[داستان] چلپاسه

:: کاملیا کاکی

 

دستش را می شود دید. اگر همین طور کنار این تیرک بایستم و مطمئن باشم این تیرک همین طور سرجایش می ماند دستش را می شود دید. دستش را با همان خمیدگی نا محسوس انگشت کوچک و النگوهای طلایی که وسط ساعد دستش گیر کرده اند،‌ یعنی از مچش سرخورده اند پایین و وسط ساعد دستش یک زخم انگار که آتشفشانی فوران کرده باشد نگه شان داشته است. این زخم قبلاً نبود حتماً دستش گرفته است به جایی و معلوم نیست چند جای دیگرش از همین زخم‌ها داشته باشد. مطمئن نیستم باید جلو بروم یا نه. حتماً مرده. اینطور که دستش را بالا گرفته احتمال زنده بودنش خیلی کم است. اگر زنده بود حداقل انگشت هایش را می توانست تکان بدهد شاید بهتر باشد همان زیر بمیرد. خود من هم بیخود زحمت بیرون آمدن از زیر آن همه خاک و شن و آجر را به خودم دادم. باید همان زیر می ماندم، البته فایده ای هم نداشت چون هوا که نمی دانم از کجا ولی بالاخره از یک جایی می رسید. گرسنگی هم بدترین نوع مردن بود. کافی بود کمی خودم را تکان بدهم تا همه آجرها و شنها سر بخورند یک طرف چیزی مثل شنا کردن قورباغه وسط لجن های پس مانده از یک گودال آب در یک بعداز ظهر تابستان. بیشتر خودم را کشیدم بیرون که ببینم حالا که خانه خراب شده و هیچ چیز ـ مطمئن بودم ـ ازش باقی نمانده چه شکلی شده تمام این سالها توی این فکر بودم که خانه را خراب کنم و حالا خود به خود خراب شده بود.


شروع کرده به تکان خوردن، می شود دید که نوک  انگشتان نازکش دارد می لرزد. صدای جرینگ النگوهایش هم می آید صدای ریزی که مثل آب است موقعی که بخواهی سنگی را ده، دوازده بار رویش بپرانی. یک همچین چیزی. حالا باز هم بیشتر می لرزد، می شود مال این باد هم باشد چند دقیقه ای هست تند تر شده اول نرم نرم لای پیراهنم می چرخید حالا هول کرده و هی خودش را می کوبد به این تیرکی که به زور تنه مرا تحمل می کرده تا بایستم و زل بزنم به دستش که همین طور باد دارد می  لرزد و خم و راست می شود.

چیز زیادی رویش نیست. هفت، هشتا آجر را که بردارم می رسم به شانه و کتف و احتمالاً سرش. اما حوصله اش را ندارم. می خواهم همین طور بایستم کنار این تیرک و زل بزنم به دستش که از همین جا خوب دیده می شود یا به خانه که حالا خیلی قشنگ تر شده، ترک های ریز دیوار حیاط دهن باز کرده اند و دیوار را مثل کاغذی جر داده اند.

چیزی مثل ته مزه ی تنباکوی جویده شده دهنم را تلخ می کند، تف هم که می کنم گلویم از خشکی می سوزد. توی این اوضاع خر تو خر بدجوری سیگارم گرفته است. نه اینکه بخواهم خیلی بکشم همان پک اولش را که بدهم تو و ته دهنم، مزه مزه اش کنم کافی است. توی جیب هایم چیزی نیست حتما همان موقعی که می دویدم از جیبم افتاده. اما نه، من که ندویدم اصلا دلیلی برای دویدن نداشتم نشسته بودم توی رختخواب و زل زده بودم به دیوار که خم و راست می شد و زمین زیر پایم که موج بر می داشت. بعد تصمیم گرفتم بیایم بیرون که ببینم موقعی که همه چیز به هم می ریزد و تل خاک می شود چه حسی به آدم دست می دهد. البته این خانه های یک طبقه همچین کیفی هم به آدم نمی دهند. قشنگ ترین همان برج های دو قلو بود که فیژ آمدند پایین مثل اسباب بازی بچه ها که می چینند روی هم و بعد یکی را که بکشی... این تلخی پیچیده در گلویم راه نفسم را بسته دارد حالم را به هم می زند. گور پدر سیگار لابد یک جهنمی گمش کرده ام.

 صدای جرینگ جرینگ النگوها بیشتر شده. اعصاب آدم را خورد می کند با این النگو های مسخره که دست می کنند نه اینکه بد باشد دولی وقتی آدم سیگار ندارد طعم تنباکو هم دارد خفه اش می کند و حالش هم خوش نیست که نباید صدایشان در بیاید.

 

نشسته رو به رویم و دستش ـ همان که از زیر آوار بیرون مانده بود ـ را گذاشته زیر چانه و زل زده به دیوار رو به رو که دیوار همسایه می شد و حیاط خانه ی خودشان.

ـ سردت نیست؟

دستش را می کشد به بازوهای لختش و گل و خاک را لوله می کند.

ـ کاش می شد حموم کنم.

ـ باید اونجاها رو بگردیم شاید پتویی چیزی پیدا بشه. گفتم سردت نیست؟

گوشه های یک کمد کوتاه از زیر آوار بیرون زده. تکانش می دهم به جایی گیر کرده.

برای کسی بی تابی نمی کند کسی هم زیاد به خانه اش رفت و آمد نمی کرد.

ـ اون پیرزنه که می اومد خونتون... می خوای دنبالش بگردیم؟

سرش را طوری تکان می دهد که بفهمم لازم نیست برایش دلسوزی کنم. کمد را می گذارم رو به رویش، قفلش را نگاه می‌کند و کلیدی از گردن در می‌آورد.

ـ خدمتکار بود. شبا می رفت.

کلید را از دستش می گیرم. حتما کمد طلاهایش بوده که کلید را می انداخته گردنش. درش را باز می کنم یک مشت کتاب و کاغذ می ریزد بیرون همه را کپه می کند جلویش،‌ تخته شکسته هایی را که پیدا کرده ام می ریزم توی کمد.

جعبه کبریت را که نمی دانم از کجا پیدا کرده می دهد دستم. صدای چق چق چوب ها را که می شنود در نور کم آتش شروع می کند به خواندن کاغذها و کتاب ها یکی هم می دهد دست من.

آتش که شعله می کشد نور پخش می شود لای موهایش. گاهی گوشواره ای پروانه ای آویزان از گوشش هم برق می زند. زل زده ام به موج موها که ریخته روی شانه و تا استخوان های سینه را در خودش پنهان کرده. آتش که شعله می کشد همه اینها را می شود دید. چوب ها را طوری چیده ام که وقتی پایه هایشان می سوزد بریزند روی هم، از صدایی که می دهند خوشم می آید. مخصوصاً حالا که هوا سردتر شده و نوک انگشت پاهایم از سرما می سوزد. انگار اصلاً سردش نیست موهایش را با انگشت همان دستی که از خاک بیرون مانده بود شانه می کند با دست دیگرش تای کاغذ را باز می کند و می گیرد جلوی نور. همان طور که سرش را پایین گرفته و معلوم نیست کجای کاغذ را نگاه می کند می گوید: بندازش تو آتیش.

به کتاب توی دستم نگاه می کنم برگه اول را می کنم. انگشتش را روی خط ها می رقصاند مثل اینکه بخواهد خاطره ای را از بین شان بیرون بکشد انگشتم را روی زخم دستش می کشم به دنبال خطوطی هستم که لابه لای این زخم ناخوانا مانده.

شروع می کنم به خواندن، تمام که می شود تای کاغذ را می بندم. می خواهم بدانم با کاغذش چه می کند. دو طرفش را می خواند. بعد دوباره تایش می کند و پرتش می کند توی آتش.

سرش را خم می کند و می گذارد روی شانه من ـ چرا خودتو کشتی؟

جا می خورم، موضوع قدیمی را پیش کشیده ـ همون بار که مادرم سکته کرد؟

ـ ...

شانه هایم را می اندازم بالا که نمی دانم یا به تو چه یا به خودم مربوط است. وقتی می بینم زل زده به دهنم می گویم خریت. کاغذ دیگری را باز می کند همان طور که سرش پایین است می گوید:

ـ زشت شده بودی سیاه، کبود، نمی دونم، اما زشت شده بودی.

ـ نمی خواستم درت بیارم. می خواستم بمیری.

ـ پس چرا...

ـ صدای النگوهات اعصابمو خورد کرد.

یکی از همان کاغذها را می گیرد جلوی صورتم.

ـ می شناسیش؟

بریده ی روزنامه است. بازش می کنم و می خوانم ـ هنوز نگهش داشتی؟

می خنددد و می گوید: با خیلی چیزهای دیگه.

دراز می کشم روی تشکی که زیر آوار در آورده ایم. ستاره ها خیلی پایین آمده اند. روشن روشن. ماه هم معلوم نیست کجاست. سرش را می گذارد کنار گوشم داغی نفس هایش می خورد به صورتم.

 

باید بگویم این پتو را از روی صورتش کنار بزنند. پتو دست و سینه که هیچ صورتش را هم پوشانده. دست خودش هم نیست. مرد ها پیچاندنش توی پتو و تا من بیایم بگویم دستش هم زخمی شده برده بودنش. همین طور نشسته بودم روی تشک که مرد رو به همکارش گفت: مدرکی، کارتی؟

گفتم مدرک نمی خواد یعنی هنوز مدرک نداریم قراره محضری، چیزی پیدا کنیم و بعد...

مرد انگار حوصله اش سر رفته باشد گفت: بنویس زن و شوهر... دو هزار و سیصد و هشتاد و سه ... بندازش گردنشون... چیزی یادش آمده بود که داد کشید همه رو شماره بزنید. عکس...

یکی از همان مردها خواست بغلم کند وقتی گفتم خودم پا دارم، بهش برخورد. دستش را انداخت زیر زانو و سرم و مثل بچه ها بغلم کرد دلم می خواست فحشش بدهم و بگویم مرتیکه نه کمکت را خواستیم نه این اخلاق سگت را که دیدم دارد گریه می کند دلم سوخت و تا ...

اینجا لام تا کام حرف نزدم. اما حالا باید بگویم این پتو را از روی صورتش کنار بزنند. وسط بیابان خدا ولمان کرده اند و دارند زمین می کنند. می خواهم بگویم فعلا دستش واجبتر است که می بینم دو تا مرد بلندش می کنند و می برندش بعد می آیند سراغ من به شماره روی سینه ام نگاهی می اندازند. مرا هم می گذارند کنارش.

پتو را کنار زده یا خودش کنار رفته به هر حال صورتش را می توانم ببینم سنگ هایی که روی سینه اش گذاشته اند کلافه اش کرده می چرخد سمت من.

ـ پاشو بریم یه چیزی پیدا کنیم، گرسنمه.

دوست دارم موهای طلایش را که حتماً رنگ کرده بگیرم و پخش کنم روی سینه اش.

ـ نمیشه مگه نمی بینی.

ـ پاشو، خسته شدم.

جوابش را نمی خواهم بدهم. دستم را می گذارم زیر سرم دلم میخواهد همین طور زل بزنم به نرمه خاکهایی که از بین سنگ ها می ریزد پایین. انگشتش از شکمش می لغزد بالا یخ می کنم. دستم را می کشم روی پوست خشک دستش. سفیدی کمرش از جایی که پیراهنش بالا رفته خوب دیده می شود. می خواهم غلت بزنم سمتش دستم را بیندازم دور کمرش، نمی شود، نفسم را که حبس کرده بودم می دهم بیرون و می گویم:

ـ خواستی بیای پتو رو هم با خودت بیار.

 

زمستان 82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد