[داستان] جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه/ هادی کیکاووسی


 

مرد خودش را در بلغم انداخته است و مرتب فریاد می زند و نام کسی را به زبان می آورد. از همان نام هایی که همه دارند به زبان می آورند. خب از وقتی که راه افتادیم که این طوری نبود. بعد نمی دانم چه مرگشان شد که شروع کردند به جیغ و داد کردن و توی سر هم زدن. چند بار سعی کردم بفهمم که چه شده اما بی فایده است. کسی به من توجهی ندارد. به مرد کنار دستم ـ همان که خودش را در بلغم انداخته ـ می گویم: اتفاقی افتاده؟ جوابم را نمی دهد. هر لحظه بیشتر خودش را به من می چسباند. سرخ شده و چیزهایی زیر پوستش باد کرده اند. انگار که کرم های کوچکی در پیشانی اش دنبال هم کرده باشند. تکانش می دهم تا از موضوع آگاهش کنم اما اصلاً حواسش سرجایش نیست. نیمکت چوبی لعنتی را چسبیده و داد می زند، قباحت دارد. خب اگر بقیه را بگویم که بیشترین زن هستند لابد از زیر چادرهایشان نام شوهرانشان را به زبان می آورند اما کسی نیست بگوید تو چی. تو دیگر چرا نام شوهر آنها را به زبان می آوری. می خواهم این را بگویم اما می بینم در وضعیتی نیست که بخواهم به او حرفی بزنم. جوانی که این طرف من نشسته سرش پایین است فکر کنم خواب باشد اما در عین حال دارد پرت و پلا هم می گوید: برآن سوار شوید که به نام خدا به راه افتد به نام خدا بایستد. زیرا پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

همه زده به سرشان. در ابتدا هم همین اشتباه را کردم. یکی دو بار با خودم گفتم شاید اینجا رسمی چیزی باشد، شاید هم یک آواز محلی باشد. خب، حق دارند. روی آب می چسبد دسته جمعی آواز بخوانی. من هم شروع کردم به داد زدن همان هایی که آن ها می گفتند اما بعد دیدم نه، باید همان موضوع شوهرها باشد چون زده بودند زیر گریه. چوب های زیر پایم خیس خیس شده و قژ و قژ صدا می دهند. انگار که بخواهی میخ هایشان را با دندان بیرون بیاوری. احساس می کنم که این لکنته دیگر حرکت نمی کند. اگر هم حرکت می کرد که بعید بود خیلی یواش می رفت با این اوصاف هیچوقت نمی رسیدیم. باید این موضوع را تذکر می دادم. کشتی را زیر نظر الهام ما بساز و درباره این ستمکاران با من سخن مگوی که همه غرقه اند. جوانکی که کاغذهایمان را گرفت و پاره پوره کرد را صدا می زنم. لابلای زن جیغ جیغو و ده، دوازده بچه اش ایستاده است. دارد با او حرف می زند. زن کف کشتی کنار کارتن هایی که نوشته های روی آن برعکس و عجیب و غریب است ولو شده یکی از سینه هایش از لای دکمه های لباسش بیرون افتاده. ده، دوازده بچه همه شان به او چسبیده اند و گریه می کنند. تنها یکی از آن ها که باید کوچکترینشان باشد دارد دست در دماغش می کند و می خندد. جوانک آن وسط تلو  تلو می خورد. معلوم نیست احمق دارد آن وسط چه غلطی می کند چون حالا زن شروع می کند مشت به آن یکی سینه اش که بیرون نبود کوبیدن. اصلاً فکر نکنم که زن سینه دیگری داشته باشد. خب اگر داشت پس چرا بیرون نمی انداخت تا بچه های کوفتی دیگرش هم بخورند و ونگ نزنند. شاید بچه های او نبودند، شاید بریده بودندش. اصلاً شاید جوانک آن وسط داشت راجع به سینه زن از او سوال می کرد. دوباره صدایش می زنم. می دانید، او کاغذ پاره کن است. دلقک کاغذ پاره کن. این هنر را ندیده بودم. شاید تازگی های جزو شعبده بازی به حساب می آید. مسخره است، کاغذ پاره کنی. راستش در ابتدا نمی خواستم کاغذی را که بابتش پول داده بودم را به او بدهم. اما او داد زد: «بلیط» و بدون این که بخواهم، آن را از دستم کشید و پاره کرد. من برایش کف زدم. من تنها کسی بودم که برای او کف زدم. خب حق دارند، آخر کاغذ پاره کنی که دیگر جزو چشم بندی و شامورتی بازی نیست. هست؟ بهتر است برود در تلویزیون و جای آن جانورها توپ رنگی روی دماغش بگذارد و گرنه با این کارهایش کسی را نمی خنداند. این بار داد می زنم: «چرا ایستاده ایم»؟ مثل روز برایم روشن است که دارد خودش را به نشنیدن  می زند. بار دیگر داد می زنم. حقش است پرتش کنی توی آب ها. این بار نزدیکتر آمد مثل موش آب کشیده شده. می گوید: «چی میگی»؟ می گویم که چه می گویم. می گوید: «داریم غرق میشیم می فهمی» بعد می گوید:‌«بگیر بنشین» با دستش محکم به شانه ام فشار می آورد و راهش را می کشد می رود سر وقت همان زن ها. پشت سرم را نگاه می کنم. همه چیز بالا و پایین می رود. چیز شوری چشمانم را می سوزاند. مرد سفید پوشی لابلای مردم راه می رود چیزهایی می گوید و چند نفری را که این سر و آن سر راهروی کشتی به این و آن آویزان شده اند سر جاهایشان می نشاند. بر مردمش به پیامبری فرستادیم، گفت: من برای شما بیم دهنده ای آشکارم. همه شوهرانشان را صدا می زنند، عجیب اینجاست که شوهرانشان اسمهای مشابهی دارند و تازه کنارشان هم نشسته بودند. باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. شاید هم شوهرشان یک نفر باشد. بله، یک شیاد. بی تردید ما یک شیاد در کشتی داریم که با خیلی ها ازدواج کرده و حالا دستش رو شده. می گردم ببینم می توانم او را پیدا کنم یا نه. باید این موضوع را با کسی در میان می گذاشتم. جوان کنار دستی ام دارد هذیان می گوید، حالا فکر می کنم کور هم باشد. چون سرش را اصلاً بالا نمی آورد. اما عینک سفید زده بود که چه کند، کورها عینک سفید نمی زنند. کسی رو به من داد می زد: «ناخدا، ناخدا» چه کسی می تواند باشد. جز همان جوانک کاغذ پاره کن. دوباره می گوید. شاید با من است. اما من که اسمم این نیست. خیلی زود می فهمم که منظورشان همان مرد سفید پوش است. خودش را لوس می کند می دود طرف او. انگار که بخواهد مثل بچه ها خودش را بغل او بیندازد که جز خدای یکتا را نپرستید زیرا از عذاب سخت قیامت بر شما بیمناکم. در این گیر و دار مردی جلوی من خم می شود و می گوید: «پدر جان» نگاهش می کنم. تعجب می کنم، خب راستش من اصلاً تا بحال پسری نداشته ام و اصلاً او را با آن سبیل هایش نمی شناسم. فکر می کنم مشکل بینایی چیزی دارد. چشمانش که البته سالم است و نشانه ای هم از شوخی در صورتش وجود ندارد. تقریباً با  داد می گوید: «پدر جان با شمام»

ـ «چرا داد می زنی؟»

ـ«ساعتتان»

ـ «ساعتم»؟

ـ « بله، ساعتتان»

خب، آنقدرها هم پسر بدی نیست. ساعتی در کف دستش گرفته به من هدیه می کند. فکر می کنم باید فهمیده باشد که من قصد دارم شیاد کشتی شان را دستگیر کنم اما خب بگذار ببینم. نکند او خودش همان شیاد باشد. بر می گردم، او را نمی بینم. به جایش مرد سفید پوش کنار من ایستاده و به بیرون کشتی خم شده، طوری که پاهای لخت و سیاه و گنده اش از زیر آن لباس بلند مزخرف بیرون زده. آهسته با سرانگشت گوشه لباسش را می گیرم. نه، هیچ شباهتی به لباسهای سفید مختلفی که تابحال دیده بودم نداشت. زیرش هم باید چیزی نپوشیده باشد. زن ها به مرد سفید پوش نگاه می کنند. دستهایشان را بلند می کنند و می نالند. اما جدال کردی و بسیار هم جدال کردی. «اگر راست می گویی هر وعده ای که به ما داده ای بیاور» زن یک سینه ارباب ارباب می گوید، با یک دست مشت به همان سینه اش که نبود می کوبید و با دست دیگر جای بچه هایش کارتن ها را چسبیده بود. شاید درون آن هم بچه هایی بودند. نمی دانم این مرد چند اسم دارد. اصلاً نکند خود او همان طرفی باشد که دنبالش می گشتم. نیم خیز می شوم. مرد سفید پوش برگشت و قبل از آنکه سیگاری را که در آورده بود بتواند روشن کند همان زن یک سینه پاچه او را کشید و چیزی گفت. مرد سفید پوش برگشت و پنج انگشتش را تند جلوی او تکان تکان داد و دستی بر سر همان ده، دوازده بچه زد: «خداست که اگر بخواهد آن وعده را آشکار می کند و شما از آن نتوانید گریخت.» نمی دانم چه گفتند اما فکر می کنم زنک بو برده باشد. شاید او را شناخته باشد بغل دستی ام همان جوانکی که عینکش را کج گذاشته و من از اول کار فکر می کردم که کور است کتاب کوچکی را می بندد و آنرا لای پالتویش می گیرد رو به من می گوید: «حالت خوبه» چیزی نمی گویم، معلوم می شود که کور نیست چون عین جغد زل زده به من. سرش را جلوی صورتم می آورد و می گویم: «معلوم است که خوبم» معلوم بود که خوبم من که آرام نشسته ام آنها کشتی را روی سرشان گذاشته اند، خودش هم چرت و پرت می گفت. عینکش را پاک کرد و کتابش را باز کرد. تکان تکان های کشتی حالا بیشتر شده « واگر خدا خواسته باشد که گمراهتان سازد اگر من بخواهم شما را اندرز دهم سود نخواهد کرد»  چند نفری شکم هایشان را چسبیده اند و خم شده اند روی هم. چند تایی از این خرت و پرت ها که نوشته های برعکس و عجیب و غریب روی آن حالا خیس خیس شده اند روی زن و مردی می افتد. همان بچه دماغو که احتمالاً زن، آن سینه بزرگ آویزان را به خاطر او انداخته بود بیرون، همچنان در حال خندیدن است. این دیگر خیلی عجیب است، خب من تابحال دیده بودم که بچه ها شیر می خورند و تازه گریه هم می کنند اما او شیر را نمی خورد و می خندید. صدای جیغ و شوهر صدا زدن ها بیشتر و بیشتر می شود. مرد سفید پوش گوشه ای نشسته و سیگار می کشد. دود آن را آرام فوت می دهد. خوب نگاهش می کنم. با سبیل هایش بازی می کند و به جایی خیره است. این طرف و آن طرف را نگاه می کند و سر تکان می دهد.

«وحی رسید که از قوم تو جز آن گروه که ایمان آورده اند دیگر ایمان نخواهند آورد از کردار آنان اندوهگین مباش» کسی شروع کرده بود به نعره زدن، مرد سفید پوش از جایش بلند شد و به گوشه کشتی رفت بعد آهسته خم شد و در کوچکی را کشید و با عجله پایین رفت. از جایم بلند می شوم. اما انگار نمی توانم از جایم تکان بخورم. سرم گیج می رود. مثل فانوسی که آن گوشه آویزان است این طرف و آن طرف می روم. شاید هم دارم خیال می کنم که این طرف و آن طرف می روم و این فانوس است که این طرف و آن طرف می رود نه من. مثل گاهی اوقات که در همان ماشین سفید هستم و فکر می کنم دارم می روم اما در واقع ماشین های اطرافمان هستند که در حال حرکتند یا بالعکس. گاهی اوقات فکر می کنم ایستاده ام و آن ها در حال حرکتند اما باز هم اشتباه می کنم . شاید هم درست فکر می کنم. با هر بدبختی که هست خودم را سر وقت آن دریچه که حالا بسته شده می رسانم. زیر پایم همه چیز در حال لرزیدن است. کسانی روی زمین افتاده اند و روی خود و کارتن هایشان ـ که من آخر نفهمیدم چه داخلشان است ـ چادر کشیده اند. اما با این حال از همان زیر چادرها هم صدایشان قطع نمی شود. مجبور می شوم بنشینم. روی دریچه دست می کشم. چیز لیز و چسبناکی روی در ریخته. دست آهنی وسط چوب ها دارد می لرزد. کف دست آهنی سوراخ بزرگی است که باید دستگیره باشد. حس می کنم صداهایی از آن جای نکبتی بلند می شود. گوش هایم را به دریچه لیز می چسبانم. انگار صدای لگد کردن قوطی کمپوت می آید. باید آدم هایی آن پایین باشند. شاید زن هایی دیگری، می توانست سیاه چالش هم باشد. بار دیگر گوش می دهم. حالا علاوه بر آن کسانی که روی قوطی کمپوت ها راه می رفتند صدایی شبیه ناله هم بلند بود. احتمالاً داشت از آنها بیگاری می کشید. باید از اول می فهمیدم . دارم به آن صداها دقیق می شوم که کسی شروع می کند موهایم را کشیدن. سرم را بلند می کنم. می دانید کیست؟ بچه دماغو است. جلوی من نشسته. دستش در دماغش است و شکمش قلفتی از لباس تنگ و کثیفش بیرون افتاده. می گوید: «گی گی گی گی گو گو» یا «گو گو گو گو گی گی» یا همچو چیزی. شاید دارد چیزهایی درباره زن یک سینه می گوید. شاید این زیر هم پر از زن های یک سینه باشد. شاید تمام این کشتی پر از زن های یک  سینه باشد. انگشتانم را روی  دست آهنی قراضه می کشم. بچه حالا پایم را گرفته. ول کن نیست. فشار میدهم تا بتوانم آن را باز کنم. لعنتی گیر کرده. بچه حالا پاچه ام را گرفته و تقریباً دارد از پایم بالا می آید. شاید فکر می کند من پدرش هستم یا همان مرد سفید پوشم. باز هم فشار میدهم. این بار دست آهنی کنده می شود این هم بدبختی دیگری. اطرافم را نگاه می کنم. آنرا در جیبم می گذارم بچه حالا دارد چیزی می گوید. این را دیگر اصلاً نمی فهمم. می گوید و نمی دانم چه می شود که می گذارد می رود. می خواهم دنبالش بروم که دختری را می بینم که لا به لای چادر مادرش خزیده است. خب این که چیز عجیبی نبود اما بعد فکر کردم او هم در حال مکیدن سینه های مادرش است و این فکر هم ممکن است یک سینه باشد بلافاصله به سراغم آمد. اما باعث تعجبم این بود که این دختره ی خرس گنده چرا هنوز شیر می خورد. جلوتر که رفتم دختر را دیدم. دختر در حالیکه روسری اش افتاده بود و موهایش به صورتش چسبیده بود سرش را در دامن مادرش گذاشته بود و دیگر معلوم نبود چه می کرد. زنک قیافه اش مثل پرستارهای آخر شب بود وقتی که در تاریکی می خواستند آمپول بزنند. فکر می کنم باید به کمک احتیاج داشته باشند. خم می شوم و می گویم: «وقتتان بخیر» دختر صورت خودش را چنگ می زند و گریه می کرد. توجهی هم به من ندارد. می گویم:«می توانم دخترتان را نجات بدهم» می دانید اصلاً ارزشش را ندارد زنک انگار آداب معاشرت یادش نداده اند. جیغ کشید و دختر را به خودش چسباند. از این گذشته شروع کرد به صدا کردن گویا شوهرش که نمی دانم کدام گوری بود. خنده دار اینجاست که طرف پیدایش نشد. اما او همین طور داد می زند. بعد پاکتی را به طرف صورتم پرت کرد. آنرا برداشتم. یک پیراهن درون پاکت بود و چند پلاستیک خوردنی، خب، لابد آنرا به من داده، تا وقتی سرجایم ننشسته بودم همین طور داد میزد تا این که خودش خفه شد. مردی که کنارم نشسته خودش را محکم به من فشار می دهد. گلویش را چسبیده. نگاهش می کنم. این دیگر چه مرگش بود. سعی می کنم به او کمک کنم. اما مشکلی وجود دارد و آن اینجاست که نمی دانم چه باید بکنم. بازویش را می گیرم. حالا دهانش را چسبیده، می گویم: «می توانم کمکتان کنم آقا؟» می گوید: «قر،‌ قرص، قرص،‌ ضد تهوع» چه گفت؟ تعوه، تهعع، تههه. مجبور می شوم دوباره از او بپرسم که موضوع چیست. گفت: «قرص، قرص» و به جیب سمت راستم اشاره کرد. فکر می کنم از موضوع کنده شدن دست آهنی سوراخ دار بو برده باشد. اما آن که در جیب سمت چپم بود. حالا می خواهد جیبم را بگردد. با تردید جیب سمت راستم را می گردم، می گوید:‌«این آب نبات ها را می گویی؟» مرد نگاهی به یکی از آنها انداخت. از درون بسته اش یکی را بیرون آورد و خورد باید مغزش کمی تکان خورده باشد، چون بعد برگشت و دو تای دیگر گرفت و خورد. یعنی چه کسی آنها را در جیب من ریخته بود؟ اصلاً او از کجا از جیب سمت راست من خبر داشت. یکی از آنها را می خورم. گهش بزنند. آب نبات به این تلخی نوبر است. هر احمقی بوده خواسته سر به سرم بگذارد. دوباره سر و کله این دلقک پیدا می شود. این بار لباس های عجیب و غریبی در دستش دارد و یکی یکی به همه می دهد. فکر کردم که هدیه ای چیزی است بعد صدای گندش را شنیدم که می گفت بپوشید. به من هم می دهد. خیلی مسخره است. رنگ مضحکی دارد. مرا یاد همان آدم های پفی می اندازد که یک بار در تلویزیون نشان می داد که با آن به هوا می رفتند و مثل لاک پشت دور خودشان می چرخیدند. من که نمی پوشم، علاقه ای ندارم شبیه لاک پشت بشوم. تازه الان متوجه می شوم که سوت هم دارد. فکر می کنم اگر بیشتر بگردم شیپور هم پیدا می کنم. می گویم: «من خودم پیراهن دارم» مرد سفید پوش رو به کسی داد می زند: بپوش» پیراهن را از توی پاکت زن بیرون می آورم، آنرا بو می کنم. باید پیراهن دختر باشد. بوی پرستارهای اول صبح را می دهد. آنرا تنم می کنم. رو به دلقک می گویم:« این هم یک پیراهن دیگر کافی است؟» کشتی کج شد و او به زمین خورد. مرد سفید پوش قدم زنان این طرف و آن طرف می رود و بر پوشیدن لباسها نظارت می کند. «کشتی آنان را در میان امواجی چون کوه می برد.» بپوش. «آنگاه پسرش را که در گوشه ای ایستاده بودند ندا داد: ای پسر با ما سوار شو و با کافران مباش» این هم حقه دیگری است. پس چرا خودش نپوشید. سبیلش را توی دهان می کند و دود سیگارش را لا به لای مردم فوت می کند. دست آهنی قراضه توی جیبم سنگینی می کند باید آنرا جایی گم و گور کنم. کمی از آنرا بیرون می آورم. سیاه سیاه بود و در بعضی جاها هم قرمز قرمز. روی آن یعنی روی انگشتهایش قاچ قاچ بود و سوراخ های ریز کوچکی هم داشت شاید هم جای دندان بود، جای دندان همان ناله ها یا جای ناخن همان کمپوت ها و صداها. جایی برای پرت کردنش پیدا نمی کنم. صداها کمتر که نشده هیچ، حالا اسامی دیگری هم به آنها اضافه شده: گاو، گوسفند، شتر، بزغاله. حتی مردک کنار دستی ام هم که آب نبات هایم را خورد زیر لب در حالیکه تمام صورت خیسش مچاله شده و   می لرزد چیزهایی می گوید که سر در نمی آورم. شاید باز هم آب نبات می خواهد. «گوسفند، زن» نه بگذار ببینم «گوسفند، نزد؟» «گوسفند، نذر» هلش میدهم آن طرف. با خودم فکر می کنم چرا این مسخره هر چیزی را که به آنها بگویند تکرار می کند. حتماً من هم اگر چیزی را داد می زدم، او شروع می کرد به گفتن اراجیف من. البته بدم نمی آید امتحان کنم. نگاهی به جوانک بغل دستی ام می اندازم. دارد کارش را می کند. داد می زنم: «هورا، هورا، هورا» اما او کنفم می کند. همان طور مرا چسبیده و چیزهای آنها را می گوید. کم کم حس می کنم اتفاق مضحکی دارد می افتد. جز من و آن مرد سفید پوش و این جوانک همه به سر و کله خود می زنند و آرام و قرار ندارند. «از هر نر و ماده دو تا و نیز جانداران خود را در کشتی بنشان ـ مگر کسی را که حکم درباره اش از پیش صادر باشد ـ و نیز آنهایی که به تو ایمان آورده اند.» البته این جوانک هم سرش توی لاک خودش است و به محض اینکه سرش را از کتابش در آورد مثل همان ها می شود. می ماند این مرد سفید پوش که مثل آنها توی سر و کله اش نمی زند. مطمئنم که از چیزی اطمینان دارد. کسی پاچه ام را می کشد. بچه دماغو است. دارد به من می خندد. محلش نمی گذارم می خواهم مرد سفید پوش را صدا بزنم. چه باید بگویم؟ یادم می رود. بعد شروع می کنم به داد زدن تمام نام هایی که آنها صدایش می زدند. نه برای این که امتحانش کنم نه، می خواستم بیاید بنشینیم و با هم گپی بزنیم و آنوقت مچش را بگیریم و بگویم که چه کارها کرده و حتی مدرکش را هم که همان دریچه و سیاهچال است به او گوشزد کنم. اما اول باید این دست آهنی پوسیده را جایی پرت کنم. مرد سفید پوش دور خودش می چرخید. انگار صدایم را نشنیده. گاهی هم به جایی زل زده ـ مثل همان زن یک سینه ـ حتماً با خودش فکر می کند چطوری می تواند از دست آن یا آنها خلاص شود. بچه همچنان پاچه ام را می کشد. دست آهنی قراضه لای انگشتانم عرق کرده. شاید هم دست من در میان آن انگشتان آهنی قاچ قاچ عرق کرده باشد باز صدایش می زنم این بار برمی گردد. نگاهی به این طرف می اندازد. مرا می بیند یا نه، نمی دانم. خم می شود. دریچه را باز می کند. به پایین می رود و دریچه را می بندد.


بندرعباس ـ اردیبهشت 82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد