تلخ است ، تلخ. به شوکران و هلاهل میماند، برای ما نوشتن از کسی که تا بود مجال نوشتن نداد به ما از خود. و این که تا بود از او هیچ نتوانستیم نوشت به بهانه ای یا به کاهلی یا از سر جوانسری. یعنی که تا بود راه آزادی نوشتن دربارهی او برای ما صعب بود و رفتن او نوعی رهایی برای گفتن از اوست و این چیزی است که نوشتن را که خود کاری بسیار دشوار است دشوارتر می نمایاند. پس بی هوده نیست این که این همه قلم میچرخانیم و همه چیز گفتهایم تا حالا برای اینکه بگوییم فقط دو کلمه: « حسن کرمی رفته است.» و فعل رفته است یعنی اینکه او مدتها پیش رفتن را شروع کرده بوده تا رسیدن به تاریخ 27 مهرماه هشتاد و دو که رفتن برای او تمام شد و شاید برای هنرمند، گفتن این جمله تکراری باشد که رفتن همانا آمدن اوست. اگر چه او را همواره نشسته دیده بودم که نشستن مداوم او بر صندلی کهنهی پشت دادگستری، نماد نشستن سالیان او در چلّه شعر بود. می دیدم. نه به برگرداندن نگاه و چرخاندن سر که به گوشهی چشم . همیشه بر یک جا بود و به یک قرار. تنها زهر آفتاب بود که گاه مجبورش میکرد صندلی را بکشاند به کنجی دیگر. اگر او را میدیدم ، به همان یک نظر اول، که هیچ. که یعنی قدم تند میکردم بروم تا او سر پایین دارد ، که همیشه بود.
اگر نبود قدم آرام می شد و چشم بیشتر میچرخید در کاسه. اگر نبود پا کمی سست میشد و میچرخید گردن. اگر نبود بر میگشتم و تمام زوایای کوچه را به دنبالش میجستم شاید اثری از او باشد. اگر باز هم نبود چیزی فرو میریخت در ما که در آن حوالی همیشه ساختمانی در حال ریختن و بناهای نوپدید همیشه در حال ساختن بود. شاید شاعر را با این ها هیچ کاری نبود.
حالا خیال ما راحت نیست یکی از ما از آن کوچه رفته است و این کوچه را ما به نام حسن خواهیم شناخت. تا روزی ، یکی بیاید از ما و صندلی اش را جای او بگذارد و این چرخه چه تلخ می چرخد.
می گفتم با خود همیشه که روزی او از این سکوت بر می خیزد. حسن برخاسته بود. مینوشت به تازگی از ما، آنچه را که سال ها پیش می بایست نوشته بود و ننوشته بود.
نسل کرمی همه چیز را برای رسیدن به آرمانی والا مییافت و میجست. شعر برایش تمثیل رودخانهی مولداو بود و کلمات شعر مردمی بودند که قطره وار حرکت میکردند از جویبارها، تا برسند به نقطه ای به نام رودخانه و حرکت کنند با جریانی آرام و کم کم شتابناک و خروشان. و نهایت دریا باشد و یکرنگی همه قطره ها. نشد آن چه را که آنها در تصور ساخته بودند و شعر هم از این گونه بود برایشان.
برای ما ولی شعر در عصر فروپاشی همهی کلانروایتها: اومانیسم ، سوسیالیسم ، کمونیسم و همهی وعده وعیدهای مدرنیسم، روایت تازه ای که نداشت هیچ ، می دانستیم که اینها همه حقّهای است که چندان هم تازگی ندارد.
پس به بازی گرفتیم ، گرفته ایم همه چیز را. از هراس اینکه خود مقهور بازی گذشتگان نشویم به وعده وعید. و اینجا بود که یعنی خط ما سوّم است. نه خود توانستیم خواند و نه غیر ما.
و این بازی برای ما که جدی نمینماید. اما بالاخره شعر است و ذهنیت مردم چه می شود از این همه پریشان گویی ما ؟ و کرمی که نتوانسته بود بپذیرد این بازی پر از پر و خالی ما را ، به روایت های خودش میاندیشید و گمان می کرد مسیحوار، روزی زمین از آن ستمدیدگان خواهد شد.
پس این اواخر برخاسته بود به خیال خود به نجات شعر و گمان می کرد نفرین خدایان، شاعران جوان را گرفته که همه افتاده اند به سخن گفتن به زبانی که کسی را یارای فهم آن نیست. و این برای ما زیبا بود که می دیدیم بالاخره ماکهکودکانی بودیم در نظر او، توانستهایم به شیطنت ، او را واداریم تا دوباره مداد نهاده در کنج طاقچه را بتراشد و بیاغازد.
از نگاهیدیگر حسن کرمی همراه با منصفی نسل اول ادبیات این خطه بوده اند. در سالهایی که هنوز جنگ بر سر تضمین سعدی بوده و یافتن تخلص های متفاخر یا دغدغهی تنها انجمن شعری شهر، این بوده که مسلماً چه گونه میتوان سعدی را به گویش بندری برگرداند تا شاید بشود از غزل سعدی تضمینی بندری فراهم آورد. که این مثلاً هم به نفع شعر سعدی بوده و هم ، به نفع گویش بندری !
در چنین سالهایی و پیش از این ها دریافته بودند کسانی مثل کرمی و منصفی که کاسه خود را آماده کنند تا از رودخانه معروف نیما به اندازه ظرف خود چیزی بردارند. برداشته بودند. اما چه فایده، مخاطب آن سال ها شاعر را بی موی بلند و بی وزن و قافیه نمی خواست. بی قیافه متبختر نمیخواست .
پس می شود فهمید چه اندازه رنج و چه اندازه تنهایی باید برده باشند نسلی که زود آمده اند و پیش از موعد. پس تا کرایه راه و فرصت اجازه می داد رفتن به تهران و شیراز و نوشتن نامه و فرستادن به این و آن کمی تسکین و تسلّای خاطر بود. بیهوده نبود عشق بیکران کرمی نسبت به دوست و مخاطبش منصفی و منصفی نیز ادای دین به این علاقه را آن گونه جبران کرد که دیده ایم و میدانیم.
باید از این نسل بسیار نوشت نسل بیکتاب ، نسل بینقد ، نسلی که با اعتقاد به شعور و منش و تفاوت شاعر با متشاعر حتی به فراموشی نام خویش نیندیشید. نسلی که سختجانی کرد، کتک خورد و زندان رفت و نرفت زیر بار آنچه خیلی ها رفتند و نشدند حسن کرمی ، نمی شوند.
اما دوباره بر میگردم به همان کوچه و میگویم احتمالاً حسن کرمی همانطور نشسته بر صندلی خود در حالی که سر به پایین داشته بر صفحهی کاغذ ، همانطور که داشته می نوشته عریضه و حسب حال، شرح کتک خوردن این از آن، شرح رفتن و برنگشتن این زن از آن خانه، حتماً می دانسته و در همه حالات دیگر که زیباترین پایان ، پایان تراژیک است.