[داستان] هیاهـو / حسن کرمی


 

هیاهو و انبوه مسخره ای بود. روی شنهای خیس ساحل، مثل مورچه هایی که یک روز بعد از باران حرکت و ازدحام را از توی سوراخشان بیرون آورده باشند، کومه کومه زنهای نقابی و مردهای سوخته و لاغر دور بساط ماهی فروشها می چرخیدند. با خستگی روی دوبه ی زنگ زده ی کنار گمرک نشسته بود. خنکی صبح با بوی شور دریا و بوی ماهی گندیده همه جا پهن بود. صدای همهمه ی بازار و صدای موج و صدای خیابانها را می شنید. روی دوبه ی آن طرفی پسرکی به دریا خیره شده بود، به نخ قلابش که توی آب بود و باید می لرزید. همه چیز کامل بود برای اینکه صبح یک روز تابستان باشد. صبح بندر با دلتنگی و ازدحام و یک مشت چیزهای خصوصی، به زنها نگاه کرد. چشمهایشان از پشت بتوله خیره و سمج و سیاه بود. راه رفتنشان مثل یک جور دلخوشی بیهوده بود که آدم را به فکر می انداخت. زنها مثل هوای صبح بوی خنکی داشتند. بویی که مرد آنرا از میان صدها بوی دیگر تشخیص می داد ـ و وقتی هم که آنها دیگر نبودند، او می توانست آنرا احساس کند…

خسته از خستگی و تنهایی بلند شد و رفت پیش پسرک که خیلی گرم کار خودش بود. آنقدر که نزدیک شدن او را ندید. رفت بالا و پشت سرش ایستاد. از همانجا به دست پسرک نگاه کرد، که نخ قلاب را گرفته بود و منتظر حرکت بود. مرد گفت: «چن تا گرفتی؟» پسرک از روی شانه چرخید طرفش. بی تفاوت و سرسرکی نگاهش کرد و از نو چرخید جای اولش. مرد مهربانتر از اول گفت: «گمونم رو اسکله بهتر باشه، اونجا درشتاشم گیر        می یات» منتظر صدایی ماند که باید می شنید. پسرک ساکت بود و صورتش همانجا مانده بود. مرد به قوطی کهنه که پر از خرچنگهای مرده بود، پهلوی پای پسرک نگاه کرد. دوستانه تر از اول گفت: «اگه کرم داشتی بهتر بود.  ماهی یا از هیچی بیشتر از اون خوششون نمی یا» باز هم منتظر ماند. جوابی نبود رفت جلوتر تا کنار قوطی و به صورتش نگاه کرد. از نیمرخ جدی و سوخته بود. نگاهش افتاده بود روی جایی که نخ وارد آب می شد و از آنجا همراه نخ تا زیر آب، آنجا که قلاب بود. مرد از سختی این چهره ی کوچک دلش گرفت. با حالت دلسوزی گفت: «این نخای پلاستیکی فایده نداره. نخ باید ابریشمی و محکم باشه و همیشه ولم دست. اینا موقع کار یهو دیدی از تو دستت در رفت» پسرک خیره مانده بود همانجا و مژه نمی زد، مرد به همان نقطه نگاه کرد. انگار به چشمهای پسرک. می دانست که توی آنها چیز محکم و سختی هست و فکر کرد: چه جوری ممکنه یه بچه نگاه سختی داشته باشه؟ و چرا جواب نمی ده. خواست به او کمک کرده باشد:« می گم آ قلابتو در بیار. شاید طعمه شو آب برده باشه. یه وختم می شه که ماهی یای ریز شیطون جوری اونو بخورن که تو حالیت نشه. خیلی این جور می شه» با تردید منتظر ماند. سکوت. در خیالش ماهی های کوچکی را آن زیر می دید که خیلی یواش به گوشت نوک قلاب نزدیک می شدند. مثل جریان آب. با شک و بدگمانی به آن نگاه می کردند. صورت صافشان را جلو می آورند. با چشم های درخشان و بی مژه زیر و بالای آن را وارسی می کردند. هوشیار تر از همه دهانش را نیم بر به آن نزدیک می کرد. آهسته نیش می زد و کنار می رفت. و بعد یکی دیگر و یکی دیگر. قلاب را می دید که خالی و آویخته در جریان آب می لغزد. بدون توجه گفت:«بکشش بیرون. بش طعمه بزن» پسرک مثل ستونی از خاموشی و سکوت آنجا ایستاده بود. انگار مرد را نمی دید و حرفهایش را نمی شنید. انگار وجودش را حس نمی کرد. مرد پکر و پشیمان بود که به آنجا آمده است. وزنه ای هر لحظه سنگین تر قلبش را می فشرد. فکر کرد:«اگه برم اون حتی برنمی گرده نگاهم کنه.» احساس کرد که دارد چیزی را از دست می دهد و جایی از او سنگین می شود. مرد این پا و آن پا می کرد و می دانست که رفتنش هر لحظه مشکل تر می شود. پسرک همانجا مثل دنباله ای از نخ قلاب روی دوبه ایستاده بود. خاموش و مواظب، آفتاب او را روشن می کرد. نسیم خنک دریا موهای پیچیده و بلندش را به یک طرف خم کرده بود. دور از آنها هیاهو تو فراز بازار حرکت می کرد؛ همچون بخاری گرم و متصاعد. مرد به آن همه صدا فکر کرد که بیهوده درهم آمیخته بود. به آسمان نگاه کرد. به دریا که نرم جاری بود. دور و نیلی و بزرگ بود. به لنجها و سمبوکها1 و بلمها که با امواج می رقصیدند، نگاه کرد. به آدمهای روی اسکله و کنار گمرک که با شتاب می رفتند و حرف می زدند و با شتاب فکر می کردند. مرد اندیشید:«اونا هیچکدمشون یه همچه انتظاری ندارن. شاید غم یکیشون، یکی از اونا که  بی خیال بنظر می رسه کفاف مردن صد نفرو بده. شایدم اونا تو عمرشون منتظر صدایی نبودن و صدای هیشکی یو غیر از خودشون نشنفن.»

کودک آنجا کنار مرد ایستاده بود.با تنی سوخته و محکم و کمی گوشت زنده و تلخ. به زحمت تا زیر شانه های مرد می رسید. پایی برهنه و شلواری چروکیده و پاره داشت که پاچه هایش را نرسیده به زانو بالا زده بود. مرد او را می دید که کنارش ایستاده است. آنقدر نزدیک که اگر دستش را دراز می کرد روی سر پسرک بود. مرد با باری که روی دلش سنگین تر می شد، ملتفت سکوت بود. دوام آن خسته اش کرده بود. با یأس شروع کرد:«روی اون قلاب چیزی نمونده. بکشش بیرون، بش طعمه بزن. تازه اگرم چیزی مونده باشه اس سخونه که هیچ ماهی گشنه ای سراغ اون نمی یا.» بدون اینکه به صورت پسرک نگاه کند، فکر کرد:«شایدم بیا. چه جوری معلوم می شه.» احساس کنفتی می کرد. از این تن نحیف نه بوی آشنایی می آمد و نه هیچ بوی دیگر. به نظرش رسید که مدتی طولانی آنجا ایستاده است. بدون اینکه پسرک حرفی زده باشد، اینطور خیال کرد که در وجود ساکت پسرک کسی به تحقیر او نشسته است. کسی که به نظرش می رسید خیلی مهمتر و هوشیارتر باشد. بدجنسی همو بود که پسرک را از زبان انداخته بود. صیاد کوچک با خاموشی غریبش گویی او را ریشخند می کرد. مرد ناگهان تصور کرد که سکوت پسرک نوعی اقدام پنهانی برای خجل کردن و تحقیر اوست. موجی از درماندگی و حیرت به مغزش هجوم آورد. می دانست که در مقابل این اقدام پنهانی توانایی هیچ عکس العملی را ندارد ـ می دانست که هر نوع رفتار در برابر بی اعتنایی پسرک بیهوده خواهد بود. در عین یأس و درماندگی احساس ستیز می کرد. با میلی وحشیانه و فوری حس کرد که می خواهد او را بزند و سرش را محکم به آهن دوبه بکوبد و توی صورتش فریاد بزند. جریانی از خشم به طرف صورتش و دستهایش حرکت کرد. مشتهایش گره شد. دید پسرک آنجا با صورتی پر از خون و اشک روی کف دوبه افتاده است. با چشمهای خیس و پر از التماس به او نگاه می کند که بالای سرش ایستاده است و التماس می کند:«نزن تو رو خدا نزن، بسه دیگه هر چه می خوای بپرس، بت جواب می دم ـ نفهمیدم، تو رو خدا دیگه نزن. به تموم حرفات جواب می دم.»

مرد به خودش برگشت؛ به پسرک که زیر نگاه او ساکت و بی خیال ایستاده بود و به انتهای نخ قلاب نگاه می کرد. مرد چنانکه از دیدن چیز عجیبی فارغ شده باشد، نفس بلندی کشید و به دریا نگاه کرد که سمبولکها و لنجها را بازی میداد. فکر کرد:«خب شایدم این لال باشه اصلاً معلوم نیس تو چه هوایی یه‌ ـ اما اگه لال نباشه چی؟ توله سگ جم نمی خوره. قلابشم که معلومه خالیه. و گوشش بدهکار هیچ حرفی نیست.» مرد این بار تصمیمی تازه شروع کرد:«مگه دستت خسته نمی شه؟ قلابت که خالی یه چرا درش نمی یاری بش طعمه بزنی؟ اینجوری تا صد سال دیگه م یه ماهی نمی تونی…» مرد به دیدن حرکت تند و فوری دستهای کودک خاموش شد. پسرک ناگهان به چنان سرعتی قلاب را کشید که گویی احساس ضربتی کرده باشد. مرد با تعجب نگاه کرد و ناگهان آنجا که قلاب از آب خارج می شد، تلاطم و حرکت شدیدی دید و بعد یک ماهی درشت و سفید که تمام تنش را با فشار پیچ و تاب می داد و می خواست به جای اولش باز گردد. مرد خاموش و متعجب بود. پسرک ماهی زنده و درشت را محکم به آهن کف کوبه کوبید. ماهی از حرکت افتاد. خون کم رنگ و سرخ  از کنار گوش ماهی بیرون ریخت. پسرک خم شد و قلاب را از دهان ماهی درآورد. در حالیکه می خندید، به طرف مرد برگشت:« چقد گنده س نگاش کن، چه شانسی! می دونستم سر قلاب طعمه هس،‌می دونسم. خدایا چه ماهی قشنگی!» از داخل قوطی یک تکه خرچنگ برداشت و به مرد گفت:« اینا از کرم بهتره، می دونی تابسونا کرم اصلاً فایده ای نداره.»

 

1- نوعی لنج بی بادبان و دکل  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد