:: موسی بندری
مدتها با خودم کلنجار داشتم از این که گفته بودم«من، یکی از شاگردان حسن» قضیه به ماه های اول حضورم در جلسات هفتگی شعر بر میگشت. که جو غالب جور دیگری بود. هنوز مسائل شعر کهن و نو حاکم بود. در یکی از همین بحث و جدلها هنگامی که بحث حول شعر معاصر،حضور و ظهورش در این خطه و فعالان آن کشیده شد، پر معلوم است یکی از درخشانترین چهره آن در این خطه زنده یاد حسن کرمی بود.
قاعدتاً نام او پیش می آمد. در جواب عزیزی که رو به من داشت و گفت: «این عزیزان چه کاری در جهت پیشبرد شعر این جا و رد و بدل تجربه خود به نسل بعدی چه تلاشی داشتند؟» من به خود گفتم«من، یکی از شاگردان حسن، به واقع برای توجیه کار شاید دروغ گفته بودم. حداقل رابطه شعری دو طرفه با هم نداشتیم، دوستی ما در رابطه دیگری قرار می گرفت هر چند یک سوی آن، او بود و مقام شاعریش که برایم جلوهای دیگر داشت. و از این سمت یک مخاطب عادی.
و روزی که با او به عنوان کسی که مرتکب سرایش می شود روبرو میشدم دیگر حتی شعر هم بدان گونه که عشق و علاقه آن بزرگوار بود برایم جلوهای نداشت. من دیگر شعر را به گونهای دیگر و با تجربه و پیشنهادهای شعر امروزیش روبرو بودم. همین بود که دوستی، رابطه ما با هم توام با جدل، برخورد دیدگاهی و عجیب بود. اما همیشه این کلنجار درونی با خود داشتم که چرا باید آن دروغ را گفته باشم. بعدها ـ البته این بعد هم در زمان حیات او هم بود ـ توانستم خود را از زیر بار این همه بیرون بکشم. که گاه شاگردی نه مستقیم، در رابطه تنگاتنگ و سر راست می تواند باشد که چون او یکی از کوبندگان و اولین کسانی بود که در این راه چه مرارتها که نکشیده که احتمالاً کسانی همچون ما میباید از آن برگذریم. لاشک حق استادی به گردن چو منی دارد. و میدانم ـ لااقل حالا دیگر خوب تر شاید می دانم ـ که در این جا قدر داشتن، پاس عرق ریزی روج غبنی است همین بود که چه دغدغه هایی حالا با خود حمل نمیکردم. سر آن که در زندگانی این بزرگان این چنین ای کاش ای کاش، ای کاش بتوان لااقل ویژه نامه ای در خور اگر نه در حد توان خود تدارک دید. و از شما چه پنهان ماه ها در تلاش همین بودم. تا جاهایی هم پیش رفتیم. قضیه نوشته «الماس و خاکستر» زنده یاد حسن کرمی هم از آنجا آب می خورد. راضی شده بود به ده، پانزده سوالم به گونه کتبی پاسخ گوید. سه مصاحبه با او داشتم برای ویژه نامه که او همه آن را در یکی دو سوال آخر ختم کرده بود. به آن هم قناعت کردم. و قول داده بود به جایی ندهد. حتی گفته بود همین یک نسخه است. می خواست کپی بگیرد. از ترس دو دلی و تردیدهایش راضی شده بودم خودم کپی بگیرم. البته به دوری و دیری کشیده شد. که سر از چاپ در نشریه ای در آورد. دلخور شده بودم. آن بخش که «شاعر ، پیش از هر چیزی میباید انسان باشد» را علم کردم. حتی در دلخوری خود متاثر از همین سطر شعری سروده بودم کاملاً فرم، به قول خودش پست مدرن، و غیظ خود را در آن خالی کرده بودم. به اتفاق دوستی نزدش رفتم. ماهی چند پیش از از دست رفتنش. شعر را برایش خواندم. و البته با همه تلخی، عصبیت و ناراحتیام. نمی دانم از چرا خوددار شدم. به گلایه ای نه چندان گرم اکتفا کردم. البته بزرگواری او بود. و این را هم گفت اصلا برای چاپ نداده ام. از آن سو با تماسهای مکرربه بزرگواران آتشی، باباچاهی، شاپور جورکش برای دریافت نوشتهای از آنان درباره این عزیز، که محبت های بیدریغ شاعران بزرگوار علی باباچاهی و شاپور جورکش منتگذارم کردند. اما باورش برای خودم هم دیر ممکن است در جایی زندگی میکنم که برای تهیه یک مطب کوچک چه سگ دو زدن هایی طلب می کند. و عزیزانی که احیانا مطلبی در دست دارند و از چرا من که نمیدانم انگار می خواهند در گنجینه بگذارند. که بگذارند. اما چه کنم. چه ها بکنیم، که هنوز ای کاش ای کاش، ای کاش ول کن ذهن و ضمیر نیست. از میانمان رفت. حالا دیگر تلاش ها باید حداقل در شتاب بیشتر، کند و کاو در آثار، نقد و بررسی روی دوش سنگینی می کند باشد و این همه لابد منابع می خواهد. مگر نه اینکه یکی از منابع ها همین نوشته ها و ویژه نامهها میباشد. اما چه کنیم که می دانم به عجب روزی زیست داریم. اگر دست یاری کسانی چون عزیزان علی امینی، سید علی حسینی، ابراهیم پشتکوهی، حمید عباس زاده نبود خوب پر معلوم. اگر از پای نمی نشستیم که راه به جایی نمی بردیم.
مطلبی که بگویم پاسخ به پرسش هایی بود برای نشریه دانشگاهی ققنوس که به دلیل بیرون نیامدن شماره های بعدی، به دست ماها رسید. از آن دوستان هم لابد منتگذاری داریم. وای کاش، ای کاش ای کاش همه این ها در زندگان آن سفر کرده و در زندگان همین بس اندک یارانی که هستند اتفاق بیفتد. می افتد؟ آرزو بر جوان عیب نیست منتهی امکانش هم نیست. شاید. شاید هم نه.