[داستان] می کشم، نمی کشی؛‌ / موسی بندری


 

زن دست مرد را رها کرد و ایستاد.

ـ همین جا خوبه دیگه. همین جا رو بکش.

ـ این جا نه. دُرُس جایی باس باشه که به همه چیز احاطه داشته باشم. همه چی رو خوب بشنوم. ازدحام مسافران رو اسکله. دور و بر قایق ها. دیوار سنگچین موج شکن اسکله یه طرفش موج ها بلن بلن رو کول هم سوار می شن، اون طرفش هم دریا صاف باشه. صاف صاف که نه. موج ها ریز ریزتر از هم وابرن آروم آروم پخش بشن رو ماسه های ساحل. جمعیت هم هجوم آورده باشه به قایق ها. قایق ها درهم و برهم. نوک یکی روی پاشنه دیگری یکی دو تا هم دور بزنن. قایقران دسته موتور و فشار بده. پروانه ها مشت مشت کفت و خیزاب پرتاب کنه از پشت سر.

ـ آخه خسته شدم. چه فرقی می کنه. از همین جا هم می شه دید، نمی شه؟

ـ دیدن که شاید دید. اما گفتم: باس احاطه داشته باشم. به ریز و درشت قضیه. اگه بتونم صداها رو خوب بکشم عالی می شه. صدای موج ها. صدای بهم خوردن قایق ها. صدای دریا که از بلندی موج فرو می پاشه. داد و قال مردا، زنا، که دور خود با چادرهای سیاه و سفید گلدار پیچیده ان. با اون بُرکه های توی صورت. رو سرشون بقچه سیگار. تو دستشون بقچه سیگار. با اون چهره هراسیده. که می دَون به هم تنه می زنن. مامورانی که توی سینه جمعیت می کوبن. یکی از اونا، از پشت، گردن جوونی با رنگ نیم سوخته گرفته. جوون هی التماس می کنه. آخه سرکار این دفه را بزار برم. اگه چیزی ماسید سهم ترو هم میدم. «اصلاً و ابداً. نسیه ممنوع» «ترو خدا سرکار، همه اش دو بُکسه» «نه نمی شه. همین طوری که نیس» «ترو خدا روزق امروزمو نبُر» «…

حوصله زن سر می رود.

ـ‌ آخه چطور می تونی همه رو بکشی.

ـ خُب می کشم دیگه.

زن انگار پشیمان شده باشد.

ـ خُب بابا، بکش.

ـ پَه جلوتر بریم.

زن دوباره دست مرد را گرفت. براه افتادند. صدای پاها، سکوت ما بین آنها را درهم می شکست.

ـ این جا خوبه؟

ـ‌ نه، جایی که گفتم حسابی احاطه داشته باشم.

ـ دیگه پاهام نا نداره ـ خودِ تو خسته نشدی؟ از همین جا هم می شه کشید. حالا به گمونم احاطه داشته باشی. حالا آن دو روی تپه شنی رسیده بودند. صدای موج دریا بلند بود. پودة نمک شرجی می پاشید بر پوست.

ـ گفتم که می خواهم دقیقاً همه جزئیات را بشنوم تا بکشم.

ـ آخه چطور توی این قاب کوچیک جا می گیره؟!

ـ یه کاریش می کنم

ـ لج کردی ها… دیگه کاری می کنی دهنمو وا کنم.

ـ نه صحبت ، سر لج نیسم. واقعاً می خوام احاطه داشته باشم.

ـ آخه می دونی تا اون جا چقدر راهه؟

ـ تو که می دونی.

ـ اگه جایی دیگه رفته باشیم چی؟

ـ نه!

ـ نه نداره. گفتم اگه.

ـ یعنی جایی دیگه…

ـ … آخه می ترسم مردم مسخره مون کنن.

ـ نه تو گولم می زنی.

چشمان زن به نم نشست. لرزشی در سینه حس کرد.

ـ ترو که نه، خودمو، شاید. کاری می کنی آخرش دهنم واشه. آخه تو چطوری می خوای این همه را بکشی.

ـ حتماً می کشم. حالا بریم نشونت میدم.

ـ الله اکبر. همان دیروز باس می دونستم طوریت شده. دلم نیومد چیزی بگم. اول، چَن تخته باریک و بلن خواستی، بعدش میخ و چکش و اره. شروع کردی به بریدن، میخ کوبیدن. تا چار چوبی مثل دور قاب ساختی. هیچ نگفتیم. اما ته دلم یه طوری شد. بعد هم ازم پارچه خواستی.منم تکه ای از چادر گلدارم رو که دیگه پاره پوره بود، بهت دادم. تو هم با میخ کوبیدن به چارچوب. گفتم سوال کنم این دیگه چیه؟ گفتم: خوب شاید یه جوری سرگرمیه. حُکماً می خواد چیزی درس کنه. اول صُب هم که پا شدی. گفتی می خوام برم اسکله. حیرت کردم. گفتم نکنه زده به سرت، دیوانه شده ای. دلم نیومد دلت رو بشکنم.

ـ اما تو، گولم می زنی. تو هیچوقت گولم نزده ای.

ـ ترو که نه. اما خودمو، شاید.

ـ حالا هم اگه صَب کنی همه چی رو…

ـ … آخه چطور. چطور آخه. تو حتی… لا اله الا الله… مجبورم نکن بگم ها.

ـ اما ترو، من یقین دارم. گولم نمی زنی.

ـ ولم کن. ترو به خدا، دُرُسه هیچوقت گولت نزده ام. دیگه هم گولت نمی زنم. هر چه گوله به این دل درمونده می زنم که تاب نداره بهت بگه. آخه تو چطوری می خوای بکشی؟! از کی تا به حال به فکر این چیزا افتاده ای؟! صُب که پا شدی. هوس کردی. منم به شوخی گفتم:‌ صَب کن تا اقلکاً ناهار رو دُرُس کنم. ظهر که میایم تا گشنه نمونیم. تو هم قاب و رو زانو گذاشتی. مث بچه ات هی تکون تکون می دادی. منم مشغول کارام شدم. همه اش رو به شوخی می گرفتم. می گفتم؛ اول صُبحی دلت می خواد سر بسرم بذاری. خسه که از کار اومدم یه دیقه کنارت بشینم. چای بخورم. گفتی تموم کردی. گفتم تموم کردم. پا شدی اصرار کردی. منم برا اینکه دلت رو نشکنم چای مو خوردم. چادر سر گذاشتم. شادم برا رضای دل خودم بود. دستت رو گرفتم. تو گوچه ها گردوندمت. تا تو خیال کنی می ریم طرف اسکله. آخرش هم آوردمت اینجا.

ـ این قدر بی طاقتی نکن زن! آخرش می کشم. تنها باس صَب کنی. یه جایی بایستم که به همه چیز احاطه داشته باشم. حتی به او زن و مردایی که کُپه کُپه نشستن، بسته های سیگار، کفش، پارچه ، شلوار رد و بدل می کنن حتی اون زنایی که یکی دو کودک دور و برشون می پلکند. تو خاک و خُل بازی می کنن. زنه هم گونی سیگار جلوش، داره با مرد چشم چرونی چک و چونه می زنه.

ـ همه اینا دُرُس. اما چطو؟ تو که راه و تشخیص نیمدی. مجبورم دستت بگیرم. توی خونه هم وقتی می خوای بری دستشویی،‌ توی حیاط با یه تیکه چوب راه می ری. آخه چطور می  خوای بکشی. نمی دونم یهو چت شده؟ چه کسی توی اون کله ت فرو رفته. یه بارگی توی دلت افتاد. تو حتی نفهمیدی من چَن کوچه پس کوچه، چرخوندمت تا تو خیال کنی راه دور اسکله رو طی می کنیم. خب که از راه رفتن خسته شدیم آوردمت این جا، که حتی پرنده هم…

ـ … نه، نه. به تو اطمینان دارم. تو گولم نمی زنی. تنها اگه یه جای خوب و دُرُسی پیدا بشه . که خوب احاطه داشته باشم. می بینی چطور همه این بدبختیای ریخته رو اسکله رو می کشم. تلخ و شیرین و ریز و درشت و …

و زن دیگر چیزی نمی توانست بگوید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد