شکست دهنده سوئدی ها / یوری تریفونوف

برگردان از نسخه روسی: کیارش بختیاری


یوری تریفونوف (تولد 1925ـ وفات 1981) این داستان که در سال 1958 نوشته شده، در مورد علاقه شدید پسربچه ای به ورزش و آشنایی او با یکی از قهرمانان تیم ملی هاکی روی یخ روسیه می باشد.


آلیوشا دوازده ساله بود. او هم مثل بقیه پسر بچه ها بود، به مدرسه می رفت، روی بالکنشان کبوتر داشت و خیلی ماهرانه بدون بلیط وارد استادیوم می شد. او به خوبی توپ هاکی را روی زمین یخی هدایت می کرد و طرفدار پرو پاقرص بازیکن تیم ملی هاکی ادیک دوگانوف بود.

خلاصه که: یک پسر عادی بود، تا اینکه یک روز فراموش نشدنی فرا رسید، بهتر است که حکایت را آنطور که بود دنبال کنیم.

زمین هاکی در محوطه عقب استادیوم بود و یخ این زمین هر روز برای تمرینات و مسابقات، کوبیده و آماده می شد.

اعضای تیمهای مختلفی مثل دینامو، کاناداییها، چکوسلواکی ها حضور داشتند، بازیکنان معروف و بازیکنان آماتور هم بودند. و هر یک از بچه ها اسم یکی از بازیکنان را روی خود می گذاشت. آلیوشا دوست داشت او را دوگانوف صدا کنند، ادیک معروف هم، طرفداران زیادی داشت،‌مثل گنا و تولیا که دو برادر بودند، یالوبوف، پسرکی قوی با پاهای چاق و درشت که همیشه قوانین را زیر پا می گذاشت و مثل فیل همه را هل می داد. ولی در ایام مسابقات بزرگ، همه متحد بودند، در شرایط بد که بلیط پیدا نمی شد باید بچه ها با هم همکاری و یکرنگی لازم را می داشتند.

ـ و حالا مسابقات بزرگ!!

مقابله مردان مشهور جهان با یکدیگر!!

شروع بازی به انفجار راکتی شبیه بود، کنار یکی از جلوترین صندلی های نزدیک زمین، آلیوشا ایستاده بود و با دلهره به هاکی باز معروف که لباس سبزی با شماره 7 به تن داشت، نگاه می کرد. او دوگانوف بود که وزن زیادی داشت و نسبت به حرکاتی که دیگران داشتند تنبل به نظر می رسید.

از بالا داد می زدند: دوگان بازی کن!

او هنوز یک ضربه هم نزده بود و آرامش متزلزلی داشت. در این دقایق سپری شده از او انتظار حرکات بیشتری می رفت. فریاد یک صدای جمعیت می آمد ادیک ا دیک ا دیک. و ناگهان، یک حرکت سریع! مثل یک معجزه! که هیچکس فرصت فهمیدن نداشت. دوگانوف از میان دو بازیکن گریخت، با سرعت دوید و به طرف دروازه حمله کرد. یکی از مدافعین زیر پاهایش پهن شد ولی دوگانوف از رویش پرید. تنها با دروازه بان در مقابل هم بودند، دروازه بان دقیقاً اندازه قفسش بود. دوگان تکان کوچکی به خود داد و در یک چشم به هم زدن توپ رد شد و در پشت دروازه چراغ قرمز کوچکی شد (گل)

تمام اینها در مدت سه ثانیه به وقوع پیوست. سوت تشویق و صدای بم هزار جفت پا بر روی نیمکتهای چوبی بلند شد.

دوگانوف با تنبلی به سمت مرکز زمین سر خورد و رفت. (دوگانوف! باریکلا براوو دوگانوف.)

توپهای دیگری هم زده شد و بعد، استراحت. دیر وقت بود که بازی تمام شد، بچه ها نزدیک در شمالی استادیوم منتظر بودند تا اینکه اتوبوس حامل اعضای تیم برنده خارج شد، آنها چند قدمی هم همراه اتوبوس دویدند. در یک لحظه دوگانوف با کلاهی زیبا، پالتوی شکلاتی رنگ قشنگی بر تن دیده شد که با نگاه قهرمانانه ای به جلوی خود نگاه می کرد. یکی از بچه ها حتی فرصت کرد به پنجره اتوبوس بزند، ولی دوگانوف نگاه نکرد.

در تاریکی شب، مردم به طرف اتوبوسها، مترو و ترامواها می دویدند. برای این می دویدند که گرم شوند، آلیوشا هم می دوید و می دانست که تنبیه مادرش در خانه انتظارش را می کشد(بازهم هاکی! باز هم پاهات خیسن؟)

از سرما می لرزید، نگرانی و ترس قبل از تنبیه شدن در وجودش انباشته بود، ولی قلباً خوشحال بود.

یک روز هنگام برگشتن از مدرسه به خانه وقتی آلیوشا در حال دویدن به سمت محوطه بزرگ آپارتمانهایشان بود، کنار در ورودی مجموعه مسکونی شان مردی را دید که با کلاهی زیبا و پالتوی کوتاه قهوه ای رنگی ایستاده بود.

ـ هی پسرک! آپارتمان شماره 32 کجاست؟

آلیوشا با دهان باز،‌ به چهره ای که صدها عکس از آن در خانه داشت، خیره شد. این ورزشکار از نزدیک چندان هم عظیم الجثه به نظر نمی رسید،‌معمولی و بسیار جوان و خوش اندام بود.

ـ اینجا. آلیوشا این را گفت و به صورت او نگاه کرد.

محوطه کاملاً خالی بود.

ـ در کدام طبقه؟

ـ طبقه پنجم.

این آپارتمان، همسایه دیوار به دیوار آپارتمان آلیوشا بود. دوگانوف به طرف در ساختمان رفت و آلیوشا هم به دنبالش. آنها با هم وارد آسانسور شدند. آلیوشا ایستاد، سرش پایین بود. قدرت بالا بردن چشمهایش را نداشت، قلبش به تندی می زد، آنها تا طبقه پنجم در سکوت کامل بالا رفتند و وارد راهروی آن طبقه شدند.

دوگانوف پرسید : تو هم میری اونجا؟

او جواب داد:نه! من از این طرف میرم.

مطمئناً رنگ صورت آلیوشا عوض شده بود، چون وقتی مادربزرگ در را به رویش باز کرد با وحشت فریاد زد: چی شده؟

آلیوشا با صدایی کوتاه جواب داد: دوگانوف اومده! نزدیک پله هاست، آرامتر مادربزرگ

مادربزرگ شروع کرد به سوال کردن: چی؟ کی؟ آلیوشا با عصبانیت و با همان صدای کوتاه گفت که همه چیز را بعداً توضیح خواهد داد. معلوم بود که صحبت از رنجاندن کسی نیست.

آلیوشا چوبهای اسکی اش را توی راهرو برد و با روغن شروع به پاک کردن آنها نمود، او چوبها را تقریباً یک ساعت پاک کرد! سرانجام از آپارتمان 32 مایکا سروکینا و پشت سرش دوگانوف، خارج شدند. مایکا لاغر و بلند قد بود، موهای سیاه و چشمهای سبز و صدای تیز و گوشخراشی داشت، وقتی او در آپارتمان خودشان می خندید صدایش شنیده می شد.

مایکا در دانشگاه درس می خواند، ولی در هر صورت آلیوشا او را مایکا، صدا می کرد و او را  یک دختر معمولی به حساب می آورد. چون تا پارسال او در دبیرستان آنها درس میخواند.

و حالا داشت با دوگانوف  صحبت می کرد و از آپارتمان خارج می شد، مثل هنرپیشه ها! آنها از نزدیک او رد شدند و به او که با تمام زورش چوبهای اسکی اش را پاک می کرد حتی نگاه هم نینداختند!! دوگانوف چیزی را تعریف می کرد و مایکا گوش می کرد.

عصر آن روز، آلیوشا این خبر فوق العاده را به بچه ها رساند، هیچکس حرفش را باور نمی کرد، که دوگانوف همینطوری به خانه پدر مایکا آمده باشد! یکیشان گفت:« امکان نداره، در درجه اول، او ماشین شخصی داره و پیاده نمیاد. در درجه دوم اون متاهله و در سوکول زندگی می کنه.»1

حتی سه روز هم طول نکشید که جلوی چشم همه، وسط روز روشن، دوگانوف و مایکا از ساختمان بیرون آمده و سوار تاکسی شدند. و پس از آن آلیوشا چند بار آنها را در محوطه حیاط دید.

او دیگر جاسوس این ملاقاتها شده بود. حس فضولی و غیرت2 او را می آزرد و در خود احساس پوچی می کرد. به نظر می رسید که او داشت اولین عذابهای از دست دادن یک محبوب را می کشید.

او آنها را اکثراً غروبها هنگامی که کنار در ساختمان ایستاده بودند ملاقات می کرد و گاهی هم دوگانوف دو سه کلمه با آلیوشا رد و بدل می کرد.

مثل: ـ درس چطوره؟ بد نیست، ها؟

و یا ـ  باریکلا، اسمت چیه؟ و بعضی اوقات از کنارش رد می شد، بکلی نمی شناختش و انگار که اصلاً نمی دیدش.

وقتی آلیوشا به محوطه یخی محله شان برای پاتیناژ و هاکی با دوستانش می رفت، سوال پیچ می شد.

ـ دوگان را دیدی؟‌چی میگه؟

آنها به نظرشان می رسید که آلیوشا با دوگانوف به راحتی صحبت می کند. آنها با هم در یک آسانسور بالا و پایین می روند، و آلیوشا خیلی جدی جواب می داد: دیدم معلومه! دیروز بعد از ظهر مادرم منو به داروخانه فرستاده بود. وقتی برگشتم، جلوی خانه دیدمشان که با هم صحبت می کردند.

این جمله کسی را راضی نمی کند.

ـ خب، چک ها کی بازی دارن؟

ـ ‌آرایش شون چطوره؟ معلوم نیست؟

و در اینجا دیگر خیالبافی به کمک آلیوشا می آمد، دوگان گفت: برنده می شیم، آرایش مثل قبله.

یک روز دوگان از نزدیکی زمین یخ آنها رد می شد، اول از همه آلیوشا متوجه شد و داد زد: عمو ادیک، لطفاً برامون بگین، اون میگه: هر طوری که بخوای میشه به پشت روی آرنج بیفتی، میگه: کاناداییها اینطور بازی می کنن.

دوگانوف  پرسید: ـ کی میگه؟

ـ ایناهاش، این ژنکا

آقای ستون باد کرد و گفت: من منظورم اینه که

دوگانوف گفت: صبر کن، من دیدم تو چطوری بازی می کنی. مشکل اینجاست که تو با این کفشهات بد می دوی.

خب بچه ها، من الان براتون توضیح می دم که درگیر شدن با قدرت زیاد یعنی چه؟

او خیلی راحت از روی نرده پرید و وارد زمین هاکی شد. بچه ها در یک چشم بهم زدن محاصره اش کردند، ستون هم نزدیک آمد و پشت سر همه ایستاد، نزدیک شد و به پاهایش نگاه کرد.

دوگانوف در حالیکه به سمت آلیوشا بر می گشت، گفت: تو هم لطفاً برو طبقه پنجم و بگو که من توی حیاط منتظرم.

لیز خوردن روی یخ برای آلیوشا که قصد داشت با تمام سرعت برود لذتبخش بود، ضمن اینکه او باید هر چه سریعتر به زمین برمی گشت.

مایکا در را باز کرد،‌ لباس خانه به تن داشت و موهایش هم ژولیده بود.

آلیوشا در حالیکه بر می گشت گفت: سریع لباس بپوش، دوگانوف تو حیاط منتظره.

مایکا قرمز شد و خودش را گرفت: ـ چی؟ کی منتظر منه؟

ـ دوگانوف! تو حیاطه.

ـ هیچیش نمیشه، صبر بکنه بگو الان میام.

آناکوزمی چینا مادر مایکا، نگاهی به داخل راهرو کرد و با صدایی ناراضی پرسید: ـ کی اومده؟ مایکا گفت: این آلیوشاست. ادیک فرستادش. تو خیابون منتظر منه.

ـ کدوم ادیک؟

ـ ادیک دیگه! تو چته؟ ادیک رو نمیشناسی؟

ـ آه، ادیک. همون جوونک ورزشکار؟

مایکا در حالیکه دستگیره در را گرفته بود گفت: خب، بهش بگو من میام. ولی تا 20 دقیقه دیگه.

آلیوشا دلش گرفت،‌ با خود فکر می کرد: ادیک قهرمان رو فقط یک ورزشکار صدا می کنن!!

پوزخندی زد و گفت: آره، تازه (جوونک)!!

ولی به روی خودش نیاورد. مدتها بود که فهمیده بود، زنها از ورزش چیزی نمی فهمند و مطمئن بود که راجع به این پیشآمد ، عاقلانه فکر کرده بود.

به طرف زمین رفت.

پس از آن روز دوگانوف برای مدت زیادی دیده نشد. مایکا هم با آلیوشا خوش و بش نمی کرد و آلیوشا هم نمی توانست تصمیم بگیرد که از او راجع به دوگانوف بپرسد یا نه؟ حدس می زد که آنها احتمالاً حرفشان شده.

در اواخر فوریه ]بهمن ماه[ سوئدی ها به مسکو آمدند، آنها باید با تیم دوگانوف مسابقه می دادند. تمام نشریات ورزشی و روزنامه ها این را اعلام می کردند، و در همین موقع واقعه ی غم انگیزی روی داد که زخم مرگباری به همه بچه ها وارد شد. مسئولین استادیوم تصمیم گرفتند  روزنه دیوار استادیوم را ببندند و کارگران در عرض ده دقیقه کار را یکسره کردند. این تبه کاری دقیقاً در روز قبل از بازی با سوئدی ها صورت گرفت. عصر همان روز زنگ آپارتمان آلیوشا به صدا در آمد

دوگانوف در کریدور ایستاده بود: سلام لونیا3 یک دقیقه بیا بیرون.

آلیوشا با تلخی با خود فکر کرد: او دیگر حتی نام مرا فراموش کرده.

آنها به طبقه پایین تر رفتند و کنار پنجره راه پله ها ایستادند. دوگانوف با صدایی آهسته و در حالیکه دستش روی شانه آلیوشا بود گفت: برای آخرین بار ازت می خوام، برو پیش کایکا و بهش پیغام بده. که فردا حتماً بعد از بازی،‌ نزدیک کیوسک مطبوعات منتظرم باشه. بگو حتماً!! متوجهی؟

ـ متوجهم. پیش کیوسک روزنامه فروشی.

ـ بله، خیلی ضروریه . بگو خیلی!

دوگانوف بسیار ناآرام بود و انگار که خودش نبود. آلیوشا می خواست همین الان پیش مایکا برود و دوگانوف را آرام کند ولی ناخودآگاه اول گفت: پس شما برای فردا به من بلیط میدین؟

دوگانوف از جیبش برگه سفیدی بیرون آورد. بیا، بلیط. من تو حیاط منتظرم بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: من ده دقیقه وقت دارم.

مایکا منزل نبود. آناکوزمی چینا گفت که او با یکی از همکلاسی هایش در خانه شماره 14 مشغول درس خواندن هستند.

وقتی در آپارتمان شماره 14 به روی آلیوشا باز شد،‌ یک اتاق کوچک با لامپی کم نور که گرامافون در آن روشن بود نمایان شد. چند تا از دخترها و پسرها به جشن تولد دعوت شده بودند. مایکا وقتی آلیوشا را دید،‌ از اتاق خارج شد و به کریدور آمد، پشت سرش پسری بود، آلیوشا سریع موضوع کیوسک را توضیح داد، و دیگر برگشته بود برود که مایکا گفت: بهش بگو که من نمیام.

آلیوشا متعجب سوال کرد: چطور نمیای؟ دوگانوف گفت خیلی ضروریه!

ـ من نمیام. اون خودش می دونه برای چی؟

پسر جوانی که تا آن لحظه پشت مایکا ایستاده بود گفت: اون نمیاد و آرنج مایکا را گرفت و کشید، او هم برگشت که برود. انگار هیچوقت با دوگانوف در تاکسی یا روی نیمکتهای کنار منزل ننشسته بود، و یا وقتی آلیوشا به داروخانه می رفت آنها را که دزدکی کنار در آپارتمان صحبت می کردند ندیده بود.

آلیوشا دیگر همه چیز را فهمیده بود. ایستاد و ساکت ماند. جوانک گفت: به سلامت.

آلیوشا آهسته گفت: فردا بازی، با سوئدی هاست. جوان جواب داد: تو روزنامه ها می خونیم و در را بستند.

آلیوشا به سمت پله ها راه افتاد، خیلی دوست داشت دوگانوف را نبیند. او، به فردا و به ادیک، قهرمان بدشانسی که فردا روی فرم نخواهد بود و ، به زنهای بی معرفت و فریبکاری که فقط در مسیر زندگی مردان قرار می گیرند و حتی خودشان هم نمی دانند چه می خواهند،‌ فکر می کرد.

دوگانوف پرسید: خب، چی شد؟‌ اون میاد؟

آلیوشا جواب داد: میاد.

دوگانوف محکم دست آلیوشا را فشرد.

ـ متشکرم دوست من. خب، فعلاً خداحافظ. و به طرف مقصدش دوید. آلیوشا نگاه می کرد که چطور آن انسان فریب خورده ی خوشبخت می دود و دور می شود. آلیوشا تا به حال هیچوقت و به هیچکس دروغ نگفته بود.

سوئدی ها در لباس راه راه زرد و مشکی شان شبیه زنبور بودند، هاکی بازهای ما لباس قرمز داشتند و به نظر می رسید،‌ تعداد قرمز پوشها روی یخ، دو برابر است. ادیک قهرمان،‌ ناآرام بود انگار برای رفتن به جایی عجله داشت و تنها یک نفر در استادیوم علت بیقراری او را می دانست. این شخص در قسمت مهمانان دعوت شده، قرار داشت، مثل یکی از مسئولان مهم. به این مکان عادت نداشت، اینجا کسی داد نمیزد و برای گرم کردن خود بالا و پایین نمی پرید. آلیوشا از لحظه پایان بازی وحشت داشت. آن وقت چه باید به دوگانوف بگوید؟

سوئدی ها باختند. آلیوشا به طرف در خروجی رانده شد. از همه جا غریو شادی شنیده می شد، دوگان باریکلا؟ دوگان قدرتمند

به سرعت همه از استادیوم خارج شدند. آلیوشا با احتیاط به طرف کیوسک روزنامه فروشی که خیلی وقت بود در این شب بسته و تاریک بود رفت. از دور متوجه دوگانوف شد، چند دقیقه ایستاده در پشت ستونی مواظبش بود. می خواست بدود و برای دوگانوف دلسوزی کند، از طرفی هم بخاطر پیروزی در دلش غوغایی بود.

بالاخره از پشت ستون بیرون آمد،‌ او می بایست به همه چیز اقرار کند. دوگانوف نگاهی سطحی و بی توجه،‌ به آلیوشا انداخت. آلیوشا بلافاصله گفت: سلام عمو ادیک!

دوگانوف پرسید: چی می خوای؟

آلیوشا گفت: شما منو نمی شناسید؟

ـ می شناسم،‌ اما من خسته ام برادر، منو ببخش!

آلیوشا دریافت که هنوز شجاعت کافی برای اقرار آن مسئله ندارد، و از طرفی هم نمی توانست به خانه برود.

آنها مدتی همینطور ساکت ایستادند

ناگهان آلیوشا مایکا را در کنار دروازه استادیوم دید که مستقیم به طرف کیوسک می آمد، دوگانوف با عجله به سمت او رفت، معلوم بود که از دیدن مایکا تعجب نکرده. دوگانوف دست مایکا را گرفت و پس از مدتی آنها پشت دروازه استادیوم از نظر محو شدند.

آلیوشا هم به طرف در خروجی رفت، خسته بود و در عین حال احساس آرامش بسیاری داشت. انگار که این بازی را او با سوئدی ها کرده بود.

 

1-  نام شهری در روسیه و همچنین نام یکی از ایستگاههای متروی بزرگ مسکو می باشد.

2-  غیرت آلیوشا در اینجا نسبت به ادیک بود که یک دختر معمولی مورد توجه شخصیت محبوب او قرار گرفته که شاید حتی ارزش قهرمان بی اطلاع باشد.

3- مخفف نام مذکر لئونید است که ادیک اشتباها آلیوشا را با آن نام صدا کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد