شکست دهنده سوئدی ها / یوری تریفونوف

برگردان از نسخه روسی: کیارش بختیاری


یوری تریفونوف (تولد 1925ـ وفات 1981) این داستان که در سال 1958 نوشته شده، در مورد علاقه شدید پسربچه ای به ورزش و آشنایی او با یکی از قهرمانان تیم ملی هاکی روی یخ روسیه می باشد.


آلیوشا دوازده ساله بود. او هم مثل بقیه پسر بچه ها بود، به مدرسه می رفت، روی بالکنشان کبوتر داشت و خیلی ماهرانه بدون بلیط وارد استادیوم می شد. او به خوبی توپ هاکی را روی زمین یخی هدایت می کرد و طرفدار پرو پاقرص بازیکن تیم ملی هاکی ادیک دوگانوف بود.

خلاصه که: یک پسر عادی بود، تا اینکه یک روز فراموش نشدنی فرا رسید، بهتر است که حکایت را آنطور که بود دنبال کنیم.

زمین هاکی در محوطه عقب استادیوم بود و یخ این زمین هر روز برای تمرینات و مسابقات، کوبیده و آماده می شد.

اعضای تیمهای مختلفی مثل دینامو، کاناداییها، چکوسلواکی ها حضور داشتند، بازیکنان معروف و بازیکنان آماتور هم بودند. و هر یک از بچه ها اسم یکی از بازیکنان را روی خود می گذاشت. آلیوشا دوست داشت او را دوگانوف صدا کنند، ادیک معروف هم، طرفداران زیادی داشت،‌مثل گنا و تولیا که دو برادر بودند، یالوبوف، پسرکی قوی با پاهای چاق و درشت که همیشه قوانین را زیر پا می گذاشت و مثل فیل همه را هل می داد. ولی در ایام مسابقات بزرگ، همه متحد بودند، در شرایط بد که بلیط پیدا نمی شد باید بچه ها با هم همکاری و یکرنگی لازم را می داشتند.

ـ و حالا مسابقات بزرگ!!

مقابله مردان مشهور جهان با یکدیگر!!

شروع بازی به انفجار راکتی شبیه بود، کنار یکی از جلوترین صندلی های نزدیک زمین، آلیوشا ایستاده بود و با دلهره به هاکی باز معروف که لباس سبزی با شماره 7 به تن داشت، نگاه می کرد. او دوگانوف بود که وزن زیادی داشت و نسبت به حرکاتی که دیگران داشتند تنبل به نظر می رسید.

از بالا داد می زدند: دوگان بازی کن!

او هنوز یک ضربه هم نزده بود و آرامش متزلزلی داشت. در این دقایق سپری شده از او انتظار حرکات بیشتری می رفت. فریاد یک صدای جمعیت می آمد ادیک ا دیک ا دیک. و ناگهان، یک حرکت سریع! مثل یک معجزه! که هیچکس فرصت فهمیدن نداشت. دوگانوف از میان دو بازیکن گریخت، با سرعت دوید و به طرف دروازه حمله کرد. یکی از مدافعین زیر پاهایش پهن شد ولی دوگانوف از رویش پرید. تنها با دروازه بان در مقابل هم بودند، دروازه بان دقیقاً اندازه قفسش بود. دوگان تکان کوچکی به خود داد و در یک چشم به هم زدن توپ رد شد و در پشت دروازه چراغ قرمز کوچکی شد (گل)

تمام اینها در مدت سه ثانیه به وقوع پیوست. سوت تشویق و صدای بم هزار جفت پا بر روی نیمکتهای چوبی بلند شد.

دوگانوف با تنبلی به سمت مرکز زمین سر خورد و رفت. (دوگانوف! باریکلا براوو دوگانوف.)

توپهای دیگری هم زده شد و بعد، استراحت. دیر وقت بود که بازی تمام شد، بچه ها نزدیک در شمالی استادیوم منتظر بودند تا اینکه اتوبوس حامل اعضای تیم برنده خارج شد، آنها چند قدمی هم همراه اتوبوس دویدند. در یک لحظه دوگانوف با کلاهی زیبا، پالتوی شکلاتی رنگ قشنگی بر تن دیده شد که با نگاه قهرمانانه ای به جلوی خود نگاه می کرد. یکی از بچه ها حتی فرصت کرد به پنجره اتوبوس بزند، ولی دوگانوف نگاه نکرد.

در تاریکی شب، مردم به طرف اتوبوسها، مترو و ترامواها می دویدند. برای این می دویدند که گرم شوند، آلیوشا هم می دوید و می دانست که تنبیه مادرش در خانه انتظارش را می کشد(بازهم هاکی! باز هم پاهات خیسن؟)

از سرما می لرزید، نگرانی و ترس قبل از تنبیه شدن در وجودش انباشته بود، ولی قلباً خوشحال بود.

یک روز هنگام برگشتن از مدرسه به خانه وقتی آلیوشا در حال دویدن به سمت محوطه بزرگ آپارتمانهایشان بود، کنار در ورودی مجموعه مسکونی شان مردی را دید که با کلاهی زیبا و پالتوی کوتاه قهوه ای رنگی ایستاده بود.

ـ هی پسرک! آپارتمان شماره 32 کجاست؟

آلیوشا با دهان باز،‌ به چهره ای که صدها عکس از آن در خانه داشت، خیره شد. این ورزشکار از نزدیک چندان هم عظیم الجثه به نظر نمی رسید،‌معمولی و بسیار جوان و خوش اندام بود.

ـ اینجا. آلیوشا این را گفت و به صورت او نگاه کرد.

محوطه کاملاً خالی بود.

ـ در کدام طبقه؟

ـ طبقه پنجم.

این آپارتمان، همسایه دیوار به دیوار آپارتمان آلیوشا بود. دوگانوف به طرف در ساختمان رفت و آلیوشا هم به دنبالش. آنها با هم وارد آسانسور شدند. آلیوشا ایستاد، سرش پایین بود. قدرت بالا بردن چشمهایش را نداشت، قلبش به تندی می زد، آنها تا طبقه پنجم در سکوت کامل بالا رفتند و وارد راهروی آن طبقه شدند.

دوگانوف پرسید : تو هم میری اونجا؟

او جواب داد:نه! من از این طرف میرم.

مطمئناً رنگ صورت آلیوشا عوض شده بود، چون وقتی مادربزرگ در را به رویش باز کرد با وحشت فریاد زد: چی شده؟

آلیوشا با صدایی کوتاه جواب داد: دوگانوف اومده! نزدیک پله هاست، آرامتر مادربزرگ

مادربزرگ شروع کرد به سوال کردن: چی؟ کی؟ آلیوشا با عصبانیت و با همان صدای کوتاه گفت که همه چیز را بعداً توضیح خواهد داد. معلوم بود که صحبت از رنجاندن کسی نیست.

آلیوشا چوبهای اسکی اش را توی راهرو برد و با روغن شروع به پاک کردن آنها نمود، او چوبها را تقریباً یک ساعت پاک کرد! سرانجام از آپارتمان 32 مایکا سروکینا و پشت سرش دوگانوف، خارج شدند. مایکا لاغر و بلند قد بود، موهای سیاه و چشمهای سبز و صدای تیز و گوشخراشی داشت، وقتی او در آپارتمان خودشان می خندید صدایش شنیده می شد.

مایکا در دانشگاه درس می خواند، ولی در هر صورت آلیوشا او را مایکا، صدا می کرد و او را  یک دختر معمولی به حساب می آورد. چون تا پارسال او در دبیرستان آنها درس میخواند.

و حالا داشت با دوگانوف  صحبت می کرد و از آپارتمان خارج می شد، مثل هنرپیشه ها! آنها از نزدیک او رد شدند و به او که با تمام زورش چوبهای اسکی اش را پاک می کرد حتی نگاه هم نینداختند!! دوگانوف چیزی را تعریف می کرد و مایکا گوش می کرد.

عصر آن روز، آلیوشا این خبر فوق العاده را به بچه ها رساند، هیچکس حرفش را باور نمی کرد، که دوگانوف همینطوری به خانه پدر مایکا آمده باشد! یکیشان گفت:« امکان نداره، در درجه اول، او ماشین شخصی داره و پیاده نمیاد. در درجه دوم اون متاهله و در سوکول زندگی می کنه.»1

حتی سه روز هم طول نکشید که جلوی چشم همه، وسط روز روشن، دوگانوف و مایکا از ساختمان بیرون آمده و سوار تاکسی شدند. و پس از آن آلیوشا چند بار آنها را در محوطه حیاط دید.

او دیگر جاسوس این ملاقاتها شده بود. حس فضولی و غیرت2 او را می آزرد و در خود احساس پوچی می کرد. به نظر می رسید که او داشت اولین عذابهای از دست دادن یک محبوب را می کشید.

او آنها را اکثراً غروبها هنگامی که کنار در ساختمان ایستاده بودند ملاقات می کرد و گاهی هم دوگانوف دو سه کلمه با آلیوشا رد و بدل می کرد.

مثل: ـ درس چطوره؟ بد نیست، ها؟

و یا ـ  باریکلا، اسمت چیه؟ و بعضی اوقات از کنارش رد می شد، بکلی نمی شناختش و انگار که اصلاً نمی دیدش.

وقتی آلیوشا به محوطه یخی محله شان برای پاتیناژ و هاکی با دوستانش می رفت، سوال پیچ می شد.

ـ دوگان را دیدی؟‌چی میگه؟

آنها به نظرشان می رسید که آلیوشا با دوگانوف به راحتی صحبت می کند. آنها با هم در یک آسانسور بالا و پایین می روند، و آلیوشا خیلی جدی جواب می داد: دیدم معلومه! دیروز بعد از ظهر مادرم منو به داروخانه فرستاده بود. وقتی برگشتم، جلوی خانه دیدمشان که با هم صحبت می کردند.

این جمله کسی را راضی نمی کند.

ـ خب، چک ها کی بازی دارن؟

ـ ‌آرایش شون چطوره؟ معلوم نیست؟

و در اینجا دیگر خیالبافی به کمک آلیوشا می آمد، دوگان گفت: برنده می شیم، آرایش مثل قبله.

یک روز دوگان از نزدیکی زمین یخ آنها رد می شد، اول از همه آلیوشا متوجه شد و داد زد: عمو ادیک، لطفاً برامون بگین، اون میگه: هر طوری که بخوای میشه به پشت روی آرنج بیفتی، میگه: کاناداییها اینطور بازی می کنن.

دوگانوف  پرسید: ـ کی میگه؟

ـ ایناهاش، این ژنکا

آقای ستون باد کرد و گفت: من منظورم اینه که

دوگانوف گفت: صبر کن، من دیدم تو چطوری بازی می کنی. مشکل اینجاست که تو با این کفشهات بد می دوی.

