وقتی که من گرسنه بودم / تو زندگانیت را می بخشیدی

:: حسین احمدی نسب

 

 حسن بنی هاشمی عزیز،  یک آقایی هست بنام  رحمتی، اهل داستان  و شعر و دونده است.  می دود اما، خسته نمی شود. چون جوان است.  تازگی ها دستش به « ما » رسیده است. پنداری دیواری کوتاه تر از ما ندیده است ! خدا رحم کند. یک بار من را دعوت کرد تا به بندر عباس بروم و در باره ی جایگاه کمپوزیسیون در تئاتر و نقاشی حرف بزنم ... لقمه ای گنده تر از این نمی شد...

راستش ترسیدم و نرفتم... بهانه آوردم که کار من « عملی » است. تئاتر در صحنه کار می کنم و نقاشی در پستوی خانه. و تلاش می کنم در این میدان این مسئله را که بسیار هم مهم است اندازه ی بضاعتم رعایت بکنم و می کنم.


همانگونه که تو  در فیلم هایت به ثبت رسانده ی. کمپوزیسیون صحیح.

کار دشواری که خیلی ها از پسش بر نیامده اند. و راه را به خطا رفته اند. تکنیک قوی کارهای تو برای من همواره یک الگو بوده است. تاکید بجای دوربین تو از ترک ِ کف پاهای  لب گشوده نه تنها غافل نمانده، بل به خوبی نشان داده که اینک انسان ! انسان برهنه پای جغرافیای آفتاب و آتش... که در برکه های خشک شکارگاه موجودات ناشناخته و مرموز.

همان ها که تن و بدن آدمی را ملول می کنند... به بیخ کپر می کشانند سیاه ِ جاشو را شاید به باورانند ش که تو مرکب خوبی هستی برای بادها...

و او سیاه، در مرگ باور خویش به تکان در می آید و رقص، که اگر در میانه ی مجلس « زار » نرقصد چه کند؟

حسن جان، شنیدم که دست و پایت لمس و ملول شده اند!

پس مغز و دستهایت، چشمانت، همان ها  که به کار پرداختن و ساختن بودند؟

همان ها که به « ما »  نوع  دیگری از دیدن آموختند ؟

نمی دانم، انگار تو چند سالی زودتر از من به دنیا آمدی ! زیر آسمان ی لاجوردی و خورشیدی بزرگ، هر دو گرممان بود. شرجی بود. و بوی ماهی. و هجوم ملخ.

حالا من آمده بودم خانه ی تو. خانه ی « پدری ».همان که بزرگ بود و بادگیر بلندش به آسمان زادگاهمان بوسه تعارف می کرد.

آمده بودم که بگویم « نمایش » مهیا کرده ام. « چوب به دستهای ورزیل » نوشته ی غلامحسین ساعدی. « گوهر مراد ». و تو شب آمدی. از صحنه های  نمایش عکس انداختی. عکس هایی که به یادگار نزد من است...

محمد عقیلی هم بود و حسین جعفریان فیلم بردار.

حسن جان ! حالا من آمده ام.

این بار دیگر جوان نیستم. مزه ی  « شیرین » تئاتر دیگر « تلخ » شده است.

نمی دانم چرا ؟

شاید بخاطر پشت کردن به گستاخی زندگی است ؟ و شاید هم ؟!.

نمی دانم. فقط این را می دانم که این غروب نابکار کم کمک دارد از راه می رسد.

ما که از شب طلب صبح می کردیم...

«آیا فردا...به آفتاب سلامی دوباره خواهیم داد» ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد