چند داستان / موسا بندری

 

وضعیت ها

 

وضعیت اول؛

همیشه همینطور بود: زبان بیرون کشیده،‌ هن هن کنان، نگاهش خیره. آخرین ته مانده صدای پاها را دنبال می کرد، تا  از نظر دور شود. کسی از او حرکت غیر طبیعی ندیده بود. نه کسی را می ترساند. نه به کسی اعتماد نشان می داد.  دقیقاً حوالی دو بعد از ظهر باید بوده باشد. صدای اخبار رادیو از یکی از پنجره ها به گوش می خورد. صدا دوباره «واق واق» کرد. چون همیشه خاموش ماند. کسی می باید از خیل این رهگذران پا روی دمش گذاشته باشد.

 

وضعیت دوم؛

روبروی آینه می نشست. هر روز بعد از ناهار. از درون آینه خاطره ها سرریز می کرد. به ویژه هنگام صرف ناهار در این زمان، خصوصی ترین محافظش. اول همدیگر را خلع سلاح می کردند. به بازرسی هم می پرداختند. هر یک اسلحه اش را به دیگری می داد. خشاب را از آنها خارج می ساختند. فشنگ ها را در طشتک طلا می ریختند. دانه دانه را          می شمرد. سپس آخرین صدای فرو افتادن فشنگ که به گوشش می خورد شاسی زنگ را به صدا در می آورد. هر دو با هم بیگانه بودند. از بومی ترین افراد دو کشور که دشمن هم بودند. با همان لهجه محلی وقتی که به عنوان کادو معرفی شدن به استخدام خود در آورد. وارد که می شدند یکی یکی خوردنی های در ظرف، حتی نوشیدنی های روی میز را    می چشیدند. نیم ساعت  پس از آن موزیک گوش می داد. بعد که دو محافظ در دو سمت اش می ایستادند. شروع می کرد به خوردن. به اینجا که می رسید گونه هایش خیس می شد. نگاهش می لغزید. روی بریده روزنامه کهنه، چسبیده به گوشه پایین آینه «دیکتاتور در صدور زمان هایی به یکی از کشورهای دوست عزیمت کرد. چون خبر شنید. نظامیان با کودتایی، شورش چند روزه مردم را خاموش کرده اند یک قطره آب شد و به زمین رفت. او متهم به شکنجه،‌ آزار و اذیت و اعدام هزارن نفر از مخالفینش بود.»

بیست و پنجم هر ماه می رفت اداره پست. بسته نامه که حاوی چک و حقوق ماهیانه اش بود می گرفت. به بانکی که حسابهایش در آن جا مخفی بود سپرده بود به عنوان حقوق بازنشستگی رفتگر به آن جا ارسال کنند.

 

دارم این در را می کوبم…

چهل و چهار سال تمام است دارم این در را می کوبم مگر باز می کند. دیگر حتی خسته شده ام. حالا دیگر تمام موهایم دارد سفید می شود به فکر یک صندلی هستم که جلو در بگذارم. هر گاه خسته شدم. بر آن بنشینم و خستگی بگیرم و باز در را بکوبم.

آدم تعجب می کند درست چند لحظه پیش از من داخل شد، تا خواستم صدایش بزنم دهانم را که وا کردم. صدای بهم خوردن دو لنگه در بلند شد. از آن لحظه تا حالا دارم بر در می کوبم چهل و چهار سال تمام.

 

عاشقانه لجبازی

نگاهش کردم با خود گفتم: بایست!

چشمکی زدم. اول البت اخم کرد. بعد نیم نگاهی به رضایت . بهش لبخند زدم.

حالا مدت هاست که ول کن نیست. دیگر ذله شده ام. می دانید چکارش کردم. زدم و قابش را شکستم. پاره پاره اش کردم. در پاکت نایلونی سیاه ریختم. بردم توی دریا انداختم. اما مگر ول بکن هست. اگر آن وقت ها فقط توی بیداری بود. حالا توی خواب هم دارد نگاهم می کند.

 

ایست، بازرسی اول:

دفعه اول که مرا دید آمد و گفت: بایست!

ایستادم شروع کرد به وارسی جیبب هایم. کارش که تمام کرد. گفتم: به چیزی مشکوک بودی؟ گفت: قیاقه ات. دفعه دوم به همین منوال. در جوابم گفت: لباسات. دفعه سوم ازش پرسیدم گفت: نگاه ات. بعد همین طور صدایت، نفس هایت کلماتت. نمی دانم چی چی ات والی آخر. حالا دیگر عادت ام شده. طوری که فکر می کنم بایست محل خدمتش همین دورو ورا باشد. از خانه که بیرون می آیم او ایست می دهد. من می ایستم. به وارسی لباسهایم می پردازد کارش که تمام شد می پرسم: به چیزی مشکوک بودی؟ می گوید: فلان جات. مرده شور این زندگی سگی را ببرد. انگار جلو خانه مان کشیک می کشد که من کی بیرون می آیم. بازدیدم می کند. من همان سوال را می کنم او همین جواب را می دهد. دو هزار و پانصد و بیست و یک سال تمام این حکایت ادامه دارد.

 

داستان نوشتن داستان :

من نویسنده این داستانم. به قیافه ام خوب نگاه کنید. موها، سبیل، چهره، پیراهن و حتی ساعتی که بر دست راست    می بندم. به صرف آن که دست چپی خوانده نشوم. البته این شوخی را با دیگران دارم. همین طور طرح، توطئه بعد از حادثه،‌ زمان، مکان، چی و چی تا یک داستان را بنویسم. تو همین نوشتن ها شخصیت ها و زبان و دیگر عناصر هم خلق می کنم. این را دیگران می گویند. بعد هم خوب معلوم است مثل حالا که دارم داستان نوشتن داستان را می نویسم.

 

نامه های کذایی:

نامه را که نشانش دادم

گفت: با این آدرسی که تو داری معلومه دیگه باس نامه هم برات بیاد.

دومی، سومی. چهارمی. همینطور نامه بود که می رسید. بعد هی زیادتر و زیادتر شد. اول با آن ها اتاقم را فرش کردم. سپس میز و صندلی ام شد. بیشتر که شد. قاب،‌ آینه و قفسه کتابها. حتی پتو و رختخواب. شب ها روی آن می خوابیدم پتو را می کشیدم رویم. حالا هم مدت هاست که زیر انبوه نامه ها مانده ام که تا سقف می رسد. گمان می کنم. هنوز هم نامه می رسد. اگر کسی به دادم نرسد. همین جا زیر انبوه نامه ها دفن می شوم.

 

آدم کش ها و غیره

گفتم: آخه چطور دلشان می آد آدم را بُکُشن. دست و پاشون نمی لرزه؟

گفت: یعنی تو باشی، نمی کشی؟

گفتم: چرا حالا من؟

گفت: گفتم که یعنی …

گفتم: گمان نمی برم. من حتی نمی تونم مورچه ای را هم بکشم. نه تنها دل و دستم، که روح ام هم می لرزه.

بعد یک آن از غفلت اش استفاده کردم. بی سر و صدا، پیش از آن که فرصت هرگونه عکس العملی پیدا کند. او را کشتم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد