[گپ هورخش] حیات

:: ابراهیم پشت کوهی


قبل از خواندن این مطلب چشم‌تان را ببندید. یک دقیقه سکوت کنید و چهره‌ی کوروش گرمساری و یاران همراهش را بنگرید که به شما دست تکان می‌دهند.


روزی روزگاری مرگ و جان و جاودانگی که سه فرزند حیات بودند پس از آن که از آب و گل در آمدند و قد کشیدند در برابر پدر نشستند که ای پادشاه، کدام یک از ما پس از تو صاحب ملک زمین می‌شود. حیات که پادشاه زمین بود سر بر جیب فرو برد و ساعتی به اندیشه پرداخت. پس پسران را گفت: جان، پسرم، تو از جانم عزیزتری و مرگ تو مراد منی و اما تو ای جاودانگی تو جلوه‌گاه روشن آینده‌ای،‌ اما من این ملک را به هیچ کدام نتوانم داد که بی منِ حیات ، نه جانی معنا می‌یابد، نه مرگی هست و نه جاودانگی. اما شما ای سه طفلان من اینک بروید و در عالم کائنات چرخی بزنید و حاصل آن، که گوهری گرانبهاست به نام تجربه، میراث من به شماست. آن را به صد مِلک نتوان خرید و به صدها سپاه نتوان به یغما برد.

پس برادران از هم جدا شدند و هریک به جایی شتافت. مرگ که از برادران عجول تر بود از بس شتاب کرد به نفس نفس افتاد و خود را در اشکفت صخره ای یا در سوراخ حفره ای یا در چرخ مرکبی یله کرد و به نظاره نشست تا به فرصتی بیرون جهد. سال‌ها پس از آن جان که در تن انسان خانه کرده بود قصد کرد به زیارت هورخش برود پس عزم کرد که زائری باشد جوینده و سیاحی پژوهنده ، پس به هم آوایی چند تن، قصد سفر کرد. آنها با مرکب چهارپایی یا با ماشین سپید ، به جانب گچین روان شدند.

از آن طرف برادر دیگر، هر چند کسب و کارش سکه نبود اما روزگارش بد هم نبود. گاهی به نامی بر می خورد و از برخورد جاودانگی و نام او ندایی در جهان می‌پیچید و آن نام برای همیشه بر زبان‌ها جاری می‌گشت. جاودانگی به پدر پیغام داده بود در جایی که من زندگی می‌کنم پدر، اگر چه تو جاری نیستی اما چنان از حضور تو سرشارم که گویی نام هایی که در من غسل می‌خورند حیات ابدی می‌یابند. و مرا همین بس که دست بر خاصان نهم و چهره و رنگی از کسان می‌سازم که تا ابد در یادها می‌ماند، به سانی که اینان هم اکنون در حیات‌اند.

پس برادر دیگر، مرگ که در حفره‌ای، سوراخی خوابیده بود پایش از اِشکاف به در آمده بود مردمان که در پی معاش می‌دویدند و سر بر هوا می‌گردیدند پا به پای مرگ می‌کردند و به زمین می‌خورند و الفاتحه.

القصه مرگ ، که کامیونی از روی پایش گذشته بود آخی گفت و از خواب جست و به جانب بالا پرید. از سوراخ اشکفت به در شد و پا گذاشت که از کوه سرازیر شود ، از آن رو که چشم پر خواب داشت پایش چرب گرفت و معلقی زد.

از آن طرف جان که صدای فریادی از پس کوه شنید به قصد دریافتن صدا از تن مسافران مرکب سفیدِ گچین بیرون پرید و به سمت کوه سر کشید.

جاودانگی که در راه شهر گل و بلبل بود جاده‌ی کمرکش دریا برگزید. مرگ معلقی زد و پرت شد درون ماشینی که پنجره هاش گشوده بود. برادر مرگ ، جان ، که به جانب کوه رفته بود دید صدا از همانجا می آید که او از آن آمد. مرگ سرزمینی دید که صاحبی در آن نیست، در آن آرام گرفت . اما تا به خود آمد دید که این جا جایگاه برادرش بوده، و چون دید اگر برادر بیاید و ببیند که بی اذن او به داخل آمده سخت اندوهگین می‌شود جستی زد و دور شد. اما جاودانگی برادر کهتر که در میان راه، خود را خاکی دید، خاست رخسار معطر کند پس تنی بی مالک دید، به درون رفت. خود را شک اندود کرد و به شتاب خود را برای سفر به سرزمین گل و بلبل آب و تاب داد.

جان که برگشت دید برادر کهتر در خانه‌ی او به استشمام مشغول است پس به حرمت برادر، دیگر به آن تن برنگشت.

حیات پدر اینان که برادران را در سایه‌ی صفا می‌دید عکاسی را خواست که از پسرانش عکسی بردارد. عکاس دوربینش را کاشت و از پسران که هر یک به کار خویش مشغول بودند عکسی برداشت. نوری از بساط عکاس به در شد که حیات آن را « نور زندگی ابدی» نامید و آن را به عکاس هبه کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد