سه شعر از افشین کریمی فرد

ناکجا

 

که من ذره ذره گذشتم

که گورهای زیادی را برای رسیدن به گورستان

 

سرم را می خاراند خوابم در من

همه چیز را به خارش درونم رهانیدم     که رها شده بودم

اسارت های ناخود خواسته خستگی بود

قلب من در من سوراخی بود عظیم

سوراخی به بی کجا    جایی در کجایی که نا   کجا

بودم از این پیش تر ها که ادامه واهی

واهی در آسمان، نه راهی که گذشتنم داشت کم کم از من می گذشت

گذشتن، آسان می گذرد و بر می خورد چیزی در جایی که نا    کجاست

همه چیز از همین نا              کجای من که نمی دانم کجاست

نا        کجای پنهان در کجای من !؟

نا        کجاها در مکان ها        مکان ها در من

امکان کجای من، شعری که در حال گریز از کجا می نویسم

شعری که در حال گریز از نا      کجا می نویسم

بیا بگذریم از نا کجا تا حس نکنید توضیح می دهم. هیچ وقت از

توضیح به معنا نمی رسیم، تنها به تعویق. تعویق جهان، معنا و خود

هیچ کس با خود و خودم را بی هیچ کس

کلمه ی خودم اومانیستی است.

این شعر هم نقدِ خود نوشته های خودم

ولی نوشتم

نوشتم که فرار کنم به نا         کجا

این قدر بسته ام که حتا فرارم را بسته اند به نا          کجا

ما همه از خودی به خودی دیگر

از نا     کجایی به نا     کجایی دیگر

فقط همین فرار از ... به ... تصمیم گرفتم ... را نگویم. می خواستم... یش را دیگر نگویم.

 

من به سوزن این روزها به سوزن این روزها سوزن این روزها دل گرمم.

بگذار دیگری هم وارد شعر شود

به دنبال دیگری تا این شعر را از خودش در آورد

به دنبال تویی که این شعر را از خودش در آورد

حالا بگرد تا بچرخیم تا به می یافت نشود آنم آرزوست

                                      تا برسیم در نرسیدن

 

باز هم گم شدم

همیشه در متن گم می شوم تا تو را بیابم

باز بگردم تا تو معنا شوی

می بینی در این شعر دست از خود برداشته ام برای تو

دست بر خودم گذاشته ام برای دیگری

این تو ها بی درکند

و دیگری از توها بی درک تر

می گذرند

دیگر گذشته همان توری که این جا حتا از تو هم گذشتم

نیافتمت که تو را هم گذاشتم

خودم را زیر پا، تا تو را پیدا کنم

خود زیر پا، خم شده بود

خمِ من دیگر به من نرفته بود             به خودش هم

خودِ زیر پا برای باز کردن چه قدر وقت کم می آورد

خود همیشه چرا به دنبال تو

و دیگری همیشه به دنبال او

خود در بی تویی چه خودی؟

و تو در بی خودی چه تویی

 

 

بی پناهم

 

از این دوباره خستگی می بارد

از این چاره ام که آغوشی است

گریه سرش را در من فرود برده

خرابِ من و این جام که مرگ بر من می ریزد

فراموشی زندگی ست که به خود می پناهدم

بی پناهم

بی پناهم به بالش ها، به پتوها و ملافه ها

بی پناهم به آشپزخانه و هر چه در این خانه است

بی پناهم به این کوچه، خیابان

بی پناهم حتا به تمام آدمها

کسی مرا بی خودم بر می دارد می برد

من مگر به کجای تو برخورد که دیگر زندگی نیست

همه چیز در این آشوب ها خلاصه شد

دور دست ها را دوباره می سازم

تباه را می سازم

در خاکستر خودم خراب خودم

و در خاک خودم خراب تو

از ابتدا همه چیز به مرگ ربط داشت

که رنگ های دیگر مرده اند

وقتی رنگ  برنده خاکی است

مرگ خاکی را که دربافته ایم پس می گیرد

روزها را پس می گیرد

شب ها را پس می گیرد

سال ها را پس می گیرد

 

 

تا هند خال

 

دو سو  به هیچ وقت محال تو

هیچ وقت کسی که من یا کسی که او همیشه در سکوتی به این قرابه ی زهر

باد از کدام سوی او آمد که سر را از جا برداشت

تنها جا ماند بی سری به جا

بر جاری روان، بودنی تر از همه سرها که این جاست

همین جا خودی که همه چیز سر به سری

 

در آتش درون بذری برای کاشیدن، برای فرو رفتن و برخاستن

برای همان جایی نشسته ای که بارها برخاستنم را ندیده ام

از خدایش بازآیی

من از آیش درونم برداشتی نمی رسد

که زبان، سکوتم را سر در نمی آورد

دو سو  درها بر من تازه به خواب

بیدار خودم پنهان از تویی که من نیست

این جا من نیست

 

در جنگل ها برای خواهش خود جشن می گیرند

و رد مرا می گیرند تا هند خال یا...

تا هند خال

هیچ کجا نشسته ام که می نویسم

که از هر هزار معطلی سرم را در لاک در آوردن تو برده ام

تا همه را نبینم

همه قاعده را می کشد به این طرف، به آن طرف خودِ خودِ من که ایستاده ای

آخر دیگرانم و نیفتاده ی خودم

اگر می افتم و می خزم به جایی که در کُنج  خودم دنج تر است انگار

در سردرد جهان لانه ی ماری انگارم

که هست و نیست به بازی گردانی ام می پردازد

صدایی در دست خودم، توأم همان که مرده از تلفظ خود به خودی

 

متن، تمام تو می شود و از این لحظه خود را می بازم به واقعیت 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد