[ داستان ] اِهم اِهم / ابراهیم پشت کوهی

 

حقیقت موضوع خیلی ساده است مثل ماه که وسط مرداب بیرون می آید، روشن هم هست. اما با این اوصاف انسانهای اندکی وجود دارند که طلوع ماه را از میان مرداب دیده باشند. پس ناگزیرم به علت غم عظیمم به طور واضح تر بپردازم و برایتان شرح دهم. بعد از آن که به اتفاق دوست حالا مرحومم به اتاق ابی بی بی آمدیم و پیرامون پر و خالی بودن نیمه لیوان بحث کردیم از آنجا که به من گفت حماقت موهبت بزرگی است که نصیب هر کس نمی شود من برگشتم مستقیم توی چشمهای میشی اش که حالا خدا می داند آنجا از فشار خاک خاکستری شده یا کرمها توی مردمکش خانه کرده اند یا هر اتفاقی که ریشه اش در همان اتاق بود نگاه کردم و به آن چشمها گفتم حماقت حالا یعنی چه؟ چرا که فکر می کنم امروزه معنای حماقت همچون شرافت و واژه های دیگر در این نزدیکی، عوض شده است. او به من گفت: حماقت از احمق می یاد کور عینکی … درست یادم نیست که فُرم بود یا فِرِم. گفتم اشتباه نکن اون فرا شعورئه شعور هم از شارع می آید. شارع یعنی چه؟ بعد ابی بی بی پرید وسط حرف ما، که چشم میشی سابق هشدار داد که احترام دوستی و رفاقت را نگه کن و بحث کشیده شد به شارع که نهایتاً شاهراه می شود و یا مسیر، که مسیر از فعول می آید و اینکه در عربی هر فعلی حالتی می دهد به کلمه. که دوست چشم میشی مرحومم با مردمکان گشادش با لحنی که تمسخر یا تفاخرش را نمی شد تشخیص داد ادامه داد حتماً همانطور که هر انسان حالتی می دهد به خدا! این جمله را اعتراف می کنم که او گفت. بعد هم از دوست مشترکمان ابی بی بی پول خواستیم که ذغال بخریم تا روی دیوارها بنویسیم خدا مرده است. باقی قضایا را که خودتان مطلع هستید از روابطمان هم که به این مورد خاص و جهانبینی اش بر می گردد چند تایی بیشتر نیست. چرا که امروز مردم اینقدر غرق در مشکلات خودشانند که فرصت پرداختن یا فکر کردن به خدا را ندارند چه برسد که را ه بیفتند روی دیوار ها بنویسند خدا مرده است. ناگفته نماند ابی بی بی که حالا نویسنده مشهوری شده و شما خوب می شناسیدش همانکه دارد می نویسد که بنویسد این دردها را همان موقع گفت که با این کارها بلاخره مردم را گمراه می کنید. او می گوید هر که این داستان را می خواند نام او را می داند ما هم می گوییم اِهم اِهم ما هم هستیم.

اینکه بعد که پول را از او گرفتیم چه کار کردیم را قبلاً توضیح داده ام به همان مرد باریک اندام که سبیل نازکی داشت، اما باشد برای شما هم می گویم. ما همه پول را راستش ذغال نخریدیم. آمدیم کنار کهور کهنسالی که نصف برگهایش ریخته بود از پیرمرد دکه دار ریشی نوشابه زمزم بی رنگ خریدیم. اگر اینها را با جزئیات می گویم به خاطر این است که حتماً خودتان تحقیق کرده اید و حرف من با تحقیق شما دو تا نشود انشاء ا... به جمالتان چقدر یغورید… باز هم بگویم ابی بی بیِ حالا تقریباً مشهور در این فکر هیچ دخالتی نداشت یعنی در حدی نبود که بتواند اصلاً چنین چیزی بنویسد یا ما را وادارد که بنویسیم خدا مرده است. آخر او چیزی بارش نیست که اگر بود، بود. نوشابه را از آن جهت خوردیم که حتماً می دانید در تیر ماه هوای شهر ما چقدر گرم است و آدم پیاده به سرباز تیر خورده ای می ماند که آب می خواهد اما هر چه آب هم بخورد خون بیشتری از بدنش می رود و زودتر می میرد. هوای شهر ما هم قربان اغراق نکرده  باشم که از این حال بهتر نیست ولی هر چه هست از آب و هوای سیستان که بهتر است که اگر دست یا صورتت خیس باشد و آن باد معروف بیاید در جا صورتت ترک می خورد. جوارح آدم در آن هوا از درون منفجر می شود به همین خاطر است که رستم آن جا به هم می رسد  و با همه یال و کوپال و زمختی اش می شود گل سر سبد شاهنامه. در هوای شهر ما رستم می پوسد چه برسد به آدم. البته در این آب و هوا کسانی مثل سند باد درست می شوند. که به همین خاطر ما اصلاً نمی گوییم که بندر جهنم است اشتباه مطلق است اگر بخواهی برداشت کنی که دلیل خدا مرده است ما همین هوا است. این منطقی است که اگر شمال در سال شبانه روز های بسیاری آدم از باران و خنکی خیس می شود در جنوب هم عده ای از شرجی و عرق تر می شوند. من به دوست چشم میشی ام گفتم تفاوتش در چیست هر دو خیسی است حالا چه ایرادی دارد یکی از شرجی باشد یکی از سردی. البته اعتراف می کنم که جمله ی ما به جهنم نمی رویم را شنیده ام، اما باید نظر داشته باشید که این حرف از دهان راننده تاکسی بیرون می آید نه معلم ها یا ماموران اداره ی برق. نباید به راننده تاکسی ها زیاد سخت گرفت چرا که گرما یکی از مهم ترین مواردی است که عقل را زایل می کند. باید بگویم که گاهی هم عقل واقعاً زائد است اگر این حرف را به عنوان مدرک جرم علیه من به کار نبرید. چرا که اگر آدم عقل نداشته باشد بلانسبت آدم اصلاً در نمی آید بگویید هوا گرم است. به خیابانها و چاله چوله هایش را که با آب دریا پر کرده اند هم فکر نمی کند. فکر می کند همه چیز همانطور است که هست که باید باشد و قرار بوده باشد پس جای اعتراضی باقی نمی ماند.

گرما باعث کم شدن درختان نارگیل شده است. حالا شاید به قول دوست چشم میشی م از ساخت وساز بی رویه و بدون حساب و کتاب در شهر است نه از گرما. ولی من همچین حرفی نزده ام. من می گویم از گرماست که آدم بر می تابد زیر درخت گل ابریشم، کنار دکه پیرمرد با شیشه سبز نوشابه ی زمزم در دست وسط ظهر فریاد بزند… بذار حال خو بکنیم. بعد شیشه را پرت کند وسط خیابان که ماشین ها ترمز کنند خودش هم برود روی کاپوت مزدای سفیدِ رنگ و رو رفته ای بیاستد و با دست چپ، جمعیتی که لباسهای سبز و سیاه می پوشند حتا در تابستان را به آرامش دعوت کند و وقتی راننده تاکسی ها سرشان را از پنجره بیرون کردند و گردنشان را رو به بالا کش آوردند که بابا پختیم حرفتو بزن با کف دست کف دهانش را پاک کند.‌ بعد  ادای آدمهای مست را در بیاورد و سرش را با طمانینه بچرخاند آن وقت یک «هوی» بلند بکشد تا بگوید ببینید دوستان. اگر در این موقع پیرمرد نوشابه ایی به شما بگوید «این یارو رفیقت با نوشابه مست میشه» شما چه می گویید جز اینکه بگویید از آفتاب است و البته این آفتاب با شمس فرق می کند. باز هم می گویم این حرکت  او نوعی عرفان بازی به سبک حلاج هم نبود چرا که اصلاً قضیه حلاجیان از نظر چشم میشی و من کاملاً مردود است. تازه اگر انسان به حق برسد که در حق غرق می شود و دیگر منی باقی نمی ماند. پس منم منم چند من است.

قرار بود از اول داستان، که خیام بیاید توی این قصه پیش منِ و خمار کمی عرق باشد من سالهاست به خدا می خواهم سرانجام برسانمش اما گویی تا ابد الدهر باید من خمار این قصه باشم نه خیام خمار آن خمری که درون خانه خاک کرده ام. «هیس به کسی نگید» بگذارید من دستش را  بگیرم ببرم زیر گل ابریشم سبزی و زمزم بخرم بدهم بخورد و گل سفیدی از گل ابریشم بکَند فوت کند و «هو» بکشد با پا بکوبد به درخت بگوید «گویند که دوزخی است عاشق مست رقولی است خلاف دل در آن نتوان بست» اونجا که من بودم… بگیرنش ببرنش تا بدونه ما چه کشیده ایم که نگو، چوب بکنند… ببخشید تو آستینش.

و وقتی نوشابه ی بی رنگ زمزم بارک کن ]آروق زن[ می خورد تلو تلو بخورد از توی شیشه سبز به هوا نگاه کند بگوید «این سبزه که امروز تماشاگه ماست…» بعد سرش بخورد به مزدا، آن گوشه بیفتد به تماشا و باقی قضایا…

شعر: خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بماند هیچش الا هوس قمار دیگر.

اینکه یک آدم الاظاهر مست خراب بالای یک مزدای پریده رنگ بایستد «هو» بکشد و جمعیت تیره پوش بالای درخت های جم و گل ابریشم و لور هم به انتظار ایستاده یا نشسته باشند در واقع بزرگترین قمار زندگی یک شخص می تواند باشد.

یکی از آن راننده تاکسی ها گفت: با یکی دو گُپ مست می شوند و بوق زد. ساعتی که خورشید سایه ی تو را به کوتاهترین حد ممکن می رساند مطمئن باش که مرگ هم خود را به نزدیک ترین حد خود به تو می رساند.

چشم میشی دستهایش را به دو طرف باز کرد و یک «هوی» دیگر کشید و جمعیت نیز برایش هورا کشیدند ببینید دوستان ببینید. ]اگر خیام توی این قصه بود برایش دست می زد اینجا[  یک ساعتی از بالا رفتن او از مزدا می گذشت و چشم میشی جز هو و ببینید دوستان، هیچ حرفی نزده بود. گاهی اوقات مردم برای کسی که قرار است مهمترین حرف عمرش را بزند تا دو ساعت هم صبر می کنند. صدای آژیر می آمد اما با آن همه هیاهو تمییز دادن آژیر آمبولانس از ماشین آتشنشانی یا پلیس غیر ممکن بود. ]خیام آن گوشه افتاده است با شیشه زمزم در دست[

من دو مرتبه برای پایین کشیدن چشم میشی حتا تا بالای مزدا هم رفتم اما وقتی جو قرار است کسی را بگیرد از جاذبه زمین هم کاری بر نمی آید «گفتم سگ تو را بگیرد جو نگیرد» «بذار حال خو بکنیم لامصب. بِرَ زیر گراز» که هر دو بار به خندیدن مردم و خیس تر از خیس شدن من انجامید. کار به جایی رسید که پلیس رسید و همه را پراکنده کرد باز خیابان خالی شد اما چشم میشی بالای مزدا ایستاده بود. راننده مزدا به پلیس توضیح می داد و گریه می کرد. موهای کم پشتش را کشید و خود را به زمین کوبید پلیس پشت ماشین او نشسته بود ماشین و شخص اخلالگر توقیف شدند. سربازی کنار چشم میشی روی کاپوت مزدا ایستاده بود و باد می خورد. به دست چپ چشم میشی دستبند زده بودند او با صدای بلند فریاد زد ببینید دوستان، خدا مرده است.

البته همانطور که خودتان اطلاع دارید نیروی زبده پلیس قبل از اینکه این حرف از دهان چشم میشی دوست سابق بنده تاکید می کنم سابق بنده بیرون بیاید مردم و ماشین ها و راننده تاکسی ها را متفرق کرده بودند و او این حرف را برای هوا زده بود در واقع برای هیچ. باقی قضایا به قول دوست نویسنده ام، خودتان بهتر می دانید که شما آنجا بوده اید که من حتا نمی دانم او با تیر مرده است،‌تیر باران شده است یا اعدام شده یا با هر مرگ دیگری مرده شده،‌ اما آنچه مسلم است چشمهایش دیگر رنگ خود را از دست داده است. آن چشم هایی که زیر نور در شب قهوه ای روشن می شد با لباس سبز روشن ماشی می گشت و گاهی که دماغش از خجالت سرخ می شد از تعجب دهانش باز می شد و تو می توانستی دندان و چشمش را با هم ببینی، رنگ عسل به خود می گرفت. چشم هایی که به رنگ اعجاز در می آمدند و فکر هم نمی کنم تا ابد  چشمی بیاید با یک مردمک و اینهمه رنگ. قضیه شاید برای کرمها و موجودات زیر خاکی هم جالب بوده باشد این است که به قول نویسنده، خنک آن قمار بازی‌ آنهم توی شرجی شهر ما.

پس از برده شدن آن مرحوم من ماندم و سه کیلو ذغال در مشمای سیاه، و خوب شد که کسی نتوانست هویت درون مشما را تشخیص دهد. بعد از مرگ او هم همانطور که گفتم از روی لج بازی شروع کردم به نوشتن روی دیوارها پشت شیشه ی ماشین ها در اماکن عمومی، داخل آسانسورها، توی کشوها، پشت دسته ی صندلی معلم ها، زیر زیرسیگاری ها، با لاتین بغل کمد دیواری ها و پشت جاروبرقی. فقط در توالت های عمومی چیزی ننوشتم چرا که آنجا جای نوشتن شعارهای سیاسی و مسائل جنبی است و این موضوع برای من با تقدس همراه بود. اوایل فقط برای اینکه انتقام دوستم با چشمهای تباه شده اش را بگیرم می نوشته م. یک بار وقتی از سرکار یا نمی دانم سبزی خریدن بر می گشتم دو تا آدم مست را دیدم که سنگی برداشته بودند و سعی می کردند از این جمله ی نوشته روی دیوار، خدا را پاک کنند در حالی که دست هم را گرفته بودند که نیفتند و تلو تلو می خوردند، به نویسنده جمله که من باشم فحش می دادند.

مست قد کوتاهتر می گفت: مادرت اسیر می کنم به خدا می گی مرده، اگه مردی بیا تا بگم کی مرده.

از آن لحظه این جمله برای من حالت جادویی پیدا کرد و نوعی سیر و سلوک قرن بیستمی شد.

اولین بار جمله را چشم میشی گفت. می گفت آن را از جایی خوانده‌، احتمال می داد نویسنده اش زرتشت باشد یا یک آریایی کله خراب. می گفت معروف بوده به فریدریش که در بچگی اش زیاد استمناع می کرده و چشمهایش نورش را از دست داده است به خاطر همین کارها. این ها را که می نویسم نه به خاطر این است که با مسائل این چنینی همسو باشم بلکه دارم نطفه نوشته را برایتان توضیح می دهم. خواسته اید در باب ارتباطمان با آدمهای چپی هم توضیح بدهم، حقیقت مسئله روشن است. در پرونده صفحه هجدهم از خط سوم به بعد هم درج شده که ارتباط ما فقط در حد گذر از یک کوچه از کنار هم بوده و یک مورد هم که اشاره شد البته صدق کامل ندارد تنها تا جایی که نوشته شده آنها پس از نوشتن شعار ذی ربط با موضوع فوق الذکر به یکی از افراد معلوم الحال پرونده دار که داشته در همان کوچه حاجت خویش را برآورده   می کرده در حین زیب کشی به بالا با هم برخورد می کنند و باقی قضایا.

که تا همین حد صحت دارد و باقی روابط چه شرعی و غیر شرعی را بنده شدیداً تکذیب می کنم و در جواب این سوال موجود درج شده در پرونده که چطور شما صدای خالی کردن آب زهری مرد ذکر شده در کوچه را نشنیده اید حتا اگر فرض بگیریم که تاریکی عین تریاک کورتان کرده باشد باید بگوید اگر شخص شخیص جنابعالی نیز در چنان موقعیتی قرار بگیرد هیجان وارده از عملی اندکی قهرمانانه گوش و تمام جوارح حضرت عالی را چشم می کند که در آن تاریکی ببیند و بنویسید. البته اعتراف می کنم که پس از برخورد با فرد یاد شده ذغال از دست بنده به درون آب زرد مرد افتاد و از این برخورد با رعایت انصاف هر دو طرف قضیه وحشت اندکی نمودیم. اینکه او از ما سوال کرد چه می کنید چه می کنید این وقت شب و ما گفتیم چیزی روی دیوار نوشته اند داریم سعی میکنیم بخوانیمش که  او پرسید در تاریکی چطور      می توانید بخوانید درست است، اما جواب را که با چشم دلمان می خوانیم چشم میشی داد نه من که اشتباهاً نقل قول از جانب بنده شده که احتراماً قبول ندارم اما باور بفرمائید فرد مذکور بر خلاف آنچه اعتراف کرده در آن شب به سوال متقابل ما از خودش گفت دارم خمیازه می کشم. نه، ‌شما قاضی، این جواب را ما چطور میتوانستیم راست و دروغش را ثابت کنیم. چرا که خمیازه لحظه یی است و تازه اگر توی صورت ما هم بکشد توی همان تاریکی چطور انتظار دارید ما ببینیم، تنها چیزی که خمیازه را ثابت می کند تاثیر ناخودآگاه آن بر شخص مقابل است که در هیچ کدام ما احساس رخوت یا خواب آلودگی و حتا دهن دره بوجود نیاورد از این رو می شود صریحاً حرفش را رد کرد. حالا او اعتراف کرده زیپش را بالا کشیده از نامردی خودش است.

پیرامون رابطه نامشروع بنده با شخص یاد شده در آن شب که چند ستاره هم در آسمان بوده اند و بر خلاف اشاره یی که کرده، مرزی یا همان ناودان آن کوچه باریک دو تا بیشتر سالم نبوده است چطور من و او زیر ناودان سومی به دیوار چسبیده ایم. و اصلاً خود شما قاضی اگر ما اینکاره باشیم یا باید این قدر بی چشم و رو باشیم که در حضرت دوست چشم میشی این کار را بکنیم که استغفرا…، نیستم یا هم پس قبلاً من و چشم میشی با هم بعله؟‌که صحت و سقم موضوع را            می توانستید از چشم میشی بپرسید که البته با مرحوم شدن آن دوست از دست رفته و یار غار من دیگر این امکان فراهم نیست. امیدوارم که از کلمه غار سوء برداشت نشود. این واژه ریشه کهنی در ادبیات ما دارد اصلاً این برچسب ها به این کلمه نمی چسبد. جهت اطلاع بیشتر عرض می کنم که بنده متولد سال گاو هستم و آن مرحوم هم در سال بز بذر وجودش را به جهان خاکی پاشید و سالی که مرحوم شدند سال نهنگ است پس با این حساب گاو و بز نمی توانند هیچ رابطه ی جسمی یا جنسی با هم برقرار کنند خصوصاً اگر هر دو هم جنس هم باشند. این موضوع در مورد افراد ذکور شدت بیشتری هم دارد جهت اطلاع کامل مراجعه شود به کتاب «چه کسی در چه سالی به شما می خورد» نوشته دکتر یونگ استریل. پس با این تفاصیل تنها هم کاری ما در مورد مسائل کاری می تواند صورت بگیرد. در اینکه ترانه ی «رفته ریم می بخاریم دعوا بو» را بنده و چشم میشی شنیده ایم هم هیچ بحثی نیست اما راوی شما توالی روزها را از دست داده اند و بهتر است به دکتر روانشناس خانم زمانی مراجعه کنند و باید به ایشان برسانیدکه شهادت دروغ گناه محسوب می شود حتا اگر بگویند روزش فرق می کند که گناه نیست. از آنجا که پای حیثیت بنده مطرح است اکیداً اعلام می کنم که قصد بدنام کردن بنده توسط عده ایی معلوم الحال رویت شده است. آیا این سوال برای شما پیش نمی آید اگر اینها این کاره بوده اند چرا با خود شان دو نفری … مگرخدای ناکرده مردیمان عیب دارد. این مورد را هم که مردی بنده هیچ عیبی ندارد را هم حاضرم در حضور جنابعالی به اثبات برسانم. اگر از مردی چشم میشی هم اطمینان ندارید آماده ام در دادگاه سوگند یاد کنم که من متوجه شده بودم که بعضی شبها وی جکوار می شد. اگر فکر هم می کنید که بنده در این قضیه ذی نفع هستم می توانید حکم نبش قبر را بگیرید و آزمایش کنید. به ما بر می خورد که به مردی مان شک شود با عرض پوزش.

در مورد مضمون ترانه یاد شده که یک بار از دهان دو نفری ما شنیده شده است باید بگویم برداشتهای مختلفی شده و حقیقتاً فکر نمی کردیم که مضمون سیاسی یا انقلابی داشته باشد.

«رفته ریم می بُخاریم دعوا بو» که یک برداشت این است که رفته بودند می ناب که احتمالاً همان درک حضور حضرت حق است بخورد که می بیند دعوا می شود بین عرفا که من می خواهم به حضرت برسم و … «چونکه یَک کله خری پیدا بو» باید کسی پیدا شده باشد که از باقی افراد در سیر و سلوک جلوتر باشد و بقیه را عقب براند برای رسیدن به درجات متعالی، به این فرد ضمناً قطب می گویند «رفتیم هو بریزیم رو آتِش» در اینجا راوی و یکی دو نفر دیگر قصد میانجیگری دارند «نَفته قیامتی بر پا بو» بعد خودشان هم به این نتیجه می رسند که این راه بهترین است و همگی به هم می تازند و از جنگ عرفا که جنگ معمولی و حتا مانند جنگ رستم اینا نیست قیامت برای اهل زمین درست می شود. روایتی هست که حلاج را در قیامت زنجیر کرده می آورند چرا که اگر او را باز کنند قیامت به هم می ریزد. احتمال اینکه ترانه مذکور برداشتی آزاد از زندگی حلاج باشد نیز قوی می باشد. تفکر ما از ترانه چنین بود اما کسی که گفته منظور ترانه اشاره به قیام و تحریک مردم و شورش است تفکر کج اندیشش را خود باید پاسخگو باشد حتا در آن دنیا هم من نمی بخشم کسانی که به بنده و چشم میشی تهمت روابط نامشروع یا نظایر آن را بسته اند.

«با تمام این احوال هستند آدمهایی که با یکی دو گُپ مست می شوند.»

مسئله اسم دو نفر از افرادی که به نوعی با ما هم ارتباط داشته اند چندان هم که در پرونده آورده اند بزرگ نیست یعنی اصلاً مسئله یی نیست که از آن اینطور بُل گرفته شود. از آنجا که این دو نفر موسیقی کار می کنند فامیل خانوادگیشان در جمع خصوصی به باس پور و باس زاده تغییر لُپی کرده است. چرا که اینها به باس و بم در موسیقی علاقه داشته اند و کارهای علینقی وزیری را بر ابوالحسن صبا و حتا طاهرزاده ترجیح می دهند.

شاید خود این افراد هم فکر نمی کردند که این اسم گذاری ممنوعیت از موسیقی را برایشان به ارمغان بیاورد آنها تنها کاری که کردند «عین» را از اول نام خانوادگیشان برداشتند. من هم خودتان می دانید اسمی که آنها یعنی دیگران برایم انتخاب کرده اند اصلاً نه خوشایند است و نه خوشبختانه می توان به هیچ گروه و یا گروهک و دسته یی نسبت داد چرا که هیچ کس «گراز» را تحویل نمی گیرد. حتا گوهر مراد با احساس هم برای کشتن گرازان تفنگ چی خبر می کند. در زمینه موسیقی هم که برای همه روشن است که من بارها ترانه «زننون بری قبله دعا، یوزپلنگ پیدا بودن» را خوانده ام که صاحب آن نصرک کور و بیسواد بوده که علم موسیقی نداشته است و تازه خواندن این ترانه نشان دهنده اعتقاد اینجانب به قبله، دعا، یوزپلنگ و زنهاست. آن یکبار هم از دهانمان پریده «رفته ریم می بخاریم» از دهانمان پریده که نخوردنمان باشد. که نه گفتنمان باشد که نه پریدنمان باشد که کاش پلک چسبانده بودیم آن شب.

حالا متوجه غم عظیم انسان می شوید. دوستت را سر یک شوخی از دست بدهی بعد هم این مسائل که تا حالا نصفش را هم توضیح نداده ام… به قول مرحوم راژگو:‌ باور کنید زندگی دیگر برایم دشوار شده است.

برای من دیگر ماه نه تنها، ‌طلوع نمی کند بلکه همه اش در مرداب غرق می شود. دارد باورم می شود که من امیر کوچک یک سیاره ام که یک روز هفتاد و دو بار آفتاب غروب خورشید را تماشا کرد.

خیام: که در قصه نیست اما فرض می گیریم که اگر بود، می گفت «کاش قبا بودی»

یک ساعت پس از حکم دادگاه

نه خیر آب نمی خورم. تا کی وقت دارم. آقای بازپرس من حاضرم اسمهای زیادی به شما بدهم. سکوت. درست است گفتم نمی شناسم ولی پیدایشان می کنم. بله که دوست دارم. دارم حالا هم دارم. نه نمی خواهم پیش دوستم بروم. بهتر است … مرا ول کنید. ول کنید مرا مادرم می آید فحش ناموسی بهتان می دهد ها. باشه هر چه می خواهید امضاء می کنم.

این اسمهایی که می گویید من بعضی را نمی شناسم. باشه امضاء‌ می کنم. هوم. … بله… هوم… آره… ابی بی بی بله بله او هم اینکاره است. خدا، نه خدا نمی شناسم. به خدا نمی شناسم. خدا نمی شناسم! به خدا که خدا را نمی شناسم. خدا مرده است؟ ‌نه خدا نکند. و فریاد بلندی کشید. ای خدا…

خیام شیشه خالی زمزم را پرت می کند وسط خیابان ماشین ها ترمز می کنند از پای گل ابریشم بلند می شود رو به خط آخر می کند و می گوید: بابا تو دیگه کی هستی …

و می رود که برود روی پیکان سفیدی بایستد و بگوید: هو…

[ داستان ] اعتصاب / عباس عبدی


 

مگر نه اینکه از چهارشنبه ـ سر و صداش بود؟ پس چرا رفتی؟ چرا رفتی تا اینطوری آش و لاش بیای خونه؟ خوبه که خودت گفته بودی. که کاغذ هم پخش کرده اند. که قرار است از یکشنبه شروع بشود، همش تقصیر خودت بود…

ـ تقصیر خودم؟

ـ آره دیگه ـ می موندی. مثه من. غیبت هم به درک می ارزید.

ـ خودم خواستم.

ـ پس چی میگی؟

ـ خودم خواستم؛ ولی تقصیر من نبود. یهو شروع شد. بعد هم ریختند داخل. مادر… ها. دو تا ماشین پر بودند.

ـ خیلی خب… تمومش کن. بیا چائیت رو بخور.

نشستم. بخار روی استکان مثل همون سر و صداها ـ مثل همون فریادها ـ بالا که می رفت گم می شد. گم می شد؟… نمی دانم. شاید هم می رفت بالا تا ابر بشود. تا باران. صدا… چه بارانی ـ می دانستم که یک خبری می شود. که دوباره اسم می دهند. ایندفعه بیشتر از همیشه بود. من که ندیدم بچه ها گفتند پنجا ه نفر.

من هم بودم؟… محمود که بود. اسمش اول از همه بود.

منزل بست نشسته بود. حسین تلفن کرده بود که نیاید. که اگر بیاید…

علی گفت: خون هم بود؟

گفتم: بود.

گفت: شیشه ها چی؟

گفتم: همه را شکستیم. نامردها. با آجر زدیم. با سنگ. من دستم زخمی شد. وقتی از بالا پریدم بیرون. اولش نفهمیدم. فقط می دویدم. گفتم بروم تویه خونه. داشتند دنبالم می دویدند. دو نفر بودند نامردها.

گفت: تو چی؟

گفتم: تنها بودم.اگر گیر می آوردند می بردند… اما زدند. فقط زدند.

گفت: بسه دیگه…

گفتم: ولی هی زدند. اون دو تا نه. اونها را گم کردم. نفسم بریده بود. زدم تو یه خیابون فرعی. می خواستم تاکسی سوار شم. یه بچه تو خیابون بود. گفتم یه خورده آب بده. رفت که آب بیاورد. ماشین پیچیده بود تو خیابون.

گفت: از کدوم طرف؟

گفتم: از جلو. می خواستم برگردم. فکر اون دو تا بودم.

گفت: بعدش؟

گفتم: یه سیگار بده.

سیگارم را آتش زدم. دلم می خواست دودش را طوری قورت بدهم که نیاید بیرون. حوصله اش را نداشتم. خنده ام هم گرفته بود. هی سرفه کردم. هی سرفه کردم.

گفت: چائیت سرد شد.

گفتم: خودم را زدم به بی خیالی. دلم می خواست پسرک زودتر آب را بیاورد. ماشین که رسید ـ یکی پایین پرید. یکی از اون دو تا بود. گفتم نمی زند. گفتم چرا بزند. زد. به کمرم. ماشین راه افتاد. دوباره زد.

گفت: تو چی؟

گفتم: باتوم را از دستش گرفتم. می لرزید. می ترسید هم. تو چشمام نگاه نمی کرد. با پا زد. تو پاهام. گفتم آخ… پسرک آب آورده بود. من که ندیدم ـ اما صدای در آمد. محکم بهم خورد.

گفت:‌ می خواستی…

گفتم:‌ چی می گی؟ یه گله شون داشت میومد. از پشت سر. شیر شده بود. دوباره زد. با پا. باتوم را انداختم اونطرف. هلش دادم. دوید و رفت سراغ باتوم. من هم دویدم. همش می گفت: “پدر سگ خائن”. وقتی که می زد هم می گفت.

گفتم: کبریت کو؟

*******

می دانستم که یک خبری می شود. حتماً می شود. کاغذ هم که پخش کرده بودند. گفتم خوب است که یک خبری بشود. نامردها. خیلی بودند. چهار تا چهار تا می آمدند.

یکی گفت: مرگ بر این…

همه مان گفتیم. یعنی بیشترمان.

داشتند از سر بالایی بغل بوفه می آمدند.

اکبر گفت: یاران ما زندانند. صدایش را کشید. مثل وقتی که می خواست کسی را صدا بزند.

ما گفتیم: زندانبانان جلادند. راه افتاده بودیم. حالا داشتند می دویدند. چهار تا چهار تا.

آفتاب داشت صبح را تمام می کرد. صبح یکشنبه. ما راه افتاده بودیم. کم بودیم. هشتاد نفر. شاید هم بیشتر.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

حالا دیگر رسیده بودند. با سپر. فحش هم می دادند.عینک اکبر افتاد و خرد شد.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

می زدم از تو چمن. له کردم و رفتم. کتابهایم افتاده بودند. رفتم بوفه. هیچکس نبود. هی گفتم بچه ها کو؟ ولی هیچکس نبود. بوفه ریخته بود بهم. شیشه ها شکسته بود. صداش هنوز تو گوشم بود. کشدار. جرینگ… صدای ریختن شیشه بوفه را پر کرده بود. صدای میزها هم. چوب خشک. می کشید روی زمین. می افتاد. همه رفته بودند.

گفتم: بچه ها کو؟

ـ خون چی؟ خون هم بود؟

ـ آره بود. خون من. خون اکبر. عینکش خرد شده بود. می گفت:‌ “عینکم” ـ فقط می گفت. نمی دید. هلش دادند و بردنش. هفت تا را بردند.

می گفت پدر سگ خائن. می ترسید تو چشام نگاه کنه. خنده ام هم گرفته بود. یعنی پوزخند می زدم. سرم داغ بود. خیلی داغ. شکسته بود. زدم از زمین ورزش. آفتاب کلافه ام می کرد. همش می دویدم. گفتم کتابها… اگر کتابها را بر می داشتند کارتم توش بود. سرم خیلی داغ بود. صبح هم انگار تمام شده بود. اذان که نگفتند. کسی نبود اذان بگوید. مسجد را بسته بودند. بچه ها رفته بودند تو مسجد. آنها هم ریخته بودند تو. پروانه گفت. نفس نفس می زد. لباس کار پوشیده بود.

می گفت: مسجد ـ مسجد شلوغه…

دوباره از چمن زدم. دیدم چند کتاب و دفتر افتاده است. همه را برداشتم. مال خودم هم بود. از پشت کلاسها صدا می آمد. هنوز هم می آمد.

صدا ـ صدای شکستن نبود. باتوم ها. باتوم های چوبی و پلاستیکی.

می شنیدم. گوشم را پر کرده بود. “ای جلاد ـ مرگت باد”

همه را برداشتم . هر چه کتاب و دفتر بود. سیگار ـ … سیگارهای ناتمام. روی زمین پر بود. صدا هنوز هم می آمد. نزدیک می شد. خیلی بودند. خوشحال شدم. از بیخ ساختمان که پیدا شدند ـ خشکم زد. خون بود. سرخ سرخ . خون من بود. خون اکبر بود. خون همه بچه ها بود.

گفتم:‌ زنده باد…

صدا می آمد. هی می آمد. مرگ بر این…

می گفت: “پدر سگ خائن”. گل گونه هایش هنوز هم قرمز مانده بود. مثل خون بچه ها. آفتاب خورده نبود. نفهمیدم مال کجا بود. فرقی نمی کرد. مادر قحبه که بود.

دوباره که پیدایشان شد ـ تو بچه ها بودم. رئیس قاطی شان بود. دوره اش کرده بودند. زیر بغلم سنگین بود. سرم هم. نصفشان را دادم به یکی. پروانه هم بود.

رئیس گفت: دیگه به تنگ اومدم.برین سر کلاس. هر چی شلوغ کردین بسه…

از پشت سپر گفت.

باز گفت: هر که می خواد بره سر کلاس بره. اونهایی هم که نمی خواین برن ـ اگر مردند میان تو میدون…

صدایش می لرزید. خودش هم حتماً می لرزید. از پشت سپر فقط صدایش می آمد.

سرخ سرخ بودیم.

من گفتم: ما مردیم. بچه ها سنگ…

شلوغ شد. رییس را بردند. از پشت سر ـ می لنگید. زده بودند به پایش.

با آجر زدیم. صدای باتومها در هوا معلق می ماند و خود باتومها فرود می آمد. من گفتم آخ…

تو سرازیری جلوی ساختمان ـ رییس فرار می کرد. با آفتابی که عمود می تابید ـ انگار چادر سفیدی بسر کشیده بود. سفید سفید. از بالا که پریدم بیرون کتابها افتاده بودند تو خاکها. برداشتم و دویدم. از پشت سیمها می دویدم که سفید سپرها در قرمزی بچه ها قاطی می شود. دستم زخم شده بود.

پروانه فریاد می کشید. جیغ نبود. می دانم. فقط فریاد بود. می گفت: “زنده باد…” رنگ قرمز خون انگار از کنار سیمها می گذشت و در سرازیری جلوی ساختمان حرکت می کرد.

آن پایین ـ جلوی در ـ خیلی ها را گرفته بودند.

اذان که نگفته بودند ـ اما از ظهر گذشته بود.

تهران 6/2/1352

[ داستان ] هیچ فرقی ندارد… / پگاه نجفی خواه


 

زن در کوچه ای می رفت که روبرویش ساختمان سفید بزرگی قرار داشت و پشت سرش خیابان اصلی و رفت و آمد ماشین ها. زن به در خانه که رسید دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز کنار زنگ روشن شد. صدایی از پشت راه راههای سیاه، گفت: بله.

زن عینک آفتابی را گذاشت روی چانه اش و گفت: باز کن.

صدا گفت: شما؟

زن عینک را از زیر روسریش کشید بیرون. منم، درو باز کن.

صدا بلافاصله جواب داد: شما خانم؟

زن کیفش را روی شانه جا به جا کرد. گفت:‌مسخره نشو، باز کن.

از پشت راه راههای سیاه، صدایی شنیده نشد. زن نگاهی به زنگ ها انداخت. دوباره دستش را گذاشت روی سومین زنگ. همان صدا دوباره گفت: چی می خوای خانم؟

زن با انگشت سبابه، عرق  بالای پیشانیش را پاک کرد.

ـ باز کن گفتم، هوا گرمه، حوصله ندارم ها؟

صدا گفت: وایسین، بیام پایین.

دوباره راه راههای سیاه ساکت شدند. زن تکیه داد به لنگه در. صدای پا از پشت در شنیده می شد و بعد در باز شد و مرد ایستاد روبروی زن و به زن نگاه کرد. زن گفت: شما؟

مرد دستش را توی موهایش فرو برد.

ـ ببخشید شما کی هستید؟

زن رفت، طرف زنگ ها، دوباره دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز روشن شد.

مرد گفت: خانم؟ اون زنگ مال خونه منه، شاید اشتباه گرفتین؟

به زن نگاه کرد.

ـ با کی کار داشتم؟

زن به مرد و بعد به داخل حیاط ساختمان خیره شد. راه راهای سیاه ساکت بودند. زن گفت: من با مردی که در طبقه سوم می شینه کار داشتم.

مرد خندید، گفت: خب بفرمایید.

زن گفت: ولی آخه شما… اون نیستید.

مرد دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود.

ـ اون آقا شوهرتون بودن… یا برادرتون و … یا شاید هم پدرتون ها؟

زن گوشه روسریش را مرتب کرد: نه اون، اون… من فقط گاهی وقت ها بهش سر می زدم همین!

ـ اسمش چی بود؟

این را مرد بلافاصله پرسیده بود و زن هی گوشه لبش را جوید و گفت: جوونه، قد بلندی داره، موهاش لخته و اینجوری افتاده توی صورتش.

و با دست پیشانی خودش  را نشان داد. مرد گفت: اما تو این ساختمون آدم اینجوری نداریم.

زن از خانه فاصله گرفت. به ساختمان نگاه کرد و بعد اطرافش را. هیچ ساختمان دیگری آن اطراف وجود نداشت. زن دوباره نزدیک مرد رفت.

ـ مگه میشه خودم سه روز پیش اومدم پیشش. همین زنگ سوم رو فشار دادم، رفتم داخل خونه. حتی قرار امروز رو هم گذاشته بودیم.

مرد به دستان زن زل زده بود. زن گفت: شما مطمئنین.

مرد در ساختمان را کامل باز کرد، گفت: حالا بفرمایید تو.

زن رفت توی حیاط . ایستاد. گفت: آخه، اگه اون نباشه.

مرد جلو می رفت و زن پشت سرش راه افتاده بود. ششمین پاگرد را که رد کردند به در چوبی خانه رسیدند. مرد در را باز کرد. زن گفت: خودشه، خونه اونه و به مرد نگاهی انداخت.

ـ شما اینجا چکار می کنید؟

مرد خندید، وارد خانه شد. زن در چارچوب ایستاده بود.

ـ همه چی مال خودشه، شما کی هستید؟

مرد در را بست گفت: بنشینید.

زن به اطراف نگاه می کرد. مرد ادامه داد: من این خونه رو سه سال پیش با تمام وسایل خونه خریدم.

زن دستش را گذاشته بود، روی پیشانیش. گفت: من سه روز پیش اینجا بودم، سه روز پیش.

مرد خندید، زن گفت: خودش کجاست؟

مرد در آشپزخانه قهوه جوش را گذاشت روی اجاق. گفت: حالا چه فرقی می کنه؟!!!

[داستان] بابا کوچک / صبرا نامی

 

پیرمرد عمده فروشی داشت. ته یک کوچه باریک که به یک خیابان بزرگ می خورد. هر روز، تنگ غروب کت زهوار در رفته ی پیرش را روی شانه می انداخت، چراغ را خاموش میکرد و لنگ لنگان از دو پله ی تار عنکبوت گرفته پایین می آمد. در را قفل می کرد و توی کوچه پس کوچه های سرد و نمور پاییز پایتخت گم می شد. هوای پسین پاییز چین و چروک های خشک دست هایش را نرم می کرد و پیرمرد فکر می کرد که او بی شک روزی پسر بچه ای بوده است و توی کوچه های خاکی جنوب دنبال توپ می دویده یا با تفنگ چوبی تیر می انداخته یا با سنگ شیشه ای را می شکسته و می آمد همچین که به خانه می رسید با خودش فکر می کرد (آسمان تهران دلتنگ است) و بعد توی حیاط نیم وجبی یادش می افتاد که گلدانها توی این دود و خاکستر نمی توانند نفس بکشند و دست می انداخت قفل در را باز می کرد و می رفت تو و خانه ای را که بوی پرده و قالی و مخده نمی داد نفس می کشید و بعد شب که می شد روی روزنامه های فرش اتاق دراز می کشید و فکر می کرد که او لابد روزی پسر بچه ای بوده است شیطان و آتش ها می سوزانده که به عقل جن هم نمی رسیده. او کارمند بازنشسته ی راه و ترابری بود. عمده فروشی داشت و روزی یک ریال هم در نمی آورد. خانه ی کوچک و دلگیری داشت سر میدان خراسان که مال خودش نبود و حقوق بازنشستگی را به صاحبخانه می داد و نان سنگک بیات و پیاز بی جوانه می خورد و فکر می کرد که او حتماً یک پسر بچه ی چند ساله بوده است و گنجشک را با دو شاخه توی هوا می زده است و سنجاق مینای مادربزرگش را به قنداق عمه زیور می زده که پیرزن با چشم های کم سو و عینک دسته چوبی سه روز دنبالش گشته است. تا صبح می شد و هیچکس نمی دانست پیرمرد توی آن دکان عمده فروشی چه می کند. فقط پیرمرد بود که روی چهارپایه چوبی می نشست و همچنان که دستش را تکیه گاه چانه می کرد با خودش فکر می کرد که او باید هم یک پسر بچه بوده باشد و گرنه چه کسی بار هندوانه های میرزا محمد را توی چاه ریخته و راه جوب را قبل از باغ گرفته و دنبه ی گوسفند غلام عباس را با چاقو بریده و روی آتش گرفته و با نان خشکه خورده که سه روز دل پیچه داشته. پیرمرد آنقدر می نشست تا سایه ی سپیدار خشک لب جوب می رسید به سوراخ بزرگی که اندازه ی یک کف دست از گچ دیوار ریخته بود و پیرمرد می دانست ظهر شده است و دستمالش را بر می داشت تا نان بخورد. بعد کتری خالی را روی پریموس می گذاشت و فکر می کرد که او اصلاً یک پسر بچه است با جای خالی دندان ها که نمی شود گفت پیرمرد است. و بعد فکر کرد این عصای کهنه هم می تواند دوچرخه ام باشد که با صدای زنگش روی اعصاب عمه زیور راه برود. صدای زنگی توی عمده فروشی پیچید. بچه ها توی کوچه دویدند. پیرمرد  برخواست کتش را برداشت و سر حوصله پنجره را کیپ کرد. آفتابه را برداشت و روی کاهگل های دیوار همسایه آب پاشید.

در را قفل کرد سیگاری روشن کرد… و فردا صبح دیگر کسی در دکان خالی عمده فروشی را باز نکرد. پیرمرد نمرده بود… نمی توانست هم مرده باشد… او فقط می توانست پسر کوچکی باشد و رفته بود تا گلدان ها را آب بدهد.

 

گفتگو با محمدحسن مرتجا

شعر معاصر ایران در یکصد سال اخیر ، پر از فراز و نشیب بوده است و بزرگترین و بیشترین تحولات همه ادوار خود را در این مدت طی کرده است. شاید در تنها نحله ای که ما همچون غرب با این همه حرکت و تغییرات روبرو شده ایم همین شعر باشد.

بعد از نیما شعر امروز ایران دوران های مختلفی را پشت سر می گذارد از هوشنگ ایرانی و خجسته کیای هم عصر نیما گرفته تا فروغ و شاملو ، نادرپور و اخوان ، ‌موج ناب و حجم ،‌ و شعر مرسوم به دهه هفتاد که پارامترهای خودش را دارد.

با این همه سرگشتگی و تنوع که قطعاً در خود تندروی و افراط گرایی هایی هم به همراه دارد ، قطعاً برخورد و نگاه به شعر حتا با شعر اجتماعی و سیاسی دهه چهل هم تفاوت های چشمگیری پیدا می کند.

به این سوال که شعر به کدام سمت و سو می رود را شاید نتوان تا سال ها بعد ، پاسخ روشنی داد اما برخورد با دیدگاه افرادی که در حیطه شعر امروز حضوری جدی دارند، می تواند اندکی مسائل را روشن تر سازد. در زمینه شعر امروز محمد حسن مرتجا به پاسخ گویی می پردازد.

مرتجا به شکل پیش بینی نشده ای بعد از مدت ها به بندرعباس آمد. او با اینکه در بندرعباس زندگی نمی کند ، اما چنان به این خاک عشق می ورزد که گویی گنجی در این خاک پنهان است که تنها او آگاه است از آن.

چنان به دریا و مردمانش عاشق است که تو را به یاد شعر کوتاه صف شکن می‌اندازد: «چه می توان گفت نازنین/ وقتی نام کوچک تو آواز است و خانه ی من آنسوی دریا» و حسرت مردی که دور است و عاشق ، و عاشق و معشوق دور از دست.

در هر صورت حسن مرتجا که امروز نامی آشنا در شعر ایران است از همین خاک قد کشیده ، و گوهر رشد کرده در آن را خوب قدر می داند. او که کتاب سوم شعرش را آماده چاپ دارد در این گفتگو به سوالات خبرنگار ما پیرامون شعر پاسخ می دهد و سادگی و صمیمت اش را به خوانندگان داماهی تقدیم می دارد.

با سپاس از ایشان.

 

 

 

آقای مرتجا خیلی خوشحالیم که بعد از ماه‌ها شما را در بندرعباس می‌بینیم. بخصوص که شما شاعری هستید که در سیر تدریجی زندگی تان ـ مرحله شاعری (شاعر شدن) و ادامه جدی آن را در بندر طی کرده اید. و هم اکنون جزو شاعران مطرح این دیار هستید. شاعری که بعد از سال‌ها تجربه ـ و دو مجموعه… و مطرح بودن به عنوان شاعری جدی در شعر امروز تجارب بسیاری دارد… سوال اول ما این است وضعیت شعر امروز را چطور می‌بینید و مسئله‌ی بحران که گاهی از طرف بعضی‌ها عنوان می‌شود در نظر شما چگونه است؟‌

شعر امروز در طبقه‌بندی خود دو دهه را در جیب خود دارد. دهه شصت و دهه هفتاد… در دهه شصت جدا از شاعرانی که از دهه های پیش می‌آمدند. شاعرانی بخصوص در (نیمه دوم دهه 60) با نگرشی جدید و متکی به اصل آشنا زدایی و اشباح شده گی ـ اولین کارهای خود را در ماهنامه های مستقلی چون آدینه، گردون و تکاپو دنیای سخن در آوردند ـ خود من هم از این دسته شاعرانم… به هر حال این حرکت همچنان ادامه داشت تا دهه هفتاد که بحث نیمه تمام مدرنیسم در شعر به پست‌مدرنیسم رسید و تناقضی را در بعضی از شاعران به وجود آورد. این که می‌گویم تناقض یعنی بخش جدی شعر امروز که اتفاقاً در سطح ایران پراکنده هم هستند ]چون دیگر مرکز نشینی و مرکز گرایی تاثیری ندارد[ این دو گانگی را به نفع خود و شعر امروز ایران حل کردند چون در شرایط جامعه ما که هچل هفتی از سنت ـ پیش سنت و مدرن ـ و پست‌مدرن هست، تنها هوشمندی شاعر و منتقد به دادش می‌رسد که با همه اینها بازی رندانه‌ای داشته باشد. بازیی که در نهایت هدفش شعر ایرانی است. فی‌المثل وقتی تئوری هایی مثل چند صدایی ، عدم قطعیت ، ساختارشکنی ، و دوری از اقتدار زبانی  و محتوایی و … در شعر و متقابلش، جامعه مطرح شد شاعر در هر یک از این تئوری ها ـ منِ خود و مای ایرانیش را می‌دید… و می‌دید همه اینها اصل هایی هستند که نه ادبیات ـ (و خاصه شعر) به آن محتاج است بلکه جامعه ایران هم که به شعار اصلاحات روی آورده بود به همه اینها محتاج است. البته اینکه این وسط مایه‌هایی از سنت و مدرنیسم هم روی دست شاعر می‌ماند بحث دیگری است. استفاده بهینه از این مایه‌ها می‌تواند به پست مدرنیسم ایرانی برسد بخصوص وقتی قبول کنیم. پست مدرنیسم برخود لازم می‌داند یا اصلاً متکی بر این بحث است که نتایج مدرنیسم و به خصوص عقل گرایی افراطی اش را با نظرهای خودش اصلاح کند.

 

پس مولفه های بحران در همین حلقه های مفقوده است یا به عبارتی در همین تناقض ها… با این وضعیت شاعر در این شرایط چه باید ها و نباید هایی پیش رو دارد.

گفتیم که تنیدگی و چند پاره گی زیاد است اما باید از یاد نبریم که همه این مباحث فقط قرار است بر دانایی شاعر بیافزاید و نه اینکه تئوری وار شعر بگوید. چون شعر تئوری مد است و مد هم نمی‌ماند… باید این تئوری ها به تمام معنا در جان شاعر ـ و حتا مخاطب ـ و علاقمند جدی و حرفه ای درونی شود تا شاعر ذخیره دانایی یا همان جهان بینی اش را از تجارب و نگاه خود و مطالعاتش داشته باشد… و پر واضح است که در این مسیر افراط و تفریط زیاد وجود دارد ولی من سعی می‌کنم اگر نگاهی به متون جدید داشته باشم در کنارش هم به گذشته ی غنی خود هم نظری مبتنی بر حال داشته باشم. اصلاً مقام این حال و حالیت را درک کردن خیلی مسائل را حل می‌کند. 

 

در این میان نقش شاعرانی مثل براهنی و باباچاهی که از دهه های پیش آرام آرام می‌آمدند چیست؟

نقش این دو شاعر ـ و در عین حال دو منتقد با توجه به اینکه تلاش عجیبی داشتند و دارند که هم پیشنهادهایی داشته باشند ـ و هم شعری مطابق با مولفه های زبان شناختی و فلسفی… به هر حال تماشایی است.

براهنی بعد از پنجاه سالگی از یک شعر کسالت آور و بی نظر یا خنثی، به شعر های خطاب به پروانه‌ها ـ و شعرهای بعدی اش می‌رسد… شعر هایی که صد در صد در روند شعر امروز تاثیر داشته اند. (دور از هر قشر گرایی و جدل) … گرچه افراط گری نحوی که براهنی این روزها از خود بروز می‌دهد راه لطمه به شعرش را می‌گشاید و … اما باباچاهی حکایتی دیگر است. نم نم باران در جامعه ای که به راحتی شاعر را نادیده می‌گیرند سخت دیدنی بود. گرچه ممکن است نوع برخورد باباچاهی با زبان را خیلی‌ها نپسندند یا بپسندند ولی پیشنهادهای ـ نم نم باران و تثبیت عقل عذابم می‌دهد ـ و تکرار قیافه ام که خیلی مشکوک است ـ خود باید نقد شود… گفتم نقد! نه از این سوی بام افتادن ـ و نه از این سوی بام افتادن ! … چه ما با شاعری روبرو هستیم که اتفاقاَ بسیار، بارهای بر زمین مانده را (در خصوص نقد) از زمین برداشته و در کنار آن هم کارهای بسیار دیگر… پس غر زدن و گوشه ای نشستن که نه آقا… این چی هست ـ آن چی هست… کم ترین  و حقیر ترین کار است که یک نفر می‌تواند انجام دهد…

 

گفته می‌شود گرایشات آسان مآبانه و بی ریشه باعث شده است خیلی ها با کم ترین استعداد خود را شاعر بنامند ـ و تعداد شاعران سر  به فلک کشیده، نظر شما چیست؟‌

اولاً اینکه می‌گویند ما صد هزار ـ یا فلان هزار شاعر داریم یک دروغ محض است. تحقیقی که بعضی دوستان در شیراز مبتنی بر آمار کرده اند ـ در سه استان کرمان، ‌شیراز و هرمزگان نتیجه اش این است:

با تعریفی که از شاعر و فاکتورهای آن داریم ما در این سه استان؛ کمتر از 50 شاعر جدی داریم چطور است که همه شاعرند. با این حساب فلان بابابزرگ که چند بیت سر هم می‌کند و هر جا بلند گویی می‌بیند و می‌خواند شاعر است… نه این طوری نیست. البته درست است و از طرفی زشت و نابجا که عده ای بدون اینکه کاری در مطبوعات و ماهنامه ها داشته باشند و یا صدایی باشند ـ خودشان خودشان را تایید می‌کنند و هی کتاب مفت می‌زنند. اینها را به حساب شعر امروز نباید گذاشت. شعر امروز با هر شاعر و شاعرانی که بپسندیم و چه نپسندیم دارای سیر سلوک در کار خود هست.

 

شعر امروز را در هرمزگان و نقش کنگره را در شعر این دیار چگونه می‌بینید؟

شعر هرمزگان شعر بی ریشه ای نیست . بعد از نیما حرکت های خوبی در دهه 40 و 50 در اینجا صورت گرفت که ای کاش ادامه آن نیز به همان شکل اولیه وجود داشت. شاعرانی که در واقع با تکیه بر شور و شیدایی خود (حسن کرمی، ابراهیم منصفی) قدم های جالب توجهی برداشتند. نسل امروز شاعران جدی و پرتوانی در هرمزگان دارد . شاعرانی که هر کدام مولفه های خاص خود را دارند. بندری با سابقه ای دیرین در شعر، فضاهای جدید و  متکثری را در شعر دارد. شاعری که سرزنده و پر حرکت است. محمد علی بهمنی، سر در سودای غزل خود دارد. با همه نام آوریش کار او غزل است و جزو چند نفری است که غزل ایران را تغذیه می‌کنند. منزوی، بهبهانی، بهمنی این مثلث در ذهن غزل دوستان حال و کاری دارد.

سعید آرمات با بنیه‌ی شعری تازه و سر زنده، به سرزندگی و پویایی شعر هرمزگان کمک شایانی می‌کند. علی آموخته‌نژاد با سادگی بیان و طنازی نگاهش، زاویه ای دیگر از شعر اینجاست که  کار می‌کند.

مسعود فرح پیشکسوت و شاعری از نسل 50 است که می‌خواهد امروز را هم امروزی بماند. تجربه های او در این خصوص زیاد است. ذوالفقاری با این تفاصیل … را دارد و دارد می‌آید. ابراهیم پشتکوهی با جوانب متعدد و (تلاش زیاد و متفاوت) ، امین امیری ،‌ یداله شهرجو از میناب ، (ساده و روان) ، اولی بندری و … بسیاری دیگر که اکنون در حافظه‌ام سیالند. همه و همه بدنه‌ی شعر هرمزگان را می‌سازند. شعری که از جنبه کشوری قوی است و فضا برای گفتن داشته و دارند.

و اما کنگره: کنگره می‌تواند جایگاهی برای دیدار شاعران جوان و مطرح کشور باشد و این استان را به دیالوگی در گفتمان ادبی کشور تبدیل کند اما دریغ. وجه صد در صد دولتی و تشکیلات بورکراسی حاکم بر آن از تاثیر گذاریش می‌کاهد. از طرفی دیگر وقتی خود استان شاعرانی مطرح و شناخته شده در سطح کشور دارد. چرا نباید از آنها به عنوان داور … استفاده کرد. کنگره می‌تواند معیادگاه دوستی ها باشد نه دوری ها. وقتی کسی که سخت دیدنی است، بخواهی نادیده اش بگیری خودت نادیده می‌شوی ورنه سال به سال از بار آن کمتر خواهد شد. البته در باب کنگره و کنگره داران! حرف و حدیث زیاد است. تاویل و تفسیری که در ذهن هر کس هست خود گویای مطلب است.

 

بعد از مجموعه اجرای جهنمی‌از مثله مثله ها (مجموع دوم شما) آیا مجموعه ای آماده چاپ دارید. و رویکردتان در این کتاب چگونه است؟‌

والله… من در دفتر سروده ها، با ذات شاعرانه خود شعرهای آوردم، شعرهایی که چون بعضی از آنها ایجاز کامل دارند در ذهن شاید نشسته باشند. شعر این دفتر به اضافه حرکت های پیاپی و محتوایی مجموعه اجرایی جهنمی، می‌تواند ارائه هر چه بیشتر نمایه های شعری من باشد و در مجموعه سومم منظورم رسیدن به نوعی پرانتزیک دوره 20 ساله باشد.

 

جریان های ما روز آمد و موجی را چگونه می‌بینید؟

اینکه ما باید تکیه بر ذات شاعرانه خود داشته باشیم. مدها و موج ها می‌آیند و می‌روند اما آنچه می‌ماند کار است و کار و کار و کار. و رسیدن به شعری که مصنوع نباشد و این کار شاقی است. اصلاً شاعری در کنار همه دلربایی هایش شاید دردسری سخت است. اینکه مثل خودت بایستی و بر حاشیه ی سایه ات چشمانت را بنویسی، حکایتی است.

 

وضعیت نقد ادبی را چگونه می‌بینید؟

نقد به معنای واقعی… که همه می‌دانیم… نداریم. از یک طرف مترجمان فقط تاویلی از کارهای زبان شناسی و فلسفی و چه بسا ناقص را به ما ارائه می‌کنند. آخر چگونه می‌شود اعتماد کرد. باید داریوش آشوری نامی‌باشد تا غروب تب های نیچه خواندنی شود و یا… چرا؟ شاید فکر کنید ما نسل امروز را داریم دست کم می‌گیریم ولی عملاً تئوری هایی که (بوسیله ترجمه) بدست ما رسیده است، انگار خود نیستند. فقط تاویلی هستند و متن نیستند. این را کسانی که آنسویند خیلی می‌گویند… به هر حال در روزگاری که فلسفه به حکم بزرگی چون نیچه و … فقط تفکر ادبی است. کار مشکل تری می‌شود. چرا که یک نقد نوشتن، چند تا تئوری در آن حل کردن افتضاح است، هنوز نسل امروز ناقدی مثل براهنی ندارد. واقعاً ندارد. این حرف به معنای سنگ براهنی را بر سینه زدن نیست. پراکنده نویسی که نقد نمی‌شود.

 

اشاره کردید به بازخوانی و نگرش به متون کهن، جای خالی این تفکر را در نسل امروز حس می‌شود. اصلاً داشتن پیشینه ی تاریخی و یافتن ریشه های کهن را چقدر ضروری می‌دانید؟

گفتم این سوی بامند متون کهن. به عبارتی افتخارات مایند. و جالب بسیاری از پیشنهادهای همین پست مدرن ها را در کارها می‌بینیم. خواندن شور و جنونمندی زبانی که براهنی امروز (به نقل از غرب می‌گوید) سابقه ای دیرین در ادبیات کهن دارد. عدم قطعیت، بازی در بازی، و بازی زبانی و … همه در متون ما فراوانند. رویایی در لب ریخته ها حرف حلاج، شطحیات روز جهان، را همان گونه می‌گوید : مادر که بمیرد، دیگر نمی‌میرد (نقل به مضمون) حلاج هم در حال و هوایی دیگر قوی تر می‌گوید: «خدا خود را بر زبان من توحید کرد» پس اگر خود را از این طرف قوی کنیم و دگم هم نباشیم جهان بینی شعری خود را وسعت می‌بخشیم. حداقل وقتی که به «آوای و جنون» فوکو و «درجه صفر نوشتار» رولان بارت می‌رسیم، می‌توانیم اینجایی و اقلیمی‌در جهان فکر کنیم. این زیباست. نحو شکنی های افراطی براهنی چندان چنگی به دل نمی‌زند. چرا که خواجه عبداله انصاری هم در سجع های دعاگونه اش نحو می‌شکند، اصلاً وقتی به قول جامسکی می‌گوید شعر به سه محور1- نحو 2- موسیقی 3- محتوا، ساختار دارد. چرا به یکی بچسبیم یا یکی را کُنده کنیم. امروز عصر اشباح زدگی است. عصر از سکه افتادن  بت هاست، چه باید بکنیم. جز اینکه ژرف باشیم در همه زمان ها، درست مثل جریانی که از دل حال و حالیت فوران می‌کند به گذشته می‌رود و به آینده …

 

بد فهمیده شدن افرادی چون بارت و دریدا و حرکت های افراطی در شعر موجب پرت افتادن طیف وسیعی از شاعران شده است در این رابطه چه نظری دارید؟

از نیمه دوم دهه هفتاد تعریف شعر (شعر اتفاقی است در زبان) خیلی ها را به بی راه کشاند تعریفی که در جای خود کامل است. اما به این معنا می‌گیرند که زبان ورزی حس آمیزی ندارد و باید هی بازی کرد. نتیجه اش هم که معلوم است… فرم گرایی زبان ورزی در دوره ای از عمر شاعر اجتناب ناپذیر است  اما برای رسیدن به خود و تمایزهای شاعرانه، بله صادقانه می‌گویم خود من هم گاهاً در اثر مطالعه این کتب بد چرخیده ام و خیلی ها… اما من در نهایت رسیده ام به اینکه شعر به تعریفش می‌توان افزود. اما هرگز نمی‌توان با زیر پا گذاشتن هویت شعر،  شاعر بمانیم.

 

دلیل گرایشات فلسفی و زبان شناسانه شعر امروز در چیست؟

اصولاً اگر شعر را بعد از نیما از جهت گرایشات زبانی بررسی کنیم می‌بینیم نیمای بزرگ یا شاملو مجبور بودند توضیح دهنده ی خود باشند. برای همین است که نیما 800 صفحه داد می‌زند که بابا من می‌خواهم مثلاً شرایط را به طبیعت نثر نزدیک کنم یا شعر قدیم وزن عروضی داشته است، من می‌خواهم وزن درون زبانی را بنویسم. یا شاملو زبان قرن چهارم و پنجم را در شعر خود امروزی توضیح دهد … این نسل توضیح دهنده نبوده و نیست به همین جهت ما بصورت انفجاری با بروز گرایشات فلسفی و زبانی مثلاً در این دهه روبرو می‌شویم. البته در این روند نقش براهنی و کتاب خطاب به پروانه ها زیاد است. زیاد! من دیگر شاعر نیمایی نیستم. به شکل های مختلف کارها تاویل و قرائت ، نسل شد… و تعریف هیچ چیز زیر این آفتاب مثل زبان تازه نیست همه جا پخش شد. نقش براهنی و باباچاهی در این سویه زیاد است اما در نسل جوان تر اشباح شده گی ها زبانی به درونه ی شعر هم سرایت کرده یعنی شعر اتفاقی است در زبان.

فقط در شکل صوری اجرا شد نتیجه اینکه خودش را از بسیاری مایه ها محروم کرد اما خوشبختانه این گرایش هم حالا به اشباح رسیده و شاعر امروز می‌داند همه تعریف شعر این نیست. البته این گرایش در زبان، حداقل شعر خیلی ها را از شلختگی در آورد و یک کلاس فرمی‌برای شعر بود. امروزه حداقل شاعر زبان شعرش را زیر بار محتوا گرایی خرد و خمیر نمی‌کند.

 

آقای مرتجا شما بعد از مجموعه «اجرای جهنمی‌از مثله مثله ها» رویکردی به سمت مجموعه اولتان داشته اید و با توجه به صداقت خودتان در افراطی گری مجموعه «اجرای جهنمی‌…» در کارهای اخیرتان پختگی در فرم و توجه به ناب بودن زبان، نشانه شناخت شماست. در مجموعه سومتان برخورد با زبان را چگونه می‌بینید.

من سعی کرده ام ، تلفیقی از دو مجموعه قبلی ـ و به اضافه کارهای چاپ نشده را - در مجموعه سومم داشته باشم، امیدوارم توانسته باشم. به هر حال هر شاعری تمایزهای خود را باید نشان دهد. توجه‌ی بی اندازه به یک سویه ی شعر، سویه های دیگر را از تعادل می‌اندازد و تنها با کار و گذر زمان می‌توان تعادلی در جوانب مختلف کار ایجاد کرد… گرایش گفتارورزانه ی محض یا فاخرانه ی محض شعر را لوث می‌کند و باید تلفیقی از توان های دیگر هم داشت… و دیگر اینکه بلاخره باید یک زمانی خواننده‌ها و تجربه‌ها را ول کرد… و گذاشت تا حضور شعر در ما خود تصمیم بگیرد. آن وقت دل می‌دهیم به جریان شعر… و سعی من در این بوده است. 

شعر

ح. گرامی

 

مرگ در صدا

شعله افروز بر این ظلمت سرد

زان همه کِلک و زبان کو سخنی

کو یکی مرد مهیای نبرد

آتشی نیست چرا در دهنی؟

 

چه پدید آمده جز حیرت و درد

زان همه دست و قلم حرف و سخن

کوهی از کاغذ و کوشش افسوس

مرهمی نا شده بر زخم کهن

 

به جز این اشک و همین خاکستر

چیست در باد ز ارثیه سند

آن که دل داشت به امید سحر

در شب یأس کجا روی برد ؟

 

نکته ها رفت ندانسته دریغ

عمر طی شد همه در کنج قفس

چه سرودیم به جز ماتم و سوگ

چه شنیدم به جز حرفِ عبث

 

در شب کفر تو را راه خلاص

شطح ناگفته ی: «حلّاج خداست»

ای که اندر پیِ مرگی همه عمر

مرگ تو پهنه ی الفاظ و صداست

 

دی‌ماه 1370

 

 

2

پابلو!

طوفان پرخروش صدایت

همچون امواج سرکش اقیانوس

بر پرت افتاده ترین سواحل دنیا

                        گسترده است.

 

خیزاب ها، شعله ها

بکارت سر سخت سنگ

            می درخشد در شعرت

رویای آن بهشت

            در جهنم دنیا!

کلمات

در چنگ تو مواند

تو

آن زنبور عاشقی

که شهد زیباترین گلواژه ها را

در کندوئی از تغزل صدگانه

                        گرد آورده یی

 

پابلو!

پولادی را که تو

در کوره ی سوزان تجربه هایت گداخته

و پُتک سنگین آرزوهایت را بر آن کوفته ئی

نبرد افزاری آبدیده

            در کفِ زحمتکشان زمین است.

خیشی آهنین

که زمین را برای بذر آینده می شکافد

                        و بارور می کند.

پابلو!

« نیروی تو

            دردِ تو در شب است » 1

همانسان که گفته یی

بیداری ات

ستیز همیشه

                        با تیرگی و خواب.

 

در خوشه های بالغ شعرت

عصاره ی آفتاب نهان است

فرزانگی و عشق

شراب نابی که ما همیشه نوشیده

                        و نیرو گرفته ایم از آن.

پابلو!

تو وزش تند باد یکّه

و پرتو شکوهمند آفتابی

در شب ظلمانی جهان

 

آوازهای تو

جانمایه ی ترانه و گیتار

زیبایی طلوع سپیده دم

بر سواحل شیلی

با بال های پر توانِ شعر

                        پرواز می کنی

تا آینده را از چنگ جهانخواران

                                    به در آری

پابلو!

 

بهار 1371

 

(1) از نرودا

 

 

 

با یاد غلام قاصد

 

پیغام خاک

در هجرت از شبی که زنگِ ازل داشت

گفتی مگر دوباره واحه ی ظلمت

                        روشن شود به نور سپیده

یا بهمن عظیم فرو شوید

            پس مانده های تیرگیِ دوش.

.............................................................

 

رفتی

تا دل بریده از ین خاک

این واژ گونه آبیِ سِحر آسا

با آن که می دانستی

                        آسمان هر جا

                                    همان کهنه کرباس قدیمی است

بی پولکِ ستاره

                        و منجوق آفتاب

همرنگ سرنوشت ما

                        و این شبِ دیجور

و زمان

            با همه تعویق و انتظار

در خونِ خسته ی ما می طپد

بی شور

            بی تهّورِ دل کندن

بی عزم راسخ پرتاب خود

                        به اندرونه ی طوفان این جهان!

 

می دانستی

اتاق کوچک تو

«در برکه گرد»

مرکز کائنات است

همسنگ آفتاب

            و همزاد آسمان

هر چند میگریختی

            از آن اتاق و از خود

تکرار زندگانی تلخت.

آن جا و در سپیدی آن سرزمین برف

خورشید رنگباخته را دیدی

                        سرگشته در افقی محو ناتمام

                                    بین برآمدن و رفتن

حان آن که آرزوی آفتاب درخشان

                        در استوای سینه ی گرم تو می طپید

                                                            و می جوشید.

نا دل بریده

            از شکوهِ روزهای رفته

                                    به این سرزمین غم

از یادها ونشان ها

دریا و«برکه گرد»

            «بُتٍ گورن»

شاملو

            و حافظ

                        وابرام:

خینیاگری

            در امتداد غرش خیزاب ها

                        و ترنّم غمگنانه ی دل مادر

همچون مغناطیس

تو را به سوی خود می کشاند!

 

می آمدی

و میدیدی مانده تیرگی

            انبوهتر از پیش

زخمدیده،

            زخمی تر!

و مأیوس تر از هر بار

دوباره به آن مسافرخانه باز میگشتی

آن همسفر که

            شبان دراز غربت

                        با او در یک اتاق نخفتی!

می خواستی صدای شروه های جنوبی

آوای خاک تلخ را

به گوش آن جهان برسانی

غافل که دنیای سرد سرمایه را

تنها فریادی عالمگیر

                        مگر از خواب وناشنوائی برآورد.

نه زمزمه ئی

            که طنینی نداشت

                        جز خود و محفل کوچک.

 

از یاد برده بودی

            این واقعیت خشن را

می خواستی محال را به کف آری

آن آرزوی ناممکن!

دردا

ما خفته ایم در جهنم اوهام

از یاد برده ایم خود و جهان را!

با آن که قرنهاست در این دوزخ

تقویم آفتاب

            همچنان بر مدار ماه می گردد.

هیهات

تقدیر سرزمین اهورا

تاریخ تازیانه و شمشیر است.

 

ما غرق در تمامی طوفانها

            از یاد رفته ایم!

دردا

چه ابر سیاه و سترونی

پیغام خاک تشنه ی باران را

                        در سرزمین برف  

                                    به گوش که خواهی رساند؟

جایی که سوز غربت بی تسکین

                        بر جان مو سیاهِ سوخته می بارد.

دردا

که مرگ امانت نداد بیش

تا دیگر باره

            بر تبسّم دریا نظر کنی

و بنگری بر کناره های رنج

                        کار، هیاهو

                                    و خاطره

دردا

دیدار آن هُمای پرشکسته

                        میسّر نشد تو را

دیدار یار مادر!

 

هر چند ناگزیر و مقدّر

باز آمدی دوباره نه با گام های خویش

بر بال های آن پرنده ی آهن

باز آمدی

تا سر نهی بر سینه ی مقدّس مادر

                        وخاک تشنه ی باران

قادر همدلی وهمآوایی

            سرانجام جاودانه بیاسایی

در این گهواره

            گورِ مقدّر.

 

زمستان 1379

در مصر برف نمی بارد / ابراهیم پشتکوهی

و هر آینه یکی به تو مجنون است

 

در مصر برف نمی بارد، به کارگردانی علی رفیعی در حالی آخرین روزهای اجرای خود را در سالن اصلی تئاتر شهر پشت سر می گذارد که بحث های زیادی پیرامون آن در مطبوعات صورت گرفته است. با این همه سعی این نگارنده در این است که به جنبه های کمتر پرداخته شده این اجرا بپردازد.


متن:‌ از مهمترین رویدادهای این اجرا می توان به متن این اثر اشاره کرد که با همکاری مشترک و دراماتورژی محمد چرمشیر نوشته شده است.

این متن با توجه به پر کاری چرمشیر که متن های متوسط بسیاری دارد، قدرتمند از کار درآمده است، که حساسیت های رفیعی بر آن تاثیر بسیار داشته است و دیگر اینکه چرمشیر که پرکارترین نویسنده ی این دو دهه تئاتر این مملکت است به نقل از رفیعی اعلام می کند که دیگر برایش دشوار است که در خانه بنشیند و بنویسد، باید در پروسه نوشتن با کارگردان درگیر شود کاری که در گروه های حرفه ای تئاتر اتفاق می افتد، آنجا که نویسنده هر لحظه در دل تمرین و حرکت گروه متن را ملاحظه می کنند و متناسب با فضای کارگردان و گروه تغییر می دهد، اتفاقی که نمونه موفق آن را می توان در همکاری پیتر بروک و کاریر مثل زد.

اما متن در مصر نمی بارد، نگاه نویسنده در این اثر به روایت از زاویه دیدهای مختلفی پیوند خورده است. از مرد بالدار گرفته تا زلیخا، فوتی فر، حنّا تا ابودو (رسول سیاهی ها) متن در مصر برف نمی بارد، قصه اش را سر راست نمی گوید، پس ما با یک روایت خطی روبرو نیستیم و هر چه گفته می شود و به تصویر کشیده می شود با نگاهی همراه است که نمی خواهد قصه ای را که همگان آگاهند دو مرتبه تعریف کند. حضور مرد بالدار (فرشته) با بازی حسن معجونی از اولین نمونه های آشناگریزی در اثر است، فرشته ای که به تعبیر کارگردان نمونه دار عدالت است و هر آیینه در کوچه های مصر با فقدان آن و مسکنت مردمان روبرو می شود، در کوچه های مصر « مرگ ارزان می فروشند » چرمشیر در نوشتن این متن  داستان رایج را حذف می کند تا بتواند به روی نقطه ای متمرکز شود. اما آنچه در اجرا قابل دیدن است عدم حضور چشمگیر اتفاقات دراماتیک است، آنچه به ناچار نویسنده و خصوصاً کارگردان را وادار به تن دادن در ورطه بازی زبانی و روایت های چندگانه می کند،‌ هر چند این روایت در زبان و کلام از حس شاعرانه قابل تقدیری برخوردار است اما بیشتر از آن نمایان می سازد که کارگردان و عوامل اجرایی شیفته ی زبان و کلام گشته اند و این شیفتگی زبانی اثر را از لحظات نابی که اتفاقات دراماتیک در آن چربش بیشتری داشته باشد دور ساخته است، همان گونه که رفیعی نیز بدان معتقد است ادبیات باید در خدمت تئاتر باشد نه بلعکس، اما در این اجرای او نمود و برتری زبان به تصویر به وضوح قابل رویت می باشد.

هر چند که علی رفیعی در تمامی اجراهایش نشان داده که در تصویری کردن و ساختن تصاویر نمایش که گاهی حتا اعجاب انگیز می نماید چیره گی کاملی دارد، اما باید عنوان کرد که این تصاویر باید ما به ازای متنی داشته باشد وگرنه نوع و میزانسن و ریتم آثار رفیعی به تصویری شدن آنها کمک شایانی می کند. استلیزه گی در کارها و حذف زواید موجب می شود که کوچکترین حرکت انگشت یک بازیگر نیز به خوبی دیده شود. اما اینها با رویداد نمایشی تفاوت دارد. در قسمت هایی از اجرا صحنه هایی وجود دارد که با توجه به طراحی استلیزه، شکیل و سمبلیک رفیعی، تماشاگر را محسور می کند. صحنه ای که یکی از زنان مصر (سارا) پاهایش را دو طرف شیار موجود در صحنه ]که این  شکاف با نور آبی نیل را تداعی می کند[   گذاشته و دیگران کودکش را به دنیا می آورند. خلق چنین صحنه هایی و همچنین داشتن دیالوگ و مونولگ های قدرتمند باعث نمی شود که اشکالات دیگر متن از جمله شخصیت های جا نیفتاده ی یعقوب و ابودو، و زیاد بودن تک گویی ها از چشم تماشاگر تیزبین دور بماند.

متن از داشتن اتفاقات نمایشی که قدرت پیش برنده و پرتاب کننده را در خود نهفته داشته باشد آن چنان که باید و شاید محروم است، و کارگردان به ناچار باید این ضعف ها را با ترفندهای دیگر بپوشاند. عدم حضور یوسف در حالی که تمام متن و اجرا بوی پیراهن او را گرفته است از نکات قابل تامل و مثبت کار است، نمایش در مصر برف نمی بارد و تمام اجزای آن به دانه هایی می مانند که نخ نامریی یوسف آنها را به هم وصل کرده است. مضمون عشق و قحطی آن که زنان و حتا مردانی همچون فوتی فر را  نیز عاشق کرده است مضون مورد علاقه رفیعی در اجراهای او می باشد، از عروسی خون و رومئو ژولیت گرفته تا همین اجرای اخیر، که البته در این اثر عشق و قحطی آن با توجه به جبر و نا عدالتی نمودار بیشتری پیدا می کند. حرف اصلی « در مصر برف نمی بارد» قحطی و گرسنگی نیست، گرسنگی عشق است.

آنچه در پس کوچه های ماتمزده ی مصر با فقر و فساد همراه می شود فقدان یوسف است، فقر یوسف که همه ی مردمان مصر عاشق اویند. آنچه ما را به چالش تشابه بین مصر و امروز خودمان می اندازد، مصری که مردمانش فقط انتظار کشیدن را یاد گرفته اند، انتظار اینکه روزی یوسف بیاید که البته شاید در بررسی شرایط موجود، نقد فرهنگ اجتماعی ما باشد اما به لحاظ ساختار درام قابل پذیرش نیست، زمینه این امیدواری بی سبب از کجاست؟ هیچ کس در پی این نیست که یوسف درون خود را بیدار کند، که یوسف خود را بیدار کند، که خود را بیدار کند. همه در انتظار حضور یوسف اند که بیاید و برف ببارد و این بارش برف در پایان نمایش اگر چه خیلی خوشبینانه می نماید و غیر منطقی، هر چند که فرهنگ اجتماعی ما با یوسف ها و آمدن آنها خو کرده است ولی باید گفت قهرمان مرده است او سال هاست که مرده است، قهرمان های درام نیز مرده اند. به قول چخوف که می گوید: دیگر قهرمانی وجود ندارد، آدم های امروزی به دسته ای گنجشک می مانند که بر تلی از فضله نشسته اند و بر آن نوک می زنند.

متن در مصر برف نمی بارد می توانست با بازنگری دوباره و منتقدانه نویسنده اش به یکی از آثار ماندگار ادبیات نمایشی ما تبدیل شود. هر چند که در تئاتر علی رفیعی همه عوامل زیر سایه ی سنگین او کمرنگ می شوند و بیرون آمدن از زیر این نام که نه تنها با کارگردانی، بلکه به همراه طراحی هایش که همیشه درخشان بوده است دشوار می نماید. اما همکاری مشترک چرمشیر و رفیعی برای تئاتر ما سومند است و امیدوار کننده. به هر حال « در مصر برف نمی بارد » مطرح ترین کار شش ماه اول سال بوده است.

اما طراحی در کارهای رفیعی که از بزرگترین امتیازهای تئاتر اوست قابل بررسی و موشکافی است. علی رفیعی که معتقد است اولین سلسله در تئاتر دیدن تصویر است و باید فرض گرفت که برای کرها نمایش اجرا می شود،‌ به این نکته خوب واقف است که برای بهتر دیدن و دیدن آنچه مورد نظر است باید همه عوامل قابل حذف، حذف شوند و هیچ مورد اضافی در صحنه نباید وجود داشته باشد، و با توجه به تحصیل و تعلیم ایشان در تئاتر فرانسه، طراحی هایش در نهایت سادگی سعی دارد مفاهیم چند گانه ای را به تصویر و تاویل بکشاند. رفیعی که نگاه خود را به طراحی تئاتر تاثیر از دیدگاه دو چهره بزرگ تئاتر قرن بیستم « آدولف آپیا و گوردن کریک » می داند که فضا را جانشین دکور کرده اند و با همین دیدگاه، طراحی صحنه ی « در مصر برف نمی بارد » را با سطح شیبی داری که به دو نیمه تقسیم شده است، پایه ریزی می کند و شکافی که به نیل می ماند، سطح شیب داری است که یک سر آن را طنابی که از آسمان آمده نگه کرده است و عدم تعادل را با صندلی ی که در بالای آن گذاشته شده است نمایان می سازد.

رفیعی جدا از طراحی هدفمند و فکورانه در صحنه، در طراحی لباس نیز که در دو قسمت نمایش از رنگ های روشن به تیره تغییر می کند فضای خاکستری روشن و امید بخش را با توجه به حال و هوای نمایش به خوبی القاء می کند، تنها درپاره دوم لباس « ابودو » است که با کل مجموعه همخوانی ندارد.

آنچه پیرامون بازیگری در مصر برف نمی بارد میتوان گفت این است که اولین موردی که به چشم می آید یکدست نبودن بازیگران است، متاسفانه علی رفیعی بنا به مشکلات ساختاری تئاتر ما نتوانسته است در طول این سال ها مجموعه ثابتی داشته باشد که بازیگرانش کاملاً با شیوه ی او آشنا باشند و بده بستان های ما بین کارگردان و بازیگر را خوب جواب بدهند به همین خاطر بازیگرانی که آشنایی عمیقی با تئاتر رفیعی ندارند دچار سوء‌ تفاهم می شوند و با گمان اینکه با ژست های باز و حرکات اندک می توانند در این مجموعه همرنگ شوند به سطح سقوط می کنند و تبدیل به ابزاری می شوند که در کمپزیسیون چشم نواز کارگردان محو می شوند. در نمایش در مصر برف نمی بارد، گلاب آدینه در نقش زلیخا ظاهر می شود، بازیگری که با توجه به تلاش ها و اندوخته ها و حساسیت هایش به یکی از بازیگران صاحب اعتبار تئاتر و سینمای ایران تبدیل شده است. وی پس از سال ها برای دومین مرتبه با کارگردان در مصر برف نمی بارد همکاری می کند.

گللاب آدینه، زلیخا را با توجه به مجموعه بازیگری گروه اجرایی و نگاه خودش به سمتی می برد که در آن مظلومیت و رنج دیدگی اولین مشخصه ی زلیخا می شود، المانی که به عنوان مولفه ی بازیگری آدینه در آمده است،  زن های جو رواجور که رنج شان بر جسم و روحشان سوار است.

آدینه در نقش زلیخا بسیار تلاش می کند که در مجموعه بازیگران، دچار ژست های تکراری و در نتیجه مثل هم شدن نشود. مولفه ی رنج و جوری که آدینه از زلیخا به نمایش می گذارد و سنگینی آن بر پیکر نحیف نقش باعث می شود که شکوه و عظمت عشق در زلیخا کم رنگ شود، زلیخا بنا به محتوی متن و سمت و سویی که نقش دارد می توانست با درخششی هم چون الماس، تحقیر، تنهایی و انتظار را تاب بیاورد،‌ اما لحن و ژست های زلیخا آن قدرت بی نهایت عشق، که با تمام فشارها می بایست مأمن امنی برای بزرگی و عظمت نقش باشد را گم می کند هر چند اگر بگوییم زلیخا با امید همچنان پایدار است، اما این امید نقطه ثقل نقش نیست، امیدی که خیلی خوشبختانه در انتهای متن در قالب برفی می بارد، امیدی که همه اهالی مصر در نمایش با خود دارند و امیدی که آنان که رو به بازیگرانند نیز با همان همچنان هستند، حتا اگر خیلی خوشبینانه هم باشد! آنچه نمایش « در مصر برف نمی بارد » نیاز دارد تلاش برای رسیدن به هدف است نه امید واهی.

اما در بین بازیگران نمایش اگر چه اجرای آدینه از زلیخا جان لحظات شیرینی داشت که تماشاگر با زلیخا همذات و هم سو می شد که این خود از سادگی و صفای بازیگر نقش زلیخا نشأت می گیرد، اما با توجه به امکانات و توانمندی های آدینه این اجرا چنان که باید، همه داشته های این بازیگر توانا و قدرتمند را به ظهور نرساند.

اما سهیلا رضوی که در تمام کارهای اخیر رفیعی حضور داشته در نقش یکی از زنان اشراف زاده ظاهر می شود. بعد از مدتها او را در نقشی غیر از کلفت و مستخدم می بینیم، رضوی در این نقش با توجه به تجربه چندین همکاری مشترک با کارگردان به زبانی دست پیدا کرده که در حضور نه چندان زیادش در نمایش قدرت باورپذیری را به وضوح به تماشاگر منتقل می کند.

آنچه رضوی را موفق نشان می دهد بدن آماده است که در آن اغراق نمی شود. در خدمت اجرایش در می آید و با ژست های بی روح آن را لوث نمی سازد. او با شناخت امکانات بصری که در متن نهفته است و با تحلیل مناسب از موقعیت نقش حتا وقتی به عشق یوسف دل می بندد آنرا پنهان می سازد، که این پنهان ساختن، تماشاگر را که از بیرون بر بازی نظاره گر است را آگاه می سازد بر عشق او و این آگاهی همراه  با انکار بازیگر برای بیننده لذت بخش است. از مهمترین مواردی که یک بازیگر را در راه رسیدن به سر منزل نقش موفق می سازد و ابعاد تازه ای روشن می سازد، نگفتن گفتنی  هاست. حرف هایی برای نزدن، کارهایی برای پنهان کردن. این نگفتن در عین گفتن نقش را از تک بعدی بودن دور می سازد و به آن ابعاد تازه ای می دهد و شخصیت را شکل می دهد.

سهیلا رضوی در این اجرا  به بازی دراماتیک روی می آورد. آنچه معمولاً به آن کنش می گوییم، اینکه او در برخورد با گیوهای بازیگران مقابل به خوبی واکنش و قسمتی از نقش را در تقابل با تضادها می سازد.  آنچه معمولاً در اجراهای زیاد از  یاد می رود و به شکل یک عادت برای بازیگران در می آید، واکنش ثابت به گیوهاست در اجراهای مختلف. در مورد بازیگری ما می گوییم که بازیگر یک عنصر خلاق پوینده است و توجه به هر دو این صفت ها باعث تداوم تازه گی در اجراها می شود. رضوی با تجربه ای که در اجراهای مختلف به دست آورده است نشان می دهد که چگونه بر خلاف بعضی از بازیگران از جمله خانم مهین ترابی که با حرکات اغراق شده و بیان نامناسب به اجرا لطمه می زنند، می داند با کشف بدن و حرف زدن با تمامی اجزای آن به زبان نمایشی دست یافت و نیازی به داد و قال های آزار دهنده و ژست های ماشینی نداشت. در کنار این دو تنی که از آنان یاد شد نمی توان از بازی هوشمندانه حسن معجونی در نقش مرد بالدار (فرشته) گذشت.

معجونی در ایفای این نقش این نکات را سر لوحه کار خود قرار داده است، درست است که در نقش یک فرشته ظاهر می شود اما این مرد بالدار که به زعم کارگردان برای نمود عدالت آمده است باید بیش از هر چیز انسانی باشد. انسانی نمودن نقش و اینکه آنرا مانند بقیه شخصیت ها ملموس بسازد تا باورپذیر باشد اولین کار او در این راستاست و معجونی چنان در این راه موفق است که ما حضور یک فرشته را در کوچه های مصر به راحتی می پذیریم.

بدن سر حال و آماده، با جست هایی که مرد بالدار می زند، تداعی شیطنت فرشته ای را می کند که از روی ابری بر روی ابر دیگری می پرد. این بدن آماده و بیان مناسب که با لحن زبانی که فرشته بدان سخن می گوید و هماهنگ است و پرهیز از اغراق در این روند، به معجونی این امکان را می دهد که در این نقش ابعاد زمینی حضور یک فرشته را به خوبی نمایان سازد، در اپیزود دوم که فرشته با این همه ناعدالتی و حسرت روبرو می شود بالهایش را از دست می دهد، بال هایی که بعد آنرا در دست های یعقوب می بینیم که همچون عروسکی با آن بازی می کند. معجونی که در نقش مرد بالدار در قسمت دوم به طور غیر مستقیم با ابودو ، (رسول سیاهی ها) درگیر می شود، از اینکه بازیش را در تقابل با جدال غیر مستقیم با ابودو بسازد غافل نمی ماند و این خود از نکاتی است که نقش او را شکل گسترده تری می دهد. معجونی می کوشد که با پاهایش و تمام بدنش حرف بزند نه تنها با صورتش.

بقیه بازیگران در نمایش آنچنان که باید قدرتمند ظاهر نشدند، اما این به آن معنا نیست که ضعیف بوده اند، آنان را می توان به عنوان گروهی قرار داد که در راستای کار کارگردان در صحنه حل شده اند و کمتر دیده می شوند. بازیگرانی که به تحلیل بازی آنان پرداخته شد چنان با قدرت ظاهر شده اند که در مرحله بالاتری قرار گرفته اند و نمی توان به سادگی از کنارشان گذشت. بازیگران نقش های، ابودو، ندیمه و یعقوب در ایفای نقش ها موفق نبوده اند که البته بررسی تحلیلی چرایی عدم موفقیت آنان در حوصله این بحث نمی گنجد و آنرا واگذار می کنیم به اجرای نمایش دیگری از رفیعی و پرداختن به این موضوع که چرا بازیگرانی که سابقه ی همکاری کمتری با این کارگردان را دارند در ایفای نقش شکست می خورند یا لااقل با مجموعه کار هماهنگ نیستند و از کار بیرون می زنند.

برای آشنایی با متن و تکمیل بررسی که در بالا صورت گرفت قطعه ای از نمایش را به عنوان نمونه می آوریم که از مونولوگ های فوتی فر انتخاب شده است، مونولوگی که  از ویژگی های متن « در مصر برف نمی بارد » است. کوششی که متاسفانه در درون درام به کنش دارماتیک نمی انجامد،  ]اتفاق های نمایش اندک اند،‌ البته نه اتفاق های زبانی[  اما به تنهایی دارای قدرت و زیبایی کلامی است که جذاب می نماید. آنرا به عنوان پایان بحث با هم مرور می کنیم.

فوتی فر: این ها پَرند ، زلیخا جان. آن که من به تو می گویم نامش برف است. سرد است و سپید از آسمان می بارد. انگار که مشت مشت پرها را پاشیده باشی به آسمان، و باز آنها از آسمان ببارند بر روی زمین. روی زمین که می نشیند، همه جا را سپید  می کند این برف. می ماند برای روزها و ماه ها. وقت باریدن خیس نمی کند، آدمی را می پوشاند. انگار که لباس سپیدی پوشیده باشی از پا به سر. راه که می روی. زمین کرباس سپید است، پهن و گسترده. مایه ی شادی بچه هاست این برف…. ای کاش، ما هم یکی داشتیم. بچه را می گویم و گرنه در مصر که برف نمی بارد… مجنون می کند این برف همه ی آدم ها را. بچه ها که بچه اند. من و تو را هم مجنون می کند این برف. اگر که ببارد. نگاه کنی هر جا را، به سر و روی هم می پاشند این برف را. صدای خنده است که می شنوی هر کجا که باشی؛ صدای بچه ها را بیش تر… کاش ما هم صدایی داشتیم این جا. صدای بچه را می گویم، وگرنه در مصر که برف نمی بارد.

حالا ما بازی می کنیم برف که نیست، اما پرها را که داریم. این ها همه می شوند برف های ما. آن ها را به سر و روی هم می پاشیم، من و تو. بنداز زلیخا جان. بنداز. گلوله ی از این برف های خیالت را بنداز… کاش صدای خنده ای هم بود. خنده ی بچه را می گویم، و گرنه در مصر که برف نمی بارد… (پرها را به طرف هم می اندازند)… نمی شود. پس چرا این بازی سرخوش و شاد نمی شود؟ خیال ما که هست پرها هم که هستند. پس چرا این بازی سرخوش و شاد  نمی شود؟ برای آن خنده هاست شاید که گفتم، این بازی خنده می خواهد. خودمان بخندیم، زلیخا جان، من و تو، با هم… (هر دو می خندند)… نه، نمی‌شود، زلیخا جان، این بازی، خنده‌های بسیار می‌خواهد. فهمیدم من، یوسف را صدا می‌زنیم تا برای‌مان بخندد. خوب می خندد این یوسف. از ته دل با آن مروارید دندان هایش. سرخوشی‌اش در دل است نه بر لب هایش. بخوانیم اش، زلیخا جان… برای خنده اش می گویم، و گرنه در مصر که برف نمی‌بارد. 

تذکره الفن

اندر احوالات شیخنا ، شفیعنا ، سعیدنا آرم‌مات

 

 

آن سفینه ی بحر کنگره، آن عَتَبه‌ی نشسته در پنجره، آن تمییز دهنده سره از ناسره، آن پرده‌دار اسرار رضاعی، آن تحریم کننده کنگره کذایی، آن رفته از خانه بپ، آن دوستار گفت و گَپ، آن عاشق سفر، آن خورده با سر به سپر، آن رفته به سفرهای ماهان و باغات،‌ شیخ الشعرا سعید آرمات رحمه الله علیه ـ از زهّاد و عُبّاد قوم بود.

در بربط دستی داشت و چنگی می زد در کاسه ی آش. در شعر چنان به تبحر رسیده بود که انجمنی به نام او دریده بود.

گویند کلماتی می گفت که خود هم نمی فهمید. گفتند: گرفتند او را که شاید زار دارد و او زار می زد که ولم ولم کنید طیبه دعوایم می کند.

نقل است که هفت زر خالص از کنگره ی ناخالص به او دادند او از آن هیچ نخورد، پس شان داد و گفت: «چوکو ناروحت می‌شن»

گویند در کودکی خواهشی داشت و کس محلی نمی گذاشت، نغاره1 زد همه از آن صدا به خود آمدند و گفتند این کودک چیزی می شود.

و در نوجوانی عجب چیزی بود. نقل است از عدنان قفل فروش که شبی شیخ، علی خان عودی را دید،  جیغ زد و از خواب پرید.

گویند که شیخ کتابهای بسیار به نظم نانظم درآورده است اما ما که ندیده ایم.

روزی وی را گفتند که رو کن، شیخ دست کرد در جیب کاپشن اش مشتی گنجشک در آورد و بر خاک ریخت و به صدای حزین گفت حال که خواستید این هم یکی.

روزی پدرش گفت: متکا را رها کن، همسری باید تو را. به شُور پدر شد.

روزی دید می‌زد که یکی گفت دی دید امریکا… ام ریکا به او چراغ سبز داد و نرفت.

و از کرامات شیخ یکی هم این است که گویند روزی اولاد ذکورش ملس خواست و نداشت که حاجت برآورد، از ملکوت بهرام صادقی طلب کرد جواب نیامد. از ملکه، مادر هاج زنبور عسل خاست جواب نیامد.

گفت نمی دهید ندهید به یه ورش ]افتاد [اگر از باری تعالی بخواهم یه گونی ملس می دهدم، اما نمی خواهم تا دشمن شاد نشود، که شاید در بین فلک اجنه‌ها ملس را خوردند. گویند همان شب به شصتش شکر زد و به خُلک پسر کرد، از ملس هم خوش‌تر شد.

نقل است از ارمیا که از شنبه‌دخت پرسید: پدرم چگونه بود،‌ گفت گونه‌هایش پر از ریش بود که تیغ می‌شکست و در سفسطه دست افلاطون را از پشت می بست.

آن جگر سوخته‌ی جذبه‌ی شعر در شهر راه می‌رفت که یکی گفت خبری نیست جمالت را، نه کبابی،‌ نه هارت و پُرتی، نه کتابی؟

شیخ گفت: هر وقت خسته شدم کتاب چاپ می کنم. دست در پوستین کرد، یک صندلی خالی درآورد و به طرف داد و گفت  حالا بگو این صندلی خالی جای کدام سفر است؟

گویند طرف را سال ها بعد دیده بودند که به صندلی خیره بود و ندانسته بود واقعاً جای کدام صفر است. نابغه ی از ساحل در آمد گفت: جای هندوانه است! و نقل است واجبی را دوست تر می داشت تا تیغ، تا اینکه سعیدی واجبی خورد، به خود نگریست: من نبودم؟ بعد دید که نبوده است، بعد دیگر واجبی را دور انداخت و به کار واجب پرداخت.

و ایدون گویند که زنش در شهرداری بود و به شیخ گفت شعری بگو که زمینی بشود، تا حال که آب و نان نداشته،‌ سعید شعری گفت شهردار زمین زن و فل فورسه قطعه زمین از شورا دریافت داشت،‌ راست و دروغش را شاهدی نیست گویا. گویی روزی گوگش ]لگن خاصره را گویند[ گرفته بود، گفت روی گوگم بپرید، بعد پریدند و گفت: گوگُم گوگُم وای گوگُم، و این خود ترانه ای شد ماندگار، که نخست تقی به نقّی داد، نقّی به تقّی، تقی به اندی و سندی، که اندی و سندی چندی، به هم چنگ زدند تا تصنیف به نصرت فاتح علی خان رسید و او به گوش جهان خواند که در این ملک کسش دل و صدا نداشت تا بخواند گوگُم گوگُم وای گوگُم.

نقل است که شیخ هر روز به منابر و منازل می شدی و شعر می خواندی و شوری در جمعیت می افکندی و به او می گفتند: هورا، هورا، وای هورا تا روزی ضعیفه! در حضور اصحاب گفت مرد این شعر ها همچون آینه اند به آنها نگاه کن ببین چه کرده ای، نگریست دید، جیمه ی سبزی بر تنش است که چهل پَچ خورده و شاگردان را در سورو تنبیه این می کنند بدین که سوراخهای آنرا بشمرند، از آن پس شاگردان همه در دروس وی اول می شدند و گویند که این جیمه ی او ]تک پوش چاپ گاوی[ را بعدها به اطلاعات دادند تا القاعده را اعتراف گیرند که فی القاعده همگی لب به سخن گشودند و موساد مانده بود که تتمه ی این شکنجه مدرن و پَست مدرن چیست؟ که نقی گفت: زکّی! کپره ی شیخ ماست.

سالها درس داد و به شعر و شور مشغول بود تا اینکه شبی بزرگان را آش داد، از آن شب که گفت آش با جاش،‌ زندگیش زیر و رو گشت. اتومبیل گرفت و به کوچه کلمچه رفت. بر جلو خان منزل سنگ مبالی گذاشت تا هر گاه شعرش گرفت در آن خالی کند.

نقل است که شیخ مجذوب وحدت بود و از وختی که به انجمن ها نرفت و ترک طریقت کرد شر و ور در شهر وفور یافت. هر گاه می خواست براند با چشم بسته می راند که کسی به او گفت: سعید چراغ، سعید روبرو، سعید بُستک، گویند، عالیه مخدره ده سال مرخصی با حقوق گرفت تا شیخ سعید رانندگی بیآموخت.

گویند آن گاه که مرگش نزدیک شد ارمیا او را گفت: پندی بده پدر!

گفت: آش را بخور با جاش، و دیگر گفت: مکالمه خوب است زبان را بگیرید ولاکن یاد. تمرکز زدایی کنید ولاکِن با باد! بخندید و لاکِن بی داد و فریاد.

در دوران کهولت به آش پزی پرداخت و شر و ور را به کناری انداخت گفت: تازه دانستم لذت دنیا چیست! گفتند چیست؟ گفت: من به هشتاد سال بدانستم تو به یک دات کام بدانی!

بر بالینش کارگران نشسته بودند و زار می زدند که تو اول بار ما را مرغ و پیاز داغ بدادی داغت نبینم، تب داغ گرفت و مُرد!

چون بمرد دور سرش انار و گنجشک ها چرخ می زدند و از فلک صندلی بر زمین می افتاد.

پس از مرگش سبیل بندری او را در خواب بدید که سخت می گریست گفت چه گونه ای گفت: اینجا همه غزل می گویند و تازه از آش هم خبری نیست، بیچاره تو که وزن نمی دانی.

لازم به ذکر است که از وی کتاب مستطابِ تاب تاب عباسی پیاز می خوری یا عدسی جناب کالباسی!!! به جای مانده که به هفتاد و دو زبان زنده برگردانیده اند، مریدان وی در اقصام عالم. خداوند بیامرزاد او را و رحمتش کُناد.

 

1- نغاره: داد و غار، فریاد ذکره را گویند.