داماهی - شماره 7


شماره 7 ماهنامه داماهی

ویژه نامه داستان
منتشر شده در 10 آبان 1382
سردبیر: ابراهیم پشتکوهی
دبیر ویژه نامه داستان: موسی بندری

طراح: حسن بردال

دانلود فایل pdf :

[گپ هورخش] ما این کوچه را به نام حسن خواهیم شناخت/ سعید آرمات


 

تلخ است ، تلخ. به شوکران و هلاهل می‌ماند،‌ برای ما نوشتن از کسی که تا بود مجال نوشتن نداد به ما از خود. و این که تا بود از او هیچ نتوانستیم نوشت به بهانه ای یا به کاهلی یا از سر جوان‌سری. یعنی که تا بود راه آزادی نوشتن درباره‌ی او برای ما صعب بود و رفتن او نوعی رهایی برای گفتن از اوست و این چیزی است که نوشتن را که خود کاری بسیار دشوار است دشوارتر می نمایاند. پس بی هوده نیست این که این همه قلم می‌چرخانیم و همه چیز گفته‌ایم تا حالا برای اینکه بگوییم فقط دو کلمه: « حسن کرمی رفته است.» و فعل رفته است یعنی اینکه او مدت‌ها پیش رفتن را شروع کرده بوده تا رسیدن به تاریخ 27 مهرماه هشتاد و دو که رفتن برای او تمام شد و شاید برای هنرمند، گفتن این جمله تکراری باشد که رفتن همانا آمدن اوست. اگر چه او را همواره نشسته دیده بودم که نشستن مداوم او بر صندلی کهنه‌ی پشت دادگستری، نماد نشستن سالیان او در چلّه شعر بود. می دیدم. نه به برگرداندن نگاه و چرخاندن سر که به گوشه‌ی چشم . همیشه بر یک جا بود و به یک قرار. تنها زهر آفتاب بود که گاه مجبورش می‌کرد صندلی را بکشاند به کنجی دیگر. اگر او را می‌دیدم ، به همان یک نظر اول،‌ که هیچ. که یعنی قدم تند می‌کردم بروم تا او سر پایین دارد ، که همیشه بود.

اگر نبود قدم آرام می شد و چشم بیشتر می‌چرخید در کاسه. اگر نبود پا کمی سست می‌شد و می‌چرخید گردن. اگر نبود بر می‌گشتم و تمام زوایای کوچه را به دنبالش می‌جستم شاید اثری از او باشد. اگر باز هم نبود چیزی فرو می‌ریخت در ما که در آن حوالی همیشه ساختمانی در حال ریختن و بناهای نوپدید همیشه در حال ساختن بود. شاید شاعر را با این ها هیچ کاری نبود.

حالا خیال ما راحت نیست یکی از ما از آن کوچه رفته است و این کوچه را ما به نام حسن خواهیم شناخت. تا روزی ، یکی بیاید از ما و صندلی اش را جای او بگذارد و این چرخه چه تلخ می چرخد.

می گفتم با خود همیشه که روزی او از این سکوت بر می خیزد. حسن برخاسته بود. می‌نوشت به تازگی از ما، آنچه را که سال ها پیش می بایست نوشته بود و ننوشته بود.

نسل کرمی همه چیز را برای رسیدن به آرمانی والا می‌یافت و می‌جست. شعر برایش تمثیل رودخانه‌‌ی مولداو بود و کلمات شعر مردمی بودند که قطره وار حرکت می‌کردند از جویبارها، تا برسند به نقطه ای به نام رودخانه و حرکت کنند با جریانی آرام و کم کم شتابناک و خروشان. و نهایت دریا باشد و یکرنگی همه قطره ها. نشد آن چه را که آنها در تصور ساخته بودند و شعر هم از این گونه بود برایشان.

برای ما ولی شعر در عصر فروپاشی همه‌ی کلان‌روایت‌ها: اومانیسم ، سوسیالیسم ، کمونیسم و همه‌ی وعده وعیدهای مدرنیسم، روایت تازه ای که نداشت هیچ ، می دانستیم که اینها همه‌ حقّه‌ای است که چندان هم تازگی ندارد.

پس به بازی گرفتیم ، گرفته ایم همه چیز را. از هراس اینکه خود مقهور بازی گذشتگان نشویم به وعده وعید. و اینجا بود که یعنی خط ما سوّم است. نه خود توانستیم خواند و نه غیر ما.

و این بازی برای ما که جدی نمی‌نماید. اما بالاخره شعر است و ذهنیت مردم چه می شود از این همه پریشان گویی ما ؟ و کرمی که نتوانسته بود بپذیرد این بازی پر از پر و خالی ما را ،‌ به روایت های خودش می‌اندیشید و گمان می کرد مسیح‌وار، روزی زمین از آن ستمدیدگان خواهد شد.

پس این اواخر برخاسته بود به خیال خود به نجات شعر و گمان می کرد نفرین خدایان، شاعران جوان را گرفته که همه افتاده اند به سخن گفتن به زبانی که کسی را یارای فهم آن نیست. و این برای ما زیبا بود که می دیدیم بالاخره ماکه‌کودکانی بودیم در نظر او، توانسته‌ایم به شیطنت ، او را واداریم تا دوباره مداد نهاده در کنج طاقچه را بتراشد و بیاغازد.

از نگاهی‌دیگر حسن کرمی همراه با منصفی نسل اول ادبیات این خطه بوده اند. در سال‌هایی که هنوز جنگ بر سر تضمین سعدی بوده و یافتن تخلص های متفاخر یا دغدغه‌ی تنها انجمن شعری شهر، این بوده که مسلماً چه گونه می‌توان سعدی را به گویش بندری برگرداند تا شاید بشود از غزل سعدی تضمینی بندری فراهم آورد. که این مثلاً هم به نفع شعر سعدی بوده و هم ، به نفع گویش بندری !

در چنین سال‌هایی و پیش از این ها دریافته بودند کسانی مثل کرمی و منصفی که کاسه خود را آماده کنند تا از رودخانه معروف نیما به اندازه ظرف خود چیزی بردارند. برداشته بودند. اما چه فایده، مخاطب آن سال ها شاعر را بی موی بلند و بی وزن و قافیه نمی خواست. بی قیافه متبختر نمی‌خواست .

پس می شود فهمید چه اندازه رنج و چه اندازه تنهایی باید برده باشند نسلی که زود آمده اند و پیش از موعد. پس تا کرایه راه و فرصت اجازه می داد رفتن به تهران و شیراز و نوشتن نامه و فرستادن به این و آن کمی تسکین و تسلّای خاطر بود. بی‌هوده نبود عشق بی‌کران کرمی نسبت به دوست و مخاطبش منصفی و منصفی نیز ادای دین به این علاقه را آن گونه جبران کرد که دیده ایم و می‌دانیم.

باید از این نسل بسیار نوشت نسل بی‌کتاب ، نسل بی‌نقد ،‌ نسلی که با اعتقاد به شعور و منش و تفاوت شاعر با متشاعر حتی به فراموشی نام خویش نیندیشید. نسلی که سخت‌جانی کرد، کتک خورد و زندان رفت و نرفت زیر بار آنچه خیلی ها رفتند و نشدند حسن کرمی ، نمی شوند.

اما دوباره بر می‌گردم به همان کوچه و می‌گویم احتمالاً حسن کرمی همانطور نشسته بر صندلی خود در حالی که سر به پایین داشته بر صفحه‌ی کاغذ ، همانطور که داشته می نوشته عریضه و حسب حال، شرح کتک خوردن این از آن، شرح رفتن و برنگشتن این زن از آن خانه، حتماً می دانسته و در همه حالات دیگر که زیباترین پایان ، پایان تراژیک است.

به جای مقدمه: موسی بندری

انسان قصه گوست. و قصه بخشی از هویت انسان را می سازد. در هر جا و هر زمان. زمان و مکان  تعریف های خاص خود را اؤ قصه دارند. انسان می رقصد، می نوازد، می خواند، نقش در می آورد و قهر می کند. از ترس، از شجاعت، از شادمانی، از اندوه، از بی پناهی، از پناهداری، از حسرت، از آرزو و از…

انسان هایی که در محیط جغرافیایی خاصی ـ هرمزگان ـ می زیند لابد از این قرار، روزی، روزگاری موسیقی و رقص، شناسنامه هنری این مردمان بود. امروز اما شعر شناسنامه او را می سازد. یا حداقل به نوعی جای آن را می تواند پر کند. هر چند بخشی از این عقب کشیدن بر می گردد به امکان فضای هنری در این سرزمین، بخشی هم …

می گویند انسان در زبان وجود دارد. زبان آینه هستی انسان است و انسان زبانمند است. برای همین با نگاهی به گویش هرمزگان، مهم گفته شده ی بالا را می توانیم در آن منعکس کنیم.

به بیت (ترانه، تصنیف و به تعبیری شعر) بر می خوریم به چَمَک (رقص) ساز (موسیقی) تیارت (نمایش) و چی چی کا (قصه) یعنی همه اینها با این مردمان بوده، در آنان بوده است.

هرمزگان هم تابعی از این سرزمین، تحولاتی را از سر گذرانده و می گذراند. انسان های امروزیش را در وجود می آورد. با همان مدنیتی نا متوازن، گسسته و در هم آمیز. سری در گره های تو در توی سنت و سری در پیچاپیچی مدرنیت.

ساز او نتوانسته بود بار این تحولات را در خود بدوش کشد. تا جایی که بخشی از این ساز به اضمحلال نزدیک شده . موسیقی زار «ساز و لیوا» رقصش در همآویزی که زیبایی دیگری را تعریف می کند. ناخورند سنت،‌ پسند نو. تئاتر بلاخره به ساز و ساختی می رسد! یا می تواند برسد. یا هر چه بهتر که برسد. شعرش آینه انعکاس،‌بازتاب تحول را نقش انداز می شود، یا شده،‌چه احتمال شونده. اما قصه اش…

این شماره ویژه نامه فرهنگی ـ ادبی «داماهی» سر آن را دارد که نگاهی به این بخش از هویت مردمان این سریان بزند.

اگر شعر مدرن در این خطه و تحولات آن توانست ردها، بسترها، راه هایی را به جا نهد که امروز خوب هم می نهند، یا حداقل قابل اعتنا از کار درآید. قصه مدرن (داستان) مجهور مانده، غریب و بیشتر ناشناخته.

به لایروبی آن که دست می بریم. اولین چهره حسن کرمی است. آثاری در نشریات دهه 50 چاپ کرده مثل خوشه  بازار وهنر رشت ، جنگ اصفهان که به دلیل محدودیت در دسترس نبوده و تنها داستانی از او در مجموعه سه جلدی داستانهای کوتاه ایران «همیان با ستارگان» توانستیم بدست آوریم.

در جلد دوم «همیان با ستارگان»

داستان کوتاه «هیاهو» از حسن کرمی چاپ و در مختصر معرفی او را از زمره پایه گذاران ادبیات داستانی بومی بر می شمرند. دومین نفر . هر جا صحبت داستان نسل اول می شود نام محمد زمانی می آید که از او اثری  نیافتیم در رجوع به هم نسلان او اما همه بر این مهم صحه می گذاشتند. و ابراهیم منصفی (رامی) که قرار بود عزیزی یکی از کارهای او را بدستمان برساند. متاسفانه این مهم انجام نگرفت. و با توجه به این که فیلمنامه های بیشتر آثار سینمایی کوتاه حسن بنی هاشمی را او می نوشته، نشان از ذهن قصوی او را دارد.

اما همه می دانیم از ذهنیت تا عمل راه  کمی هم نیست. هم چنان که نام عبدالهادی معتمدی هم بگوشمان خورده که اتفاقاً از نمایشنامه نویسان خوب و از پایه گذاران تئاتر مدرن در این منطقه بوده است به ویژه نوشتن و اجرای نمایشنامه «زار» که تحولی در نگرش تئاتری منطقه محسوب می شود. و از همین مقیاس می توان ذهن قصوی ایشان را هم پذیرفت با همان اما و اگر مذکور.

اؤ کارهای قدیمی مسعود فرح هم که اشاراتی به آثار داستانی خود دارند متاسفانه در دسترسمان قرار نگرفت اما داستان امروزی تر او را موقعیتی غنی شمردیم.

حضور عباس عبدی در این منطقه هر چند در فضای شعری آن غنیمتی بود و هست، اثری داستانی به نام «اعتصاب» از وی در جنگ «برج» شماره دوم اسفند ماه 1359 که به همت نویسنده و شاعر محمد محمد علی و محمد وجدانی بیرون  آمده است را فراهم این مهم دانستیم، هم چنان که متنی از آثار قدیم منصور نعیمی، که   می تواند به این غنایم بیافزاید.

آیا اگر همه این عزیزان و آثارشان بهتر از این فراگرد می آوردیم نسلی از داستان نویسی در این خطه شکل نمی گرفت؟ ]اقرار به ناتوانی[

آیا اگر نسل امروز که حداقل به لحاظ کمّی قابل اعتناست و در شور و احساس داستان نویسی ست از این پشتوانه و تجربه،‌ ریشه یا هر اسم دیگر آگاه بود. بهره می گرفت،‌ارتباطی می یافت، امروز جا پای محکم تر نداشت؟ ]اقرار به آرزو[

قرارمان بر هیچ پاسخ یگانه ، دوگانه و چند گانه هم نیست.

امروز به اعتبار همین بخش اندک که ارائه می شود ادبیات داستانی در اشکال، نحله مختلف در این منطقه پی گرفته می شود. خوب و بدش لابد اثرها باید بگویند. اثر ها هم لابد باید تریبونی بیابند به ویژه که این نسل بیشتر جوان اند ـ محصل، دانشجو ـ  آینده احتمالاً بهتر می شود شنید، دید یا فهمید.

پراکنده هایی از موسی بندری در نشریاتی مثل عصر پنجشنبه، نافه، معیار و یکی دو دیگر چاپ شده است . یکی دو داستان از هادی کیکاووسی و صبرا نامی هم.

کسانی هم با جدیت پی در پای داستان نویسی اند، در صفحاتی از هفته نامه های محلی به چاپ آثاری به عنوان داستان همت نهاده اند. امسال پنج سال می شود که در جوار کنگره شعر فضایی هم برای داستان جوان در این خطه خواب دیده اند یا طرح کشیده اند.

همه این ها نشانه های حرکت و رفتار داستان نویسی هرمزگان می تواند باشد. از این رو این ویژه نامه ـ گفتیم که ـ مدخلی بر این مبحث می تواند باشد. هم از این رو برای یافتن ریشه ها از نشریات و کتب قدیم تر چون جلد دوم «همیان با ستارگان» و داستان«هیاهوی» حسن کرمی از آن و «برج» داستان «اعتصاب» عباس عبدی سود جسته است با آثاری از دیروز و امروز تا چه پیش آید چه در نظر کشد.

 

[داستان] هیاهـو / حسن کرمی


 

هیاهو و انبوه مسخره ای بود. روی شنهای خیس ساحل، مثل مورچه هایی که یک روز بعد از باران حرکت و ازدحام را از توی سوراخشان بیرون آورده باشند، کومه کومه زنهای نقابی و مردهای سوخته و لاغر دور بساط ماهی فروشها می چرخیدند. با خستگی روی دوبه ی زنگ زده ی کنار گمرک نشسته بود. خنکی صبح با بوی شور دریا و بوی ماهی گندیده همه جا پهن بود. صدای همهمه ی بازار و صدای موج و صدای خیابانها را می شنید. روی دوبه ی آن طرفی پسرکی به دریا خیره شده بود، به نخ قلابش که توی آب بود و باید می لرزید. همه چیز کامل بود برای اینکه صبح یک روز تابستان باشد. صبح بندر با دلتنگی و ازدحام و یک مشت چیزهای خصوصی، به زنها نگاه کرد. چشمهایشان از پشت بتوله خیره و سمج و سیاه بود. راه رفتنشان مثل یک جور دلخوشی بیهوده بود که آدم را به فکر می انداخت. زنها مثل هوای صبح بوی خنکی داشتند. بویی که مرد آنرا از میان صدها بوی دیگر تشخیص می داد ـ و وقتی هم که آنها دیگر نبودند، او می توانست آنرا احساس کند…

خسته از خستگی و تنهایی بلند شد و رفت پیش پسرک که خیلی گرم کار خودش بود. آنقدر که نزدیک شدن او را ندید. رفت بالا و پشت سرش ایستاد. از همانجا به دست پسرک نگاه کرد، که نخ قلاب را گرفته بود و منتظر حرکت بود. مرد گفت: «چن تا گرفتی؟» پسرک از روی شانه چرخید طرفش. بی تفاوت و سرسرکی نگاهش کرد و از نو چرخید جای اولش. مرد مهربانتر از اول گفت: «گمونم رو اسکله بهتر باشه، اونجا درشتاشم گیر        می یات» منتظر صدایی ماند که باید می شنید. پسرک ساکت بود و صورتش همانجا مانده بود. مرد به قوطی کهنه که پر از خرچنگهای مرده بود، پهلوی پای پسرک نگاه کرد. دوستانه تر از اول گفت: «اگه کرم داشتی بهتر بود.  ماهی یا از هیچی بیشتر از اون خوششون نمی یا» باز هم منتظر ماند. جوابی نبود رفت جلوتر تا کنار قوطی و به صورتش نگاه کرد. از نیمرخ جدی و سوخته بود. نگاهش افتاده بود روی جایی که نخ وارد آب می شد و از آنجا همراه نخ تا زیر آب، آنجا که قلاب بود. مرد از سختی این چهره ی کوچک دلش گرفت. با حالت دلسوزی گفت: «این نخای پلاستیکی فایده نداره. نخ باید ابریشمی و محکم باشه و همیشه ولم دست. اینا موقع کار یهو دیدی از تو دستت در رفت» پسرک خیره مانده بود همانجا و مژه نمی زد، مرد به همان نقطه نگاه کرد. انگار به چشمهای پسرک. می دانست که توی آنها چیز محکم و سختی هست و فکر کرد: چه جوری ممکنه یه بچه نگاه سختی داشته باشه؟ و چرا جواب نمی ده. خواست به او کمک کرده باشد:« می گم آ قلابتو در بیار. شاید طعمه شو آب برده باشه. یه وختم می شه که ماهی یای ریز شیطون جوری اونو بخورن که تو حالیت نشه. خیلی این جور می شه» با تردید منتظر ماند. سکوت. در خیالش ماهی های کوچکی را آن زیر می دید که خیلی یواش به گوشت نوک قلاب نزدیک می شدند. مثل جریان آب. با شک و بدگمانی به آن نگاه می کردند. صورت صافشان را جلو می آورند. با چشم های درخشان و بی مژه زیر و بالای آن را وارسی می کردند. هوشیار تر از همه دهانش را نیم بر به آن نزدیک می کرد. آهسته نیش می زد و کنار می رفت. و بعد یکی دیگر و یکی دیگر. قلاب را می دید که خالی و آویخته در جریان آب می لغزد. بدون توجه گفت:«بکشش بیرون. بش طعمه بزن» پسرک مثل ستونی از خاموشی و سکوت آنجا ایستاده بود. انگار مرد را نمی دید و حرفهایش را نمی شنید. انگار وجودش را حس نمی کرد. مرد پکر و پشیمان بود که به آنجا آمده است. وزنه ای هر لحظه سنگین تر قلبش را می فشرد. فکر کرد:«اگه برم اون حتی برنمی گرده نگاهم کنه.» احساس کرد که دارد چیزی را از دست می دهد و جایی از او سنگین می شود. مرد این پا و آن پا می کرد و می دانست که رفتنش هر لحظه مشکل تر می شود. پسرک همانجا مثل دنباله ای از نخ قلاب روی دوبه ایستاده بود. خاموش و مواظب، آفتاب او را روشن می کرد. نسیم خنک دریا موهای پیچیده و بلندش را به یک طرف خم کرده بود. دور از آنها هیاهو تو فراز بازار حرکت می کرد؛ همچون بخاری گرم و متصاعد. مرد به آن همه صدا فکر کرد که بیهوده درهم آمیخته بود. به آسمان نگاه کرد. به دریا که نرم جاری بود. دور و نیلی و بزرگ بود. به لنجها و سمبوکها1 و بلمها که با امواج می رقصیدند، نگاه کرد. به آدمهای روی اسکله و کنار گمرک که با شتاب می رفتند و حرف می زدند و با شتاب فکر می کردند. مرد اندیشید:«اونا هیچکدمشون یه همچه انتظاری ندارن. شاید غم یکیشون، یکی از اونا که  بی خیال بنظر می رسه کفاف مردن صد نفرو بده. شایدم اونا تو عمرشون منتظر صدایی نبودن و صدای هیشکی یو غیر از خودشون نشنفن.»

کودک آنجا کنار مرد ایستاده بود.با تنی سوخته و محکم و کمی گوشت زنده و تلخ. به زحمت تا زیر شانه های مرد می رسید. پایی برهنه و شلواری چروکیده و پاره داشت که پاچه هایش را نرسیده به زانو بالا زده بود. مرد او را می دید که کنارش ایستاده است. آنقدر نزدیک که اگر دستش را دراز می کرد روی سر پسرک بود. مرد با باری که روی دلش سنگین تر می شد، ملتفت سکوت بود. دوام آن خسته اش کرده بود. با یأس شروع کرد:«روی اون قلاب چیزی نمونده. بکشش بیرون، بش طعمه بزن. تازه اگرم چیزی مونده باشه اس سخونه که هیچ ماهی گشنه ای سراغ اون نمی یا.» بدون اینکه به صورت پسرک نگاه کند، فکر کرد:«شایدم بیا. چه جوری معلوم می شه.» احساس کنفتی می کرد. از این تن نحیف نه بوی آشنایی می آمد و نه هیچ بوی دیگر. به نظرش رسید که مدتی طولانی آنجا ایستاده است. بدون اینکه پسرک حرفی زده باشد، اینطور خیال کرد که در وجود ساکت پسرک کسی به تحقیر او نشسته است. کسی که به نظرش می رسید خیلی مهمتر و هوشیارتر باشد. بدجنسی همو بود که پسرک را از زبان انداخته بود. صیاد کوچک با خاموشی غریبش گویی او را ریشخند می کرد. مرد ناگهان تصور کرد که سکوت پسرک نوعی اقدام پنهانی برای خجل کردن و تحقیر اوست. موجی از درماندگی و حیرت به مغزش هجوم آورد. می دانست که در مقابل این اقدام پنهانی توانایی هیچ عکس العملی را ندارد ـ می دانست که هر نوع رفتار در برابر بی اعتنایی پسرک بیهوده خواهد بود. در عین یأس و درماندگی احساس ستیز می کرد. با میلی وحشیانه و فوری حس کرد که می خواهد او را بزند و سرش را محکم به آهن دوبه بکوبد و توی صورتش فریاد بزند. جریانی از خشم به طرف صورتش و دستهایش حرکت کرد. مشتهایش گره شد. دید پسرک آنجا با صورتی پر از خون و اشک روی کف دوبه افتاده است. با چشمهای خیس و پر از التماس به او نگاه می کند که بالای سرش ایستاده است و التماس می کند:«نزن تو رو خدا نزن، بسه دیگه هر چه می خوای بپرس، بت جواب می دم ـ نفهمیدم، تو رو خدا دیگه نزن. به تموم حرفات جواب می دم.»

مرد به خودش برگشت؛ به پسرک که زیر نگاه او ساکت و بی خیال ایستاده بود و به انتهای نخ قلاب نگاه می کرد. مرد چنانکه از دیدن چیز عجیبی فارغ شده باشد، نفس بلندی کشید و به دریا نگاه کرد که سمبولکها و لنجها را بازی میداد. فکر کرد:«خب شایدم این لال باشه اصلاً معلوم نیس تو چه هوایی یه‌ ـ اما اگه لال نباشه چی؟ توله سگ جم نمی خوره. قلابشم که معلومه خالیه. و گوشش بدهکار هیچ حرفی نیست.» مرد این بار تصمیمی تازه شروع کرد:«مگه دستت خسته نمی شه؟ قلابت که خالی یه چرا درش نمی یاری بش طعمه بزنی؟ اینجوری تا صد سال دیگه م یه ماهی نمی تونی…» مرد به دیدن حرکت تند و فوری دستهای کودک خاموش شد. پسرک ناگهان به چنان سرعتی قلاب را کشید که گویی احساس ضربتی کرده باشد. مرد با تعجب نگاه کرد و ناگهان آنجا که قلاب از آب خارج می شد، تلاطم و حرکت شدیدی دید و بعد یک ماهی درشت و سفید که تمام تنش را با فشار پیچ و تاب می داد و می خواست به جای اولش باز گردد. مرد خاموش و متعجب بود. پسرک ماهی زنده و درشت را محکم به آهن کف کوبه کوبید. ماهی از حرکت افتاد. خون کم رنگ و سرخ  از کنار گوش ماهی بیرون ریخت. پسرک خم شد و قلاب را از دهان ماهی درآورد. در حالیکه می خندید، به طرف مرد برگشت:« چقد گنده س نگاش کن، چه شانسی! می دونستم سر قلاب طعمه هس،‌می دونسم. خدایا چه ماهی قشنگی!» از داخل قوطی یک تکه خرچنگ برداشت و به مرد گفت:« اینا از کرم بهتره، می دونی تابسونا کرم اصلاً فایده ای نداره.»

 

1- نوعی لنج بی بادبان و دکل  

[داستان] واگویی / مسعود فرح


 

آقا! ما چشم مان افتاده بود. دستِ خودمان که نبود که. درست روبروی چشم ما، از آن پشت که پیچید، پیدا شد. مگر ما گفته بودیم؛ مگر ما رفته بودیم نگاه کنیم. پیدا شد. خودش پیدا شد؛ درست همان جایی که ما داشتیم نگاه می کردیم. ما هم نگاه کردیم. نه که ما نگاه کرده باشیم؛ نگاهِ مان همان جا بود، خودش پیچید آمد توی نگاهِ ما؛ خُب ما هم سیری نگاه اش کردیم.

آقا! ما دل مان گرفته بود. از که و از چه گرفته بود، نمی دانیم. اگر می دانستیم که نگاهِ مان را هم این جوری نمی دوختیم به یک جا. راست اش، اینجا هم دستِ خودمان نه بود. هم این که ایستادیم؛ نگاهِ مان رفت و خودش را دوخت به آن جا. هم آن جا که هیچ نه بود. اگر هم بود، تا جایی که چشم ما کار می کرد، هیچ پیدا نه بود. گفتیم بگذاریم باشد یک خرده خیره یک جایی را نگاه کند، شاید دلِ مان باز شد.

آقا! ما چه می دانستیم چه باید بکنیم. ما که دلِ مان باز نه بوده که به دانیم با دلِ گرفته، چه باید بکنیم. تازه ما خودمان هم نه نمی دانستیم که دلِ مان گرفته است. دلِ مان خودش گفت. راست اش ما هم دست و پای مان را گم کردیم. چه می دانستیم چه باید بکنیم. آمدیم و ایستادیم این جا.

آقا! ما که کاری نداشتیم. یک سایه ی دراز پیچید و آمد جلوی چشم مان؛ و هی کوتاه و کوتاه تر شد، تا شد اندازه ی نگاهِ ما. رنگ اش هم هی تند شد تا شد سایه ی سایه.

آقا! ما خودمان هم نه می دانستیم که نگاهِ مان چه اندازه است. چه کار داشتیم که به دانیم. ما این همه کارهایی را که باید می کردیم، نه کرده گذاشته بودیم، دنبالِ دلِ مان که گرفته بود و ما هم نه می دانستیم، تا خودش نه گفت، راه افتاده بودیم آمده بودیم این جا ایستاده بودیم نگاه می کردیم.

آقا! ما نه این که سایه نه دیده بودیم. سایه ی هر کس و هر چه را که نه دیده بودیم ، سایه ی خودمان را که دیده بودیم که کنارِ دست مان راه می رفت، یا جلوی پای مان داشت می دوید. دیده بودیم سایه بلند و کوتاه به شود. خسته به شود از دویدن جلوی ما و به رود پشت سرمان و آرام تر بیاید و خستگی در کند. شده بود که گم اش کرده باشیم. ما نه رفتیم دنبال اش. خودش پیدا شد،‌ آمد. ما نه پرسیدیم. خودش گفت که دلِ اش گرفته بوده، رفته گشتی زده ، دل اش که باز شده، بر گشته.

آقا! ما سایه ی اندازه ی نگاهِ خودمان نه دیده بودیم. دست خودمان که نه بود که؛ برای مان پیش نیامده بود. هر چه سایه که دیده بودیم، یا کوچک تر از خودمان بود،‌ یا بزرگ تر؛ یا یک گوشه ی نگاهِ ما را می گرفت، یا نگاهِ ما توی آن گم می شد.

آقا! ما سایه ی سایه، دیگر نه دیده بودیم. نه دیده بودیم که سایه روی سایه، سایه به کند؛ آن هم درست اندازه ی نگاهِ ما.

آقا! ما که گفتیم که دست و پای مان را گم کرده بودیم؛ از دستِ این دلِ گرفته ی ما، که ما را کشاند و آورد این جا.

آقا! ما چه می دانستیم که این دلِ گرفته و این چشم خیره ی ما، دست به یکی کرده اند. نه دلِ مان و نه چشمِ مان، هیچ کدام چیزی به ما نه گفتند. سایه ها که هی سایه کردند روی هم؛ آن هم درست اندازه ی نگاهِ ما، یکی از همان سایه ها، از همان دور، یک چیزهایی گفت که ما نه فهمیدیم.

آقا! ما خودمان دیدیم که یک سایه ای هی می خواست خودش را بیاندازد توی نگاهِ ما و نه می شد. دست بردار هم نه بود.  می خواست هر جور که شده خودش را جا کند. هِی می افتاد و پا می شد و نه می شد. جا نمی شد. تا خسته ی خسته شد. دیگر داشت خودش را می کشید. با زور پا می شد و باز می افتاد.

آقا! ما خودمان دیدیم، دلِ گرفته ی ما، رفت دست های سایه را گرفت و بلند اش کرد. رفت با سایه های   اندازه ی نگاهِ ما، نه می دانیم چه به هم گفتند، که آمد و سایه را بلند کرد و گذاشت روی سایه های دیگر.

آقا! ما نه می دانیم که این دلِ گرفته ی ما چه کرد؛ هر چه که بود، ما دیدیم که دوید و آمد پهلوی ما، توی گوشِ ما، درست یادمان نیست که داد زد یا آرام گفت؛ گفت که دیگر گرفته نیست؛ و ما تازه فهمیدیم که دلِ مان باز شده است.

آقا! ما آمدیم راه بیفتیم، دیدیم نگاهِ مان تکان نمی خورد. پیش نیامده بود برای مان. چه می دانستیم چه باید به کنیم. دلِ  مان هم که باز شده بود، یک جوری شده بود، که ما نه دیده بودیم. دلِ مان می خواست برویم یک جای دنجِ آرامی پیدا به کنیم، و با دلِ آسوده یک سیری نگاه اش به کنیم. دلِ مان هم، هم این را می خواست. ما یک نگاهی کردیم به دلِ مان، دلِ مان یک نگاهی کرد به ما. نه ما چیزی گفتیم، نه دلِ مان. دیدیم دلِ مان راه افتاد و رفت پیش نگاهِ مان و یک چیزهایی به هم گفتند. دلِ مان کمک کرد تا سایه ها، یکی یکی بیایند بیرون به روند. سایه ها که رفتند؛ دستِ نگاهِ مان را گرفت و آورد این جا. یک نگاهی آن ها کردند به ما، ما یک نگاهی کردیم به آن ها و راه افتادیم.

آقا! ما که راه افتادیم، دیدیم یک سایه، درست اندازه ی نگاهِ ما، هنوز توی نگاهِ ما هست. ایستادیم، یک نگاهی کردیم  به دلِ مان،  دیدیم دلِ مان دارد لبخند می زند. هر دو، هم دلِ مان، هم نگاهِ مان اشاره کردند، که راه بیفتیم؛ ما هم راه افتادیم.

آقا! ما بیش تر از این نه می دانیم. بیش تر اگر می خواهید به دانید، این شما و این هم دلِ ما.

[داستان] می کشم، نمی کشی؛‌ / موسی بندری


 

زن دست مرد را رها کرد و ایستاد.

ـ همین جا خوبه دیگه. همین جا رو بکش.

ـ این جا نه. دُرُس جایی باس باشه که به همه چیز احاطه داشته باشم. همه چی رو خوب بشنوم. ازدحام مسافران رو اسکله. دور و بر قایق ها. دیوار سنگچین موج شکن اسکله یه طرفش موج ها بلن بلن رو کول هم سوار می شن، اون طرفش هم دریا صاف باشه. صاف صاف که نه. موج ها ریز ریزتر از هم وابرن آروم آروم پخش بشن رو ماسه های ساحل. جمعیت هم هجوم آورده باشه به قایق ها. قایق ها درهم و برهم. نوک یکی روی پاشنه دیگری یکی دو تا هم دور بزنن. قایقران دسته موتور و فشار بده. پروانه ها مشت مشت کفت و خیزاب پرتاب کنه از پشت سر.

ـ آخه خسته شدم. چه فرقی می کنه. از همین جا هم می شه دید، نمی شه؟

ـ دیدن که شاید دید. اما گفتم: باس احاطه داشته باشم. به ریز و درشت قضیه. اگه بتونم صداها رو خوب بکشم عالی می شه. صدای موج ها. صدای بهم خوردن قایق ها. صدای دریا که از بلندی موج فرو می پاشه. داد و قال مردا، زنا، که دور خود با چادرهای سیاه و سفید گلدار پیچیده ان. با اون بُرکه های توی صورت. رو سرشون بقچه سیگار. تو دستشون بقچه سیگار. با اون چهره هراسیده. که می دَون به هم تنه می زنن. مامورانی که توی سینه جمعیت می کوبن. یکی از اونا، از پشت، گردن جوونی با رنگ نیم سوخته گرفته. جوون هی التماس می کنه. آخه سرکار این دفه را بزار برم. اگه چیزی ماسید سهم ترو هم میدم. «اصلاً و ابداً. نسیه ممنوع» «ترو خدا سرکار، همه اش دو بُکسه» «نه نمی شه. همین طوری که نیس» «ترو خدا روزق امروزمو نبُر» «…

حوصله زن سر می رود.

ـ‌ آخه چطور می تونی همه رو بکشی.

ـ خُب می کشم دیگه.

زن انگار پشیمان شده باشد.

ـ خُب بابا، بکش.

ـ پَه جلوتر بریم.

زن دوباره دست مرد را گرفت. براه افتادند. صدای پاها، سکوت ما بین آنها را درهم می شکست.

ـ این جا خوبه؟

ـ‌ نه، جایی که گفتم حسابی احاطه داشته باشم.

ـ دیگه پاهام نا نداره ـ خودِ تو خسته نشدی؟ از همین جا هم می شه کشید. حالا به گمونم احاطه داشته باشی. حالا آن دو روی تپه شنی رسیده بودند. صدای موج دریا بلند بود. پودة نمک شرجی می پاشید بر پوست.

ـ گفتم که می خواهم دقیقاً همه جزئیات را بشنوم تا بکشم.

ـ آخه چطور توی این قاب کوچیک جا می گیره؟!

ـ یه کاریش می کنم

ـ لج کردی ها… دیگه کاری می کنی دهنمو وا کنم.

ـ نه صحبت ، سر لج نیسم. واقعاً می خوام احاطه داشته باشم.

ـ آخه می دونی تا اون جا چقدر راهه؟

ـ تو که می دونی.

ـ اگه جایی دیگه رفته باشیم چی؟

ـ نه!

ـ نه نداره. گفتم اگه.

ـ یعنی جایی دیگه…

ـ … آخه می ترسم مردم مسخره مون کنن.

ـ نه تو گولم می زنی.

چشمان زن به نم نشست. لرزشی در سینه حس کرد.

ـ ترو که نه، خودمو، شاید. کاری می کنی آخرش دهنم واشه. آخه تو چطوری می خوای این همه را بکشی.

ـ حتماً می کشم. حالا بریم نشونت میدم.

ـ الله اکبر. همان دیروز باس می دونستم طوریت شده. دلم نیومد چیزی بگم. اول، چَن تخته باریک و بلن خواستی، بعدش میخ و چکش و اره. شروع کردی به بریدن، میخ کوبیدن. تا چار چوبی مثل دور قاب ساختی. هیچ نگفتیم. اما ته دلم یه طوری شد. بعد هم ازم پارچه خواستی.منم تکه ای از چادر گلدارم رو که دیگه پاره پوره بود، بهت دادم. تو هم با میخ کوبیدن به چارچوب. گفتم سوال کنم این دیگه چیه؟ گفتم: خوب شاید یه جوری سرگرمیه. حُکماً می خواد چیزی درس کنه. اول صُب هم که پا شدی. گفتی می خوام برم اسکله. حیرت کردم. گفتم نکنه زده به سرت، دیوانه شده ای. دلم نیومد دلت رو بشکنم.

ـ اما تو، گولم می زنی. تو هیچوقت گولم نزده ای.

ـ ترو که نه. اما خودمو، شاید.

ـ حالا هم اگه صَب کنی همه چی رو…

ـ … آخه چطور. چطور آخه. تو حتی… لا اله الا الله… مجبورم نکن بگم ها.

ـ اما ترو، من یقین دارم. گولم نمی زنی.

ـ ولم کن. ترو به خدا، دُرُسه هیچوقت گولت نزده ام. دیگه هم گولت نمی زنم. هر چه گوله به این دل درمونده می زنم که تاب نداره بهت بگه. آخه تو چطوری می خوای بکشی؟! از کی تا به حال به فکر این چیزا افتاده ای؟! صُب که پا شدی. هوس کردی. منم به شوخی گفتم:‌ صَب کن تا اقلکاً ناهار رو دُرُس کنم. ظهر که میایم تا گشنه نمونیم. تو هم قاب و رو زانو گذاشتی. مث بچه ات هی تکون تکون می دادی. منم مشغول کارام شدم. همه اش رو به شوخی می گرفتم. می گفتم؛ اول صُبحی دلت می خواد سر بسرم بذاری. خسه که از کار اومدم یه دیقه کنارت بشینم. چای بخورم. گفتی تموم کردی. گفتم تموم کردم. پا شدی اصرار کردی. منم برا اینکه دلت رو نشکنم چای مو خوردم. چادر سر گذاشتم. شادم برا رضای دل خودم بود. دستت رو گرفتم. تو گوچه ها گردوندمت. تا تو خیال کنی می ریم طرف اسکله. آخرش هم آوردمت اینجا.

ـ این قدر بی طاقتی نکن زن! آخرش می کشم. تنها باس صَب کنی. یه جایی بایستم که به همه چیز احاطه داشته باشم. حتی به او زن و مردایی که کُپه کُپه نشستن، بسته های سیگار، کفش، پارچه ، شلوار رد و بدل می کنن حتی اون زنایی که یکی دو کودک دور و برشون می پلکند. تو خاک و خُل بازی می کنن. زنه هم گونی سیگار جلوش، داره با مرد چشم چرونی چک و چونه می زنه.

ـ همه اینا دُرُس. اما چطو؟ تو که راه و تشخیص نیمدی. مجبورم دستت بگیرم. توی خونه هم وقتی می خوای بری دستشویی،‌ توی حیاط با یه تیکه چوب راه می ری. آخه چطور می  خوای بکشی. نمی دونم یهو چت شده؟ چه کسی توی اون کله ت فرو رفته. یه بارگی توی دلت افتاد. تو حتی نفهمیدی من چَن کوچه پس کوچه، چرخوندمت تا تو خیال کنی راه دور اسکله رو طی می کنیم. خب که از راه رفتن خسته شدیم آوردمت این جا، که حتی پرنده هم…

ـ … نه، نه. به تو اطمینان دارم. تو گولم نمی زنی. تنها اگه یه جای خوب و دُرُسی پیدا بشه . که خوب احاطه داشته باشم. می بینی چطور همه این بدبختیای ریخته رو اسکله رو می کشم. تلخ و شیرین و ریز و درشت و …

و زن دیگر چیزی نمی توانست بگوید.

[داستان] کور / موسی بندری

 

مث تجاوز به رنگ خودت

مث تجاوز به صدا

مث تجاوز به گریه مادرت

مث تجاوز به دست خالی

کور با صدای خش دار و دو رگه اش می خواند و صدای نک چوبی که در دست داشت و از برگ درخت نخل بود در صدایش می شکست. پیاده رو جنب خور را در پیش گرفته بود. سعی داشت به دیوار سنگی خور نخورد. و از بلندی پیاده رو که نسبت به خیابان ارتفاع داشت نیفتد. نک چوب به سکوی پل پلکانی سنگی که خورد ایستاد. آرام تر به پل نزدیک شد.

نخواست… نه… نخواست از پل بگذرد. می توانست . اما با سر فرو رفت توی افتضاء.

خور مثل چاقویی از لجن زار خیابان را دو نیمه کرده بود. روی سکوی اول پل نشست خیره شد به روبرو. آن شب از همین جا بود که راه افتاده بود. دیرگاه وقتی بود. با نک چوبی که در دست داشت  و از برگ درخت نخل بود به کوچه پیچید. از خم کوچه گذشت. به کوچه دیگر که خیلی طویل نبود رسید. در دو سر کوچه تیر برق نور لامپش را سعی داشت بپاشاند در کوچه. اما بگیری نگیری هوا تاریک بود، کوچه تاریکتر. صدای پا را که شنید خود را کشاند کنار دیوار. چوبی را که  در دست داشت و از برگ درخت نخل بود مابین دو پایش قرار داد. تاریکی او را در خود نگه داشته بود. صدای پا هر دم نزدیکتر می شد. روبروی خانه سه طبقه که رسید. ایستاد. دختر جوانی بود. پیراهن بلند ماشی رنگ با شیاری در دو طرف، روسری آبی، شلوار لی و کفش اسپورت دو طرف کوچه را پایید. صبر کرد. سپس دو دست را به طرف دهان برد. صدای سوت کوتاهی بلند شد. چند لحظه مکث کرد. برای بار سوم که صدای سوت بلند شد. در پنجره طبقه آخر باز شد. سری خود را بیرون کشید. دست تکان داد. سپس از همان بالا دو طرف کوچه را پایید. پس از چند لحظه گیسوانی چون آبشار از پنجره سرازیر شد روبروی دختر. دختر سر را به طرف کوچه چرخاند. مکث کرد. سپس چنگ زد به گیسوان. شروع کرد به بالا رفتن. نیمه ای از راه را طی کرده بود که صدای فرو افتادن فلزی به گوش رسید. دختر که در پنجره خود را گم کرد، پنجره بسته شد. کور خود را با شتاب به صدای فلز رساند. خم شد. سر را که بالا گرفت. کف دست را که گشود. برق طلایی دکمه در چشم سویی زد. براه افتاد. صبح وقتی که به آمبولانس رسید. داشتند برانکاد را به داخل آمبولانس هل می دادند. ماموری نزدیک شد. ملافه را کناری زد. دختر جوانی بود. دکمه طلایی اول پیراهنش افتاده بود. ملافه را روی جسد کشیدند. برانکاد را هل دادند. پیش از بسته شدن در آمبولانس، از در ساختمان جوانی در حالی که دستهایش از پشت دستبند زده بودند، ما بین دو مامور بیرون آمدند.

ـ به دختر سیزده ساله تجاوز کرده.

آمبولانس به دنبالش ماشین پلیش در حالی که جوان را در آن نشانده بودند حرکت کردند. کور براه افتاد. با صدای خش دار و دو رگه اش بلند بلند آواز می خواند. سومین یا چهارمین ضربه کوبه در که بلند شد. کور از خم کوچه بیرون آمد. در که باز شد. زن که چادر تیره ای بر سر داشت جلو در یک گام عقب رفت. در آستانه در زنی ظاهر شد.

ـ فرش، لباس، قالی می شورم.

زنی که در آستانه در بود. خنده بلندی سر داد.

ـ‌ اِ … تویی مُم…

زن بُرکه بر صورت را بالا زد.

ـ چکنم… عید نزدیکه. یتیم ها نون و لباس می خوان.

ـ په حالا این برکه چیه تو صورت زده ای.

ـ از خجالتیه خواهر ـ شهر کوچیکه همه همه رو می شناسن اگه فرشی لباسی باشه.

ـ نه والا… اگه بود خبرت می کنم.

کور براه افتاد. با صدای خش دار و دو رگه اش آواز را در کوچه سر می داد. نوک چوبی که در دست داشت و از برگ درخت نخل بود بر خاک و سنگ کوچه می کوبید و راه باز می کرد. زن که چادر گل ریز زردی با زمینه سفید بر سر داشت. دور سر کول زده بود. دو چشم گود افتاده دور یکی از حدقه ها کبود. گونه اندکی متورم. کودک یک، دو ساله می زد. چهار دست و پا خود را روی خاک و سبزه ایی که لب جویبار لجن روییده بود می کشاند و زار می زد. زن که آنسوی جدول ایستاده بود می نالید.

ـ تا اون بابات… تا اون بابات نیاد… مگه بمیری…

کودک هر از گاه می نشست یک دستش به سوی زن دراز می کرد. زار می زد. و سپس چهار دست و پا راه می افتاد.

ـ نیا لا مصب… نیا… می افتی توی جول ها! … تا اون بابات…

و اشک تمام پهنه صورت استخوانی اش را پر کرده بود. کودک حالا رسیده بود لب جدول. ناگاه جیغ بلندی سر داد. سرش به لبه جدول خورده بود. نصف بدن در جدول گیر کرده بود. زن از جا کنده شد خود را رساند به کودک و روی او خیمه زد. ناله اش در زاری کودک پیچید.

کور نفس بلندی کشید. از جا بلند شد. چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود در دست فشرد در حالی که با صدای خش دار و دو رگه اش می خواند. از پل پلکانی سنگی دور شد. یک آن دست از خواندن کشید.

ـ این خور هر چه ام پیچ و خم داشته باشد آخرش می رسه به دریا.

و باز صدایش را بلند کرد. و با چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود راه را می برید و پیش می رفت. به اول میدان که رسید. ایستاد. لاشه بر بلندی بود. طنابی دور گردن، آویخته بر بلندی، جوان بود چهره اش کبود،‌ صدای شیون زنی که بر آسفالت میدان پهن شده بود. گیس می کند و پیراهن می درید و توی صورت می زد.

ـ دیدی با خودت چه کردی رودم رودم رود… دل مادر را خون کردی رودم رودم رود… با یتیمی بزرگت کردم  رودم رودم رود… با لباس شویی با نوکری رودم رودم رود.  گردن خودت و دل مادر را شکستی رودم رودم رود… وای رودم رودم رود.

کور به سوی زن رفت. حالا بالای سر زن بود. که پاها دراز، دستها روی آسفالت خود را تاب می داد و می نالید. کور مشت را باز کرد. دکمه طلایی را از بالای سر زن رها کرد. دکمه اول در دامن زن، سپس با تکانه های زن که به بدن خود می داد روی آسفالت غلتید گوشه کنار جدول افتاد.

کور در حالی که نک چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود در شیشه دوات زد، با خیس آبی که از گونه اش روان بود. خط های تیره و تاریکی را بر سطرهای سفیدی می دواند.  

[داستان] دست کشیدن به آسمان/ پروانه پرسش


 

صدای نفسهای او را از پشت پنجره شنیدم و از روی تخت بلند شدم گوشه پرده را پس زدم. هنوز تاریکی پشت پنجره غلیظ بود صورتم را به پنجره نزدیک کردم. لبهایم را روی شیشه قرار دادم وچشمهایم را میخ کردم که بهتر پشت پنجره  را ببینم. احساس کردم چشمهایم بازتر شده است نفسم را حبس کردم. خودش بود پنجره را باز کردم و دستهایم را از لای محافظ فلزی دراز کردم. سینه ام روی نرده فلزی فشرده شد و سردی نرده ها را روی گونه ام احساس کردم از اطاق بیرون آمدم و پا برهنه خودم را پشت پنجره رساندم. لخت مادرزاده در حال دویدن بود.

چه موقع بود یادم نمی آید خودم با همین دستهایم او را بیرون کشیدم اولش بیرون نمی آمد گیر کرده بود وقتی کف دستم به بالای سرش خورد نرم و لغزنده بود نمی دانم چه کسی به من یاد داده بود اما در حالیکه پاهایش را در دست گرفته بودم با دست دیگرم پشت کمرش زدم تا وقتی شروع به گریه کرد نمی دانم از اینکه به دنیا آمده بود ناراحت بود یا گریه اش به خاطر این بود که من پشت کمرش زده بودم.

او را روی زمین گذاشتم زمین گرم بود و دردم را تسکین می داد.

خون غلیظی از کنار رانم شروع به سریدن کرده بود. از ساق پایم گذشت و در زمین فرو رفت درخت سیبی سبز شد.

نمی دانم چقدر طول کشید وقتی چشمم را باز کردم در حال گریه کردن بود دهانش را مرتب تکان می داد و بدنبال چیزی می گشت چقدر طول کشید نمی دانم در حالی که او را روی دستهایم گرفته بودم سینه هایم را پیدا کرد و شروع به مکیدن کرد چیزی در رگهایم جریان پیدا کرد و حجم سینه هایم بیشتر شد مایع سفید رنگی در دهانش ریخته شد . با نوک انگشت اشاره ام آهسته روی گونه اش دست کشیدم نرمی و گرمی مطبوعی داشت.

دستهایم را زیر پاهایش قرار دادم و بهتر به سینه فشردمش. نمی دانم چند سال شیر می دادم هزار سال، دو هزار سال یا بیشتر اما هزاران سال بود که به او شیر میدادم.

از سر شب پشت پنجره کمین کردم. صدای نفس هایش به گوش می رسید. نمی دانم چه موقع آمده بود که صدای پایش را نشنیده بودم آهسته از اطاق بیرون رفتم و از پشت دیوار سرک کشیدم زیر پنجره نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد مثل من که چند هزار سال است که به آسمان نگاه می کنم تا رازی را کشف کنم.

بارها وقتی شیرش می دادم سوال می کرد که پدرش کیست و من بارها شانه هایم را بالا انداخته بودم و لبهایم را بهم فشرده بودم و چشمم را به یک نقطه نامعلوم دوخته بودم نمی دانم این سوال چگونه در ذهنش کاشته شده بود.

مدتی است که شبها پشت پنجره می آید و قبل از اینکه به او برسم می رود سرش را به طرف دیواری که پشتش قایم شدم برمی گرداند سریع از جایش بلند می شود و می رود. در تاریکی به دنبالش می دوم اما به او نمی رسم. مدتهاست که سریع تر از من می دود نمی دانم از چه زمانی شروع شد شاید از همان وقتی که پرسید چرا او را بدنیا آوردم و من نمی دانستم یا شاید نمی خواستم که بدانم چرا او به دنیا آمد.

من هم نمی دانستم که چگونه متولد شده ام و پدرم کیست. کسی هم به یاد ندارم که به من شیر داده باشد بعد از مدتی که به او شیر می دادم به اندازه همین زمینی که روی آن زندگی می کردیم به او علاقمند شدم اما او نمی دانم که چگونه احساسی به من داشت وقتی بزرگتر شد با من در خوردن میوه های درخت شریک بود و من شیرم را روی زمین کنار درخت سیب می ریختم. چند هفته بعد خوشه های زرد رنگی از خاک بیرون آمد. خوشه هایی که هر روز با شیر من آبیاری می شد و بزرگ و بزرگتر می شد. تمام خانه ام از بوی شیر انباشته شده بود. آسمان آنقدر پایین بود که به آن دست می کشیدم. به سر او هم دست می کشیدم. اما دست کشیدن به آسمان برایم لذت بخش تر بود. وقتی به سرش دست می کشیدم به تنش پیچ و تاب می داد و چشمانش برق می زد مثل برق آسمان.

روزی تصادفاً دستم به کف پایش خورد و او شروع کرد به در آوردن صدایی که باعث می شد دندانهایش پیدا شود و دهانش باز بماند وقتی کف پایم را دست کشیدم همان صدا از دهانم بیرون آمد و از همان روز آسمان کمی بالاتر رفت.

صدای نفسهایش می آید. پنجره را باز می کنم و می گویم من پدر و مادرت هستم. در تاریک و روشنی هوا چشمانش برق می زند و نگاهی به آسمان می کند و آهسته دور می شود. نمی دانم چقدر طول کشید و من چند ساله شده بودم که از پشت پنجره صدای نفسهایش را شنیدم. پنجره را باز کردم کنار او یک نفر دیگر با اندامی شبیه من ایستاده بود که از او می پرسید نام پدرش کیست و او با دست به من اشاره کرد. به آسمان نگاه کردم آنقدر بالا رفته بود که فکر می کردم هیچوقت دستم به آن نمی رسد.

[داستان] جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه/ هادی کیکاووسی


 

مرد خودش را در بلغم انداخته است و مرتب فریاد می زند و نام کسی را به زبان می آورد. از همان نام هایی که همه دارند به زبان می آورند. خب از وقتی که راه افتادیم که این طوری نبود. بعد نمی دانم چه مرگشان شد که شروع کردند به جیغ و داد کردن و توی سر هم زدن. چند بار سعی کردم بفهمم که چه شده اما بی فایده است. کسی به من توجهی ندارد. به مرد کنار دستم ـ همان که خودش را در بلغم انداخته ـ می گویم: اتفاقی افتاده؟ جوابم را نمی دهد. هر لحظه بیشتر خودش را به من می چسباند. سرخ شده و چیزهایی زیر پوستش باد کرده اند. انگار که کرم های کوچکی در پیشانی اش دنبال هم کرده باشند. تکانش می دهم تا از موضوع آگاهش کنم اما اصلاً حواسش سرجایش نیست. نیمکت چوبی لعنتی را چسبیده و داد می زند، قباحت دارد. خب اگر بقیه را بگویم که بیشترین زن هستند لابد از زیر چادرهایشان نام شوهرانشان را به زبان می آورند اما کسی نیست بگوید تو چی. تو دیگر چرا نام شوهر آنها را به زبان می آوری. می خواهم این را بگویم اما می بینم در وضعیتی نیست که بخواهم به او حرفی بزنم. جوانی که این طرف من نشسته سرش پایین است فکر کنم خواب باشد اما در عین حال دارد پرت و پلا هم می گوید: برآن سوار شوید که به نام خدا به راه افتد به نام خدا بایستد. زیرا پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

همه زده به سرشان. در ابتدا هم همین اشتباه را کردم. یکی دو بار با خودم گفتم شاید اینجا رسمی چیزی باشد، شاید هم یک آواز محلی باشد. خب، حق دارند. روی آب می چسبد دسته جمعی آواز بخوانی. من هم شروع کردم به داد زدن همان هایی که آن ها می گفتند اما بعد دیدم نه، باید همان موضوع شوهرها باشد چون زده بودند زیر گریه. چوب های زیر پایم خیس خیس شده و قژ و قژ صدا می دهند. انگار که بخواهی میخ هایشان را با دندان بیرون بیاوری. احساس می کنم که این لکنته دیگر حرکت نمی کند. اگر هم حرکت می کرد که بعید بود خیلی یواش می رفت با این اوصاف هیچوقت نمی رسیدیم. باید این موضوع را تذکر می دادم. کشتی را زیر نظر الهام ما بساز و درباره این ستمکاران با من سخن مگوی که همه غرقه اند. جوانکی که کاغذهایمان را گرفت و پاره پوره کرد را صدا می زنم. لابلای زن جیغ جیغو و ده، دوازده بچه اش ایستاده است. دارد با او حرف می زند. زن کف کشتی کنار کارتن هایی که نوشته های روی آن برعکس و عجیب و غریب است ولو شده یکی از سینه هایش از لای دکمه های لباسش بیرون افتاده. ده، دوازده بچه همه شان به او چسبیده اند و گریه می کنند. تنها یکی از آن ها که باید کوچکترینشان باشد دارد دست در دماغش می کند و می خندد. جوانک آن وسط تلو  تلو می خورد. معلوم نیست احمق دارد آن وسط چه غلطی می کند چون حالا زن شروع می کند مشت به آن یکی سینه اش که بیرون نبود کوبیدن. اصلاً فکر نکنم که زن سینه دیگری داشته باشد. خب اگر داشت پس چرا بیرون نمی انداخت تا بچه های کوفتی دیگرش هم بخورند و ونگ نزنند. شاید بچه های او نبودند، شاید بریده بودندش. اصلاً شاید جوانک آن وسط داشت راجع به سینه زن از او سوال می کرد. دوباره صدایش می زنم. می دانید، او کاغذ پاره کن است. دلقک کاغذ پاره کن. این هنر را ندیده بودم. شاید تازگی های جزو شعبده بازی به حساب می آید. مسخره است، کاغذ پاره کنی. راستش در ابتدا نمی خواستم کاغذی را که بابتش پول داده بودم را به او بدهم. اما او داد زد: «بلیط» و بدون این که بخواهم، آن را از دستم کشید و پاره کرد. من برایش کف زدم. من تنها کسی بودم که برای او کف زدم. خب حق دارند، آخر کاغذ پاره کنی که دیگر جزو چشم بندی و شامورتی بازی نیست. هست؟ بهتر است برود در تلویزیون و جای آن جانورها توپ رنگی روی دماغش بگذارد و گرنه با این کارهایش کسی را نمی خنداند. این بار داد می زنم: «چرا ایستاده ایم»؟ مثل روز برایم روشن است که دارد خودش را به نشنیدن  می زند. بار دیگر داد می زنم. حقش است پرتش کنی توی آب ها. این بار نزدیکتر آمد مثل موش آب کشیده شده. می گوید: «چی میگی»؟ می گویم که چه می گویم. می گوید: «داریم غرق میشیم می فهمی» بعد می گوید:‌«بگیر بنشین» با دستش محکم به شانه ام فشار می آورد و راهش را می کشد می رود سر وقت همان زن ها. پشت سرم را نگاه می کنم. همه چیز بالا و پایین می رود. چیز شوری چشمانم را می سوزاند. مرد سفید پوشی لابلای مردم راه می رود چیزهایی می گوید و چند نفری را که این سر و آن سر راهروی کشتی به این و آن آویزان شده اند سر جاهایشان می نشاند. بر مردمش به پیامبری فرستادیم، گفت: من برای شما بیم دهنده ای آشکارم. همه شوهرانشان را صدا می زنند، عجیب اینجاست که شوهرانشان اسمهای مشابهی دارند و تازه کنارشان هم نشسته بودند. باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. شاید هم شوهرشان یک نفر باشد. بله، یک شیاد. بی تردید ما یک شیاد در کشتی داریم که با خیلی ها ازدواج کرده و حالا دستش رو شده. می گردم ببینم می توانم او را پیدا کنم یا نه. باید این موضوع را با کسی در میان می گذاشتم. جوان کنار دستی ام دارد هذیان می گوید، حالا فکر می کنم کور هم باشد. چون سرش را اصلاً بالا نمی آورد. اما عینک سفید زده بود که چه کند، کورها عینک سفید نمی زنند. کسی رو به من داد می زد: «ناخدا، ناخدا» چه کسی می تواند باشد. جز همان جوانک کاغذ پاره کن. دوباره می گوید. شاید با من است. اما من که اسمم این نیست. خیلی زود می فهمم که منظورشان همان مرد سفید پوش است. خودش را لوس می کند می دود طرف او. انگار که بخواهد مثل بچه ها خودش را بغل او بیندازد که جز خدای یکتا را نپرستید زیرا از عذاب سخت قیامت بر شما بیمناکم. در این گیر و دار مردی جلوی من خم می شود و می گوید: «پدر جان» نگاهش می کنم. تعجب می کنم، خب راستش من اصلاً تا بحال پسری نداشته ام و اصلاً او را با آن سبیل هایش نمی شناسم. فکر می کنم مشکل بینایی چیزی دارد. چشمانش که البته سالم است و نشانه ای هم از شوخی در صورتش وجود ندارد. تقریباً با  داد می گوید: «پدر جان با شمام»

ـ «چرا داد می زنی؟»

ـ«ساعتتان»

ـ «ساعتم»؟

ـ « بله، ساعتتان»

خب، آنقدرها هم پسر بدی نیست. ساعتی در کف دستش گرفته به من هدیه می کند. فکر می کنم باید فهمیده باشد که من قصد دارم شیاد کشتی شان را دستگیر کنم اما خب بگذار ببینم. نکند او خودش همان شیاد باشد. بر می گردم، او را نمی بینم. به جایش مرد سفید پوش کنار من ایستاده و به بیرون کشتی خم شده، طوری که پاهای لخت و سیاه و گنده اش از زیر آن لباس بلند مزخرف بیرون زده. آهسته با سرانگشت گوشه لباسش را می گیرم. نه، هیچ شباهتی به لباسهای سفید مختلفی که تابحال دیده بودم نداشت. زیرش هم باید چیزی نپوشیده باشد. زن ها به مرد سفید پوش نگاه می کنند. دستهایشان را بلند می کنند و می نالند. اما جدال کردی و بسیار هم جدال کردی. «اگر راست می گویی هر وعده ای که به ما داده ای بیاور» زن یک سینه ارباب ارباب می گوید، با یک دست مشت به همان سینه اش که نبود می کوبید و با دست دیگر جای بچه هایش کارتن ها را چسبیده بود. شاید درون آن هم بچه هایی بودند. نمی دانم این مرد چند اسم دارد. اصلاً نکند خود او همان طرفی باشد که دنبالش می گشتم. نیم خیز می شوم. مرد سفید پوش برگشت و قبل از آنکه سیگاری را که در آورده بود بتواند روشن کند همان زن یک سینه پاچه او را کشید و چیزی گفت. مرد سفید پوش برگشت و پنج انگشتش را تند جلوی او تکان تکان داد و دستی بر سر همان ده، دوازده بچه زد: «خداست که اگر بخواهد آن وعده را آشکار می کند و شما از آن نتوانید گریخت.» نمی دانم چه گفتند اما فکر می کنم زنک بو برده باشد. شاید او را شناخته باشد بغل دستی ام همان جوانکی که عینکش را کج گذاشته و من از اول کار فکر می کردم که کور است کتاب کوچکی را می بندد و آنرا لای پالتویش می گیرد رو به من می گوید: «حالت خوبه» چیزی نمی گویم، معلوم می شود که کور نیست چون عین جغد زل زده به من. سرش را جلوی صورتم می آورد و می گویم: «معلوم است که خوبم» معلوم بود که خوبم من که آرام نشسته ام آنها کشتی را روی سرشان گذاشته اند، خودش هم چرت و پرت می گفت. عینکش را پاک کرد و کتابش را باز کرد. تکان تکان های کشتی حالا بیشتر شده « واگر خدا خواسته باشد که گمراهتان سازد اگر من بخواهم شما را اندرز دهم سود نخواهد کرد»  چند نفری شکم هایشان را چسبیده اند و خم شده اند روی هم. چند تایی از این خرت و پرت ها که نوشته های برعکس و عجیب و غریب روی آن حالا خیس خیس شده اند روی زن و مردی می افتد. همان بچه دماغو که احتمالاً زن، آن سینه بزرگ آویزان را به خاطر او انداخته بود بیرون، همچنان در حال خندیدن است. این دیگر خیلی عجیب است، خب من تابحال دیده بودم که بچه ها شیر می خورند و تازه گریه هم می کنند اما او شیر را نمی خورد و می خندید. صدای جیغ و شوهر صدا زدن ها بیشتر و بیشتر می شود. مرد سفید پوش گوشه ای نشسته و سیگار می کشد. دود آن را آرام فوت می دهد. خوب نگاهش می کنم. با سبیل هایش بازی می کند و به جایی خیره است. این طرف و آن طرف را نگاه می کند و سر تکان می دهد.

«وحی رسید که از قوم تو جز آن گروه که ایمان آورده اند دیگر ایمان نخواهند آورد از کردار آنان اندوهگین مباش» کسی شروع کرده بود به نعره زدن، مرد سفید پوش از جایش بلند شد و به گوشه کشتی رفت بعد آهسته خم شد و در کوچکی را کشید و با عجله پایین رفت. از جایم بلند می شوم. اما انگار نمی توانم از جایم تکان بخورم. سرم گیج می رود. مثل فانوسی که آن گوشه آویزان است این طرف و آن طرف می روم. شاید هم دارم خیال می کنم که این طرف و آن طرف می روم و این فانوس است که این طرف و آن طرف می رود نه من. مثل گاهی اوقات که در همان ماشین سفید هستم و فکر می کنم دارم می روم اما در واقع ماشین های اطرافمان هستند که در حال حرکتند یا بالعکس. گاهی اوقات فکر می کنم ایستاده ام و آن ها در حال حرکتند اما باز هم اشتباه می کنم . شاید هم درست فکر می کنم. با هر بدبختی که هست خودم را سر وقت آن دریچه که حالا بسته شده می رسانم. زیر پایم همه چیز در حال لرزیدن است. کسانی روی زمین افتاده اند و روی خود و کارتن هایشان ـ که من آخر نفهمیدم چه داخلشان است ـ چادر کشیده اند. اما با این حال از همان زیر چادرها هم صدایشان قطع نمی شود. مجبور می شوم بنشینم. روی دریچه دست می کشم. چیز لیز و چسبناکی روی در ریخته. دست آهنی وسط چوب ها دارد می لرزد. کف دست آهنی سوراخ بزرگی است که باید دستگیره باشد. حس می کنم صداهایی از آن جای نکبتی بلند می شود. گوش هایم را به دریچه لیز می چسبانم. انگار صدای لگد کردن قوطی کمپوت می آید. باید آدم هایی آن پایین باشند. شاید زن هایی دیگری، می توانست سیاه چالش هم باشد. بار دیگر گوش می دهم. حالا علاوه بر آن کسانی که روی قوطی کمپوت ها راه می رفتند صدایی شبیه ناله هم بلند بود. احتمالاً داشت از آنها بیگاری می کشید. باید از اول می فهمیدم . دارم به آن صداها دقیق می شوم که کسی شروع می کند موهایم را کشیدن. سرم را بلند می کنم. می دانید کیست؟ بچه دماغو است. جلوی من نشسته. دستش در دماغش است و شکمش قلفتی از لباس تنگ و کثیفش بیرون افتاده. می گوید: «گی گی گی گی گو گو» یا «گو گو گو گو گی گی» یا همچو چیزی. شاید دارد چیزهایی درباره زن یک سینه می گوید. شاید این زیر هم پر از زن های یک سینه باشد. شاید تمام این کشتی پر از زن های یک  سینه باشد. انگشتانم را روی  دست آهنی قراضه می کشم. بچه حالا پایم را گرفته. ول کن نیست. فشار میدهم تا بتوانم آن را باز کنم. لعنتی گیر کرده. بچه حالا پاچه ام را گرفته و تقریباً دارد از پایم بالا می آید. شاید فکر می کند من پدرش هستم یا همان مرد سفید پوشم. باز هم فشار میدهم. این بار دست آهنی کنده می شود این هم بدبختی دیگری. اطرافم را نگاه می کنم. آنرا در جیبم می گذارم بچه حالا دارد چیزی می گوید. این را دیگر اصلاً نمی فهمم. می گوید و نمی دانم چه می شود که می گذارد می رود. می خواهم دنبالش بروم که دختری را می بینم که لا به لای چادر مادرش خزیده است. خب این که چیز عجیبی نبود اما بعد فکر کردم او هم در حال مکیدن سینه های مادرش است و این فکر هم ممکن است یک سینه باشد بلافاصله به سراغم آمد. اما باعث تعجبم این بود که این دختره ی خرس گنده چرا هنوز شیر می خورد. جلوتر که رفتم دختر را دیدم. دختر در حالیکه روسری اش افتاده بود و موهایش به صورتش چسبیده بود سرش را در دامن مادرش گذاشته بود و دیگر معلوم نبود چه می کرد. زنک قیافه اش مثل پرستارهای آخر شب بود وقتی که در تاریکی می خواستند آمپول بزنند. فکر می کنم باید به کمک احتیاج داشته باشند. خم می شوم و می گویم: «وقتتان بخیر» دختر صورت خودش را چنگ می زند و گریه می کرد. توجهی هم به من ندارد. می گویم:«می توانم دخترتان را نجات بدهم» می دانید اصلاً ارزشش را ندارد زنک انگار آداب معاشرت یادش نداده اند. جیغ کشید و دختر را به خودش چسباند. از این گذشته شروع کرد به صدا کردن گویا شوهرش که نمی دانم کدام گوری بود. خنده دار اینجاست که طرف پیدایش نشد. اما او همین طور داد می زند. بعد پاکتی را به طرف صورتم پرت کرد. آنرا برداشتم. یک پیراهن درون پاکت بود و چند پلاستیک خوردنی، خب، لابد آنرا به من داده، تا وقتی سرجایم ننشسته بودم همین طور داد میزد تا این که خودش خفه شد. مردی که کنارم نشسته خودش را محکم به من فشار می دهد. گلویش را چسبیده. نگاهش می کنم. این دیگر چه مرگش بود. سعی می کنم به او کمک کنم. اما مشکلی وجود دارد و آن اینجاست که نمی دانم چه باید بکنم. بازویش را می گیرم. حالا دهانش را چسبیده، می گویم: «می توانم کمکتان کنم آقا؟» می گوید: «قر،‌ قرص، قرص،‌ ضد تهوع» چه گفت؟ تعوه، تهعع، تههه. مجبور می شوم دوباره از او بپرسم که موضوع چیست. گفت: «قرص، قرص» و به جیب سمت راستم اشاره کرد. فکر می کنم از موضوع کنده شدن دست آهنی سوراخ دار بو برده باشد. اما آن که در جیب سمت چپم بود. حالا می خواهد جیبم را بگردد. با تردید جیب سمت راستم را می گردم، می گوید:‌«این آب نبات ها را می گویی؟» مرد نگاهی به یکی از آنها انداخت. از درون بسته اش یکی را بیرون آورد و خورد باید مغزش کمی تکان خورده باشد، چون بعد برگشت و دو تای دیگر گرفت و خورد. یعنی چه کسی آنها را در جیب من ریخته بود؟ اصلاً او از کجا از جیب سمت راست من خبر داشت. یکی از آنها را می خورم. گهش بزنند. آب نبات به این تلخی نوبر است. هر احمقی بوده خواسته سر به سرم بگذارد. دوباره سر و کله این دلقک پیدا می شود. این بار لباس های عجیب و غریبی در دستش دارد و یکی یکی به همه می دهد. فکر کردم که هدیه ای چیزی است بعد صدای گندش را شنیدم که می گفت بپوشید. به من هم می دهد. خیلی مسخره است. رنگ مضحکی دارد. مرا یاد همان آدم های پفی می اندازد که یک بار در تلویزیون نشان می داد که با آن به هوا می رفتند و مثل لاک پشت دور خودشان می چرخیدند. من که نمی پوشم، علاقه ای ندارم شبیه لاک پشت بشوم. تازه الان متوجه می شوم که سوت هم دارد. فکر می کنم اگر بیشتر بگردم شیپور هم پیدا می کنم. می گویم: «من خودم پیراهن دارم» مرد سفید پوش رو به کسی داد می زند: بپوش» پیراهن را از توی پاکت زن بیرون می آورم، آنرا بو می کنم. باید پیراهن دختر باشد. بوی پرستارهای اول صبح را می دهد. آنرا تنم می کنم. رو به دلقک می گویم:« این هم یک پیراهن دیگر کافی است؟» کشتی کج شد و او به زمین خورد. مرد سفید پوش قدم زنان این طرف و آن طرف می رود و بر پوشیدن لباسها نظارت می کند. «کشتی آنان را در میان امواجی چون کوه می برد.» بپوش. «آنگاه پسرش را که در گوشه ای ایستاده بودند ندا داد: ای پسر با ما سوار شو و با کافران مباش» این هم حقه دیگری است. پس چرا خودش نپوشید. سبیلش را توی دهان می کند و دود سیگارش را لا به لای مردم فوت می کند. دست آهنی قراضه توی جیبم سنگینی می کند باید آنرا جایی گم و گور کنم. کمی از آنرا بیرون می آورم. سیاه سیاه بود و در بعضی جاها هم قرمز قرمز. روی آن یعنی روی انگشتهایش قاچ قاچ بود و سوراخ های ریز کوچکی هم داشت شاید هم جای دندان بود، جای دندان همان ناله ها یا جای ناخن همان کمپوت ها و صداها. جایی برای پرت کردنش پیدا نمی کنم. صداها کمتر که نشده هیچ، حالا اسامی دیگری هم به آنها اضافه شده: گاو، گوسفند، شتر، بزغاله. حتی مردک کنار دستی ام هم که آب نبات هایم را خورد زیر لب در حالیکه تمام صورت خیسش مچاله شده و   می لرزد چیزهایی می گوید که سر در نمی آورم. شاید باز هم آب نبات می خواهد. «گوسفند، زن» نه بگذار ببینم «گوسفند، نزد؟» «گوسفند، نذر» هلش میدهم آن طرف. با خودم فکر می کنم چرا این مسخره هر چیزی را که به آنها بگویند تکرار می کند. حتماً من هم اگر چیزی را داد می زدم، او شروع می کرد به گفتن اراجیف من. البته بدم نمی آید امتحان کنم. نگاهی به جوانک بغل دستی ام می اندازم. دارد کارش را می کند. داد می زنم: «هورا، هورا، هورا» اما او کنفم می کند. همان طور مرا چسبیده و چیزهای آنها را می گوید. کم کم حس می کنم اتفاق مضحکی دارد می افتد. جز من و آن مرد سفید پوش و این جوانک همه به سر و کله خود می زنند و آرام و قرار ندارند. «از هر نر و ماده دو تا و نیز جانداران خود را در کشتی بنشان ـ مگر کسی را که حکم درباره اش از پیش صادر باشد ـ و نیز آنهایی که به تو ایمان آورده اند.» البته این جوانک هم سرش توی لاک خودش است و به محض اینکه سرش را از کتابش در آورد مثل همان ها می شود. می ماند این مرد سفید پوش که مثل آنها توی سر و کله اش نمی زند. مطمئنم که از چیزی اطمینان دارد. کسی پاچه ام را می کشد. بچه دماغو است. دارد به من می خندد. محلش نمی گذارم می خواهم مرد سفید پوش را صدا بزنم. چه باید بگویم؟ یادم می رود. بعد شروع می کنم به داد زدن تمام نام هایی که آنها صدایش می زدند. نه برای این که امتحانش کنم نه، می خواستم بیاید بنشینیم و با هم گپی بزنیم و آنوقت مچش را بگیریم و بگویم که چه کارها کرده و حتی مدرکش را هم که همان دریچه و سیاهچال است به او گوشزد کنم. اما اول باید این دست آهنی پوسیده را جایی پرت کنم. مرد سفید پوش دور خودش می چرخید. انگار صدایم را نشنیده. گاهی هم به جایی زل زده ـ مثل همان زن یک سینه ـ حتماً با خودش فکر می کند چطوری می تواند از دست آن یا آنها خلاص شود. بچه همچنان پاچه ام را می کشد. دست آهنی قراضه لای انگشتانم عرق کرده. شاید هم دست من در میان آن انگشتان آهنی قاچ قاچ عرق کرده باشد باز صدایش می زنم این بار برمی گردد. نگاهی به این طرف می اندازد. مرا می بیند یا نه، نمی دانم. خم می شود. دریچه را باز می کند. به پایین می رود و دریچه را می بندد.


بندرعباس ـ اردیبهشت 82

[ داستان ] / منصور نعیمی

 

پدربزرگ هنوز هم الف، با می خواند و بعد از نماز جزو عمه را . پدر الف،‌ با را به من یاد می داد و می گفت: الف، با تو خانواده ی ما موروثیه. حالا من از پدربزرگ هم بهتر کتاب می خوانم. حافظ هم خوب بلدم. وقتی داستان کشته شدن سهراب به دست رستم می خوانم، پدربزرگ به هیجان می آید. چایش هم سرد می شود. مادر بعد از نماز به جای جزوعمه، گریه می کند. با شنیدن صدای شروه های همسایه مان که مردی پنجاه و چهار ساله است هم گریه می کند. پدربزرگ از حافظ خوشش می آید، ولی بلد نیست کتاب بخواند. الف، با را خوب بلد است. جزوعمه هم می خواند. او همیشه می گفت: اگر قرآن چهارده جزو می شد، مثل چهارده معصوم، خیلی راحت تر می شد خواند.

پنج سال دیگر من هم مثل ملّا قاسم، سی جزو را خوب می خوانم. پدربزرگ هر سال تیر ماه، به کربلا می رفت. چند سال است که مشهد می رود. خمس و زکات هم می دهد. اما من کفش ندارم. زمستان هم خیلی سردم می شود. لوبیا هم دوست دارم.

مزرعه عمو خربزه های خوبی دارد. مشتری هم زیاد دارد، ارزان هم می فروشد. آخرین سالی که پدربزرگ به کربلا رفت،‌ یک قاچ از خربزه های مزرعه عمو به من رسید، خیلی شیرین بود. عطر هم داشت. پسر عمو دانشگاه می رود، ولی من حافظ را خوب بلدم. کشته شدن سهراب به دست رستم، پدربزرگ را به هیجان می آورد. من هم خوب می خوانم. مادر هم بعد از نماز گریه می کند. چهارده سال پیش، پدرم در مزرعه عمویم به دست پدربزرگ کشته شد. خواهرم بزرگ شده . دیگر ایراد بابا را نمی گیرد. من هم ایراد نمی گیرم. پسر عمو می خواهد بعد از دانشگاه خواهرم را به شهر ببرد. من هم حافظ و شاهنامه را برای پدربزرگ می خوانم.


بندرعباس، مرداد ماه پنجاه و چهار