[ داستان ] / منصور نعیمی

 

پدربزرگ هنوز هم الف، با می خواند و بعد از نماز جزو عمه را . پدر الف،‌ با را به من یاد می داد و می گفت: الف، با تو خانواده ی ما موروثیه. حالا من از پدربزرگ هم بهتر کتاب می خوانم. حافظ هم خوب بلدم. وقتی داستان کشته شدن سهراب به دست رستم می خوانم، پدربزرگ به هیجان می آید. چایش هم سرد می شود. مادر بعد از نماز به جای جزوعمه، گریه می کند. با شنیدن صدای شروه های همسایه مان که مردی پنجاه و چهار ساله است هم گریه می کند. پدربزرگ از حافظ خوشش می آید، ولی بلد نیست کتاب بخواند. الف، با را خوب بلد است. جزوعمه هم می خواند. او همیشه می گفت: اگر قرآن چهارده جزو می شد، مثل چهارده معصوم، خیلی راحت تر می شد خواند.

پنج سال دیگر من هم مثل ملّا قاسم، سی جزو را خوب می خوانم. پدربزرگ هر سال تیر ماه، به کربلا می رفت. چند سال است که مشهد می رود. خمس و زکات هم می دهد. اما من کفش ندارم. زمستان هم خیلی سردم می شود. لوبیا هم دوست دارم.

مزرعه عمو خربزه های خوبی دارد. مشتری هم زیاد دارد، ارزان هم می فروشد. آخرین سالی که پدربزرگ به کربلا رفت،‌ یک قاچ از خربزه های مزرعه عمو به من رسید، خیلی شیرین بود. عطر هم داشت. پسر عمو دانشگاه می رود، ولی من حافظ را خوب بلدم. کشته شدن سهراب به دست رستم، پدربزرگ را به هیجان می آورد. من هم خوب می خوانم. مادر هم بعد از نماز گریه می کند. چهارده سال پیش، پدرم در مزرعه عمویم به دست پدربزرگ کشته شد. خواهرم بزرگ شده . دیگر ایراد بابا را نمی گیرد. من هم ایراد نمی گیرم. پسر عمو می خواهد بعد از دانشگاه خواهرم را به شهر ببرد. من هم حافظ و شاهنامه را برای پدربزرگ می خوانم.


بندرعباس، مرداد ماه پنجاه و چهار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد