چهارده سال بعد اینکه دخترها همه بزرگ شدند، شوهرکردند و همه با هم پنج شکم پسرهای کپل زاییدند و شب توی لحاف کهنههائی که به جای پنبه از روزنامههای مفی پر شده بود خودشان را لوس کردند برای مردهاشان، او برگشته بود.
دخترها که دیگر شکمهایشان زیر پیراهنهای گلپری جون چینچین شده بود سر قنات اخم میکردند و هنوز کوزههایشان پر نشده روی پاهایی که حالا چاق شده بود و گوشتالو، میایستادند و وقتی که شلیتههایشان را باد میدادند مردهایشان داشتند چپق ها را چاق میکردند، دم آسیاب و یا که سم بزهای گرشان را میچیدند کنج طویله.
او برگشته بود و دیگر هیچکس نمیخواست به یاد بیاورد آن غروبهای داغ رمضان را، آن وقتها دخترهاییکه تازه سینههایشان شکفته بود همه میایستادند وسط حیاطهای گلخانههایشان تا بلکه امروز وقتی کاغذ باد او نخ پاره میکند توی خانه آنها بیفتد و حالا چهارده سال بلکه هم بیشتر بود که مردها هر سال نیستان را آتش میزدند و دخترها همراه کاغذهای سفید جهیزیهشان مف بچهها را پاک میکردند.
دخترها رفته بودند کنار نیستان بچههاشان را سر پا بگیرند که دیده بودندش، با مشتی کاغذ مچاله شده توی دست که میان خاکسترها دنبال نی میگشته. گویا و لابد برای یک کاغذ بادلوزی.
وقتی پسرهای کپل مفشان را با گوشه آستین پاک میکردند، او نشسته بود توی سوختههای نیستان که نگاه زنها برگشته بود با آن کوزههای چرکین پر ترک سرشانهشان: بق بق سگها بگیردشون، عو عو شغالها بلیسدشون.
بچهها پا برهنه میدویدند که لپهایشان تکان میخورد توی هوا و هقهق گریهشان بلند بود و فق و فق دماغهایشان پائین آمده بود تا روی آن لبهای داغ بسته و مادرها تمبانهای شاشی پسرها را توی باد تکان میدادند: بدویید الآنه لولو پوستینی چیزهاتون را میکنه.
او تنها پسری بود که آنروزها بیدار میماند تا راه برود توی شب، که رعیتها وقتی سرقنات چپق میکشیدند، اصلا معلوم نبود کدامشان است که میگوید: هیچکس گربه مایه هم دست این پسره نمیدهد تا دم آسیاب ببرد آنوقت ما دخترهایمان را …
و گویا همه سرتکان داده بودندکه: بله، بله، البته که دخترهایمان را نمیدهیم؛ هیچکس گربه مایه هم… و دیگر چه اهمیتی داشت که آن دخترک مینیاتوری تار به دست روی کاغذ بادش لبخند بزند و یا اخم کند گاهی؟ رعیتها هرکدام دو سه بار بلکه هم بیشتر کاغذ بادش را جر داده بودند، کفری از خنده دخترکی که هر یک چشم ریخته خودش است. صبح که دخترها سر قنات لگنهای چرب وچیلی را میشستند میشد از نگاههایشان، از خندههایشان و یا که حتی از هی نشستن و بلند شدنشان سر آب فهمید که دیروز غروب، کدام یکیشان کاغذ باد را از میان شاخههای اناری که خم شده بود تا وسط حوض کاشی حیاط گلی خانه شان، برداشته و قایمکی قبل اینکه پدرش بفهمد حتی بی آنکه فرصت کند چادری، چارقدی، چیزی بیندازد سرش، دویده بود پشت در…
هر بار که لتههای در تکان میخورد، دخترها گرمی نفسهای داغش را میبلعیدند توی هوا، که انگار با دم کشدار ربنای یکی که توی صحرا آن دورها دم افطار میخواند در هم شده بود. صورت عرق کردهاش را رعیتها همه دیده بودند البته دزدکی و آن هم درست وقتی که همراه داغی باد سحرهای تابستان آرام، خیلی آرام سرک کشیده بودند تو خوابهای بکر و خیس عرق دختران تازه رسیدهشان.
آن وقت ها هنوز دخترها ته ماندهی آبشان را از کاسهکاسه میریختند سینه کاهگل پشت بامهای داغ، رعیتها سر قنات چپق میکشیدند و اصلاً نمیشد فهمید که کدامشان است کهمیگوید: دختر رسیده، چپق نان پخته است زیاد نباید توی خانه نگهاش داشت …و او که نشسته بود میان نیها صدای بقیه را شنیده بود که: بله، بله، البته که نان کهنه را شغال هم نمیخورد،دختر رسیده انار شیرین است وقتی ترکید تو سر سگ بزنی بقی میکند!
اول زمستان که کدخدا آمده بود برای بردن قالیها، به جای تمام گل و بوتهها فقط صورت عرق کرده او بود و رعیتها دخترها را حسابی کتک زده بودند که شباش پیشنماز دم مسجد گفته بود: تف تو صورت یکییکیتان شما که عرضه ندارید این سلیطهها را جزغاله کنید، اقلکم از خیر یک مشت پشم بیقابلیت بگذرید بلکه خدا ازتان بگذرد. کدخدا پول پشم و رنگ و نعلهای نو قاطرش را هم با همه حساب کرده بود و رعیتها خندهکنان قالیها را آتش میزدند.
دخترها به خواستگارهایشان جواب نه میدادند و او آنروزها یک بیت از حنظله بادغیسی را میخواند مدام ، شبهائی که تار میزد پیشنماز تا خود صبح فحش حوالهاش میکرد و کدخدا که بدخواب شده بود از بوی نم کاهگل عقش میگرفت.
رعیتها زانوی غم بغل میگرفتند که توتون و تنباکوشان ته کشیده بود و دخترها تا صبح گرده بام،نقش قالی میخواندند بلند بلند که کدخدا داده بود همه دارهای قالی را جمع کنند.
سالهایی که او دانشگاه میرفت، دخترها هم نقشهخوان میشدند. رعیتها تا صبح خرناسهمیکردند و کدخدا دارهای قالی را میسوزاند.
فیروزهای از اول یکیش پیشرفت، یکیش سفید، لاکی به چهارتا اومد، نخودی جا خود، بیدی پیش اومد، پستهای پیشرفت. گل خاری از اول داده، چهرهای سر سه تا، مشکی به پنچ تا اومد، نخودی از آخر داده ، بید مشکی پیش اومد...
هر دختری باید اینها را یاد میگرفت حتی دخترهای زشت و پشت، آخر مادرها سر زائیدن دخترهاکه شکم اول و آخرشان بود، آنقدر حوصله نکردند که مردهایشان برگردند با یک تکه نبات و چهارقل و دو سه من نان کهنه توس زده و قبل اینکه پیشنماز خسخس کنان سر برسد در گوش دخترهایشان نقشه قالی را تا ته خوانده بودند.
یک رج نقش قالی غضب صد تا شتر لوک مست و کف بر دهان را میخسباند چه برسد به این فعلههای پیزوری که نصفه شب بعد کلی زحمت و محنت دنیا با دو من شپش رو سر ضعیفههای گند بغلیشان هوار میشوند. این مثل تمثلها را تنها ننه ربابه بلد بود و فقط وقتی که تن شل ووارفتهی دخترها توی حمام زیر لیف و کیسهاش گل میانداخت یواشکی در گوش یکی یکیشانپچپچ میکرد. و البته او که لب قنات دولّا شده بود تا آب بخورد یواش یواش دل کرده بود که هر شبهای دهان دخترها را یکی یکی بو بکشد و دخترها که تنها تنها آمده بودند، آنقدر کوزههایشان را پر و خالی میکردند لب آب، که او برخیزد و وقتی که بوی تن و بدنهای نو حمام و یک کاسه گل سرشور گیجش میکند، تلپی بیفتد توی آب ، دخترها تا خود خانه شان جدا به جدا برای دلشان هر و کر میکردند و او تازه یادش آمده بود که فردا باید برود که تا صبح باید کتاب بخواند و فردا لابدرفته بود بیخبر که دخترها عصرش توی حمام هی گیس کنده بودند و ننه ربابه هر چه تاس وتشت مسی یافته بود گذاشته بود جلوی دخترها که هقهق گریه میکردند و از بس که خود زده بودند سینههاشان کبود بود و قطیفههایشان پاره پاره . تشتها و گلدانها همه سر رفته بود وشورابه دخترها راه افتاده بود توی حمام طرف خزینه و صبح که پیش نماز آمده بود غسل کند، به شوری میزد و دک و دهانش هلو گرفته بود و کدخدا خبر آورده بودکه دیشب دم سحر سایهای تنها و شب پر شده را دیده کتاب به دست که طرف شهر میرفته و دخترها انگارکه مویشان را آتش زده باشند سر و سینه کنده، سر لخت و پا برهنه دویده بودند طرف نیستان.
او کتاب به دست و توی سحر میان آدمهای منگ شهری میدوید، صبحهای زودی که دخترهای ننرهمکلاسیش توی دانشگاه عکس چهگوارا میچسباندند سینه دیوارها ، کدخدا مدام خواستگار میآورد سر آسیاب و دخترها که هنوز پاهایشان باریک بود و قدمهایشان سبک، آنقدر میان جوی و کرتهای علف دویده بودند که تا برسند دم خانه و بخواهند توی تنور قایم شوند شلیتههایشان خیس گل شده بود.
او میان بوق و دود ماشین تار میزد که یکی از پسرهای دیلاق دانشکده عکساش را کشیده بود سینه دیوار کلاس و دخترهای مو قرمزی که یکی یک دانه روحالقوانین کهنه و رنگ رو رفته زده بودندزیر بغل بلند بلند و غشغش میخندیدند. شبی که پسرهای دیلاق زردنبوی کلاسشان گریه کرده بودند برای سالها دور آلنده، او میخواند، همینجوری ابوعطا برای خودش ، آن شب دخترهای موقرمز دانشکده از ترس اینکه ریملهایشان پاک شود از پسرها خواسته بودند که به جای آنها هم گریه کنند تا صبح.
و او خوانده بود، او خوانده بود و خوانده بود و خوانده بود تا که توی سحر خندهاش گرفته بود آن شب، شبی که کدخدا خواستگارها را فرستاده بود که: یالّا، یکی یک دانه برای خودتان بردارید بپیچید لای پالان، تندی بار خرهای اختهتان کنید و هری.
رعیتها هیچ نمیگفتند و دخترها صبح وقتی که هوا روشن شده بود و صاف، دیده بودند که دهآنور آسیاب مردهاش خیلی هم با هم توفیری ندارند و حالا دخترها همهشان یکی یک دانه شوهر کپل و لپگنده داشتند که اگر دیشباش فهمیده بودند دیگر آنقدر توی تاریکی گیسهای همدیگر رانمیکشیدند که کدام یکیشان توی کدام پالان برود.
بعدی که خاک برای مادرها خبر برد، دخترهایشان به جای پارچههای ترمه و دستمالهای هفت رنگ ابریشمی با چادرشبهای پر ازکتابهای بی عکس و روزنامههای مفی و مچاله شده به خانه شوهر رفتهاند، تنشان حسابی توی گور لرزیده بود، آنقدری که شباش لخت و لوط و پابرهنه دویده بودند توی خواب دخترها و رعیتها که آرام سرک میکشیدند دیده بودندکه زنها سینههایشان را چسبانده بودند سینه تنور تا که حسابی جلز و ولز بدهد. کدخدا قدغن کرده بود که دخترها بیایند اینور آسیاب ظرف بشورند و پیشنماز که زرد آبی از گوشه دهانش پائین میآمد هرچه آب تربت تو حلقاش ریختند عاقبت زباناش نچرخیده بود که کلمه شاهده بگوید.
شبی که سران جنبش عدم تعهد توی دهلی آن هم پشت درهای بسته تشکیل جلسه داده بودند و همه دختر پسرهای دانشگاه یواشکی گوشهایشان را چسبانده بودند سینه رادیو او تا صبح خرناسه کرده بود و صبحش جلوی تمام کیوسکهای روزنامهفروشی به تمام آدمهایی که در مورد جنگ ستارگان بحث میکردند تنه زده بود و البته اصلاً لازم نبود که برگردد و ببینندکه چه فحشهایی به او میدهند یا معذرت بخواهد و عصرش وقتی که نفسزنان و با آن صورت عرق کرده تو پلههای دانشکده میدوید همه کلاسها برای بازی تاج و پرسپولیس تعطیل شده بود.
و چند روز بعدکه همه جا چراغانی بود، مردها و زنها و دختر پسرها هی همدیگر را بغل میکردند و پق و پق ماچ میکوفتند او یادش آمده بود که خیلی خیلی وقت پیشها وقتی که هنوز بچه بود شب عقدکنان خواهرش، پیشنماز که کرکر نقل میجوید، با آن دو تا دندان کرمخوردهاش رو به داماد گفته بود: خوب حالا عروس را هم یک ماچی بکن داماد آقا.
داماد دست و پایش لکلک بنا کرده بود به لرزیدن و پیشنماز تند و تند و دو مشت دو مشت نقل جیب کرده بود که: حالا گیرم که تاپاله گاوه میکوبی سینه دیوار خلا، هان؟ عروس داماد هی دزدکی به هم نگاه کرده بودند و هرچه مادرهای عروس و داماد دم گوششان پچ پچ کرده بودند فایده نداشت که نداشت، پیشنماز که قرچ قرچ سر و صورتاش را میخاراند بلند شده بود و نقلها شری از ته جیبهاش که سوراخ بود ریخته بود، وسط اتاق و بچهها همه هجوم برده بودند طرفش و تا پیشنماز بخواهد با عصایش تو کلههاشان بکوبد، دو سه تا دو سه تا زیر چادر مادرهایشان که همه آبلهرو بودند و چغل چغندری قایم شده بودند و گوشه قبای پیشنماز هم جر خورده بود که عروس داماد هرهر خندیده بودند و پیشنماز همان جا با لنگ نعلیناش کوبیده بود تو فرق داماد که:خاک تو سر بی عرضهات، هی گفتم انگار کن تاپاله و سرگین است بکوب و خلاص.
و عروس پشت چشم نازک کرده بود که: آقا شیخ جلوی شما شرم دارد. که پیشنماز آن یکی نعلیناش را هم پرت کرده بود طرف عروس که: شب که سه کنج دیوار تلهات کرد و بکوب بکوبتان سقف خلا را رمباند شرماش بیاید پدر سوخته!
و زنها که داشتند چاله چولههای صورتهایشان را سرخاب سفیداب میکردند زیر چادر یکهو دم گرفته بودند که:
بزن و بکوبه امشب عروس بیداره امشب
بیچاره دوماد روش نمیشه دسته هاون توش نمیشه
پیشنماز تنگاش گرفته بود و پابرهنه دویده بود توی مستراح و بعدی که آفتابه را برداشته بود در راآنقدر محکم به هم کوبیده بود که طاق خلا رمبیده بود.
دوباره سهشنبه بود و دختر پسرها از صبح کله سحر همه صف کشیده بودند جلوی استخر امجدیه و او که تنهایی و توی کلاس کنار آن پنجرههای بی شیشه حوصلهاش سر رفته بود،نفسزنان و با آن صورت عرق کردهاش دویده بود دم همه اتاقها که توی هر کدامشان یکی یک دانه دخترک کفش قرمزی چشم بادومی لبتنوری نشسته بود و البته پیرمردهای خپلی که وقت شعر خواندن هی موهای سفیدشان را توی هوا آشفته میکردند:
آه قربان آن لبان چولعل بدخشانت وای فدای آن رخ چو ماه تابانت
ای دخترک کفش قرمزی چشم بادومی لب تنوری کجا میری؟ خونه خاله مییای بریم؟
و آن شب زنها با صورتهای آبلهایشان آنقدر توی لحاف غلت زده بودند و هی لب و لوچه شان را به دک و دهان و جاهای دیگر شوهرهایشان مالیده بودند که همه مردها همراه هم هوار کشیده بودند: د بکش کنار اون چیز قاطر رو ضعیفه!
و پیشنماز که تو مسجد داشت تند تند مهر و تسبیحها را ماچ میکرد و از قصد آنقدر محکم ماچ کردکه صدای پق و پق و ملچ هیچ کدامشان را نشنود یکهو انگار که یک جاش را کشیده باشند قبایش را از بالا تا پائین جر داده بود رو به قبله که: ای خدا دل همه دله دل ما خشت و گله؛ هان؟
صبح بود هنوز که او توی خیابان دیده بود گلهگله دخترهای کفش قرمزی چشم بادومی لبتنوری تند تند و با آن کفشهای پاشنه بلندشان تلق تلوق میدوند آنقدری که از شمردنشان خسته شده بود و بعد که توی پارکها و زیر همه درختها و روی یکییکی نیمکتهای شکسته پیرمردی خپل با موهای افشان در باد را دیده بود که هی اخ و تف میاندازد و خسخس سینه که: دخترک کفش قرمزی چشم بادومی لب تنوری کجا میری؟ یکهو زده بود زیر آواز و دویده بود تا دم دانشکده که وقتی برگشته بود نگاهاش دیده بود که دخترهای ننر همکلاسیاش لیس میزنندآن دو لنگه کفش پاره پورهاش را که گربههای مایه از سر و کول پسرهای دیلاق و زردنبوی کلاسشان بالا میرفتند که دخترهای مو قرمز یکهو با دماغهای نوک عقابی چسب زده، حلقه زده بودند دورش که لابد اگر او گریهاش نگرفته بود تا صبح میخواستند همینجوری بو بکشند و یکی از دخترها خوانده بود: آه مردهشور آن ترکیبات را ببرند دیلاق ، که دلم لک زده واسه خاطر یک جوجه خروس.
پسرهای دیلاق و زردنبوی کلاس انگار بهشان برخورده باشد تلوپ تلوپ از پلههای خوابگاه پائین دویده بودند که:
دهاتی برو گمشو شپشو برو گمشو
او برگشته بود پا برهنه و توی یک دست رخت سفید که کهنه بود هنوز، پیشنماز هذیان میگفت وخاک میغلطید، دخترها همه همراه هم دردشان گرفته بود و بعدکه ننه ربابه چهار قلاش را خواندآنقدر محکم پفشان کرده بود که خشتها تلوپتلوپ ریخته بود و دخترها با لنگ و پاچه شاشی به ریق افتاده بودند و هر چه ننه ربابه «امن یجیب» خوانده بود افاقه نکردکه نکرد که دخترها دیگر ناو نفس سرخشت نشستن نداشتند و شبها که شوهرهایشان دیر میکردند، با سنگ و پاره آجرمیافتادند دنبال شپشها، مردها نصف شب سر میرسیدند خسته و مانده، دخترها زهرماریشان میدادند. بچه ها اسهال میزدند و مردها که دوباره هوس بچه پس انداختن کرده بودند بلند بلند اروغ میزدند و دخترها که از هن و هون زدن مردها دل پیچه میگرفتند یکهو همه با هم صداهای جیغ جیغوشان را سر میدادند که: د بکش کنار اون لنگ و لغت یابو رو. مردها زنهایشان را قرص و قایم میگرفتند و دوباره که فشارشان میدادند زنها این بار از یک جاهاییشان نیشگون میگرفتند. مردها دردشان میآمد و همینجوری مثل کلوخ چشم دار وسط لحاف مینشستند و زنها میافتادند به خاراندن سینههای پلاسیده و خیس عرقشان که: بابا صد رحمت به شتر لوک! مادر رستم هم بود نفس تو دلاش گره میشد.
او برگشته بود و صبحها که دخترها میرفتند سر قنات آب بیاورند کدخدا با مردهایشان قرار مدار میگذاشت، پسرهای کپل با نوک زبان مفشان را لیس میزدند و دخترها نیششان تا بناگوش باز میشد که: ای مادر به قربانت بشاش ، یک وقت هوا را نگاه نکنی ها بارک ا... پسرم بشاش.او کاغذ بادش را بیشتر و بیشتر نخ میداد و پسرهای کپل که نگاهشان پائین بود تو عکس کاغذ باد که صاف افتاده بود وسط آب میشاشیدند.
توی شهر همه شاعر شده بودند و یک روز صبح وقتی که دخترهای کفش قرمزی رفته بودند خانه خاله، دیگر هیچوقت هیچوقت هیچکس ندیده بودشان و رئیس گربهها با خط و زبان میویی اعلانیه داده بود که: هیچ گربه مایهای ولو گر مو ریخته هفتاد شکم زائیده هم باشد حق ندارد طرف پیرمردهای خپل مو افشان برود ، گربه فهم شد؟
پیشنماز آمده بود سراغ کدخدا که: ای بابا. بیچاره این پیرمردهای خپل شهری هم دل دارند به خدا. و کدخدا سر مردها هوار کشیده بود که: خاک عالم تو سرتان یعنی شما عرضه ندارید یکی دو سه تا دختر پس بیندازید؟ یعنی از خرِ کرِ پیشنماز هم کمترید که توی کوچه و جلوی خلق ا... اسب بدبخت مرا سر پیری و با آن پای شلاش آبستن کرد، هان کمترید؟!!!!!
پیشنماز فردا صبح توی روضه زنانه میان هشتی خانه کدخدا عبایش را محکم به خود پیچیده بود که: همشیرهها شب که خانه میروید توی ظلمات آنجا سه کنج دیوار انکار کنید شب اول قبر و سرازیری درک اسفل، شما را به خدا، جای این خرناسه کردنها تا صبح خروسخوان یک خورده هم فکر آخرت باشید. اصلاً تعارف نداریم که هر وعدهای که کار مردتان را راه میاندازید یک یوسف جمال اسکندرنشان میگذراند پای حسابتان آنجا. که زنها زیر چادر کرکر خندیده بودند و زن کدخدا که محکم رو گرفته بود، انگشت توی دهان گذاشته بود: آقا شیخ فرمایشات میفرمائید ها، شما که خبر بندهخدا کدخدا را دارید با آن کمر مافنگیاش.
که زنها دوباره بلندبلند و غشغش خندیده بودند و پیشنماز عصای بندزدهاش را تو هوا بلند کرد بود: البته خوب باید مراعات هم کرد اما خوب یکجوری هم نشود که فردای آخرت یوسف جمالها از بیصاحبی گنده شود. بالاخره نعمت خداست و زن کدخدا گوشهی چادرش را که لای دندان میجوید ول کرده بود: فرمایشات میفرماییدها، اصلاً یوسف جمالتر از شما کی آخر؟
که پیشنماز چشمهایش را یکوری کرده بود و زن کدخدا انگار که نفس ته دلش گره خورده باشد تندی رو گرفته بود.
توی شهر گربهکشون شده بود و هی کاغذ چسبانده بودند سینهی دیوارها که: دخترک کفش قرمزی چشم بادومی لبتنور فرد اعلاء رسید. پیرمردهای خپل و مو افشان یکی یک دانه لبتنوری چادر زری زده بودند زیر بغل و دبدو بعدی که پلیسهای سر چهارراهها همه با هم تو سوتهایشان پف کرده بودند پیرمردها موهایشان را توی هوا افشان کرده بودندکه: آقا پلیسه خونه خاله کدوم وره؟
که پلیسها همه با هم گفته بودند: از این وره و از اون وره، ما هم بیایم؟ کدخدا که دم شهر پیدایش شده بود سر همه چهارراهها یکی یک دانه پسرهای دیلاق و زردنبو را کاشته بودند و رویشان دوغاب ریخته بودند که شده بود مجسمه سرباز گمنام. و همه پیرمردها دواندوان وعرقریزان خیکهایشان را داده بودند جلو که: عجب رخش سپیدی است این قاطر شما و عجب شیر دلیری است این قاطر شما.
قاطر کدخدا داشت میشاشید که آخر سر پیرمردها موها را توی هوا افشان کرده بودند دوباره:فتبارک الله احسن الخالقین ... اما جناب کدخدا شما به دخترهایتان اخ و اوخ یاد ندادهاید که بکنند ؟!!!!!
کدخدا با پا زیر خیک قاطرش کوبیدکه: ای آقایان آن ضعیفههای ریقو چی بود بستید به اشکم ما؟همهاش اخ و اوخ همهاش اخ و اوخ با آن گیسههای سرخ جگری .کردیمشان پای گودال انارچال.
و پیرمردها دستها و کمی هم پائین تنهشان را توی هوا تکان داده بودند که: آه دوباره انارها خشکید نازنین بیا و ببین خوشگلها همه رفتند نازنین کدخدا که میرفت با میخ طویله زده بودآنجای قاطرش: الهی خشک شود. انار که نیست تاپاله گاو. هر که خورده به ریقش انداخته.
باد میوزید، او کاغذ بادش را بیشتر بیشتر نخ میداد ، مردها دم آسیاب چپق میکشیدند ودخترها که دوباره شکمهایشان ورقلمبیده بود تمبانهای شاشی بچهها را باد میدادند: به هوا نگاه نکنیدها ، د یالا بدوئید الآنه لولو چیزهاتون را میکنه.