برگردان فارسی از : مسعود فرح
الزا در آیینه
این درست در میانهی تراژدی* ما بود
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینه اش
او موهای زرگوناش را شانه زد انگاشتم دیدم
دست های شکیبایش آتشی بزرگ را آرام می کرد
این درست در میانهی تراژدی ما بود
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینهاش
او موهای زرگوناش را شانه زد و من بایست گفته باشم
این درست در میانهی تراژدی ما بود
که او داشت می نواخت آهنگِ چنگِ بی خیالی را
در همهی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینهاش
او موهای زرگوناش را شانه زد و من بایست گفته باشم
که او بی خیال شکنجهی یادِ خویش بود
در همهی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینه اش
بی گفتنِ آن چه دیگری در جای او می توانست گفته باشد
او بی خیال شکنجهی یادِ خویش بود
این درست در میانهی تراژدی ما بود
جهان به گونهی آن آیینهی پلید بود
شانه جدا می کرد رخشه های آن ابریشمِ درخشان را
و آن پرتوهای روشنگرِ گوشه های یادِ مَن
این درست در میانهی تراژدی ما بود
به گونهی سه شنبه که نشسته است در میانِ هفته
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ یاد او
از دور او دید مردنِ در آیینهاش را
یک یکِ بازیگرانِ تراژدی ما
که بهترنانند در این دنیای پلید
و شما نامِشان را می دانید بی گفتنِ من از آنان
و شکوهِ درخششِشان در آن پسین های دراز
و از موهای زرگون او هنگامی که می آید بنشیند
و شانه به زند بیگیب یک پرتوِ بزرگِ آتش را .
* برابر رسا و گویایی برای «تراژدی» نیافتم؛ به ویژه در این شعر که این واژه با همهی گسترهی معنایی اش به کار رفته است.