خدا نکشدت ادگار

نگاهی به رمان رگتایم ادگار لارنس دکترف

«اینک آخر الزمان»

 

ریمون کنو در جایی می گوید رمان یا ایلیاد است یا ادیسه. یعنی داستان یا از قرار دادن شخصیت های خیالی در داستان واقعی تشکیل شده است که در این صورت ایلیاد است و یا ارائه ی داستان زندگی یک فرد به صورت اتوبیوگرافی به عنوان یک ارزش کلی تاریخی که در این صورت ادیسه می باشد. اما به نظرم باید وجه سومی را نیز در نظر گرفت زیرا رمان رگتایم در هیچ یک از این دو دسته بندی فوق نمی گنجد. دکتروف به خوبی و با هوش فوق العاده ای نام رمانش را انتخاب کرده است. رگ به معنای ژنده و پاره و گسیخته است و تایم به معنای وزن و ضربان موسیقی.

کسانی که موسیقی رگ را شنیده اند از همان ابتدا و با خوانش ابتدای هر فصل ناخودآگاه یاد این موسیقی می افتند. آهنگی جان دار و پر نیرو که لحظه ای افت ندارد. گسسته و در عین حال پیوسته، درست همچون چهل فصل این رمان که همانند توپ چهل تکه همواره در حال چرخش و گریز است. دکتروف این بافت هزار و یک شبی و تو در تو را در حالی نوشته که خود اظهار می دارد در ابتدا هیچ طرحی برای چنین رمانی نداشته، برای لحظه ای به دیوار سفید مقابلش خیره می شود و این طور شروع می کند: «سال 1902، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سر بالایی خیابان برادویویک خانه ساخت.» وی رمان دیوانه اش را این چنین و تنها با تکه ای از موقعیت آغاز می کند و تنها بعد از آن است که پازل های سرگردان دیگر از راه می رسند و خود را به تن متن می چسبانند تا این شبکه ی تارعنکبوتی را شکل دهند و خوانند را در دام تارهای تنیده ی خود بیندازند، داستان هر چه پیش می رود خواننده خود را چون مگسی می یابد که بال بال می زند و منتظر می ماند تا توسط عنکبوت کلمات تکه پاره شود. البته این هیچ وقت بدان معنا نیست که رگتایم رمانی خاص و پیچیده و مورد توجه طیفی خاص می باشد. کاملن برعکس. زمانی که رگتایم منتشر می شود چنان با اقبال عمومی روبرو می شود که سریعن تبدیل به پرفروش ترین رمان آمریکا می شود. دکتروف خود در جایی اظهار می کند که می خواهد کتابش را همه نوع قشری بخوانند، حتا متصدیان پمپ بنزین. این در حالی است که در رمان وی کوچکترین نشانه ای از کاری عوام پسند و سنتی دیده نمی شود برعکس کتاب وی یک لگدپرانی محترمانه به شیوه ی کهنه ی رمان نویسی و روایست است.

شاید به همین دلیل باشد که یک روزنامه نگار بریتانیایی به وی لقب بالزاک پمپ بنزین را داد. داستان یا داستان های در هم تنیده رگتایم حول و حوش مهاجرت و زندگی در نیویورک می گذرد ـ‌ در چه سالی، فقط خدا می داند ـ دکتروف با نگاهی دقیق، موشکافانه و البته فلسفی به ایراد سخن پیرامون مسائلی نظیر نژاد پرستی، عشق و صنعتی شدن می پردازد. اما سوالی که تا پایان این رمان خواننده مدام از خود می پرسد این موضوع است که راوی کیست؟ راوی داستان پنهان است و پیدا. تنها حدس زده می شود که این راوی نامرئی می بایست پسر بچه ی خانواده باشد که این طور نزدیک و ملموس و شگرف به بیان مسائل پیرامون خود می پردازد. اما این تنها یک حدس است. دکتروف در مصاحبه ای در پاسخ به این سوال که راوی کیست می گوید: «احتمالن پسر بچه است، اما مطمئن نیستم و فکر هم نمی کنم برای خواندن این رمان دانستن این موضوع ضروری باشد.» دقیقن همین اتفاق هم می افتد، زیرا خواننده از شیرینی روایت وحضی که می برد به راوی قضیه فکر نمی کند و مثل کسی است که به قطار سریع السیری چشم دوخته تنها به عبور سریع واگن کلمات خیره می شود و این همان موضوع اغفال مخاطب است که دکتروف به خوبی از پس آن برآمده. بی جهت نیست که در همان زمان کتاب سریعا به اثری کلاسیک مبدل می شود و هشت میلیون نسخه از آن در دنیا به فروش می رود.  چیزی که منتقدین را بر آن داشت تا در جستجوی این پرسش برآیند که در عصری که ادبیات با بحران مخاطب روبه رو می باشد و تقریبا دیگر شاهکاری متولد نمی شود و فاتحه رمان را باید خواند چه گونه می شود که به یکباره این کتاب با این فرم ساده تمام فرضیات را می شکند و موجی نو در عرصه ی داستان نویسی آمریکا و جهان به وجود می آورد، آن هم رمانی که علیرغم سادگی اش سر و ته مشخصی ندارد و انواع واقسام کاراکترهای عجیب و غریب در آن پرسه می زنند. از فروید گرفته تا یونگ، جی. پی. مورگان2، هر هودینی3، ویلیام هوارد تافت4، اما گلدمن5، ایولین نسبیت6، رابرت پیری.

دکتروف از واقعیات تاریخی نهایت استفاده را می برد. در واقع از تاریخ علیه تاریخ استفاده می کند و زمانی که شخصیت های تخیلی خود را کنار آنها قرار می دهد به نوعی نفی آنها و نقش های کلیدی آنها در زمان خود دست می زند. این دو ـ شخصیت های تاریخی ـ تخیلی ـ چنان در هم تنیده شده اند که به طرز غیر قابل باوری، باورپذیر شده اند. با توجه به این که حدس زده می شود راوی داستان یک پسربچه است، استفاده از کات های سریع و کودکانه ی ابتدای فصول کاملن با روحیات چنین کودکی جور در می آید. کودکی که یک نفس و با دقت کامل مراقب اطراف خود است و از چیزی غافل نمی شود. درست همانند کتاب بعدی دکتروف، بیلی باتگیت (1989) که خوشبختانه این کتاب نیز توسط نجف دریابندری به فارسی برگردان شده است. در این کتاب نیز راوی پسربچه ای پرشر و شور است که وارد دسته ای گانگستری می شود و خواننده مفلوک را به دنبال خود می کشد. منتها راوی رگتایم خودش را رو نمی کند و این ندیدن راوی البته زجرآورتر است. در برخی صفحات کتاب او به کلی غیب می شود و شما دیگر نمی دانید چه کسی مشغول روایت است و وقتی در ابتدای فصل بعد دوباره سر و کله اش پیدا می شود شما متعجب می شوید و خوشحال به طوریکه ناخودآگاه همچون دایه ای نگران از او می پرسید: کجا بودی تو؟ دلم برایت شور می زد» روایت به گونه ای است که در جدی ترین لحظات ما داستان را جدی نمی گیریم. این شاید بیشتر بر می گردد به نوع نثری که در آن زمان ـ‌ حوالی دهه ی 60 و 70 میلادی ـ در آمریکای شمالی زاده شد. همانند جروم دیوید سالینجر که وی نیز بر حسب اتفاق رمان ناطوردشت خود را با سادگی محض و از زبان پسر بچه ای روایت می کند.

دکتروف جدای از بیلی باتگیت و رگتایم دو رمان دیگر خود را نیز به بچه ها می سپارد. یکی «ورلدزفر» (1985) و دیگری کتاب «دانیال» (1971) می باشد. به طور کل ادبیات داستانی آمریکا بسیار زیاد مدیون روایت کودکان است. سر منشأ این شکل از داستان را شاید بتوان ساموئل لانگ هورن کلمنتر با نام مستعار مارک تواین دانست. کسی که تام سایر و هکلبری فین را نوشت و خیلی ها من جمله همینگوی و فاکنر این آخری را آغازگر رمان مدرن می دانند.

شاید صراحت و خونسردی و سادگی محض کودک و مستقیم سر اصل مطلب رفتن ـ‌ حالا مطلب هر چه می خواهد باشد ـ باشد که راوی کودک، راوی مناسبی جلوه می کند. اصرار متن رگتایم نیز درست بر همین پایه سعی می کند و دارد که خواننده مطلب را جدی نگیرد. خواننده نیز راوی را به واسطه ی صراحت و رک بودنش تنها فردی می بیند که باید به آن اعتماد کند ـ و چاره ای هم جز این ندارد ـ خود را به او می آویزد و همچون طفلی به دامان او پناه می برد بی خبر از این که این شیطان خودسر به قصد بی راهه بردن دارد. تنها شیرینی روایت است که آغوش متن را گرم و دلپذیر می نماید. دکتروف در روایت خود از شگردهای گزارشی و خبری سود جسته است. نگاه دوربین وار راوی مانند ناظری بی دخالت این سو و آن سو می چرخد و این نگاه امپرسیونیستی گه گاه چنان واقعیات محض جامعه ی آن زمان آمریکا همچون تکه های روزنامه ها، سخنرانی های سیاسی، ترانه های روز را در دل خود جای داده که شما با خود می گویید رمان نوشتن چه کار آسانی است، اما در واقع خود نیز آگاهید که این گونه نیست. حتا در برخی نقاط اشخاص غیر تاریخی و تخیلی آن چنان حقیقی و نزدیک می شوند و دکتروف آنها را با چنان درایتی لای سطور چسبانده که شما در برزخ این می مانید که مثلن این بابایی که با جان فورد راه می رود یا دسر می خورد، یا با هودینی معروف مصاحبه میکند واقعی است یا تخیل صرف. جملات کوتاه و مقطع از توصیف های طول و دراز و پر شاخ و برگ رمان های سنتی کاسته. کات های سریع نیز به کمک نویسنده آمده و او را از شر زوم شدن روی چهره ها و فضا ها نجات داده است. همچون ضربان موسیقی رگتایم که دائم در پرش است. با این که داستان سیر مشخصی ندارد اما بیشتر حول خانواده ی «پدر» می گردد. راوی خانواده اش را این چنین می نامد حتا دایی اش را. در واقع آمریکایی ها در این رمان نام ندارند، دکتروف آنها را به عمد بی نام کرده و تنها مهاجران و سیاه پوستان اسامی مشخصی دارند. در فصول بعدی یک فصل در میان ما با این اشخاص مواجه می شویم: تاته و دخترش که لهستانی هستند، کولهاوس واکر سیاهپوست و نامزدش سارا، برادر کوچکه و عشقش ایولین، اما گلدمن و فمینیست بازی هایش و هودینی شیرین و شامورتی باز.

این زندگی ها همه در دوره ای رقم می خورد که صنعت ساخت اتومبیل تازه در ابتدای شکل گرفتن بود، ابزارهای ماشینی مختلف تولید می شد و چنین محصولاتی بازار را برداشته بود. بی شک دکتروف با هوش تمام و بدون این که اثر خود را مکانیکی و آگاهانه جلوه دهد ریتم داستانش را بر پایه ی چنین وضعیت سریع و متشنجی در نظر گرفته است.

ریتم داستان آنچنان سریع است که در 280 صفحه شما حتا یک دیالوگ مشخص نمی یابید. دیالوگی که دیالوگی واقعی باشد و درون گیومه قرار گیرد و خیالتان را راحت کند و اطمینان بخش باشد. هر چه هست زیر سر راوی است. مثلن در صفحه ی اول رمان شما متوجه می شوید که سال 1902 می باشد و در صفحه ی سوم می بینید که سال 1906 است و در صفحه ی پنجم یعنی دو صفحه بعد در می یابید که احتمالن باید حوالی سال 1950 باشد. این در نوسان بودن با وجود کلافگی ملایمش چنان متقاعد کننده است که خواننده ی نگون بخت خم به ابرو نمی آورد. دکتروف با یک شخصیت فصل را آغاز می کند و با شخصیتی دیگر برمی گردد و فصل بعد را پی می گیرد. آغاز فصول چنان اگزوتیک و غافلگیر کننده است که خواننده ناخودآگاه با خودش می گوید: «خدا نکشدت ادگار» در تمام طول داستان خواننده از این دست حرف ها با خودش زیاد خواهد داشت و این نشان از همراهی متن با خواننده دارد و لذتی که از همبستری این دو ایجاد می شود. در اصل رمان رگتایم را باید یک رمان بیرونی دانست. ما کمتر راجع به درونیات یک کاراکتر در این رمان چیزی می خوانیم. دکتروف از توصیف و شرح های بی مورد زده و به جایش به مسائل بیرونی دقیق شده است. تنها مورد درونی شاید عشق کولهاوس واکر به سارا باشد که برای لحظاتی خواننده از این سراسیمه و یک نفس دویدن باز می دارد تا نفسی تازه کند اما پس از آن باز هم راوی دستت را می کشد و با همان سرعت اولیه تو را به دویدن دنبال خود وا می دارد. رمان رگتایم هم اکنون به عنوان واحدی درسی در سراسر دانشگاه های آمریکای شمالی و اروپای غربی تدریس می شود. تنها پس از خواندن این رمان است که خواننده آن سوال بنیادین را از خود خواهد پرسید و آن این است که پس از این کتاب، رمان دیگر چه و به چه امیدی زاده خواهد شد؟

 

پا نوشت ها:

1- ریمون کنو: مشاور ادبی انتشارات گالیمار و از دوستان میشل بوتور

2- جی.پی. مورگان (1913-1837) سرمایه گذار و نیکوکار آمریکایی

3- هری هودینی (1926-1847) چشم بند و شعبده باز آمریکایی، شهرت وی به خاطر فرار کردناش در شرایطی بود که دست و پای او با دستبند فلزی بسته می شد.

4- ویلیان هوارد تافت (1930-1857) بیست و هفتمین رییس جمهور آمریکا

5- اما گلدن: فیمینیسمی انقلابی و پرشور در آمریکای دهه چهل

6-  ایولین نسبیت: مریلین مونروی زمانه ی خود، حوالی دهه سی میلادی

7- رابرت پیری: کاشف قطب شمال 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد