دو شعر از اکرم روحی

مواج

 

............

شعری به گیسویم کشیده می گذرد

و ضربانِ زانوانم تند تر

به راه های نرفته

آویزان برمی گردند.

چقدر صدا خوب است

وطرح آبگوشت دورِدهانِ  پسرک زیبا ست

وقتی فقط به خودم فکر می کنم و

بر می گردم.

شعری به گیسویم کشیده می گذرد

و زمان شعله ای بردامنم

که بسوزید همه تان !

من آتش را زیاد تر می کنم

وخودم خیسِ خیس

گیسوانم را تاب داده براتان می رقصم

هوا دارد به زیراکسیژن کشیده می شود

چند ثانیه آخرتان را

            

                 عمیق نفس بگیرید!



با این نورهای مقوایی

 

..................

که این وضعِ لعنتی

تا صبح بشود

وَ        زن

از اسارتِ مردِ مزخرف بیرون ......

هرچه فکر می کنم کجای این لحظه را گم کرده ام

ودر کجای خودم به دروغ آلا ئیده ام

هیچ.....و به خوابم نمی آید حتی !

این اولین  نوعِ نفهمیدن است

ابتدای هرچه تحقیر

« و ترا سپاس اما »

« و ترا سپاس مرد ! »

و ترا سپاس....

و مادرم که گناه را تحمل می کند

ومادرم که می سوزد

ومادرم که ........

و من که چقدر

و من که چقدر

که چه قدر......

این چند مین قندیلی است

که احمقانه تر از هر چه تحقیر فرو می افتد

تنها

تنها

تنها بگو،

بگو که تو با من چه کرده ای ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد