بود، در حضور چنان انسانی می توان معنای این شعر مولوی را دریافت «ای پدر نشاط نو در رگ جان ما برو.» در حضور دریابندری در کناری دریای بندر البته از مشروطه هم سخن بسیار رفت و نکته اصلی همه این مباحث طنز نجف بود. همانطور که می‌خواند: زالَکِ زال زالکِ/ میوه‌ی باغ ونکِ/ میوه‌ی قشنگیه/ اما افسوس که کالَکِ/ زالَکِ زال زالکِ/ رستم زالَم زالکِ  و شلیک خنده.

خلاصه که در این ده روز نجف دریابندری را هنرمندی بزرگ و انسان گرا دیدم که انسان برایش محور است.

در این روزها گاهی هم پیش می‌آمد که دریابندری در حالی که سمبوسه و کولی می خورد سخت و بلند می‌خندید. خنده‌ای که شاید مرگ و زوال را به سخره می‌گرفت. چه همانطور که خودش هم اشاره می‌کند او تقریبا همه‌ی عمرش را کار کرده است و جاودانگی را برای خودش به ارمغان آورده است. پس حق دارد به زوال و نیستی بخندد. چرا که همه‌ی عمرش را صرف ساختن چهره‌ای از خود کرده است که ادبیات ما را مدیون خود ساخته است.

او این گونه ترجمه را شروع کرده :

در شانزده هفده سالگی به زبان انگلیسی علاقمند شد و هر چه دستش می‌رسید می‌خواند اما اولین کاری که ترجمه کرد داستانی بود به اسم اولین پرواز از یک نویسنده‌ی ایرلندی. بعد از اولین پرواز چند داستان از موپاسان ترجمه کرد و پس از آن داستان‌هایی از فاکنر که این ترجمه ها، در مجموعه گل سرخی برای امیلی چاپ شده است.

 

تاریخ ترجمه در ایران

هر چند بنده اطلاع صد در صد ندارم اما تا آنجایی که به یاد دارم ترجمه جدید از زمان قاجار شروع شد. شاید اولین ترجمه در زبان فارسی کتابی است از یک متن ارمنی که در زمان فتحعلی شاه ترجمه شده است، این ترجمه در واقع چیزی ازش فهمیده نمی شود، مثل بعضی از ترجمه های جدید. مارجم این کتاب را برای فتحعلی شاه ترجمه کرده، حالا خود پادشاه آن را خوانده و یا فهمیده نمی دانم، ولی ما که امروز آن را می خوانیم چیزی ازش نمی فهمیم، در هر صورت این اولین ترجمه جدید زبان فارسی است. بعد هم یواش یواش در زمان مشروطه این داستان ادامه پیدا می کند. در این زمان تعدادی کتاب از زبان روسی ترجمه می شود. تا برسیم به کتاب حاجی بابا اصفهانی، این کتاب از این نظر جالب است که مترجم سعی اش را بر این می گذارد که منطبق با فضای فارسی اثری را بسازد. که متأسفانه این باعث شده بسیاری از افراد به همین دلیل گمان کنند که اصل اثر فارسی است که به انگلیسی در آورده شده است، چون برای خوانندگان عجیب بوده که مترجم خودش این بازی را ساخته باشد و این می تواند در واقع آغاز تازه ای بر ترجمه ی فارسی باشد.

 

اولین کتابی که ترجمه کردید ظاهراَ وداع با اسلحه همینگوی است چطور شد که در شروع کار به سراغ همینگوی رفتید؟

من توی شرکت نفت آبادان در اداره انتشارات کار می کردم. گلستان هم همانجا بود. چند داستان از فاکنر ترجمه کرده بودم که در مجله همانجا چاپ شده بود. بعد صحبت از همینگوی شد و آقای گلستان کتاب وداع با اسلحه را داد که من بخوانم. کتاب را گرفتم و خواندم، خیلی جالب بود و شروع کردم به ترجمه کردن آن، ترجمه را تمام کردم و آوردم تهران دادم به مرحوم مرتضا کیوان که بخواند و بعد برود برای چاپ. من دوباره برگشتم آبادان، کار غلط گیری مدتی در دست افراد مختلفی چرخید. در آبادان مرا گرفتند، کمی بعد کیوان را هم گرفتند، البته کتاب چاپ شد و در پرونده من هم آمده بود که این کتاب را ترجمه کرده ام.

 

ترجمه آثار فاکنر که گاهی خیلی سیال اند و پیچیده با فضای همینگوی که چیدمان منظمی دارند و خواننده احساس می کند از زاویه دوربین دارد فضا را تماشا می کند، یا گی دی مو پاسان و مارک تواین و دیگران خب مسلماً با هم تفاوت عمده ای دارند. چطور به فضا یا در واقع به خلق این فضاهای متنوع دست یافتید؟

من در ترجمه سعی می کنم همراه با نویسنده حرکت کنم. در این حرکت همراه با نویسنده است که فاکنر فاکنر در می آید و همینگوی همینگوی. ظاهراً به نظر می آید که این کار مشکل است و خیلی ها موفق نمی شوند اما برای من ساده بوده چرا که من قدم به قدم همراه با نویسنده حرکت می کنم. می خواستم بگویم که من در ترجمه قدم به قدم با نویسنده حرکت می کنم. غیر از کتاب «چنین کنند بزرگان» که حکایت دیگری دارد، مثلن می بینیم که کسی از همینگوی ترجمه کرده (همینگوی رنگ خاص خودش را دارد) اگر از نویسنده دیگری نیز ترجمه  کند شباهت هایی در کارش دیده می شود که ربطی به نویسنده ها ندارد مهم این است که آدم به موقع ترجمه خودش را فراموش کند.

 

در کارتان وفاداری به متن را چقدر مهم می دانید؟

به طور کلی مترجم از نویسنده پیروی می کند مگر در جاهایی که شرایط ویژه حاکم می شود مثل «چنین کنند بزرگان»، که در ابتدا من این را به عنوان ستون برای مجله ی «خوشه» که شاملو در می آورد کار می کردم. باعث این هم شاملو شد، گفت من دارم این مجله را در می آورم مطلبی برای من آماده کن. و من هم همان موقع داشتم این کتاب را می خواندم این کتابی است که من در ترجمه آن خودم را راحت و آزاد گذاشتم، کتاب طنزی که خب در ترجمه فارسی در نمی آید و قدرتش از دست می‌رود در نتیجه من طنز و دیدگاه خاصی را به آن داده ام که از خودم در آورده ام و از زبان فارسی، که خیلی ها باور نمی کنند.

 

وضعیت ترجمه را چگونه می بینید؟

ظاهراً وضعیت ترجمه خوب نیست چون هر کسی چیزی دستش می گیرد و سریع هم می دهد چاپ می شود. من کم تر کار خوب دیده ام. در نسل جدید مترجم ها، هنوز استعداد درخشانی ندیده ام اما خب بلاخره از این بین کسی می آید. به طور طبیعی آدم منتظر است که نسل جدید که بیاید مترجم خوب هم بیاید. الان تعداد مترجمین خیلی زیاد شده، واقعیتش این است که من با آثار خیلی هاشان آشنا نیستم. چون نمی رسم همه را بخوانم. اگر بخواهم این کار را بکنم که از کار خودم باز می مانم، اما آنچه می شنوم اغلب اظهار نارضایتی می کنند و ظواهر نشان می دهد ترجمه ها خیلی عالی نیست.

 

پیشنهاد شما برای اینکه وضع ترجمه بهتر بشود چیست؟ ناشران باید چه کاری انجام بدهند و دیگران

حقیقتش این است که به نظر من هیچ کاری نباید کرد چون هر کاری که بکنیم ترجمه را محدود می کنیم. بایست گذاشت به حال خودش، ببینید وقتی من در آن زمان ترجمه را شروع کردم هیچ بحثی در این مورد ها مطرح نبود، یک استعدادی بوده لابد و کار کرده ام. من عقیده ندارم که در کار ادبی بشود کسی را راهنمایی کرد بایست گذاشت به حرکت خودش ادامه بدهد تا جریان واقعی خودش را نشان دهد.

 

چرا نقد نویسی را ادامه ندادید؟ شما در این زمینه نیز فعال بودید و نقدهای خوبی هم در ضمن نوشتید که نمونه پر سر و صدای آن را می توان نمایش اتللوی اسکویی نام برد.

خب باید چیزی باشه که آدم بنویسه (می خندد) جدا از شوخی کارهای خوب کم شده، آخرین نقد من مطلبی بود که بر کتاب طوبا و معنای شب شهرنوش پارسی پور نوشتم، که پارسی پور هم داد در مجله ای چاپ کرد، کتاب به نظرم جالب آمد و چیزهایی داشت که وادارم کرد چیزی بنویسم.

 

شما از اولین کسانی هستید که بکت را در فارسی ترجمه کرده اید نظرتان راجع به هستی شناسی بکت و ساختار آثارش چیست؟

بکت در جایی می گوید که ساختار آثارش را در بیماستانی که در آن بستری بوده پیدا می کند. در اتاق کناری و از صدای سرفه‌های خشک یک بیمار.

بکت به گمانم در این زمینه مزخرف می گوید (استاد و دیگران سخت می خندند. درست مثل نمایش های بکت که شخصیت ها جهان را به تمسخر می گیرند) بکت نویسنده ی جالبی است

در واقع بکت برعکس نویسنده های دیگر است. یعنی اگر نویسنده های دیگر از خط باریکی شروع می کنند و یواش یواش آن را گسترش می دهند اما بکت برعکس است از یک خط پهن آغاز می کند و در انتها به نقطه می رسد. آخرین کارهای بکت کارهایی است که صحنه خالی است و اصلاً کلامی وجود ندارد. همین کار نفس  ]نَفَس ـ یک نمایش 35 دقیقه ای[ که شما چاپ کرده اید از آخرین کارهای بکت است. بکت در انتها به هیچ می رسد.

اگر همان جمله خودش را در مورد ساختار آثارش در نظر بگیریم این کار به آخرین نفس های یک مسلول می ماند.

دقیقاً،‌ البته یک استثنا هم دارد. نمایش «چه روزهای خوشی» در آنجا بکت فرق می کند، من هم در ترجمه اش یه کمی خود را آزاد گذاشته ام. در این نمایشنامه رادیویی زندگی و جریان آن مسیر طبیعی تری دارد. این نمایش نامه رادیویی  از او خواسته اند که بنویسد و بکت نشسته نوشته. شاید برای اینکه از او خواسته اند، این نمایش با سایر آثارش فرق می کند.

حالا که به اینجا رسیدم بهتر است بپردازیم به دو تن از سرشناس ترین چهره های ابزورد نویس،‌«بکت و یونسکو».

 درست است که هر دو ابزورد نویس هستند اما دو دنیای متفاوت را می سازند. اوژن یونسکو معنا باختگی کلام و درهم ریختگی روابط را به تصویر می کشد در حالی در آثار بکت کلمه کم کم در زمان محو می شود. با توجه به عنصر بی زمانی که در هر دو مشترک است اما دنیای یونسکو به استوا می ماند گرم است ولی سوزان و کشنده و دنیای بکت برعکس به قطب می ماند سرد است انگار فضا و زمان یخ زده باشند.

 

تفاوت اینها را در چه می بینید.

خب این برای این است که این دو آدم از دو دنیای متفاوت می آیند. بکت از ایرلند و یونسکو از رومانی در شرق اروپا. البته یونسکو در جایی به این قرابت اشاره می کند. وقتی که بکت جایزه نوبل را می گیرد یونسکو می گوید: بعله ما باید این جایزه را می گرفتیم و خودش را با بکت یکی می داند. اما به نظر من بکت نویسنده‌ی بزرگتری است. یونسکو به نظر می آید که دنباله رو یک روند رایج می شود اما بکت با همه فرق می کند. او نویسنده کاملاً متفاوتی است. یونسکو جاده اش کاملاً عریض است، اما جاده بکت گفتم که در انتها اصلاً بسته می شود، به نقطه می رسد.

 

ظاهراً قرار است در انتظار گودو بعد از سالها تجدید چاپ شود آیا در ترجمه آن تغییری هم داده اید یا نه متن ترجمه تغییری نکرده است؟

مهمترین موضوع در رابطه با «در انتظار گودو» این است که من در موقع ترجمه آن را به زبان رسمی و معیار نوشتم، مثلن می روم را نوشته ام «می روم» اما منظورم این نبوده که در اجرا هم این گونه گفته شود آن را گذاشته بودم که بازیگر در اجرا در بیاورد ولی مثل اینکه بیشتر خوانندگان دچار اشتباه شده اند برای همین من در چاپ جدید آن تغییراتی داده ام که اجرا و متن یک جور باشد. تنها تغییر در واقع همین است که اگر گفته می شد «می روم» حالا شده «می رم» همین.

البته یک مقدمه مفصلی هم در مورد بکت طرح اش را ریخته ام که باید آن را بنویسم. تمام منابع موجود را هم جمع کرده ام اما باید وقت کنم و آن را کامل کنم.

 

چرا بعد از بکت در حوزه نمایش کار ابزورد نویس های دیگری را دست نگرفتید؟

واقعیت این است که بنده یک نفر بیش تر نیستم و هزار تا هم کار دارم، این نمایش نامه های بکت را هم که ترجمه کردم در واقع خانم من (فهیمه راستکار) می خواست یکی از این نمایش نامه ها را بازی کند که به فارسی هم ترجمه شده بود. بعد به من گفت فکر می کنم این ترجمه درست نیست من هم نگاه کردم دیدم درست است این ترجمه خیلی اشکال دارد بعد گرفتم و نمایش نامه های بکت را ترجمه کردم. البته نمایش نامه نویس های بزرگی هستند که باید آثارشان به فارسی ترجمه شود اما من در این مدت تقریباً همیشه مشغول کار بوده ام و گمان نمی کنم برسم این کار را بکنم ولی امیدوارم آثار تمام این حضرات ترجمه بشود.

 

آنچه به عنوان کارنامه شما دیده می شود تنوع و تغییر رنگ دادن های شماست. آیا هنوز هم این تنوع را ترجیح می دهید، یا می خواهید روی نویسنده ای خاصی تمرکز کنید؟

من در ترجمه دو سه تا آدمم در واقع، و فکر می کنم هر آدمیزادی اینطوری باشد. تفاوت من با بقیه در این هست که این تفاوت ها را پنهان نمی کنم و اجازه می دهم شما در ترجمه این ویژگی های متفاوت را ببینید.

واقعیت این است که آدم در حین برخورد با متن های متفاوت عوض می شود مثلاً وقتی فلسفه راسل را ترجمه می کنم با وقتی بکت را ترجمه می کنم دو تا آدم متفاوتم. این دو تا آدم خیلی با هم فرق می کنند. پس در ترجمه هم آدم باید همین تفاوت را حفظ کند.

این در واقع شگرد اصلی کار من است. وقتی بکت ترجمه می کنم یک آدمم وقتی راسل ترجمه می کنم یک آدم دیگر یا یک جنبه دیگر از یک آدم.

 

این دقیقاً در آثار شما مشخص است. گاهی مترجمی فاخر را می بینیم گاهی یک طناز، گاهی هم لحن معصومانه یا کودکانه به خود می گیرد.

بعله، ولی ظاهراً درک آن برای دیگران خیلی آسان نیست. شما فرض بگیرید مترجمی مثل سید حسینی که البته او هم مقداری این چرخش را در کارش دارد، مثلاً سارتر را ترجمه می کند بعد رمانی از آندره ژید را هم ترجمه می کند. درست است که تغییرات محسوسی در این دو اثر می بینید اما این تغییرات کافی نیست، شما در هر دو متن رضا سید حسینی را می بینید.

 

علت این تفاوت در کار خودتان را در چه می بینید؟

وا نمی دانم. وقتی وارد دنیای متن می شوم همه چیز برایم راحت می شود. مثلن کار دکتروف «رگیتایم» را بیژن مفید داد من آن را بخوانم (من و مفید کتابهایی که داشتیم را به هم می دادیم که هر دو بخوانیم) یک روز بیژن مفید آمد و این کتاب را داد به من، من اصلاً دکتروف را نمی شناختم. خیلی خوشم آمد ولی به نظرم آمد که ترجمه نمی شود کرد. دوست مترجمی آمد پیش من اتفاقاً کتاب را به او دادم گفتم بخوان ببین می‌توانی کاریش بکنی. او هم خواند و گفت این را نمی شود ترجمه کرد.

بعد از چندی کتاب را برداشتم، حدود یک ماه و نیم طول کشید تا من این کتاب را ترجمه کردم بعد هم دادم چاپ شد.

عیناً کتاب «ایشی گورو» هم همین جور بود. این کتاب یک ترجمه دیگری هم داشت. اتفاقاً ترجمه بدی هم نبود. در ابتدا دیدم در نمی آید بعد ازمدتی زبان قاجار را برای کتاب «آخرین بازمانده روز» به نظرم رسید. کتاب به سرعت ترجمه شد. فکر می کنم برای هر کتاب باید را حل آن پیدا شود وگرنه مدت زمان ترجمه فرق می کند.

 

آقای دریا بندری شما روی مجموعه داستانهای کوتاه همینگوی کار می کنید چه مدتی برای این مجموعه وقت صرف کرده اید و کی این مجموعه آماده می شود؟

الان چندین سال است که این کار را دست گرفته ام هر چند که به طور مرتب نبوده و گاهی خوابیده اما از پنج شش سال پیش این کار را دست گرفته بودم که بعد از یه مدت که آن را کنار گذاشته بودم از زمستان 81 دو مرتبه دارم روی آن کار می کنم. تقریباً همه کارهایی که برای جلد اول دست گرفته بودم تمام شده است چند تا داستان خیلی کوتاه مانده که این مجموعه کامل شود البته کارهایی را هم که قبلاً ترجمه کرده بودم در این مجموعه هست. که امیدوارم به نمایشگاه کتاب برسد.

 

از آن جایی که بیشتر آثار همینگوی به فارسی ترجمه شده است ضرورت اینکه شما آنها را دو مرتبه ترجمه کنید در چیست.

ضرورتش را نمی دانم! البته تعدادی از این داستانها به فارسی ترجمه شده اما همه نه، من فکر کردم که اینها باید به فارسی دربیایند و فکر هم نمی کنم که این ترجمه های موجود از همینگوی ترجمه های خوبی باشند. به هر حال ضرورت این ها را خوانندگان باید تشخیص بدهند، این قسمت اول آن است که دارم آمده می کنم قسمت دوم هم بماند در طول سال.

 

شما ترجمه های موجود را نپسنیده اید؟

نه نپسندیده ام.

 

اشکال این ترجمه ها را در چه می بینید؟‌

گمان می کنم ترجمه های من کار جالبی در زبان فارسی است. شاید اینکه ترجمه هایی که من خوانده ام در سطح می مانند و عمق لازم را ندارند.

 

شما به سهل و ممتنع بودن زبان همینگوی معتقدید راجع به آن بیشتر توضیح بدهید.

بله زبان همینگوی ساده به نظر می آید اما واقعیت این است که این گونه نیست. چند روز قبل از سفر به بندرعباس من یکی از داستانها را ترجمه می کردم، این را بدون اغراق می گویم، شده من روزی سه کلمه ترجمه کرده ام و گذاشته ام کنار تا فردا. این اتفاق چندین بار افتاده نه یک بار، بعد که البته داستان را تمام کردم و خواندم این دشواری را توی کار ندیدم. حالا نمی دانم برای من این جوری بود یا سکار دشواری است.

به هر حال برای من خیلی دشوار بود و امیدوارم خوانندگان بپسندند.

 

آیا نویسندگانی هستند که کارشان را ترجمه نکرده اید ولی مایل باشید آثارشان را به فارسی برگردانید؟

باید بگویم کسانی که مورد علاقه من بوده اند برای ترجمه یکی همینگوی بوده یکی فاکنر. (مکث) اگر فرصت بماند چند کار از فاکنر هست که می خواهم ترجمه کنم.

 

شما آثار سه نویسنده متفاوت و مطرح امریکایی را ترجمه کرده‌اید. فاکنر ، همینگوی و دکتروف. تفاوت این‌ها را در چه می‌بینید؟

در ابتدا باید دکتروف را از فاکنر و همینگوی جدا کنیم چرا که دکتروف مربوط به نسل جدید است و با آنها قابل قیاس نیست. دکتروف در «بیلی بیکیت» نویسنده‌ای است که تقلید می‌کند. مثلا در همین کتاب خیلی از صحنه‌ها تقلیدی از مارک تواین است. در واقع می شود گفت که دکتروف وصله دوز خوبی است و البته برداشت‌ها را به خوبی در ساختار متن و معماری اثر جا می‌دهد که همه‌ی این‌ها البته تعمدی است. دکتروف نویسنده‌ا‌ی مدرن و جدید است که از این دو جداست. اما همینگوی و فاکنر دو نویسنده‌ی کاملا مستقل‌اند که با هم خیلی فرق می‌کنند هر چند هم عصر هستند. فکر می کنم اگر این‌ها را بخواهم قیاس کنم کار درستی نباشد. ولی به نظر من فاکنر نویسنده‌ی مهمتری است تا همینگوی. همینگوی نویسنده‌ای است که بیشتر در داستان‌های کوتاهش اهمیت دارد ولی فاکنر هم در داستان کوتاه صاحب جایگاه است هم در رمان. مثلا همین داستانی که من ترجمه کرده‌ام ، داستان «یک گل سرخ برای امیلی» را شما در نظر بگیرید. این داستان شاید یکی از بهترین داستان‌های دنیا باشد. قلم این نویسنده اثری به وجود آورده که ماندنی است و اضافه کنم که فاکنر خیلی متنوع است. مقداری داستان هست که به اوایل کار فاکنر بر می‌گردد، آنها شاید خیلی جالب نباشند اما در بقیه آثار فاکنر نمونه‌های جالبی را می‌شود دید.

 

چرا در آثار فاکنر تمام امریکا دیده نمی‌شود و ما برش عمقی از امریکا به لحاظ مکانی می‌بینیم؟

فاکنر به جنوب امریکا تعلق دارد. در آثار فاکنر چیزی از شمال امریکا نمی‌بینید. حتا شهری مثل نیویورک. او برای خودش شهری خیالی می‌سازد و نقشه‌اش را هم حتا می‌کشد، فاکنر در رویاهایش شهری در جنوب امریکا برای خودش می‌سازد، تا جایی که من می‌دانم فاکنر حتا یک بار هم به نیویورک نرفت. اگر هم رفته باشد برای سفری کوتاه به آنجا رفته است.

 

رابطه‌ی شما با نویسندگان امریکای لاتین چگونه است. کسانی مثل بورخس ؟

بله، من کارهایی از آنها خوانده ام. اما خیلی با آثارشان آشنایی ندارم. بیشتر از طریق مترجمین فارسی با آنها آشنا شده ام. ولی ادبیات خیلی جالبی دارند این نویسندگان امریکای لاتین، در واقع نمونه‌ی زنده‌ای از ادبیات در آثار این نویسندگان امریکای لاتین وجود دارد. به جز مقداری از کارهای مارکز که نوبل گرفته کار بقیه را از طریق مترجمین ایرانی خوانده‌ام و البته به نظرم جالب آمدند.

ادامه تاریخ فلسفه غرب را برای ترجمه مدنظر ندارید؟

فعلا نه ، البته کتابی درآمده که خود نویسنده آن را ادامه تاریخ فلسفه راسل می‌داند. کتاب جالبی است. حتا مقداری از فصل اول را ترجمه کرده‌ام، نویسنده در این کتاب به مسائلی می‌پردازد که برای ما فارسی زبان ها باید بگویم هنوز زود است وارد آنها بشویم،‌ در هر حال شاید وقتی دیگر این کتاب را هم ترجمه کردم.

 

شما آثار سه نویسنده متفاوت و مطرح امریکایی را ترجمه کرده‌اید. فاکنر ، همینگوی و دکتروف. تفاوت این‌ها را در چه می‌بینید؟

در ابتدا باید دکتروف را از فاکنر و همینگوی جدا کنیم چرا که دکتروف مربوط به نسل جدید است و با آنها قابل قیاس نیست. دکتروف در «بیلی بیکیت» نویسنده‌ای است که تقلید می‌کند. مثلا در همین کتاب خیلی از صحنه‌ها تقلیدی از مارک تواین است. در واقع می شود گفت که دکتروف وصله دوز خوبی است و البته برداشت‌ها را به خوبی در ساختار متن و معماری اثر جا می‌دهد که همه‌ی این‌ها البته تعمدی است. دکتروف نویسنده‌ا‌ی مدرن و جدید است که از این دو جداست. اما همینگوی و فاکنر دو نویسنده‌ی کاملا مستقل‌اند که با هم خیلی فرق می‌کنند هر چند هم عصر هستند. فکر می کنم اگر این‌ها را بخواهم قیاس کنم کار درستی نباشد. ولی به نظر من فاکنر نویسنده‌ی مهمتری است تا همینگوی. همینگوی نویسنده‌ای است که بیشتر در داستان‌های کوتاهش اهمیت دارد ولی فاکنر هم در داستان کوتاه صاحب جایگاه است هم در رمان. مثلا همین داستانی که من ترجمه کرده‌ام ، داستان «یک گل سرخ برای امیلی» را شما در نظر بگیرید. این داستان شاید یکی از بهترین داستان‌های دنیا باشد. قلم این نویسنده اثری به وجود آورده که ماندنی است و اضافه کنم که فاکنر خیلی متنوع است. مقداری داستان هست که به اوایل کار فاکنر بر می‌گردد، آنها شاید خیلی جالب نباشند اما در بقیه آثار فاکنر نمونه‌های جالبی را می‌شود دید.

چرا در آثار فاکنر تمام امریکا دیده نمی‌شود و ما برش عمقی از امریکا به لحاظ مکانی می‌بینیم؟

فاکنر به جنوب امریکا تعلق دارد. در آثار فاکنر چیزی از شمال امریکا نمی‌بینید. حتا شهری مثل نیویورک. او برای خودش شهری خیالی می‌سازد و نقشه‌اش را هم حتا می‌کشد، فاکنر در رویاهایش شهری در جنوب امریکا برای خودش می‌سازد، تا جایی که من می‌دانم فاکنر حتا یک بار هم به نیویورک نرفت. اگر هم رفته باشد برای سفری کوتاه به آنجا رفته است.

 

رابطه‌ی شما با نویسندگان امریکای لاتین چگونه است. کسانی مثل بورخس ؟

بله، من کارهایی از آنها خوانده ام. اما خیلی با آثارشان آشنایی ندارم. بیشتر از طریق مترجمین فارسی با آنها آشنا شده ام. ولی ادبیات خیلی جالبی دارند این نویسندگان امریکای لاتین، در واقع نمونه‌ی زنده‌ای از ادبیات در آثار این نویسندگان امریکای لاتین وجود دارد. به جز مقداری از کارهای مارکز که نوبل گرفته کار بقیه را از طریق مترجمین ایرانی خوانده‌ام و البته به نظرم جالب آمدند.

 

ادامه تاریخ فلسفه غرب را برای ترجمه مدنظر ندارید؟

فعلا نه ، البته کتابی درآمده که خود نویسنده آن را ادامه تاریخ فلسفه راسل می‌داند. کتاب جالبی است. حتا مقداری از فصل اول را ترجمه کرده‌ام، نویسنده در این کتاب به مسائلی می‌پردازد که برای ما فارسی زبان ها باید بگویم هنوز زود است وارد آنها بشویم،‌ در هر حال شاید وقتی دیگر این کتاب را هم ترجمه کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد