مارسل پروست

:: حسن کرمی


نویسنده نام آور فرانسوی (1871ـ1922) شاهکار بزرگ وی اثر معروفش «در جستجوی زمان از دست رفته» و «زمان باز یافته» در حدود ده جلد به بیشتر زبان‌های دنیا و اخیرا سه جلد آن به فارسی برگردانده شده است. از دیگر آثار او «زن زندانی» و «روزها و کام ها» و «ژان سنتوی» و سپس مجموعه مقالات و نامه‌های وی را باید نام برد. 

 

دوست من

مطالعه این کتاب برای من کشفی تازه و غنیمتی بس بزرگ بود. این کتاب دریچه های جهانی را بر رویم گشود که خود همیشه در آن می زیستم. ولی متاسفانه ناتوان از آنگونه نگاه نتوانسته بودم با توجهی لازم وآن چنان به آن بنگرم شاید هم توانایی نگاهی از اینگونه فقط از مارسل پروست برآید وشاید هم از دیگران. اما به هر جهت در حد همین آگاهی من خود را به اندازه مدیون این نویسنده بزرگ فرانسوی و آقای  مهدی سحابی مترجم فارسی آن می‌دانم گرچه خود پیش از آن در این جهان بسیار زیسته و از دریچه های ویژه روحم به لحظه های زود گذر هستی و لحظه هایی آنگونه بی همت نگریسته‌ام که ماندگاری قرنها وکتیبه ها را داشته اند در حافظه ام. اما این نگاه موشکاف و متامل و دقیق که گویا به شکارسایه هاو لحظه ها و اجسام این جهان نشسته، این که به ژرفای زمان وروح آدمی و جوهره هنرها این چنین خیره می نگرد وبازتاب دیده وفهمیده هاش را آنگونه شاعرانه برکاغذها می‌آورد.

این مرد آراسته و با فرهنگ اروپایی با عطر و طعم تربیت وشخصیت پاریسی ـ فرانسویش با تمام اسنوبهای اشرافی انسانی برگزیده وعامش ناگهان در لحظه‌ای برای این بندری ایرانی فقیر وبسیار دور از آن همه عطر و طعم تربیت و فرهنگ بر گزیده موجودی آنچنان آشنا و نزدیک می شود که خود متعجب از این خویشاوندی بی تناسب حیرت می کنم. چرا که دیگر تمام قرب وبعدها و تطورات زندگی وآداب و....


ادامه مطلب ...

شعر! آه، آری شعر

 

نوشته زیر نگاه اجمالی مرحوم حسن کرمی است با شعر و شاعران هرمزگانی که دارای کتاب بوده اند اگر چه شاید نگاه این چنین سریع و شتابان با شعر و مجموعه ی شاعران چندان پسندیده نباشد اما همین نگاه مختصر می تواند ما را با زاویه دید مردی که سال ها سکوت کرده است آشنا سازد که این هم خود غنیمتی است.

 

سعید آرمات

اولین مجموعه شعرخود «بر خاک مشتی پرنده» را درسال 1375به چاپ رسانده است. این مجموعه گزیده شعرهای او تا بیست سالگی است. به این مبنا او باید اکنون از مرز سی سالگی گذشته باشد. اومعلم مدارس راهنمایی بندرعباس است. ازدواج کرده و دارای یک فرزند است. دو سال قبل مجموعه‌ی دوم شعرهایش باعنوان: «صندلی خالی جای کدام سفراست» را روانه بازار کرده است.

سعید آرمات یکی از امیدهای شعر معاصر جنوب است، در شعرهای او می توان به رگه های درخشانی از شعر اجتماعی رسید، هرچند هنوز این مضامین از پروردگی و نیروی القائی نیرومندی برخوردار نیست اما او هنوز جوان است و آینده را پیش روی دارد. شعرهای آرمات رنگ و بوی جنوبی دارد و از دلبستگی او به فضای بومی و خصیصه‌های اقلیمی خبر می‌دهد.

ادامه مطلب ...

[گپ هورخش] رابرت ویلسون و باقی قضایا

:: ابراهیم پشت کوهی


وقتی که برای اولین بار در جشن هنر شیراز علاقمندان ایرانی نمایش کامانتین رابرت ویلسون را دیدند درحالی که از شگفتی و عظمت این نمایش شوکه شده بودند، پی بردند که هر چیزی ممکن است روی دهد.

اجرای کامانتین به مدت هفت شبانه روز بی وقفه ادامه داشت.

و شاید برای خیلی ها قابل باور نباشد که یک نمایش هفت روز طول بکشد. در جایی که یک تئاتر نمی تواند به زور ساز و دهل و هزاران شیرین کاری، تماشاگر را دو ساعت نگه بدارد، هفت روز بی وقفه اجرا کردن تئاتر فوق العاده است.

ادامه مطلب ...

[داستان] چلپاسه

:: کاملیا کاکی

 

دستش را می شود دید. اگر همین طور کنار این تیرک بایستم و مطمئن باشم این تیرک همین طور سرجایش می ماند دستش را می شود دید. دستش را با همان خمیدگی نا محسوس انگشت کوچک و النگوهای طلایی که وسط ساعد دستش گیر کرده اند،‌ یعنی از مچش سرخورده اند پایین و وسط ساعد دستش یک زخم انگار که آتشفشانی فوران کرده باشد نگه شان داشته است. این زخم قبلاً نبود حتماً دستش گرفته است به جایی و معلوم نیست چند جای دیگرش از همین زخم‌ها داشته باشد. مطمئن نیستم باید جلو بروم یا نه. حتماً مرده. اینطور که دستش را بالا گرفته احتمال زنده بودنش خیلی کم است. اگر زنده بود حداقل انگشت هایش را می توانست تکان بدهد شاید بهتر باشد همان زیر بمیرد. خود من هم بیخود زحمت بیرون آمدن از زیر آن همه خاک و شن و آجر را به خودم دادم. باید همان زیر می ماندم، البته فایده ای هم نداشت چون هوا که نمی دانم از کجا ولی بالاخره از یک جایی می رسید. گرسنگی هم بدترین نوع مردن بود. کافی بود کمی خودم را تکان بدهم تا همه آجرها و شنها سر بخورند یک طرف چیزی مثل شنا کردن قورباغه وسط لجن های پس مانده از یک گودال آب در یک بعداز ظهر تابستان. بیشتر خودم را کشیدم بیرون که ببینم حالا که خانه خراب شده و هیچ چیز ـ مطمئن بودم ـ ازش باقی نمانده چه شکلی شده تمام این سالها توی این فکر بودم که خانه را خراب کنم و حالا خود به خود خراب شده بود.

ادامه مطلب ...

خطوط هندسی یک جادو

درباره ی تاتر رابرت ویلسون


نوشته ی: هلم کلر       برگردان: نیلوفر بیضایی

 

هر اجرای نمایشهای رابرت ویلسون منحصر به فرد است. فرقی نمی کند که „مادام باترفلای" پوچینی باشد، „ اورلاندو „ ی ویرجینیا ولف، یا اینکه „مرگ، تخریب و دیترویت" یا یکی از شبهای نمایشی بی نام. او از تمامی مواد و منابع جمع آوری شده ی کارهایش برای ایجاد آثار مستقل استفاده می کند.

ادامه مطلب ...

کودکی را جامه ی دیگر پوشاندن

گفت و گوی هلم کلر با هاینر مولر درباره ی رابرت ویلسون

:: ترجمه: نیلوفر بیضایی

 

هاینر مولر در سال 1929 در اپن درف / زاکسن متولد شد. پس از بازگشت از اسارت آمریکاییها (در جنگ) به آلمان بازگشت و در وزارت کشور در „ملکن بورگ„ استخدام شد. در سال 1951 به برلین رفت و از سال 1954 در همان شهر به عنوان مشاور علمی „کانون نویسندگان „ و نشریه ی „ هنر جوان „ کار خود را آغاز نمود. از سال 1957 ببعد کارش را بر روی نمایشنامه نویسی متمرکز کرد. در سال 1958، مولر به استخدام تاتر „ماکسیم گورکی „ در آمد. پس از اجرای نمایش „ مهاجر „ به نوشته ی او، این نمایش ممنوع اعلام شد و مولر از کانون نویسندگان آلمان شرقی اخراج شد. وی از سال 1970 بعنوان دراماتوژ در „آنسامبل برلین „ استخدام شد و در سال 1976 خود را به „تاتر ملی „ منتقل کرد. او برای نمایشنامه هایش جوایز متعددی دریافت نمود، از جمله: جایزه ی هاینریش - من (1959)، جایزه ی نمایشنامه نویسی در مول هایم (1979)، جایزه ی کلایست (1990). مولر از سال 1990 تا1993 بریاست „ آکادمی هنر „ / شرق آلمان برگزیده شد. او از سال 1992 همراه با „پتر زادک „، „ماتیاس لانگ لف „، „ پتر پالیچ „ و „ فریتز مارکواردت „ ریاست و مشاوره ی „آنسامبل برلین „ را بر عهده گرفت و تا پایان عمرش (1995) در این مقام باقی ماند.

ادامه مطلب ...

سه شعر از کوروش همه خانی

1

این بازی و تقدس این لحظه ها در لحظه های همین وقت

دلی برده از یاد                 اگر هست           به یاد بگو           اگر نیست بگو به یاد

که زده گاهی به روی عقل             نقطه ای افتاده از:

اَعُوذُ بالله من الشیطان رجیم

که می رقصیم     رو به روی           چشم ها                        چِه چِه چکیدن

زانو به زانو غلتیدن

در لحظه های تقدس این لحظه ها

که،  پُر ـ هم ـ در ـ هم ـ ازـ تو ـ به ـ بَرِ من

بشکن به شکستن من

بریز به دیدن من

بزن به سینه ی من

بتاب به روی غلتیدن من

بشکن ـ بریزـ بزن ـ بتاب، به تابِ من:

                        که رفتم ـ رفتی ـ رفت در لحظه های هم

                        رفتیم ـ رفتید ـ رفتند همه چیز

حالا که از دریچه صبح                   رفته                  شبی در بی خبری

شبی رفت از ما

نه در بی خبری

ادامه مطلب ...

دو شعر از مزدک همه خانی

1

صدای باران

جیرجیرکها را آزار می داد

و سکوت تو

                        رویاهای مرا

نمی دانم:‌ کدامین شبِ شب های سردِ منی

که در چارچوبِ فلز

                        به جای ماه

                        مرا به یاد می آوری

مرا که روزی با درد و اندوه

در کوچه های نارنج و حتا ترنج

با تو بودم با تو

                        زیر همین صدای باران

                                    و سکوتِ تو

ادامه مطلب ...

سه شعر از خیام ظهیری چروده

1

پرسیدن بلد نیستَ م

 

پا روی دُمَم نگذارید

گاز می گیرم

دست بر سرم نکشید

می میرم.

این کوچه مال من است

و آن پنجره

کمی آفتاب

و یک آینه هم می خواهم

 

پریدن بلد نیستم

فقط عاشقم

فروردین بندرعباس هشتاد و دو

 

 

من برای برداشتن این بار، خیلی کوچکم

 

من برای برداشتن این بار، خیلی کوچکم

و تو می توانی مرا خط بکشی

به دنبال دیگری

از تمام پل ها بپری

اما این را بدان

این آب ها برای رسیدن، مقصدی دارند

و تو نمی توانی بیهوده فرض شان کنی

حتا اگر

تمام عشق ها مثل هم باشند

تو باز هم خودت هستی و

من...

لازم است بدانی

چند انگشت از میان تو

بهشت را نشان می دهد

پا برکه می کوبی

دشوار که هستی.

 

من برای برداشتن این بار خیلی کوچکم

و تو می توانی تماماً مال خود باشی

مال دیگری.

 

اردیبهشت، بندرعباس هشتاد و دو

ادامه مطلب ...