خب بچه ها، من الان براتون توضیح می دم که درگیر شدن با قدرت زیاد یعنی چه؟

او خیلی راحت از روی نرده پرید و وارد زمین هاکی شد. بچه ها در یک چشم بهم زدن محاصره اش کردند، ستون هم نزدیک آمد و پشت سر همه ایستاد، نزدیک شد و به پاهایش نگاه کرد.

دوگانوف در حالیکه به سمت آلیوشا بر می گشت، گفت: تو هم لطفاً برو طبقه پنجم و بگو که من توی حیاط منتظرم.

لیز خوردن روی یخ برای آلیوشا که قصد داشت با تمام سرعت برود لذتبخش بود، ضمن اینکه او باید هر چه سریعتر به زمین برمی گشت.

مایکا در را باز کرد،‌ لباس خانه به تن داشت و موهایش هم ژولیده بود.

آلیوشا در حالیکه بر می گشت گفت: سریع لباس بپوش، دوگانوف تو حیاط منتظره.

مایکا قرمز شد و خودش را گرفت: ـ چی؟ کی منتظر منه؟

ـ دوگانوف! تو حیاطه.

ـ هیچیش نمیشه، صبر بکنه بگو الان میام.

آناکوزمی چینا مادر مایکا، نگاهی به داخل راهرو کرد و با صدایی ناراضی پرسید: ـ کی اومده؟ مایکا گفت: این آلیوشاست. ادیک فرستادش. تو خیابون منتظر منه.

ـ کدوم ادیک؟

ـ ادیک دیگه! تو چته؟ ادیک رو نمیشناسی؟

ـ آه، ادیک. همون جوونک ورزشکار؟

مایکا در حالیکه دستگیره در را گرفته بود گفت: خب، بهش بگو من میام. ولی تا 20 دقیقه دیگه.

آلیوشا دلش گرفت،‌ با خود فکر می کرد: ادیک قهرمان رو فقط یک ورزشکار صدا می کنن!!

پوزخندی زد و گفت: آره، تازه (جوونک)!!

ولی به روی خودش نیاورد. مدتها بود که فهمیده بود، زنها از ورزش چیزی نمی فهمند و مطمئن بود که راجع به این پیشآمد ، عاقلانه فکر کرده بود.

به طرف زمین رفت.

پس از آن روز دوگانوف برای مدت زیادی دیده نشد. مایکا هم با آلیوشا خوش و بش نمی کرد و آلیوشا هم نمی توانست تصمیم بگیرد که از او راجع به دوگانوف بپرسد یا نه؟ حدس می زد که آنها احتمالاً حرفشان شده.

در اواخر فوریه ]بهمن ماه[ سوئدی ها به مسکو آمدند، آنها باید با تیم دوگانوف مسابقه می دادند. تمام نشریات ورزشی و روزنامه ها این را اعلام می کردند، و در همین موقع واقعه ی غم انگیزی روی داد که زخم مرگباری به همه بچه ها وارد شد. مسئولین استادیوم تصمیم گرفتند  روزنه دیوار استادیوم را ببندند و کارگران در عرض ده دقیقه کار را یکسره کردند. این تبه کاری دقیقاً در روز قبل از بازی با سوئدی ها صورت گرفت. عصر همان روز زنگ آپارتمان آلیوشا به صدا در آمد

دوگانوف در کریدور ایستاده بود: سلام لونیا3 یک دقیقه بیا بیرون.

آلیوشا با تلخی با خود فکر کرد: او دیگر حتی نام مرا فراموش کرده.

آنها به طبقه پایین تر رفتند و کنار پنجره راه پله ها ایستادند. دوگانوف با صدایی آهسته و در حالیکه دستش روی شانه آلیوشا بود گفت: برای آخرین بار ازت می خوام، برو پیش کایکا و بهش پیغام بده. که فردا حتماً بعد از بازی،‌ نزدیک کیوسک مطبوعات منتظرم باشه. بگو حتماً!! متوجهی؟

ـ متوجهم. پیش کیوسک روزنامه فروشی.

ـ بله، خیلی ضروریه . بگو خیلی!

دوگانوف بسیار ناآرام بود و انگار که خودش نبود. آلیوشا می خواست همین الان پیش مایکا برود و دوگانوف را آرام کند ولی ناخودآگاه اول گفت: پس شما برای فردا به من بلیط میدین؟

دوگانوف از جیبش برگه سفیدی بیرون آورد. بیا، بلیط. من تو حیاط منتظرم بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: من ده دقیقه وقت دارم.

مایکا منزل نبود. آناکوزمی چینا گفت که او با یکی از همکلاسی هایش در خانه شماره 14 مشغول درس خواندن هستند.

وقتی در آپارتمان شماره 14 به روی آلیوشا باز شد،‌ یک اتاق کوچک با لامپی کم نور که گرامافون در آن روشن بود نمایان شد. چند تا از دخترها و پسرها به جشن تولد دعوت شده بودند. مایکا وقتی آلیوشا را دید،‌ از اتاق خارج شد و به کریدور آمد، پشت سرش پسری بود، آلیوشا سریع موضوع کیوسک را توضیح داد، و دیگر برگشته بود برود که مایکا گفت: بهش بگو که من نمیام.

آلیوشا متعجب سوال کرد: چطور نمیای؟ دوگانوف گفت خیلی ضروریه!

ـ من نمیام. اون خودش می دونه برای چی؟

پسر جوانی که تا آن لحظه پشت مایکا ایستاده بود گفت: اون نمیاد و آرنج مایکا را گرفت و کشید، او هم برگشت که برود. انگار هیچوقت با دوگانوف در تاکسی یا روی نیمکتهای کنار منزل ننشسته بود، و یا وقتی آلیوشا به داروخانه می رفت آنها را که دزدکی کنار در آپارتمان صحبت می کردند ندیده بود.

آلیوشا دیگر همه چیز را فهمیده بود. ایستاد و ساکت ماند. جوانک گفت: به سلامت.

آلیوشا آهسته گفت: فردا بازی، با سوئدی هاست. جوان جواب داد: تو روزنامه ها می خونیم و در را بستند.

آلیوشا به سمت پله ها راه افتاد، خیلی دوست داشت دوگانوف را نبیند. او، به فردا و به ادیک، قهرمان بدشانسی که فردا روی فرم نخواهد بود و ، به زنهای بی معرفت و فریبکاری که فقط در مسیر زندگی مردان قرار می گیرند و حتی خودشان هم نمی دانند چه می خواهند،‌ فکر می کرد.

دوگانوف پرسید: خب، چی شد؟‌ اون میاد؟

آلیوشا جواب داد: میاد.

دوگانوف محکم دست آلیوشا را فشرد.

ـ متشکرم دوست من. خب، فعلاً خداحافظ. و به طرف مقصدش دوید. آلیوشا نگاه می کرد که چطور آن انسان فریب خورده ی خوشبخت می دود و دور می شود. آلیوشا تا به حال هیچوقت و به هیچکس دروغ نگفته بود.

سوئدی ها در لباس راه راه زرد و مشکی شان شبیه زنبور بودند، هاکی بازهای ما لباس قرمز داشتند و به نظر می رسید،‌ تعداد قرمز پوشها روی یخ، دو برابر است. ادیک قهرمان،‌ ناآرام بود انگار برای رفتن به جایی عجله داشت و تنها یک نفر در استادیوم علت بیقراری او را می دانست. این شخص در قسمت مهمانان دعوت شده، قرار داشت، مثل یکی از مسئولان مهم. به این مکان عادت نداشت، اینجا کسی داد نمیزد و برای گرم کردن خود بالا و پایین نمی پرید. آلیوشا از لحظه پایان بازی وحشت داشت. آن وقت چه باید به دوگانوف بگوید؟

سوئدی ها باختند. آلیوشا به طرف در خروجی رانده شد. از همه جا غریو شادی شنیده می شد، دوگان باریکلا؟ دوگان قدرتمند

به سرعت همه از استادیوم خارج شدند. آلیوشا با احتیاط به طرف کیوسک روزنامه فروشی که خیلی وقت بود در این شب بسته و تاریک بود رفت. از دور متوجه دوگانوف شد، چند دقیقه ایستاده در پشت ستونی مواظبش بود. می خواست بدود و برای دوگانوف دلسوزی کند، از طرفی هم بخاطر پیروزی در دلش غوغایی بود.

بالاخره از پشت ستون بیرون آمد،‌ او می بایست به همه چیز اقرار کند. دوگانوف نگاهی سطحی و بی توجه،‌ به آلیوشا انداخت. آلیوشا بلافاصله گفت: سلام عمو ادیک!

دوگانوف پرسید: چی می خوای؟

آلیوشا گفت: شما منو نمی شناسید؟

ـ می شناسم،‌ اما من خسته ام برادر، منو ببخش!

آلیوشا دریافت که هنوز شجاعت کافی برای اقرار آن مسئله ندارد، و از طرفی هم نمی توانست به خانه برود.

آنها مدتی همینطور ساکت ایستادند

ناگهان آلیوشا مایکا را در کنار دروازه استادیوم دید که مستقیم به طرف کیوسک می آمد، دوگانوف با عجله به سمت او رفت، معلوم بود که از دیدن مایکا تعجب نکرده. دوگانوف دست مایکا را گرفت و پس از مدتی آنها پشت دروازه استادیوم از نظر محو شدند.

آلیوشا هم به طرف در خروجی رفت، خسته بود و در عین حال احساس آرامش بسیاری داشت. انگار که این بازی را او با سوئدی ها کرده بود.

 

1-  نام شهری در روسیه و همچنین نام یکی از ایستگاههای متروی بزرگ مسکو می باشد.

2-  غیرت آلیوشا در اینجا نسبت به ادیک بود که یک دختر معمولی مورد توجه شخصیت محبوب او قرار گرفته که شاید حتی ارزش قهرمان بی اطلاع باشد.

3- مخفف نام مذکر لئونید است که ادیک اشتباها آلیوشا را با آن نام صدا کرد.

دو زندانی، یک سوسک و یک کلپک/ وحید رضا زارع


«پرده باز می شود» سلولی ست با یک تختخواب و دو زندانی. فریاد نگهبانی که غذا می آورد تنها رشته ی ارتباط با خارج است. زندگی یک تک سلولی میان قاب نگاه انسان خارج از سلول در خواب و خوراک تعبیر می شود. مردی (انسانی) با کتابهای زیاد وزنی (انسانی) با یک مارمولک در قفس. مارمولکی که تنها آوازه خوانِ در بندِ این سلول است و یک سوسک که بر حسب اتفاق وارد این سلول می شود. مرد زندانی این سلول به واسطه ی ترس از نابود شدن کتابهایش ـ که تمام دارایی و اندوخته اوست ـ دشمن سوسکهاست، و این حقیقتی است که سوسک به وسیله زن» زندانی از ان مطلع می گردد. پس زن در عوض چپاول ثروتش به او در سرکوب هویتش و سرکوب واقعیت که همانا وجود یک سوسک در سلول است، کمک می کند. سوسک ـ که شاید خود نمادی از مسخ اکثریت است
به وسیله تلقینِ زن، مسخ در انسان می شود. زندانی کتابدار ـ و یا شاید کتابخوانِ روشنفکر ـ در اولین دیدار، شیفته ی جذبه ی حقیقت انسان نمایانه ی سوسک می گردد و بخشی از کتابهایش را در اختیار او می گذارد. مرد زندانی این سلول و زنِ زندانی این سلول هر روز غذایشان را از نگهبان می گیرند، مارمولک پس مانده غذای صاحبش را می خورد و آقای سوک (سوسک) ـ انسان کاذب این سلول ـ به طبع طبیعت و غریزه ماهیت، مثل یک سوسک واقعی از کاغذ کتابهای زندانی تغذیه می کند. کتابدار روشنفکر آگاه که یک سوسک آرامش و نظم سلول او را بر هم زده است و کتابهایش را نابود کرده است، سلول را سم پاشی می کند. پس در این میان تنها کسی که از استنشاق این هوای آغشته به سم خواهد مرد سوسکی است که منطق واقعیت وجودی او می گوید یک حشره در برابر سم حشره کش می میرد حتیا گر او به انسان بودن خودش ایمان و یقین داشته باشد.

زندانی کتابدار ناآگاه از واقعیت سوسک، ناخواسته دوستش آقای سوک را کشته است و سوسک مرده که خوراک مارمولک می گردد. زن زیاده خواه و مرد روشنفکر نمایش برای فرار از نا آرامی و تردید، خود را در قفس درونیاتشان، اسیر می کنند و مارمولک سبز آوازه خوان، آزاد می گردد. در زندان ؟!

و اینک شاید اوست که غذایش را از نگهبان می گیرد و شاید دو زندانی در قفس را، او غذا خواهد داد.

«پرده بسته می شود»

پنج. در اولین برخورد آنچه از نام نمایش بر می آید، سلول همان زندان است و تک سلولی، زندانی ست ؛ اما در برخوردی دیگر، کوچکترین واحدِ سازنده ی بدن موجودات زنده را سلول می گویند. و نیز تک سلولی به موجوداتی اطلاق می گردد که از لحاظ ساختار زیستی و حیاتی، ساده ترین و ابتدایی ترین و کوچکترین موجودات زنده می باشند. این ایهام در نام نمایش تفکر، تخیل و ذهن را بر آن می دارد تا در پی ارتباطی میان این مفاهیم دوگانه باشد.

چهار. اشاره های این نمایش نسبت به جنسیت افراد در حاشیه می گیرد و واقعیت زندانی بودن آنها نسبت به انسان بودنشان مقدم است و به نظر می آید استعمال کلماتی چون (آقا و خانم) در نمایش تنها کاربردی اصطلاحی دارد و هویت افراد عملاً در روند نمایش در محدوده مونث یا مذکر بودن مطرح نمی باشد. بلکه فقط و فقط به عنوان دو زندانی، یک سوسک و یک مارمولک سبز عرضه می شوند.

سه. دیدِ موشکافانه و پردازشی دقیق در بطن جنبه های گوناگون و تحقیق انگیزه های روانی ـ شخصیتی افراد در رابطه با محیط و روابط صورت نگرفته است. با نگاهی دقیق تر در می یابیم که نویسنده تنها با اسامی عام اشخاص را در نمایشنامه مورد خطاب قرار می دهد. و به نظر می رسد آدم های نمایش در قالب تیپ ارائه می شوند که البته مد نظر نویسنده برخلاف این مدعاست.

با بهترین برداشت از نمایش تک سلولی ها می توان گفت: نویسنده تیپ هایی را در قالب موجوداتی که هر کدام نماد و نماینده ی قشر یا طبقه ی خاصی از جامعه می باشند،‌ در یک سلول کنار هم گرد آورده و این به ناچار منجر به رابطه ای بین آنها می شود و نمایشنامه تنها به طرح و روایت این روابط بسنده می کند و حتی به بیان پیش زمینه ای کامل در معرفی افراد و یا پس زمینه ای لازم برای نمایش نمی پردازد، به گونه ای که در پایان احساس می شود هدف نمایشنامه ،آفرینش و معرفی تیپ ها و یا شخصیت های منحصر است و نه ایجاد تضاد و کشمکش برای شکل گیری هسته ی دوام.

دو. حذف موسیقی از نمایش با وجود خلاء ها و کمبودهای محسوس آن در ساختار شیوه ی اجرایی، قابل توجیه نیست. به بیان دیگر کارگردان در صورتی محق این قضیه ایت که نبودِ موسیقی بوسیله ی سایر امکانات نمایش جبران شده باشد و تماشاگر جای خالی آن را در نمایش احساس نکند، همنین در استفاده از نور گاهی بدون در نظر گرفتن قرار داد تعویض موقعیت زمانی و یا موقعیت مکانی نمایش، نور خاموش می شود که هیچ کاربرد منطقی و تکنیکی در روند نمایش ندارد بلکه تنها برای پنهان ماندن بازیگران هنگام خروج از صحنه صورت می گرفت، و این نبود استریلیزگی و یا طراحی در نور، از ظرافت ها و زیبایی های کار می کاست.

یک. آشفتگی میزانسن ها و حرکات زائد بازیگران در نمایش سبب تمرکز زدایی تماشاگر در جهتِ خلع برداشت تاویل های گوناگون از میزانسن های نمایش می گردد.

ریتم کند و کش دار نمایش، و ریتم یکنواخت بازی ها،‌هسته ی داستانی ضعیف و فقر اتفاق دراماتیک و کنش برانگیز موثر در روند کار، همه و همه در ناتوانی نمایش برای برقراری ارتباط هر چه بیشتر با تماشاگر، موثر هستند.


صفر. نمایش تک سلولی ها نوشته و اجرا جواد انصاری زاده از 17 الی 21 مهر ماه 82 در سالن فرهنگسرای شهید آوینی بندرعباس به روی صحنه رفت. 

شعر / لویی آراگون /

برگردان فارسی از : مسعود فرح

 

 

الزا در آیینه


 این درست در میانه‌ی تراژدی* ما بود

و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینه اش

او موهای زرگون‌اش را شانه زد       انگاشتم             دیدم

دست های شکیبایش آتشی بزرگ را آرام می کرد

این درست در میانه‌ی تراژدی ما بود

 

و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینه‌اش

او موهای زرگون‌اش را شانه زد       و من بایست گفته باشم

این درست در میانه‌ی تراژدی ما بود

که او داشت می نواخت آهنگِ چنگِ بی خیالی را

در همه‌ی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینه‌اش

 

او موهای زرگون‌اش را شانه زد       و من بایست گفته باشم

که او بی خیال شکنجه‌ی یادِ خویش بود

در همه‌ی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینه اش

بی گفتنِ آن چه دیگری در جای او می توانست گفته باشد

 

او بی خیال شکنجه‌ی یادِ خویش بود

این درست در میانه‌ی تراژدی ما بود

جهان به گونه‌ی آن آیینه‌ی پلید بود

شانه جدا می کرد رخشه های آن ابریشمِ درخشان را

و آن پرتوهای روشن‌گرِ گوشه های یادِ مَن

این درست در میانه‌ی تراژدی ما بود

به گونه‌ی سه شنبه که نشسته است در میانِ هفته

 

و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ یاد او

از دور     او دید     مردنِ در آیینه‌اش را

 

یک یکِ بازی‌گرانِ تراژدی ما

که بهترنانند در این دنیای پلید

 

و شما نامِ‌شان را می دانید            بی گفتنِ من از آنان

و شکوهِ درخششِ‌شان در آن پسین های دراز

و از موهای زرگون او هنگامی که می آید بنشیند

و شانه به زند بی‌گیب       یک پرتوِ بزرگِ آتش را .

 

 * برابر رسا و گویایی برای «تراژدی» نیافتم؛ به ویژه در این شعر که این واژه با همه‌ی گستره‌ی معنایی اش به کار رفته است.

 

شعر / سعید آرمات

 
در اتاقِ شماره یک                        تختی دارم

چشم انداز چند مورچه ام

که لذت دارد نگاه به ناخن انسان.

شاخک به شاخک می زنند و

خبر از خوبی وضع من می دهند.

 

عادت دارم در این پنجره

به حرکات کوه و به چتر پارة تو توی خیابان افتادن دارد.

عادت دارم

به نیامدن دکتر و کمبود                  هوا و پرستار زیبا

عریضه می نوشتم

گزینش چه کارها که نکرد در این چند سال با منِ مریض.

 

در اتاق دو

«تخت بعدی» که صدایش از راه رو می آید من هستم.

دسته گلی نیامد    عوض پرستار

مورچه های زیباتری دارد

شیک تر          می آیند

غرور                 بیشتر دارند.

آدم را        توی آدم                حساب نمی کنند.

یک احتمال:

من  دارم زندگی را از سر می گیرم

به اعتقاد آمپولی که در سِرم مانده              شبِ                  راحت تری دارم.

 

در اتاق شماره 3

هوا در کپسول است و اکسیژن شدیداً دیده شده است

دیده شده یعنی تا حالا از صبح چند پرستار فشار همة کپسول ها را گرفته اند.

نبض من در دست های دسته گلی است

که احتمالاً به اتاق شماره‌ی یک رفته اشتباهی.

من بارها برگشته ام

به تخت ها نگاه

به پایه های میز

احتمالاً هوایی در کار نیست و موریانه ها خواب تختِ مرا ندیدند.

من        تلویزیون را نتوانسته است خاموش کند

سواد کمی دارد

و گرنه با دانستن نام این شیء پلاستیکی روی دهان و بینی ام

احساس آرامش داشتم.

از پایه های لقی که دارد مرا بیرون

هوا سرد و چیزی مثل چیزی که ندانستم مغزم را می گیرد

            «میکسر در پاویون احتمالاَ آبِ موزِ پرستارها را می گیرد»

صدای مارش چند سرباز که جنب بیمارستان با نیامدن رهبر ارکستر

تمرین بدی دارند

چراغِ موتوری بی سرنشین

 

 

اگر صبح است

به همین پس پشت ها می روم/ می برند.

دارم به از هفت سالگی دوستی احتمالاً توی یکی از اتاق های سه گانه دستی برای ِ

دیدن من دراز کرده

نامه می‌نویسم

چراغ مطالعه دارد تند می‌آید و نورش نورش نورش

چیدن لیوان سرخ از تختِ بغل آسان نبود

 

موتوری آمده است

من را دارد به پرستار تبریک می گوید

نور کلاه آقای دکتر                         مغزم را دارد می خواند

 

چند صدای خنده

چنده پرنده که می‌گویند

تو          آزادی

تا زندان بعدی.

 

پاییز 82


شعر / حسین کوشامنش

سه شعر از مجموعه شعر

« از ... تا ... نگاه هانی »

 

شبنامه

سطر اول که راه افتاد

افتاد

از خانه خارج و دیگر باز نخواهد گشت دید

صفحه که روی دست‌های من

خارج از خیابانی شدم که مرا ورق می زد

و سطر اولم

روزهای پیش بر پیشانی‌اش خط خورده اند و خطا پس می دهند بود

روی دست های خیابان باد کرده‌ام

از صفحه خارج می شوم

زنی را که در روزنامه گم کرده‌اند

در خانه پیدا می‌کنم

روزنامه شب می شود و تا

زن مچاله در دست های من

من

ورق می خورم

در دست هایی که زن هم گم‌اش کرده است.

 

چارک

تاس می پراکنی که از جفت شش

شش جفت چشم چهار تا شوند میان این همه سفید و سیاه

و لابد گیس هایت لابه لای خانه‌ای شانه

بعد با دو صفر

یکی طاس‌ات کنند و بچرخانند میان چشم

و دیگری که خدمت کنی برای این همه زیر صفر

نمی ارزد که رخ دهی و بلرزی

جفت جفت چشم ها را

میان این همه سیاه و سفید بنشان

دست گیس‌های بلندش بگیر و تو به توی خانه‌ای شو

از شما چهار

یکی که نمی‌لرزد می ارزد.

 

 

جنوب شرجی

چشم‌های تو را تمام نکرده‌ام هنوز

دست هایت رو می شوند

پا به پای سر نخ های بی ته

انتهای هر دلیل بی سوال را تمام می شوم

به کفش‌هایی می‌رساندم نیامده به فرش

که جفت می کنند

و تو

دلیل شرجی جنوب

به غسل می کشانی‌ام

بعد

با هر چه دست و روی شسته رو به من

پشت می کنی به آبروی من.

 

شهریور 1376

نگاهی به یک شعر / سعید آرمات

 

یکی از راه های شناخت و معرفی شعر برای مخاطب ، باز کردن عناصر و اجزای وحدت آفرین شعر است یا بهتر بگوییم نشان دادن خط و ربط های اجزای اصلی که سازنده ساختار شعر اند. به هر حال زیبایی یک متن شعری احتمالاَ حاصل دریافت مناسبات دست و پاها و امعا و احشا و اجزای دیگر شعر است. چنان که حتی عناصر سازنده زیبایی شناختی شعر کهن مبتنی بر همین ارتباط است. از تشبیه که شاید ساده ترین شکل بیان ادبی است ، گرفته تا انواع مجازها و کنایه و استعاره ها و سایر اشکال بیان شاعرانه .

اما آن چه شعر دهه‌ی هفتاد را از شعر دهه ها و سده های پیش متمایز می کند این است که زبان به جای ارجاع به معنای استعاری و رفتن و جست و جوی معانی پسِ پشت کلمه و یافتن حقیقت از دل مجاز بیشتر به دنبال آن است که ارتباط ها را بیشتر از سطح دنبال کند تا رفتن به عمق از طریق استعاره و مجاز. البته این همه ی مسئله نیست. شعر کلاسیک نیز بخشی تحت عنوان حقیقت در تقابل با مجاز مطرح است. اما بسامد استعاره و مجاز و کنایه در ادبیات کهن زبان را به سمت همان چیزی می برد که امروز نامش را می گذاریم تمایز ادبیات دهه هفتاد با گذشته.

آن چه شعر دهه هفتاد را متمایز می کند ماهیت دهه هفتاد است که اساس آن بر روابط است که سعی ندارد از زبان حمالی برای معنا یا معناها و تاویل ها بسازد. در واقع فاصله بین لفظ و معنا تا حد امکان برداشته شده، چنان که در ادبیات کهن فهم شعر به فهم معانی پنهان در کلمات مربوط است چنان که در یک مصراع از منوچهری دامغانی که از یک مسمّط انتخاب شده « لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده است» لشکر چین در معنای استعاری یعنی چمن ها و سبزه ها به کار رفته است که علت تشابه لشکر چین و سبزه کوتاهی قد چنینان است و خیمه زدن هم در مفهوم کنایی آن یعنی « ساکن شدن » و « اقامت گزیدن » و اینجا یعنی « روییدن سبزه در بهار». این عناصر شخصی نیستند یعنی آموختنی‌اند و هر کس یک بار استعاره را در شعری شناسایی کند کلید فهم آن را در تمامی شعرهای پیشین و پسین آن شعر اول در دست دارد. برای همین هم یک استعاره از قرن چهارم تا قرن هشتم تکرار می شود. چرا؟ چون قرار نیست روابط معنایی را که در ارتباط با جهان بودند به هم بریزد و جهان از پیش تعریف شده را مخدوش کند. اما در شعر هفتاد زبان ابژه‌‌ی خودش است. حرکتی که شاید اول بار از سوی زبان شناسان روس صورت گرفت. و نگاه ما را به زبان به منزله حافظ و نگاهبان کتب ادبی عتیق و آسمانی دگرگون کرد.

بحث مختصر و البته پراکنده ما از اول قرار بود برسد به شعری از ساجده کشمیری که چندی پیش در جلسه شعر فرهنگسرای شهید آوینی قرائت شد.

ناگفته نماند که قسمت اول این نوشته با آنچه پس از شعر می آید کمی پراکنده و شاید بی ارتباط نشان دهد. علّت آن است که ابتدا قسمت دوم یعنی نگاه ما به شعر ساجده کشمیری نوشته شد و بعد از آن با افزودن مقدمه ای بر آن درباره شعر دهه هفتاد و تاثیر آن بر شعر جوان ادامه یافت. خوانندگان این کاستی را بر ما خواهند بخشید.

 

فاجعه

آخر سر از چشمانت که در آوردم

به سرت نزند دیوانه شویم

از درد سرهایی که از نتیجه ی از سر زدن بیرون می زند

همه ی او بداند

میان وقت اضافه می توان پرتقال پوست کند              با تو عکسی گرفت

و تمام سرهای پر از گوش و چشم را دست به سر کرد

همه‌ی منِ او بداند

سر از کجا در آورده ام توی این ماه               برای چشمای به دستمال داده

اوایل سپتامبر گفت:                      سرت را می برم

گوش تا گوش خندیده بودیم مگر اینجا شهر هرت است!

توی یواشکی آنقدر سر زدند تا هرات سر در آورد از انبوه موهای تراشیده

فاجعه از سر می گیرد

خواب ندارم

تو را دارم بی سر چگونه ببرم.

 

خلاف آخر شعر که به گمانم پایان معقول و مطلوبی است ، شروع شعر با کمی رخوت همراه است.

به دو دلیل 1- شروع خط اول با یک قید منفعل «آخر» است. با توجه به اینکه، این عبارت قیدی الزاماً باید «آخَر» به معنای «پس» و « بنابراین» تلفظ شود. و راه را بر خوانش دیگر این کلمه یعنی « آخِر» به معنای «پایان» بسته است، پس «اول» هم در مصراع های بعد جایی ندارد یعنی مخاطب به دنبال شروع و اول نگردد.

2- در جمله اول طبق زبان پراتیک (رسمی، علمی، غیر ادبی) حرف ربط «که» آمده است که معمولاَ به همین شیوه در زبان روزمره کاربرد دارد و آمدن یک جمله دارای حرف «که» به ما می گوید جمله‌ی دیگری هم در پیش است که این جمله اول بخشی از آن یا وابسته بدان است. می شود آشنایی زدایی کرد یعنی جمله دوم ، اول بیاید و جمله اول در جای جمله دوم بنشیند یعنی این گونه : «به سرت نزند دیوانه شویم/ آخر سر از چشمانت که در آوردم».

نکته بعد که بر ضعف شروع  افزوده این است که در سه خط اول چهار مرتبه  عبارت یا کلمه «سر» و «سر زدن» به کار رفته است که البته با شناخت ما از ادبیات کلاسیک، بلافصل  جناس مشتق و تام خود را به رخ می کشندو شاعر می تواند این ها را داشته باشد اما نه متوالی. این کار می تواند به نوعی ساختار منسجم تری هم به شعر بدهد.

 از این جا به شعر جان می گیرد. من اگر بودم شعرم را از خط چهارم شروع می کردم.

« همه‌ی او بداند

میان وقت اضافه می توان پرتقال پوست کند با تو عکسی گرفت»

تا آنجا که شعر می رسد به « برای چشمای به دستمال داده»

که کلمه « چشمهای » توجیهی برای محاوره بودنش نیست؟ چرا « چشمای » و نه مثلاَ « چشم ها » یا « چشمان».

ضمن اینکه علامت «های» جمع و حرف «ی» کش دار از لحاظ موسیقیایی فاصله انداخته اند بین «چشم » و « به دستمال داده».

خط بعد« اوایل سپتامبر» است که همراه با فعلِ «گفت» برای اول بار یک نقل قول یا روایت از شکلی دیگر وارد شعر می شود. خط بعد هم بازی بدی نیست بازی بین «هرت» و «هرات». اگر چه خیلی سریع اتفاق افتاده و می توانست بهتر از این باشد اما در خط بعد منفعل ترین واژه «یواشکی» است که برای سر بریدن و فاجعه کمی مضحک به نظر می رسد. آدم یواشکی شکلات می دزدد اما سر نمی برد.

آخر هم اینکه شعر می توانست ادامه یابد. نفسش را داشت اگر شاعر کوتاه نمی آمد. بعد از عبارت اویل سپتامبر به نظر می رسد روایتی در کار است و برای آن حالا حالا ها مخاطب باید صبر کند که نفس شاعر می برد و شعر تمام می شود.

نمی توان از صحبت درباره این شعر رد شد و به طنز زیبای دو سطر «اوایل سپتامبر گفت: سرت را می برم/ گوش تا گوش خندیده بودیم» اشاره ای نداشت و همه خوب می دانند که گوش تا گوش سر کسی را بریدن کجا ؟ و تا بناگوش نیش کسی به خنده باز شدن کجا؟

نکته آخر که البته در آغاز بایست می آمد، اینکه نام شعر فاجعه است به طنز یا به جد؟ خوش دارم که این اسم را به طنز بگیرم تا به جد. چرا که عنوان شعر؛ امروز دیگر کلیدی نیست برای رفتن و باز کردن متن بلکه بیشتر جزیی یا بخشی از شعر به حساب می آید.

اگر عنوان شعر را به جد بگیریم در واقع تمام گره های متن را از اول گشوده ایم و شاید البته در خوانش های متعدد این شعر مخاطب حس کند هیچ فاجعه ای در کار نیست و تنها انفجار زبان است که حتی فاجعه را به طنز کشیده است.