[داستان] تنها مرگ است که دروغ نمی گوید

 

::علی اخگر

 


… کار پنجره ها که یک سره شد، گرمی سیگار دست ام را سوزاند. نگاه کردم دیدم که من چه قدر دور از خودم شده بودم و داشتم توی حواس خودم پرت می شدم به دورها، به آن دورها و همه چیز داشت ـ همه چیز دارد. مثل فیلم های توی سینما از جلو چشم هام رژه می رود… چشم چشم می کنم که توی اتاق سوراخ سنبه ی دیگری نمانده باشد. این همه سال و ساختن این رویا؟! دست ودل ام می لرزد. چیزی شبیه دل هره دارد چنگ می اندازد روی دست و دل ام. از جنس آن دل هره ها که آن سال ها، سال های خیلی دور. بیست و سه ـ چهار سال پیش وقتی با ترز قرار می گذاشتم و می رفتم سر وقت اش. سر وقت ام آمده. می رفتیم با هم قدم بزنیم. دست خودم نبود. حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم دست خودم نبوده لابد. دو سال آزگار و آخرش هم آن جور افتضاح بازی زنده گی توی هم چو خانواده یی و آن همه سال سر کردن با تنهایی ها لابد به او حق می داده آن طورها که من حوصله اش را نداشتم ملاحظه ی بعضی چیزها را بکند. آن وقت ها مثلن جوان بودم. فکرهای مسخره یی توی سرم بود و پاک انگار زده بود. به سرم. اما حالا، درست همین حالا برای این کار وقت مناسبی ست. خسته شده ام دیگر… می شود البته لفت اش داد. معقول، ساعت را پرت کرد توی خیابان و بی خیال نشست و تا نخ آخر پشت کله ی هم سیگار پال مال کرد و مثل یک سگ ولگرد بوهای آشنای قدیمی را نشست و یکی یکی از نو مرور کرد… یک چیزی انگار توی وجودم شکسته. انگار یک چیزی از من کم شده. یک عمر، تنها، میان این همه شلوغی سر کردن. که مثلن چه؟ با آن گه موروثی بازی کردن؟ گاس هم برای خیلی هاشان دل ام سوخته که حالا قیافه هاشان، چیزی مات و محو از قیافه هاشان جلو چشم ام می آید و به چشم هام خیره می شود...

این اتاق، شبیه به هیچ اتاق دیگری نیست. چه قدر گشتم تا مثلن یک اتاق با آشپزخانه گیر بیاورم که گاز داشته باشد و هیچ چیز دیگری نداشته باشد. که چه بشود؟ چند روز هم خودم برای خودم آشپزی کنم؟ تصور این که  حالا و بعد این همه سال، پیش بند ببندم و مثل دخترهای پیش خدمت غذا درست کنم مضحک است. فقط بهانه ی خوبی است که کم تر پاپی ام بشوند. بیست و سه سال پیش بود. یا نه بیست و چهار سال پیش… بله. این یکی به تر است. بیست و چهار سال. اگر از این هم دستک دنبک نسازند! آن هم درست توی هم چو روزهایی. این همه سال. خوب دوام آورده. خیلی چیزها از ذهن ام پاک شده ولی این یکی نه… اه ـ ول اش!…این همه سال و ساختن این رویا؟! یک جورهایی حس می کنم انگار قرار شده بروم به دیدن یک دوست یکی که دوست اش دارم. احمق ها فکر نمی کنند که من هم کسی را دوست داشته ام. فکر نمی کنند که من هم آدمی بوده ام. مثل خیلی از خودشان.این همه وقت هر که رسید هر چه خواست بارم کرد.تازه… صد رحمت به احمق ها و رجاله ها… آن های دیگر که به قول خودشان روشن فکرند، بدتر… مرده شور همه شان را ببرد. با آن قیافه های بزمرگ شده گردن کج می کنند که کتاب بده. کتاب هم که به اشان می دهی و دل ات را خوش می کنی که بر می گردانند و بعد می نشینند با توی احمق چند کلمه اختلاط می کنند. بدتر با چشم های اجق وجق می آیند می نشینند و زل می زنند توی چشم هات تا خودت برداری. برای شان توضیح بدهی که چی به چی ست… جان به جان شان بکنی هزار سال هست نه چیزی دیده اند، نه جایی رفته اند، نه کاری کرده اند. دست بالایش  را بگیری دل شان خوش است. هبه چهار تکه سنگ و چهار بیت خزعبلات یاردان قلی خانی! همه اش و صف لب و لوچه و گل و گیس و کله پاچه. آن هم با چه سوز و بریزی و چه اشک و آه و ناله یی…

می لرزد؟ نه. دست من اصلن لرزشی ندارد. فکر می کردم خواهد لرزید. به این لحظات که می رسم خواهد لرزید. ولی هیچ لرزشی توی دست های من نیست. آن یکی دو بار که حماقت کردم شاید می لرزید اما حالا دیگر نه! حالا دیگر فکر می کنم راحت ام. هیچ فکر نمی کردم این طور راحت باشم.

هی!… می توانم بلند شوم. پنجره ها را باز کنم. هوای تازه بهاری را با همه ی وجود بکشم تو. می توانم بخوابم و فردا بلند شوم و دوباره بروم بیرون. بروم موزه. یا سری به کتاب خانه بزنم برای کتاب های تازه. یا یک احمقی را گیر بیاورم که باهاش… آخ! این تیغ لعنتی انگار کند بوده. گاس هم عیب از چشم هاست که خوب نمی بینند…

این همه لج بازی برای چه؟ اما خب. حالا دیگر چیزی برای فکر کردن هم ندارم. خسته شده ام. دیگر از همه چیز خسته شده ام. یک عمر نالیدم و همه شنیدند. وقت اش است بروم از شر نق زدن هایم خلاص شوند. از فردا هر کسی می رود پی کارش. پی همان کاری که همیشه می رفته لابد. یعنی حالا من برای این ها این قدر مهم هستم؟ از فردا. فردا… فردا انگار نه انگار اتفاقی افتاده. که چه؟ دیگر حوصله ی هیچ کدام شان را ندارم… معلوم نیست چه جور جانورهایی. خودشان را به این پرده مالیده اند که این همه پر لک و پیس شده؟ اه… مرده شور…

حالا، شد یک تاریک خانه ی درست و حسابی. بعدها می گویند خودش به سرنوشت شخصیت هایش دچار شد. یا چه می دانم یک چیز مزخرفی شبیه به این. حیف که من نیستم تا به ریش همه شان بخندم. یک مشت پر مدعای پرچانه…اه! سیگار لعنتی! چه وقت تمام شدن بود؟ نکند تمام شده باشند؟ یعنی به این زودی؟ نه، انگار چهار بسته ی دیگر مانده… حتا می توانم با خودم ببرم آن دنیا! هوم! چه فکر مضحکی! از دار دنیا برای ام همین دل خوشی مانده. مثل بچه یی شده ام که مادرش همه چیز را از جلو دست اش بر می دارد به این بهانه که کاری دست خودش می دهد… این سوراخ انگار این جا نبود!؟… اصلن معلوم هست این جای دیوار سوراخ دارد یا نه… یک باره همه جا تار شد انگار… عینک ام کجا افتاده؟ ول اش! آن هم که دسته ندارد. همین طوری خوب است. انگار مثلن پول نداشته باشم یااین قدر به فنسی افتاده باشم که نتوانم بدهم دسته ی عینک ام را برای ام درست کنند. بله همین طور خوب است…

بعضی چیزها حس و حال عجیبی می خواهند برای این که برای شان اهمیت قایل شوی. حالا این حرف ها چه فایده؟… مثل یک بچه ذوق این کار افتاده توی جان ام. چه قدر خوب است آدم یک تصمیم بگیرد و درست هم بگیرد و بعد سعی کند آن را عملی کند. یعنی وقتی که خوب همه چیز جور شده باید کار را یک سره کرد. گور پدر زنده گی… من که تا به حال شعار نمی داده ام هر چه باشد من زنده گی ام را کرده ام…

زنده گی!! هوم! چه بی معنی! آن هم پنجاه سال آزگار… چیزی هم نبوده که حسرت اش به دل ام مانده باشد برای مام میهن هم به هیچ وجه دلم تنگ نمی شود. به ترکه خودم را توی دامن اش سگ کش نمی کنم. می شدم لکه ی نجسی که پاک شدنی نبود. مگر دست از سر نعش ام بر می داشتند. بی شعورها تا هزار انگ تازه به ام نمی چسباندند دست بردار نبودند…

کاش این یکی بیش تر طول بکشد… نفهمیدم این همه سال چرا سیگار کشیده ام ولی حالا آرام ام می کند. دارم دوباره دست و پایم را گم می کنم. شده ام عین وقتی که رفته بودم هند. باز آن وقت ها دست کم دل و دماغی داشتم. می شد کارهایی کرد. چیزهایی نوشت. حتا می شد ساعت ها نشست و با آن ماشین  تحریر اسقاطی، تق تق معلومات آن چنانی چاپاند و به این جماعت فضلا و ادبا حقنه کرد. چیزی که نداشت این کیف را داشت که حس می کنم دارم یک جوری حال آقایان را می گیرم. عشق می کردم که دارم یک جوری حالا هر جوری که شده دق دل ام را سرشان خالی می کنم… خب گیرم هیچ کس پیدا نشد درست بنشیند بخواند. مرده شورش را ببرند. این فکرها دیگر به چه درد می خورند… سیگار! سیگار! کجا گم و گور شدند؟ انگار بهانه ی دیگری نیست…

چه قدر گفتم توی آن مملکت زنده آدم به درد نمی خورد. هر که می خواهد آدمی بشود برای خودش یا آدم به حساب اش بیاورند، باید بمیرد. باید برود یک گوشه خودش را سگ کش کند… فقط خودم می بینم توی چه گه و کثافتی دارم دست و پا می زنم…

این لباس ها بلاخره به یک دردی خورد. این چمدان لکنته هم بماند این زیر. عجب زنده گانی مختصری! نفهمیدم خوب زده ام یا نه؟! انگار بدک نیست… تازه تا نکیر و منکر بیایند سر وقت ام دوباره در آمده هر چه هست خوب است حوصله ندارم بروم عینک ام را بردارم. حالا گیرم عینک ام را هم برداشتم. روی دماغ محترم ما دیگر این عینک حوصله نمی کند حتا یک دقیقه درست بایستد. خب… هوله؟ هوله؟! گذاشتم اش این جا. فردا این بدبخت مادر مرده می آید بالای سرم عر و تیز راه می اندازد. کاش می شد وقتی از بالا برایش شیشکی در می کنم ببیند. بچه های این دوره زیادی لوس و سرتق بار آمده اند. باید یک کم ادب بشوند. بله این جوری خیلی به تر است… دیگر چه کم دارم؟ آهان! کیف. اموال منقول این جانب مرحوم! انگار توی دست ام بود. کجا گذاشتم اش؟ آهان! این جاست. فردا نبرند توی هر چه گدا گشنه ی عرب، عجم بدبخت بچپانند. دست کم خودمان. خودمان را کفن می کنیم. این هم باشد آخرین تفریح ما در این دنیای دون! یادگاری بماند برای بعدها که دور هم نشستند و نظریه صادر فرمودند که یعنی حالا مثلن حیف! نسیت تا یک کمی به ریش کوسه اش بخندیم. این بار نوبت من است بخندم. خب البته دست بالایش چندان توفیر نمی کند. حالا هر کجا می خواهد باشد.

نمی دانم، چیزی از این پنبه ها مانده یا نه؟ مهم نیست. این بار دیگر رد خور ندارد. عالی شد! فقط احساس می کنم انگار دارم یک جورهایی دوباره خودم را زنده به گور می کنم. ترس از این که این بار هم به شکست بخورد. حال ام را حسابی گه مرغی می کند. جدا از این ها، می ترسم. صورت ام برگردد یا دهن ام کج و کوله بشود یا چشم هام وق زده به نظر برسند خیال نکنند چیزی بوده که ترسیده ام یا از زور پیسی خودم را… ول اش… همه چیز که آماده است! این هم آخرین سیگار. نمی دانم می رسم تمام اش کنم یا نه… ـ یک چرخ دیگر بزنیم اشتباه نشده باشد. وقت هست. این از هوله. این از در. این از لوله ی گاز… باید این دسته را چرخاند بدون سرپوش و… عجب بویی! چاره یی نیست. باید تحمل کرد. که البته تا آن وقت، این جانب مرحوم. جناب مان را تشریف برده ایم و دیگر ملالی نیست جز دوری از یک مشت بدبخت بی چاره… گاس هم نارحت بشوند… خب بشوند… من که نباشم دیگر فرق نمی کند اوضاع همین طور باشد که تا به حال بوده یا این که تغییر کند. دنیا بشود بهشت عنبر سرشت و ما حسرت اش را بخوریم. معقول داریم برای خودمان می رویم آن دنیا سیر و سیاحتی بکنیم… این خیلی خوب است که خیال ام این قدر راحت است. هیچ هم مهم نیست کسی این را بداند یا نه، بی خود این همه سال لفت اش دادم. همان وقت ها که مجبور شده بودم برگردم یا در واقع محترمانه داشتند دک مان می کردند و هیچ کس دور و برم نبود می بایست کار را یک سره کنم. همان وقت ها که رفته بودم ترز را بیاورم پیش خودم و هر چه فکر کردم دیدم نمی شود و الکی خر شدم…

چه قدر وقت دارم؟…

حالا باید به هیچ چیز فکر نکنم، تا خوب توی تن ام بنشیند و احساس کیف به ام دست بدهد.از آن همه کار انگار این یکی هیجان بیشتری دارد…نه، نه ! انگار به آن بدی ها هم که می گفتند نیست…

فقط بدی اش این است که دارم همه چیز را می بینم و حس می کنم… چه قدر طول می کشد؟…

امیدوارم هیچ احمقی پیدا نشود که هوس کند این چیزها را بنویسد. این دنیا راحت ام نگذاشتند، آن دنیا را بگذارند راحت و پاکیزه تا ابد الآباد بخوابم…

خیلی… خب… شد…

باید بخوابم. باید آرام بخوابم. همه چیز دارد از جلو چشم هام. رژه می رود: یک چیزی روی سینه ام سنگینی می کند.

هاه! خیلی … خوب…

نه! این صدای گربه است؟ هان؟ این دیگر از کجا پیداش شد. یعنی روزنه یی. چیزی باز مانده؟ عجب! حیوان بی چاره! نکند از جایی، بویی. چیزی بخورد به اش. نه… انگار صدایش از دور می آید. از خیلی دور. باید مال خانه ی هم سایه باشد. گاس هم به گوش های من دیگر نمی شنوند… ول کن نیست!…

کاش این گربه دست کم این جا بود. مثل نازی!…

بعد که می آمدند سر وقت ام. گربه هم کنارم باشد. لابد ما را با هم می گذاشتند… داخل یک قبر!… هه! چه فکر جالبی! … کلی سوژه می شد برای خنده… آره. سورپریز!…

ای کاش! گربه… حالا… خواب… هی… هیـ… هیـ… هیچ چـ… o

 

 مهر 81

o پیش کش به پیش گاه جناب آقای صادق هدایت و اگر نیست به خاطر همه ی شخصیت های قصه هایش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد