[ گپ هورخش ] انجمن ها و انجمن پرندگان


مجمعی کردند ، مرغان جهان                  آنچه بودند آشکارا و ، نهان

جمله گفتند ، این زمان در دورِ کار            نیست خالی هیچ شهر ، از شهریار

چون بودی اقلیم ما را ، شاه نیست         بیش از این بی شاه بودن ، راه نیست

یکدگر را شاید ار یاری کنیم                    پادشاهی را ،  طلب کاری کنیم

زانک گر کشور بود ، بی پادشاه               نظم و ترتیبی نماند در سپاه

و هدهد با تفصیل اشاره می کند که :

هست ما را پادشاهی بی کلاف                    در پس کوهی ، که هست آن کوهِ قاف

نام او سیمرغ و ، سلطان طیور                    او به ما نزدیک و ، ما زو دور ، دور

و خلاصه ی داستان را همه بیش و کم می دانند که پرندگان به پرواز در می آیند تا در بین راه هی کم و کم تر می گردند و در آخر سی مرغ می مانند و سیمرغ می مانند !

اما آنچه که از انجمن پرندگان عطار بیرون می آید و در نظرگاه تاریخ جلوه گری می کند ، سیر و سلوک و مرحله ی گذری است که یک تن واحد را می سازد به همت اراده ی بلند  و همدلی و درایت بزرگی چون هدهد. اما آنچه تفاوت بین انجمن های ما و انجمن پرندگان است این است که کسی خود را به تنهایی سیمرغ می داند و باقی مرغان باید احتمالا بروند غاز بچرانند. انگار مثال شترمرغ است  وقتی می خواهد که در خلق و آفرینش اوج بگیرد سنگ ممیزی و نظارت به زمینش می زند و هرگاه که حدیث حمایت مالی و معنوی می شود آقایان هنرمند را مستقل می دانند ! آیا در تعریف وظایف این ارگان متولی نیامده که حمایت و نظارت ؟ دیرگاهی است انگار اصل حمایت ، از یاد رفته یا از مجموعه وظایف روفته شده ، چرا که در یک سال اخیر در این استان به لحاظ مالی لااقل (البته به جز کنگره ی تصویب شده با بودجه های کلان) به هنرمندان این دیار مبلغی پرداخت نشده است. صحبت این طرف میز و آن طرف میز یا همان این ور جو و آن ور جو است که البته جو چون گذر عمر از کنار این میز و مقام می گذرد و حاصل کار می ماند و ما و کهنه دلقی ...

لازم به گفتن نیست که میز وفا نمی کند که اگر با وفا بود به تو نمی رسید. انسان به یاد حکایت جستجوی شتر بر بام ابراهیم ادهم می افتد و باقی قضایا ...

انتظار می رود آنان که خود را روشنفکر می دانند در این دنیای وانفسا کمترین امکان را برای اهل هنر و فرهنگ که همانا فضای ارائه اثر به جهان و محیط پیرامون می باشد فراهم سازند و گمان نرود که هنرمندان بچه ی زیادی هستند که باید چون «سگ ولگرد» با تیپایی دورشان ساخت. اینان آینه و درخشش و چهره یک شهراند و هرچه حضورشان پررنگ تر و امکانشان برای ارائه آثار در بین مردم بیشتر باشد جامعه بیشتر و بیشتر شاد و پر نشاط خواهد بود . شهر ما به نقاش ، نویسنده و شاعر بیشتر احتیاج دارد تا موتور دزد و چاقو کش و لمپن.

باید هنرمند را به عنوان روح آزاد جامعه نه مجیز گوی اهل میز بپذیریم. البته این پراکندگی و انفصال انجمن ها تنها به همین دلایل نیست. اما در همین عدم حمایت و اصل سرسخت و خشک نظارت ، خیلی ها را گوشه نشین ساخته و یکی از موارد مهمِ این مهم است . بحث خصوص سازی انجمن ها هم مطرح است که البته این بحث هم زیره به کرمان بردن است در این شرایط. فرض کنید که به انجمنی که سال ها زیر چتر اداره فرهنگ و ارشاد بوده بگویند که شما باید خصوصی شوید و خودتان خودتان را بسازید در همه ی موارد الا نظارت ، خب این پرواضح است که هنرمندی که می خواهد کار خلاقه انجام بدهد نمی آید در گرداب حاشیه خودش را غرق کند ، می رود و در خلوت خودش کار می کند و انجمن و گردهم بودن هم دیگر معنایی ندارد. فراموش نکنیم که برای خصوصی سازی ،  سازه هایی لازم است که در صورت فراهم آمدن آنها تازه می توان به زیرساخت های خصوصی سازی امیدوار بود.

مشکلی که در این شهر علاوه بر مشکلات سایر شهر و استان ها وجود دارد مشکل مضاعف فرهنگسرا است. این که هنوز در تعریف درست فرهنگسرا و انجمن ها شک و شبهه وجود دارد یا اگر این شبهه برطرف شده حرکتی در جهت فراهم آوردن مکانی برای هر انجمن صورت نمی گیرد. این مشکل البته به سال های قبل باز می گردد تا برسد به فرهنگسرای راکد طوبا !

آنان که روشنفکر هستند بهتراست بدانند که اسباب فکر ، روشن گری و فاش ساختن نکات مبهم سیستم چرخشی هنر و اداره آن و راه حلی بر این معضل بلاتکلیفی هنرمندان نیز هست.اساسنامه انجمن ها مانند رودِ باز است و آرد بیز ، هر سوراخش را که بگیری سوراخ دیگری دارد ، مگر اینکه دوباره یک بازنگری جدی در جهت واگذاری بازوهای اجرایی به خود انجمن ها صورت بگیرد ،  البته در عمل نه حرف !

البته از طرفی که به بحث مجمع مرغان بر می گردد هم اگر اشاره ای بکنیم حرکت و یا در واقع سکون و سکوت بعضی هنرمندان به مانند اعتذار بوتیمار در مجمع پرندگان می ماند که گفت :

پس در آمد زود بوتیمار پیش                  گفت ، ای مرغان ، من و تیمار خویش

بر لب دریاست ، خوشتر جای من          نشنود هرگز کسی آوای من

از کم آزاری من هرگز دمی                    کس نیازارد ز من ، در عالمی

بر لب دریا نشستم دردمند                   دایماً اندوهگین و ، مستمند

ز آرزوی ِ آب ، دل پر خون کنم                    چون دریغ آید به خویشم ، چون کنم

و ... راه حل ، گوشه نشینی و خون دل خوردن و خود را به دیوار کوبیدن نیست راه حل بوتیمار بودن نیست. در شرایطی که جامعه جوان ایران بیش از هر چیز به نشاط و وفاق نیاز دارد و شناخت ، اگر هنرمند به این جمع عظیم ، امید و حرکت تزریق نکند پس چه کند بنشیند در گوشه ی عزلت چون بویتمار عطار ناله کند ، وامصیبتا به این اهل هنر.

حرکت در جهت آرمانِ انسان سازی و انسان گرایی با اراده آهنین ، ما را به سی مرغ سیمرغ شده تبدیل می کند اگر روزی به صداهای یکدیگر گوش فرا دهیم. راه حل مسئله این نیست که آب را گل کنیم که نداند نهنگ است بلکه اگر ده نهنگ سر برآرد به قول مولوی « نهنگی هم برآرد سر/ خورد آب این دریا را/ شود دریای بی پایان چون هامون » پس این نهنگانند که راه اقیانوس را پیدا خواهند کرد و سرد صلح و آزادی در جهان پراکنده می سازند.

خلاصه درست که هنرمند باید اول متکی به اراده و دانش و شعور خویش باشد و  بعد حرکت صنفی و پشتوانه هم قلم هایش در هر نحله ی هنری ، اما نباید نادیده گرفت که کار اصلی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی ، اول فرهنگ سازی و ایجاد بستر مناسب برای فرهنگ است ، تا ارشاد و نظارت و یا ممیزی ! البته از آنجا که به قول شهید مختاری در درون هر کسی یک شبان است که به خود اجازه می دهد چوبدست اش را بر سر رمه اش بکوبد ، مشکلاتی از قبیل تک صدایی عادی می نماید. اما حداقل از اهل هنر انتظار می رود که با افکار و آرا همچون رمه برخورد نکنند. در این راستا داماهی از تمامی کسانی که می توانند پیرامون باروری و بهره وری بهتر در زمینه هنر و فرهنگ مطلبی یا سخنی داشته باشند دعوت می کند دست به قلم ببرند و راهکارهای خود را ارائه کنند و سخن بگویند چرا که با گفتگو و دیالوگ می توان از عقده گرایی و عقب سر دیگران حرف زدن جلوگیری کرد و به قول شریعتی شهید :

خدایا به من ایمان مطلق بخش تا در این جهان عصیان مطلق باشم

باشد که باشیم

    

بگذار داستان خود سخن بگوید / گفت‌وگو با هوشنگ گلشیری

در مقاله ای نوشته بودید «واقع گرایی توهمی بیش نیست». یعنی اشاره داشتید به اینکه ما داستان نویسان چاره ای جز این نداریم که به توهم واقعیت دل خوش کنیم. در جایی دیگر خواندم، وظیفه اصلی مان را «کشف و شناخت» دانسته اید. رابطه ی بین این کشف و شناخت چگونه است و اساساً در ذهن شما چگونه تعبیر و تبیین می شود؟

خوب اول باید ببینیم معنی واقعیت چیست، اگر خیلی ساده بخواهیم بیانش کنیم می گویم، یک واقعیت بیرونی داریم و یک واقعیت ذهنی که همه ی اینها در نهایت ذهنی خواهد شد، یعنی از ذهن نگرنده خواهد گذشت.

نکته ی اول این است که اگر بخواهیم داستان بنویسیم، یک سری ضرورت هایی داستان داراست، یعنی آن واقعیتی که در ذهن کسی منعکس شده، از طریق زبان و قالب داستان به خواننده منتقل می شود که خود خواننده هم بعضاً ذهنیتی دارد و آن هم مشکلی دیگر در فهم واقعیت   می شود.

نکته ی دوم آشفتگی در آثار و ذهنیات ماست. ما ناهمزمانی داریم، ما به آن صورتی که غرب تجربیاتش  را پله پله طی کرد . مراحل لازم را طی نکردیم. اول با ادبیات رمانتیک اروپا آشنا شدیم، بعدش از طریق نیما اندکی با سمبولیسم آشنا شدیم و از طریق هدایت تا حدی با جریان سیال ذهن و سورئالیسم آشنا شدیم و

 

اما در این میان داستان رئالیستی هم داشتیم. می خواهم بگویم توالی، همزمانی و ترتیبات آثار ما هم چندان آشفته نبود!

اشکال همینجاست، وقتی که خواستیم داستان رئالیستی بنویسیم، گرفتار رئالیسم سوسیالیستی شدیم، یعنی ما در حقیقت عصر رئالیسم را نگذراندیم. مقصودم از رئالیسم این است که اوائل قائل باشیم یک هستی بیرون از ذهن انسان وجود دارد و انسان قادر به شناخت و ثبت و ضبط و انتقال این هستی ست و لازمه اینها داشتن فردیت است. می خواهم در جواب سوالتان بگویم ما می توانیم بگوییم «این بخش» یا «فلان بخش» از «فلان کتاب» رئالیستی است. اما، به ندرت کسی را می توانیم بگوییم که نویسنده ی رئالیست باشد.

 

پس ادبیات و خصوصاً داستان را آیینه ی تمام نمای واقعیت نمی دانید، بسیار خوب، در انتقال توهم واقعیت به ذهن خواننده از چه ابزاری کمک می گیرید؟

بگذارید برایتان مثالی بزنم. من اگر بخواهم یک میز را شرح بدهم، هزاران صفحه خواهد شد، ما این ها را همزمان و در یک مکان سه بعدی می بینیم. در حالی که در داستان بر یک خط جاری هستیم. شما بگویید من برای وصف یک میز در داستان باید از کجا شروع کنم؟ از زیر سیگاری روی میز بگویم؟ از لیوان چای روی میز بگویم؟ از چه بگویم؟ باید بپذیریم که امکان پذیر نیست. حال از طریق داستان کاری می کنیم که با کمک ذهن خواننده، طرف تصور کند که دارد واقعیت را می بیند.

یک نمونه دیگر در کارهای خودم؛ در سالهای اخیر به طور اتفاقی وصف یک «تکه آستین» را پیدا کردم که قبلاً برای استفاده در شازده احتجاب تهیه کرده بودم. (چون قبلاً تمام اسناد و مدارک مربوط به شازده احتجاب را سوزاندم، ریختم دور و کتاب ها را هم بخشیدم. به مرز جنون     می رسیدم) هدفم این بود که به جای اینکه مثل بالزاک طرف رافیکس کنم و تمام لباسش را شرح دهم، فقط وصف آستینش را بگویم تا از طریق داستان خواننده دست را بسازد و بعد کل را. من به این می گویم توهم واقعیت.

 

چه چیز باعث شد که ما رئالیسم را به معنای مورد نظرتان نداشته باشیم؟

به دلایل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و وقتی یک آدمی در جامعه ای فردیت نداشته باشد، دیگر نمی توان در آن جامعه حتی وارد عرصه آغاز رمان شد.

از زاویه ای دیگر مثالی از کارهای خودمان می زنم، اولین تجربه ی من در این زمینه «شب شک» بود، دوستان می روند خانه ی کسی، رسمشان هم این بوده که همیشه سر این آدم هوار می شدند. بعد این فکر برایشان پیدا می شود که او خودکشی کرده و فرار می کنند. حالا راوی می‌خواهد ببیند چه اتفاقی افتاده. هر کدام از این ها نظری دارند. یکی می گوید با طناب خودش را کشته، یکی می گوید با برق و غیره و غیره. احتمال این هم هست که طرف در آنها ایجاد وحشت کرده و الان قیافه عوض کرده و دارد به دور از همه ی این دوستان زندگی می کند. کدامش درسته؟

 

البته بعضی از کارهای هدایت و بهرام صادقی یا بعضی از کارهای ساعدی یا چند کار از گلستان

استثناهایی از این دست به کنار. نگاه مرسوم در آن زمان بیشتر این بود که شیء بیرون از ذهن وجود دارد و قابل شناخت است. دیگر به زبان نمی اندیشیدند، حتی به خود قالب داستان هم نمی اندیشیدند. اما حالا در داستان ها خود نویسنده هم وارد داستان می شود، آن وقت ها اینکه خود نویسنده ی داستان، در داستان وجود داشته باشد یک کار اعجاب آور بود، نمونه اش «کریستین وکید» است. 


آقای گلشیری، در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» در جایی نقل شده، «کریستین وکید» در حکم عکس برگردانی است از آثار کشورهایی که به سطح سیاسی و فرهنگ و اقتصادی بالاتری دست یافته اند. این سوء تفاهم را چگونه بر طرف می کنید؟

ببینید، من اول مثالی برایتان بزنم. آقای روبین، مترجم آثار دوراس به من حرف جالبی زد. او گفت: «وقتی تو شروع به کار کردی، چیزی از دوراس ترجمه نشده بود. فرانسه و انگلیسیش هم که در دسترس نبود.» امروزه وقتی برشهای زبانی آثار دوراس را نگاه می کنیم، می بینیم شبیه کارهای من است. چرا این طور شده؟ علتش این بود که فقط قبل از من، گلستان روی زبان کار کرده بود، یعنی زبان برایش اصل بوده، به معنای دقیق کلمه نه به معنای «آل احمدی».

به عنوان نمونه ای دیگر، قبل از اینکه من «شازده احتجاب» را شروع کنم، «خشم و هیاهو» را خواندم و انداختمش دور. بعد دوباره خواندم و آن شد که آشوری آمده بود اصفهان و گفته بود:« یک دیوانه ای هست که از صبح تا شب راجع به کافکا حرف می زند.»

برای پاسخ به پرسش شما باید بگویم، نکته ی مهم این است که یک شیوه، شیوه ای جهانی است. وقتی «همینگوی» داستاهایش را می نویسد و زواید را حذف می کند و شما با کوتاه ترین وصف ها و مکالمه ها در یک متن بسیار ساده و در عین حال پیچیده، روی خود موقعیت فشرده می شوید، جریانی اتفاق می افتد که کل جهان را پیش رو دارد.

یا مثلاً امروزه، وقتی شیوه ی مدرنیستی در سراسر جهان به کار می رود، ما نباید به یک جوان بگوییم «تو مقلد پست مدرنیست ها هستی». یک جایی تقلید صرف است و جایی دیگر تو به این شیوه ها مسلطی، این با آن فرق می کند، اگر خواستی خواب را بنویسی باید متوجه باشی که چگونه این سیالیت ذهن را نشان بدهی. من از کافکا یاد می گیرم که وقتی آثارش را می نویسد زبان یک حقوقدان را به کار می گیرد، زبان خشک فاقد هر نوع عاطفه . در نتیجه جریان سوسک شدن یک آدم در «مسخ» یک فاجعه ی بزرگ می شود، توش داد و قال راه نمی اندازند. ما باید ببینیم یک نویسنده چقدر توانسته دستاورد ادب جهان را به کار بگیرد، آنها را ترکیب کند و خودش هم یک جاهایی سکه بزند. ما نویسنده ای در جهان امروز که همه کارش کشف باشد، نداریم.

 

برگردیم به بحث اصلی، از خصوصیات داستان می گفتید.

بله. داستان اگر انعکاس واقعیت نباشد چه کار می کند؟ در هر حالت من فکر می کنم شناخت خودمان شناخت ریشه هایمان، شناخت ساختارهای فکری مان و

 

در این میان ساختارشکنی چه جایگاهی دارد؟

ببینید، ما دو اصل داریم شیطان و خدا. بین این ها سایه روشن نداریم، به همین جهت هم هست که در سیاست می گوییم نه شرقی، نه غربی. مثالی برایتان بزنم ، با مسافری در هواپیما آشنا شدم که از سفر فرانکفورت می آمد، از او پرسیدم کجا را دیدی؟ گفت:«از ایستگاه قطار که پیاده شدم تعدادی معتاد بود و فاحشه خانه هم همانجا.» فرانکفورت از نظر او اینست، به محله ای که در آن بانک های عظیم است نرفته، به مزارعی که دشت تا دشت کشف شده نرفته. در نتیجه تصورش از غرب تلویزیون نیمه شب های ساعت 1 و 2 است.

پس همه ی بدهی های عالم را غرب می بیند و نیک های عالم را خودش و ما. این مشکل در داستان ها هم وجود دارد و علتش اثر گذاری و سلطه ی ساختارهایی است که بر ذهن ماست. یک مقدار از وظیفه ی داستان نویس این است که نشان بدهد این گونه ساختارها بر سر آدم چه بلایی می آورند. در عرصه رفتاریمان هم مشکل دیده می شود، روبروی آدم ها حرفمان را نمی زنیم و بعدش پشت سر او هر چه دلمان خواست می گوییم. در عرصه ی روشنفکری که این مساله شدیداً وجود دارد.

 

  یعنی با ساختارهای بنیادین روشنفکری در کشورمان هم مشکل دارید. روشنفکر از نگاه شما کیست و و جه اتفاقش از نویسنده و شاعر و تحصیلکرده چیست؟ ساختار در نقد نو به معنای رابطه ی کل و جزء است، گاهی اوقات در مطبوعات ما به معنای اسلکت و شالوده هم تعبیر می شود. در ساختار گرایی، آن هسته های ازلی و ابدی مد نظر است. در داستان ما اصطلاح pattem را داریم که بد تعبیرش کرده اند.   آقای گلشیری، صحبت از ساختار فضاهای روشنفکری و تئوریک است. خوب، بنیاد روشنفکری یک بحث است، من خیلی وقت پیش گفته ام که تحصیلکرده و روشنفکر و شاعر و نویسنده را با هم داریم خلط  می کنیم. من مقصودم از روشنفکر کسی است که غیر از آموخته ها کار فکری انجام میدهد، در مقابل حکومت و مسائل حالت وعظ می گیرد و به عملی که انجام می دهد متعهد است. هر آینده ای مورد نظرش است و با نقد جامعه اش می خواهد به آن آرمان نزدیک شود. نویسنده می تواند نویسنده باشد اما روشنفکر نباشد، بسیاری از نویسنده های ما روشنفکر نیستند، یعنی اندیشه ورز نیستند. خودتان در این تقسیم بندی، فکر می کنید در کدام دسته جای دارید؟ اندیشه ورزم. ما از یک داستان نویس نباید انتظار روشنگری داشته باشیم، اصلاً ممکن است که هستی او ما قبل عصر روشنفکری باشد. همه «سارتر» نیستند، همه «کامو» نیستند، بر عکس هم امکان پذیر است. ممکن است روشنفکر باشد اما حتی یک مقاله هم ننویسد، نمونه اش را داریم، «فردید» مگر چند مقاله نوشت ولی اندیشه ورز بود.   ما نویسندگانی داریم فی المثل داستایوفسکی، کافکا یا هدایت اینها شناخت شان بر اساس تعبیر فردی بود و قهرمان داستان هاشان بعدها پیدا شدند. مجهز شدن به چه سلاحی باعث می شود یک نویسنده در این عرصه جلوتر از شناخت جمعی حرکت کند؟‌ من مقاله ای دارم با عنوان «پیشگویی در ادب معاصر ایران» در آنجا مثال زدم که مثلاً» خانم دانشور از طریق «سووشون» گفته است که در سال 57 چه چیزی اتفاق می افتد. در سال 59 هم داستانی نوشتم که در فرانسه با تیراژ اندکی چاپ شد و پیشگویی کردم در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد.   به نوعی یک رسالت پیامبر گونه. اصلاً بحث این نیست که رسالت نویسنده پیامبر گونه است. بحث در اینجاست که اگر نویسنده ابزار کارش را بشناسد، می تواند از این ابزار استفاده کند برای اینکه بفهمد در حال و آینده چه خبر است. مثلاً در سال 58 در اصفهان که ریختند و کتابفروشی را سوزاندند، می شد بر اساس تحلیل سیاسی حزب توده گفت: «ان شاء‌ الله گربه است»، می شد بر اساس یک نگاه خیلی چپ روانه گفت:«حاکمیت آمده است کل کتابها را از بین ببرد.» این هر دو غلط و افراطی است.  ما از طریق ابزار داستان اگر بخواهیم واقعه ی آتش زدن و سوختن کتابها را شرح دهیم می توانیم پیشگویی کنیم چه اتفاقی می افتد. نویسنده باید بگذارد که داستان سخن بگوید، نه سازمان سیاسی اش، نه ایدئولوژی اش. در نتیجه داستان بزرگتر از نویسنده خواهد شد، همانطور که «سووشون» بزرگتر از خانم دانشور است، همانطور که «سنگی بر گور» بزرگتر از آل احمد است. بازسازی آثار گذشتگان مقوله ای است که بر آن تاکید فراوان کرده اید و شیوه ی مسلط داستان نویس ما را با نگاه به قصه های عامیانه، معتقدات عوام و عقاید فولکلوریک تشریح کرده اید. با عقاید ضد ارزشی این ها چه کنیم؟ چرا که ما بر اساس ظرف مکانی و زمانی پدیده ها با متون کلاسیک ارتباط برقرار می کنیم. یکی از کارهای نویسندگان ما، به نظر من، بازسازی و باز تولید همین آثار است. چرا که در بین این آثار چیزهایی پیدا می شوند که من فکر می کنم دوره های طولانی از فرهنگ ما را در برمی گیرد، مثلاً یک عده روی شاهنامه کار می کنند به علت اینکه بگویند هویت ایرانی شهریاری است، یک عده ای می خواهند بگویند که این تاریخ اساطیری مملکت است.   اما به عنوان نمونه در شاهنامه با انبوهی از عقاید ضد فمینیستی روبروییم. یک چیزی را باید قبول کنیم که شاهنامه نمی تواند شیوه ی زیستن امروزمان را تعیین کند. اینها پشتوانه ی فرهنگی است برای آن که بدانیم ریشه داریم و گذشته داریم. بعد هم نگاه فردوسی به زن یا مرد بسته به زمانه ی خودش است،‌ آنچه مورد توجه ماست رابطه ی میان رستم وسهراب است. من اصلاً فکر می کنم که یک کتاب برای این نیست که به ما اخلاق بیاموزد، ما برای اخلاق باید جایی دیگر برویم.   از تاثیر گذاری رمان هایی که خوانده اید، بگویید. من می خواهم بگویم ما لبه ی ادبیات جهان ایستاده ایم و یک گوشه ی پرت ادبیات نبوده ایم. نمی شود در جهان امروز زندگی کنیم و شیوه های متعدد داستان نویسی از نویسندگان دیگر را نشناسیم و فکر کنیم با غریزه و حالت خلسه رفتن به ناخودآگاه می شود کاری کرد. اغلب داستان نویسان و شاعران ما غریزی می نویسند.   پس این که می گویند داستان نویسی ما در اثر توجه بیش از حد به شعر تا اندازه ای مهجور و متروک مانده، از دید شما منسوخ است. چون مطرح کردید ما در جایی هستیم که ادب جهان حضور دارد. در دهه چهل داستان شروع کرد به رشد کردن و حرف «حق شناس» الان درست است که داستان سلطه پیدا کرده. شما می بینید غیر از یکی دو شاعر ما، هر مجموعه ای را برای هر ناشری می برند نمی پذیرند. به حق ما به دوره ای رسیده ایم که حرف زمانه را داستان می زند و شعر به محدوده ی به حقش رسیده است. البته  استثنای مثل شاملو را کنار بگذاریم، شاملو اسطوره است.   در قیاس بین مدار ارزشی هنرها عده ای بر این باورند، هر هنری در نهایت و غایت خودش به شعر نزدیک می شود. به موسیقی.   موسیقی هم همین طور، «شوپن» را «شاعر موسیقی» لقب داده اند. می گویند کل هنرها به موسیقی، یعنی به فرم ناب نزدیک می شود. مثل کار آخر «فلوبر» که می خواست داستانی را بنویسد که هیچ اتفاقی در آن نیفتد و نوشت. ممکن است این آرزو در بعضی ها باشد اما امکانش بسیار سخت است. دو نگاه مرسوم به زبان وجود دارد. ساده ترینش این است که ما در شعر از طریق زبان سخن می گوییم ولی در داستان مقولات دیگری هم مطرح می شود. در اینجا واقعیت، سلطه ی بیشتری دارد، زبان سلطه ی بیشتری دارد. با این حال ممکن است شما داستان های «سالینجر» را بخوانید و احساس کنید یک شعر را خوانده اید، ‌ولی آیا «کلیسای جامع» کارور هم همینطور است؟ من اصلاً این حرف «فالکنر» را قبول ندارم که : «داستان نویس، شاعر شکست خورده است.»   حال آقای گلشیری بپردازیم به کانون نویسندگان، کانون نویسندگان ایران برای ارتقای ادب و فرهنگ این مرز و بوم چه دغدغه هایی داشته است؟ در سالهای بین 56 و 61 جلساتی داشتیم، هر جلسه درباره ی یک رمان یک شعر یا یک نویسنده بحث می کردیم. همین کار را ما بعداً در کانون ادامه دادیم و جلسات داستان و شعر داشتیم. بسیاری از نویسندگان مطرح، از آن مجموعه بیرون آمده اند مثل محمد علی، چهل تن، مندنی پور، روانی پور، زراعتی و… برای اینکه ما همگی به هم می آموختیم، به عبارتی آن دانش ممکن زمانه را به هم منتقل می کردیم. امروز اگر کانون رسمی شود، می توانیم کلاسهای آموزشی بگذاریم، کلاسهای برخورد نزدیک بگذاریم. کار با داستان نویس وقتی است که متنش را جلویش بگذاری و بگویی این جمله را چرا این طور نوشتی؟ این کار در آینده ی کانون انجام می شود ولی با بهترین ها.   مساله ای که به طور صریح در پیش نویس کانون نویسندگان نیامده، اما در جلسات شفاهی بدان اشاره شده، نحوه ی عضویت نویسندگان و شاعران است. بر اساس این اشارات شفاهی باید دو نویسنده یا شاعر پیشکسوت، شاعر یا نویسنده ی جوانی را تایید کنند. واقعاً چه کسی می تواند معیار یا میزانی برای شاعر یا نویسنده بودن کسی باشد؟ ما چنین چیزی نداریم، منظور از تایید آن بود که دو نویسنده یا شاعر پیشکسوت معرف نویسنده ی جوانی باشند.   مورد دیگر برای عضویت در کانون نویسندگان دارا بودن حداقل دو اثر چاپ شده است، کسی که نویسنده یا شاعر هست ولی به دلیل مشکلات مادی یا مساله ی سانسور کتاب ندارد، تکلیفش چیست؟ اگر کسی مجموعه ی آثار چاپ نشده اش را بیاورد مساله فرق می کند. برای من مساله این است که ببینیم او حرفه ای هست یا نه. این نگاه من است، ممکن است بقیه قبول نداشته باشند. نگاه جمع این است که ما حرفی نخواهیم داشت و شرط پذیرفتن چاپ دو کتاب است. ولی من فکر  می کنم که باید به نحوی کمیته ای برای ارزش یابی تشکیل شود. من خودم کسی را می شناسم که چند بار کتابش را ارشاد تایید نکرده ولی یکی از بهترین داستان نویسان نسل دوم است. آیا او نمی تواند عضو کانون نویسندگان باشد؟ عدم وابستگی هر نهاد دولتی یا سازمان غیر دولتی از اصول اولیه ی کانون نویسندگان است که اعضایش باید بیشتر بر استقلال فردی خودش پافشاری کنند، البته این حق طبیعی اعضای کانون نویسندگان است که افکار سیاسی شان در قالب یک حزب بگنجانند. اما اهداف کانون باید در سمت و سویی غیر سیاسی شکل گیرد، پرسش این است که چرا پیش از آن که کانون نویسندگان یک تشکل فرهنگی باشد گرایشات سیاسی دارد؟ کانون یک نهاد صنفی، فرهنگی است نه نهاد صرفاً فرهنگی، فرق می کند با این که بیایی یک مجله راه بیاندازی یا حلقه ی منتقدان فراهم کنی. ما مساله سانسور داریم، کسانی را داریم که در خطر احضار به دادگاه هستند و ممکن است وکیل بخواهند، حتی نویسندگانی هستند که توان اداره ی زندگیشان را ندارند، در نتیجه این گونه مسائل، کانون را تبدیل می کند به نهادهای صنفی، لحظاتی سیاسی و لحظاتی فرهنگی.   دغدغه ی اصلی کانون نویسندگان در مسائل سیاسی چیست؟ فقط فراهم آوردن امکان برای همه تا بتوانند آثارشان را بدون دغدغه منتشر کنند. عمده ی تلاش های ما در عرصه ی سیاسی در آزادی بیان، قلم و اندیشه خلاصه نمی شود.   آیا کانون نویسندگان از لحاظ امکانات مالی از وزارت ارشاد کمک می گیرد یا بیشتر تمایلش بر خودگردانی سازمان است؟ ما از هیچ نهاد دولتی یا غیر دولتی کمک نمی گیریم، اگر گرفتار شدیم، ممکن است یک حساب باز کنیم و از مردم کمک بگیریم. تلقی ما از دولت با تلقی یک روشنفکر در آلمان از دولت فرق می کند. در آنجا کسی می تواند از یک نهاد دولتی برای کار تحقیقاتش بودجه بگیرد اما ما هنوز به یک وفاق جدی نرسیده ایم که این دیوار سوء‌ظن برداشته شود. فعلاً می خواهیم مستقل باشیم و از کمک های خود نویسندگان، خودمان را اداره کنیم. در حال حاضر کتابخانه ی پوینده را خریدیم و این می تواند پایه ی کتابخانه ما بشود که در آینده به کتابخانه ای عظیم مجهز شویم.   پر واضح است که در کتابخانه های سراسر کشور، سلیقه ی دولت در انتخاب کتاب ها اعمال می شود. به عنوان نمونه در بسیاری از کتابخانه ها آثار صادق هدایت در دسترس عموم قرار ندارد. کانون نویسندگان برای رفع این گونه موانع چه تلاش خاصی کرده است؟ من فکر می کنم در مورد سانسورهایی از قبیل هدایت دیگر مساله حل شده است. ممکن است یکی دو کتابش را نتوانند تحمل کنند، اما وقتی شما می توانی از طریق کامپیوتر یا اینترنت کتاب را به سراسر جهان بفرستی، سانسور کردن یک شوخی است و این یک ترس بی مورد از روشنفکران و کتابهایشان است. ضرر بعدی این جور سانسورها، در مقدس شدن کتابهای سانسوری است، من گفتم اگر کتاب «جن نامه» را اجازه چاپ ندهید، بعدها کتاب مرا غلط می خوانند و این به ضرر ادبیات است، باید وارد دیالوگ شویم.   آقای گلشیری، میانه‌تان با پست مدرنیسم چگونه است؟ از گوشه و کنار شنیده ایم با آن مشکل دارید؟ نه خیر، مزخرف می گویند، من جزو اولین کسانیم که «صید ماهی قزل آلا» را در آمریکا خوانده ام. آنچه که مساله ساز است، خرابکاری هایی است که بعضی وقت ها در این گونه آثار می شود. من فکر می کنم مثلاً کتاب «دیوان سومنات» ابوتراب خسروی در این عرصه دستاورد بزرگی است و من مخالفتی ندارم.   آقای گلشیری، به عنوان سوال آخر و کمی خودمانی، عده ای می گویند شما در رد مطالب و یا نقد داستان ها آدم پرخاشجویی هستید. راست می گویند، من در ادبیات با کسی شوخی ندارم و بی رحمم و انتظارم در این است که دیگران هم بی رحم باشند. در مورد من هر کسی هر چیزی بگوید ناراحت نمی شوم و فکر می کنم دوستی مهمتر از این است که کسی به خاطر یک مقاله دوستیش را با کسی قطع کند. در مورد شخص خودم مگر اینکه شرم حضور مانع از گفته هایم شود والا معتقدم حق توهین به کسی نداریم، حق بدگویی نداریم، باید بر اساس fact حرف بزنیم. این که خیلی ها با من دشمنی دارند و از طریق غیبت زندگی می کنند به خاطر این است که یک جایی من در نقد اثرش چیزی گفته ام. ولی همیشه تکرار کرده ام، اگر من در مورد اثر کسی حرف بزنم مقصودم خودش نیست، اینها عرصه‌ها را با هم قاطی می کنند.

ترانه / بهرنگ عباسپور

چو رود بار بد زین خوش ترانه


بر آب زندگانی، کرد خانه


این مقاله را می نویسم برای دوست عزیزی که ترانه را از موسیقی جدا می کرد و جزیی از ادبیات می دانست و حتا با تعریفی که از ترانه داشت یک قطعه خاصی از شعر را ترانه می دانست که خالی از تخیل است و تخیل آن از صوت جداست و  با موسیقی پر می شود.

ترانه خوانی و تصنیف سرایی از دیر زمان در در مصنف خینیاگران بوده است.

قبل از دوران اشکانی اوستائیان نوعی ادبیات روائی سرگرم کننده داشته اند که معقول آن است که آنها را به شکل نظمی که به آواز خوانده می شده است در نظر آوریم.

ترانه از اقسام تصانیف که در موسیقی قدیم تا به امروز پا برجاست دو بیتی، سرود، نغمه و صوت همگی در ترانه می گنجد. در فرهنگ ما ترانه را تصنیفی دارای سه گوشه ذکر کرده اند. هر یک به طرزی یک بیتی و دیگر مدح و یکی دیگر تلا.

از خصوصیات ترانه این است که در هر وزنی که باشد بر سر زبانها باقی می ماند و گاهی اشعار بسیار ساده و روانن برای ترانه می سازند که جزء ویژگی های آن محسوب شده است. ترانه را در قدیم به بحر رباعی می ساختند که خواه عربی یا فارسی و بر همان دور ایقاعی که به قول مراغی بر قول و غزل معطوف بود. قول و غزل، ترانه وفور داشت. چهار قسمت اصلی در یک دستگاه قدیم بوده است.

«در قابوسنامه آمده است: از وزنها هیچ وزنی لطیف تر  از وزن ترانه نیست، گفتند تا هر نوبتی مطرب هم پیران را نصیب باشد و هم جوانان را پس از کودکان و زنان و مردان لطیف طبع نیز بی بهره نباشد تا آنگاه که ترانه گفتن پدید آمد.»

ترانه انواع گوناگون دارد ترانه های رزمی، ترانه های بومی، ترانه های مذهبی، ترانه های حماسی، ترانه های عروسی، ترانه های هزل گونه، ترانه های روستایی و ترانه های توصیفی مانند ترانه شهری که نوعی شروه بوده است. در بعضی فرهنگ ها نقل شده است که زمانی ترانه های شهری به زبان پهلوی ادا می شده است و نام دیگر آن را رامندی هم نوشته اند. یا ترانه های  انتقادی: ترانه های شکوایی از اوضاع نابسامان جامعه، ترانه های انتقادی را نباید با اشعاری سیاسی یکی  دانست هر چند ممکن است بعضی از واژه ها و ترکیب های مشترک در هر نوع موجود باشد اما در نهایت متفاوت هستند. گوینده این ترانه ها علاوه بر سرودن انواع اشعار و توانایی شاعرانه در پرداختن به ترانه های انتقادی نیز دست دارند و چون دردهای خود و جامعه را لباس طنز می پوشانند به جهت پنهان ماندن و عدم شناسایی گاه از تخلص های انتخابی و نا آشنا استفاده می کنند.

عارف قزوینی، ابوالقاسم حالت نمونه ای از ترانه های انتقادی بعد از مشروطیت را سروده اند.

ترانه های بومی (روستایی) در این ترانه ها که با رنگ محلی ورد زبان اهالی یک محل و روستاییان اطراف آن ناحیه است حرکت آهنگ و آکسانها شعری بر پایه لحن قدیمی همان نواحی است مانند ترانه های گیلکی، بختیاری و

ترانه های پند آمیز: ترانه هایی مشحون از نصیحت و پند و خطاب به زمامداران، حاکمان و گاهی دوستان و آشنایان مانند آنچه ملک شعرای بهار در پند و موعظه رضا شاه سرود.

قدیمی ترین ترانه پند آمیز در قرن هفتم هجری نگاشته شده و آن اثری است از زمان ساسانیان که در کتابهای مراغی به نام نوروز ذکر شده است. «علی صَبّکم یا حاکمین ترفّقوا: ای حاکمان با دوستان و یاران خود به رفاقت و مهربانی باشید.

ترانه های توصیفی: به طور کلی در مقام توصیف و ستایش، .سروده شده اند و در شعر سعدی، نظامی و فردوسی از این دست ترانه ها ملاحظه می شود که گاهی زیبایی طبیعت افرادی را که در نظر آنها تشخص داشته اند موصوف قرار داده اند.

ترانه های حرفه ای: ترانه هایی به مناسبت حرفه و پیشه که معمولاَ از زبان مردم ساده و عامیانه به گوش می رسیده و از خصوصیات ترانه های حرفه ای اینکه حرفه مربوطه در ترانه می شده است، مثلاً ترانه هایی که جهت برداشتن خرمن و انواع کشت یا جهت سرداران فاتح و قهرمانها و عشاق تاریخ و جشن و سرودها رایج خوانده می شده است.

ترانه های خزانگی: ترانه هایی که سروده پادشاه یا امیری بوده است.

ترانه های رزمی: بهتر است از آنها به سرودهای رزمی یا جنگی تفسیر شود.

ترانه های عاشقانه: ترانه هایی که به مناسبت هم آهنگی احساس و سخن عشق،‌ در بیان مردم طرفداران و گویندگان بیشتری داشته است، گاهی به مسائل سیاسی و میهنی نیز کشیده شده است. مانند بعضی از ترانه های زمان مشروطه یا ترانه ساخته سلطان اویس هنگامی که دختر امیر سایه پادشاه ماردین را به ازدواج در می آورد.

ساقیا می ده که دور کامرانی امشب است

بخت ما را ، روز بازار جوانی، امشب است

و آهنگی که مراغی در دایره های عشاق و نوا و سبک و وزن رمل دوازده نقره ای و به امر پادشاه به روی این شعر ساخت.

ترانه های عامیانه: ترانه های معمول و مشهور و جاری به زبان عوام که به سادگی واژه ها، و مضامین مختلف نزدیک به تفکر و زندگی مردم و به کار بردن اصطلاحات عادی و سادگی وزن قابل درک همگان است. این ترانه ها در یک بعد زمانی بیشتر  از زبان خلق شنیده و زمانی کاملاً به فراموشی سپرده می شوند.

ترانه های عرفانی: که بُعد معنوی آنها مورد نظر است مگر چه از واژه های معمول و  متعارف استفاده می شود. گاهی اصطلاحات صوفیه در آنها می گنجد زیرا این گونه ترانه ها در خانقاه صوفیه  خوانده می شده است. مانند مشتاق علی شاه کرمانی و شاه نعمت ا ولی.

ترانه های عروسی: این ترانه ها در جشن پیوند زناشویی که درمیان هر قوم و ملتی رایج است مانند ترانه مبارک باد در ایران. در ترانه های عروسی بعضی از جملات به صورت بندهای تکراری اول می شود مانند بادا بادا مبارک باد ایشاالله مبارک باد.

ترانه های قومی: ترانه هایی در ماه و هوای آداب و رسوم تفکرات و عقاید اقوام با بکار گیری واژه هایی در زبان و گویش قومی.

ترانه های کودکان: ترانه هایی متناسب با ذوق و علاقه کودکان به تناسب رشد و سن و دریافت آنها، ترانه هایی بر اساس درک و علاقه کودکان و به زبان آنان ساخته شده است به عنوان مثال لالایی که نخستین پیوند موسیقی و شعر است و بانوای ساده و کوتاه که در ایران اغلب مایه دشتی است. این امر کمتر مورد توجه واقع شده تا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان تشکیل و ترانه هایی از این دست با موسیقی ساده و تناسب ترانه ها ساخته شود.

ترانه های مذهبی: که بیشتر برای مصیبت زدگان فاجعه کربلا خوانده می شود. ترانه های مذهبی در دیگر ادیان نیز بصورت دعا در کلیسا خوانده می شود.

ترانه های ملی و میهنی: ترانه هایی بر اساس روح ملی و میهن پرستی با چاشنی سیاسی که در آن ترانه ها جهانی می شود در این نوع ترانه ها واژه وطن ، سرزمین ،‌خاک و کلماتی از این دست معمول است مانند ترانه عارف قزوینی  از خون جوانان وطن لاله دمیده و

ترانه های ملی و میهنی یکی از عوامل ارتباط ما بین ملت هاست زیرا داستان ها ی ملی و قصه های مرسوم بین المللی که در قالب این نوع ترانه ها بیان می شود بیشتر از انواع دیگر ترانه به ادبیات دیگر ملل راه می یابند.

ترانه های نوروزیک ترانه های نوروزی به خاطر طلیعه نوروز و ایام بهاران، بیانگر عواطف رقیق مردم در توصیف نوروز و فصل بهار است. ترانه ها گاهی در لباس طنز و کنایه از دو رنگی و نامردمی های طبقه حاکم سخن می گویند.

این ترانه ها به مناسبت جشن نوروز که از جشنهای ایرانی قبل از اسلام بوده قدمتی بسیار دارند و پیام آوریها و خوشی ایامند.

ترانه های هزل گونه: ترانه ها در ادب پارسی داری قدمت اند زیرا وسیله برای بیان دردها و احتیاجات جوامع در لباس شوخی و هزل بوده است. 

 

چند داستان / موسا بندری

 

وضعیت ها

 

وضعیت اول؛

همیشه همینطور بود: زبان بیرون کشیده،‌ هن هن کنان، نگاهش خیره. آخرین ته مانده صدای پاها را دنبال می کرد، تا  از نظر دور شود. کسی از او حرکت غیر طبیعی ندیده بود. نه کسی را می ترساند. نه به کسی اعتماد نشان می داد.  دقیقاً حوالی دو بعد از ظهر باید بوده باشد. صدای اخبار رادیو از یکی از پنجره ها به گوش می خورد. صدا دوباره «واق واق» کرد. چون همیشه خاموش ماند. کسی می باید از خیل این رهگذران پا روی دمش گذاشته باشد.

 

وضعیت دوم؛

روبروی آینه می نشست. هر روز بعد از ناهار. از درون آینه خاطره ها سرریز می کرد. به ویژه هنگام صرف ناهار در این زمان، خصوصی ترین محافظش. اول همدیگر را خلع سلاح می کردند. به بازرسی هم می پرداختند. هر یک اسلحه اش را به دیگری می داد. خشاب را از آنها خارج می ساختند. فشنگ ها را در طشتک طلا می ریختند. دانه دانه را          می شمرد. سپس آخرین صدای فرو افتادن فشنگ که به گوشش می خورد شاسی زنگ را به صدا در می آورد. هر دو با هم بیگانه بودند. از بومی ترین افراد دو کشور که دشمن هم بودند. با همان لهجه محلی وقتی که به عنوان کادو معرفی شدن به استخدام خود در آورد. وارد که می شدند یکی یکی خوردنی های در ظرف، حتی نوشیدنی های روی میز را    می چشیدند. نیم ساعت  پس از آن موزیک گوش می داد. بعد که دو محافظ در دو سمت اش می ایستادند. شروع می کرد به خوردن. به اینجا که می رسید گونه هایش خیس می شد. نگاهش می لغزید. روی بریده روزنامه کهنه، چسبیده به گوشه پایین آینه «دیکتاتور در صدور زمان هایی به یکی از کشورهای دوست عزیمت کرد. چون خبر شنید. نظامیان با کودتایی، شورش چند روزه مردم را خاموش کرده اند یک قطره آب شد و به زمین رفت. او متهم به شکنجه،‌ آزار و اذیت و اعدام هزارن نفر از مخالفینش بود.»

بیست و پنجم هر ماه می رفت اداره پست. بسته نامه که حاوی چک و حقوق ماهیانه اش بود می گرفت. به بانکی که حسابهایش در آن جا مخفی بود سپرده بود به عنوان حقوق بازنشستگی رفتگر به آن جا ارسال کنند.

 

دارم این در را می کوبم…

چهل و چهار سال تمام است دارم این در را می کوبم مگر باز می کند. دیگر حتی خسته شده ام. حالا دیگر تمام موهایم دارد سفید می شود به فکر یک صندلی هستم که جلو در بگذارم. هر گاه خسته شدم. بر آن بنشینم و خستگی بگیرم و باز در را بکوبم.

آدم تعجب می کند درست چند لحظه پیش از من داخل شد، تا خواستم صدایش بزنم دهانم را که وا کردم. صدای بهم خوردن دو لنگه در بلند شد. از آن لحظه تا حالا دارم بر در می کوبم چهل و چهار سال تمام.

 

عاشقانه لجبازی

نگاهش کردم با خود گفتم: بایست!

چشمکی زدم. اول البت اخم کرد. بعد نیم نگاهی به رضایت . بهش لبخند زدم.

حالا مدت هاست که ول کن نیست. دیگر ذله شده ام. می دانید چکارش کردم. زدم و قابش را شکستم. پاره پاره اش کردم. در پاکت نایلونی سیاه ریختم. بردم توی دریا انداختم. اما مگر ول بکن هست. اگر آن وقت ها فقط توی بیداری بود. حالا توی خواب هم دارد نگاهم می کند.

 

ایست، بازرسی اول:

دفعه اول که مرا دید آمد و گفت: بایست!

ایستادم شروع کرد به وارسی جیبب هایم. کارش که تمام کرد. گفتم: به چیزی مشکوک بودی؟ گفت: قیاقه ات. دفعه دوم به همین منوال. در جوابم گفت: لباسات. دفعه سوم ازش پرسیدم گفت: نگاه ات. بعد همین طور صدایت، نفس هایت کلماتت. نمی دانم چی چی ات والی آخر. حالا دیگر عادت ام شده. طوری که فکر می کنم بایست محل خدمتش همین دورو ورا باشد. از خانه که بیرون می آیم او ایست می دهد. من می ایستم. به وارسی لباسهایم می پردازد کارش که تمام شد می پرسم: به چیزی مشکوک بودی؟ می گوید: فلان جات. مرده شور این زندگی سگی را ببرد. انگار جلو خانه مان کشیک می کشد که من کی بیرون می آیم. بازدیدم می کند. من همان سوال را می کنم او همین جواب را می دهد. دو هزار و پانصد و بیست و یک سال تمام این حکایت ادامه دارد.

 

داستان نوشتن داستان :

من نویسنده این داستانم. به قیافه ام خوب نگاه کنید. موها، سبیل، چهره، پیراهن و حتی ساعتی که بر دست راست    می بندم. به صرف آن که دست چپی خوانده نشوم. البته این شوخی را با دیگران دارم. همین طور طرح، توطئه بعد از حادثه،‌ زمان، مکان، چی و چی تا یک داستان را بنویسم. تو همین نوشتن ها شخصیت ها و زبان و دیگر عناصر هم خلق می کنم. این را دیگران می گویند. بعد هم خوب معلوم است مثل حالا که دارم داستان نوشتن داستان را می نویسم.

 

نامه های کذایی:

نامه را که نشانش دادم

گفت: با این آدرسی که تو داری معلومه دیگه باس نامه هم برات بیاد.

دومی، سومی. چهارمی. همینطور نامه بود که می رسید. بعد هی زیادتر و زیادتر شد. اول با آن ها اتاقم را فرش کردم. سپس میز و صندلی ام شد. بیشتر که شد. قاب،‌ آینه و قفسه کتابها. حتی پتو و رختخواب. شب ها روی آن می خوابیدم پتو را می کشیدم رویم. حالا هم مدت هاست که زیر انبوه نامه ها مانده ام که تا سقف می رسد. گمان می کنم. هنوز هم نامه می رسد. اگر کسی به دادم نرسد. همین جا زیر انبوه نامه ها دفن می شوم.

 

آدم کش ها و غیره

گفتم: آخه چطور دلشان می آد آدم را بُکُشن. دست و پاشون نمی لرزه؟

گفت: یعنی تو باشی، نمی کشی؟

گفتم: چرا حالا من؟

گفت: گفتم که یعنی …

گفتم: گمان نمی برم. من حتی نمی تونم مورچه ای را هم بکشم. نه تنها دل و دستم، که روح ام هم می لرزه.

بعد یک آن از غفلت اش استفاده کردم. بی سر و صدا، پیش از آن که فرصت هرگونه عکس العملی پیدا کند. او را کشتم. 

شعر

عمید صادقی نسب



کودکانِ بی بنیه

ابرها باردار سنگ

اره ها زبان گنجشک می برند

حوصله های بی طاقت

و خاک که در آن

                        مرده فقط می کارند

قحطی تلخ ترین شعر دنیاست

و شاعران سیر

هم چنان ترانه های لطیف می سرایند

 

2

می خواستی

گندم بروید از کف دستانت اما

نان از گلوی گراز بیرون می کشی

و دلت در حسرت تنور می سوزد

بنشین و

برگ های درخت را بشمار

روزی انگشتان تو در

ابرها فرو خواهد شد

گرچه پرستوهای این ناحیه هم کرکس شده اند

و از چشمه ها  زهر می جوشد

 

آسوده باش

بی حضور ابراهیم نیز

بت ها سرانجام زانو می زنند

11/4/81

 

3

از بدو تا به هنگام مرگ

کودکان روزنامه ای

در چهار راه دود و فلز

تولد خویش را

در گلوی کم قطرشان بغض می کنند

ساق های نازک ـ‍ لخت

زانوهای کوچک ـ پوک

حفره های خالی دهان

و گونه های گل انداخته از سوز

 

تاریخ فقط روی تقویم ها ثبت نمی شود

                                                            4/10/80

 

 

 

 

یداله شهرجو



1

چتر بازها

قرار است کجای این خیابان فرود بیاید

باید احتیاط کند

ممکن است این چترها باز نشوند

آن وقت این سیگارهای «ونستون» ـ ببخشید مغز سرشان ـ

کف این خیابان له می شود

اصلاً به ما چه مربوط است

اینها چتر باز شده اند

ناشیانه فرود می آیند کف لیز ماشین تویوتا

دندان های مصنوعی شان پرت می شود روی خلسه ی شما

ـ حواستان کجاست خانم!

ـ دندان هایتان کلمات کتاب من را جویده اند

شما که چتر باز ناشی هستید

چرا در این خیابان فرود می آیید

چرا مغزتان را کف خیابان پخش می کنید

چرا دندان هایتان را

بله دندان ها

که راه افتاده اند در این خیابان و می جوند هر آنچه را سر راهشان باشد

بیچاره چترها، بیچاره چتر بازها

 

2

قشم ـ اسکله ی بهمن

تو بی جهت دریا را دور نزده ای یا دریا تو را

بی شک دستی نشانده تو را

میان این همه آب و شناسنامه و اسم های سرگردان

صف طویل دریا و فانوس های چشمک زن را پشت سر نهاده ام

با این سرعت سر سام، نه لذت، نه سُکر

نه هر چه می خواهی آور

دریا و هر آنچه پشت برهنه اش را بر این ها لَم داده جا، نهاده ام

پشت همین میله های فلزی

قرار بود، هست

یا نه خواهد اینگونه شناسنامه های لوله شده را

از شیار عمودها دستی تحویل بگیردشان

دریا! حواست هست

صخره را اگر دور بزند

به اسم تو می رساند رسیده اش را

رسید دریا!

دستت را کنار بکش

از شیار عمودها و درز پیراهن تو باید بگذرد

 

 

بگیر! گرفته ام

روسری آبیت را نه

«برگ سبز»

بنام تو صادر شده است

دریا!

 

 

 

 

3

پنجره که کنار برود

یک شهر فرو می افتد از این چشم انداز

با هندسه ناموزون کوچه هایش

که درست ختم می شود

به شیارهای همین پیشانی

صندلی و کتاب را کنار می گذاری

خیابان طویل از مقابلت می گریزد

با آسمان خراشهایی

که همیشه فکر کرده ای

کجای این آسمان را خراشیده اند



 

لازم نیست پنجره کنار برود

این شهر سالهاست فرو افتاده

تنها آدمها برای خودشان پنجره را کنار می زنند

 

روبروی این چشم انداز می نشینند:

سقوط آزاد خانه های وارونه

و کفشهای رها شده در هوا

پشت بامهای بنا شده بر زمین

و آدمهایی که برای رسیدن به لنگ کفشهاشان

عمود این دیوار را بالا می روند



لازم نیست این چشم انداز به تماشا گذاشته شود

پلک هر کدام این آدمها که کنار برود

چشم انداز وارونه شهر

مقابلتان ایستاده است

آدمهای بسیار در چشمانشان خم شده اند

لنگه کفشهاشان را جفت می کنند

برای خودشان خانه ای فرض می گیرند

در پهنای اتاقش دراز می کشند

پلکشان را روی هم می گذارند

و تا ساعتی دیگر و شاید لحظه ای

زیر پلک خودشان به خواب رفته اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه شعر از مجموعه شعر

«این خانه واژه های نسوزی دارد»

اثر: محمد علی بهمنی

1

روزنامه را باز نکن

تصنیف هم که بخوانی

                        ـ فرقی نمی کند

می خواهم ترا گوش کنم

قناری که همه جا هست

برایم شعری بخوان

                        قصه بگو

                                    حرف بزن

تنها

            روزنامه را

                        باز نکن

2

سرکنگی 3

سرکنگی تو مسری است؟

یا هق هق غریبی

این گونه

            شانه هایم را می لرزاند!

 

در هیچ جای بیداری نیست

من

کوچه به کوچه

            بی خوابی را کوچیدم

تا خواب را به خواب ببینم

یک مشت خواب آور بلعیدم

سرکنگی تو

رویا اگر نباشد

            پس چیست؟

 

3

کمی حقیقت کمی دروغ

وسعتی ست ـ حقیقت ـ

و... گمشدگانی در آن

                        که یافت می نشوند

] من و تو

            پیدای هم  را خواهانیم[

تنگنایی ست ـ دروغ ـ

و با همانی

            که در آن نمی گنجد

] من و تو

با هم بودن را خواهانیم [

کمی حقیقت

کمی دروغ

] من و تو ...

            ... [

تذکرة الفن

 

آن سوخته جمال ، آن تاخته برموال ، آن کان معانی ، صاحب عینک ته استکانی ، آن عبد فانی ، مظلوم بی نان و نشان شیخنا و مولانا از یاران شفیق و از ثابتان طریق بود.

گویند: «خدا مولای ما را رحمت کناد که پست مدرن ، در انجمن ، اول بار او پشت مدرن کرد.»

نقل است که می گفت: «پست مدرن ، پست مدرن ، پست مدرن» ، کسی گفت: «یا مولانا! پست مدرن چه بُود ؟» گفت: «چون نمی دانی چرا می گویی؟» گفت: «این نگویم ، چه کنم.»

نقل است شاعرانی چند گفتـند «آنچه ما سرودیم ، از کتاب مولانا سر درآورد و به یاد مولانا و لیکن چه حیف ...»

نقل است رییس انجمن گفت: «در طول ریاست ما ، در انجمن ، بیست هزار داد و فریاد کرده اند که نوزده هزار فقره آن مولای ما بوده است.» گفتند: «آن هزار تای دیگر از بود؟» گفت:«از ما بود که او را امر به سکوت می کردیم.»

«شیخنا لُرکا» می گفت:«صدهزار انجمن با او برفتم و کرامت ها از او بدیدم . یکی آن که در بلاد «آفریقیه» در او نظر کردم ؛ از همه رو سپیدتر بود و من به تعجب می نگریستم.» گفت: «یا لُرکا! این کرامت ما با کسی مگوی» گفتم: «حتما !»

نقل است روزی بر انجمن غزل فروشان گذشت ، اصحاب ، طلب کرامت کردند ، در حال ، آب غزل ها با غزلسرایان به هم در آمیخت و در دیوارهای انجمن بمالید. پس تمامی دیوارها سپید شد به برکت انفاس او ـ مد الله طول عمره ـ و کارخانه گچی هم در آن سال ، به حرمت او در آن جایگاه بادید آمد.

و پیوسته مریدان را گفتی: «دریغا که عمر ، در بیکاری و بطالت بگذراندیم.»

و گفت: «چهل سال بود تا ندانستم شعر کدام است ، حال دانستم مگر چه شد ؟»

و گفت: «اگر من از انجمن محروم مانم بر من بسی دشوارتر از آن بود که از شعر.»

نقل است در بیابان بی آب و علف ، کسی پیش او آمد. پس بر طریق انکار او را گفت:«شما در ملک ، هیچ انجمن شعر دارید.»

و چون وفاتش نزدیک آمد فریاد کشید و هیچ وقت کسی او را اینگونه ندیده بود ، می گفت:«هرگز ، هرگز» و جان بداد ، بزرگی او را به خواب بدید و گفت:«در حال در سبیل تو می خندم ، آن چه حال بود؟» گفت: «آوازی شنیدم که یا ملک الموت ! سخت بگیرش تا غزلی بگوید.»

مرا از آن حرف فریاد آمد ، گفتم:«هرگز ، هرگز» و جان بدادم.

نقل است شاگردی بر سر تربت مولانا نشسته بود ، گفت: «به خواب دیدم که تربت از هم باز شدی و مولانا به در آمدی و خواستی که به هوا بر پَرد .» گفتمی: «کجا می روی ؟» گفتی:«همچنان گویان می روم که ما را در ملکوت انجمن ها نهاده اند.»

و این از قاطعیت او بود ـ اعلی الله متامه ـ که بر عمل دنیوی خود ایستادگی می کرد در آخرت.

 

والسلام

مفتِ‌علن مفت‌علن