یک قطره ، تنها یک قطره همه چیز را نجات خواهد داد

:: شاپور جورکش

 

حافظ که گفت حسن هم رفت، آهی گرفته گر زد. از آتشی، سمیعی یا سید؟ و دوار گرفت دور سرمان. بعد خیز خاطره‌هایی که با دهه پنجاه آمد ـ با خوشه، با شاملو، با منصفی ـ و میان‌بر زد به حال، از اخراج، از عریضه نویسی، از میز شاعری میانه بازار دلالان. از مهمان‌خانه تخت طاووس، از دفترچه‌ای کهنه...

گفتم می‌روم شیراز از گنجه در می‌آورم آن دفترچه را و شعرهایش را مرور می‌کنم با خود.


***

در این دفترچه شعرهایی از فقط پنج شاعر دهه پنجاه را رونویسی کرده بودم: احمد وثوق احمدی، کاظم خوش نماز، ابراهیم منصفی، باقر ایزدآبادی و حسن کرمی.

روحیه‌ی درویشی و آوارگی مشترک شاید، بی اعتنایی به چاپ دفتر شعر مگر، یا نگاه تلخ و دیریاب‌شان شاید این پنج شاعر دهه‌ی پنجاه را به تدریج و به اتفاق در این دفترچه گرد هم نشانده بود. از حسن پنج شعر در این دفتر رونویسی شده که دلتنگی‌های گه‌گاهم را تسکین می‌داد. در آن سال‌ها حسن دیر به دیر به شیراز می آمد. رمیده و راز آلود و در همان دیدارها خاطره‌هایی برای من که یک نسل از او کوچکتر بودم، جا می‌گذاشت که ذهن مرا سال‌ها مشغول می‌داشت. مکث و تاکیدش بر روی واژه‌های شعری که می‌خواند، مثل حرفی که می زد. رفتار مرتاضانه و قناعت بوتیمار، پلنگ و کوکوی ماوا گرفته در او، پرهیز و وسواسش در برخورد با آدم‌ها. رک بودن و شفافیتش، او را در چشم من که جوانی 22 ساله بودم، الگویی پذیرفتنی مینمود. که تا دیری نتوانستم از آن رها شوم. کشف ساز و کار شعر شاملو و سهراب آسانتر بود.

ولی درک اینکه شعر کرمی چطور ناخودآگاه مخاطب را تسخیر می‌کند، سال‌ها طول کشید: در شعر کرمی پرپر روح و پاره‌هایی از جان او ماوا گرفته بود. سال 49 بود شاید؟ از جمشید کریمی شنیدم که حسن به شیراز آمده. برای دیدارش به مهمان‌خانه تخت‌طاووس ـ دروازه اصفهان رفتم.

گفتند: رفته.

گفتم : تازه آمده.

شماره اتاق ؟ چه جور قیافه‌ای دارد ؟

تکیده ـ باریک...

گفتند رفته بیرون. منتظر نشستم. یکی دیگر از شاعران ساکن شیراز هم به شوق دیدار حسن آمده بود... آمد: انگار از بتکده ای دور یا قلعه‌ای عتیق. از دیدن آن شاعر ساکن شیراز که حسن برای اولین بار می‌دیدش، جا خورد و از همان اول بنای بد قلقی گذاشت با او. وارد اتاق شدیم که کوچک بود و فقط چهار دیوار نزدیک به هم در خاطرم مانده. پنجره ای داشت ؟ یا نداشت ؟

اگر داشت شاید آن شب تابستان آن همه غربت زده نمی‌نمود.

حسن به محض ورود اول قاب عکسی را که همه جا مثل رازی با خود حمل می کرد، از ساک دستی‌اش در آورد و روی میز گذاشت به سمت خودش.

سارا ؟ نه سن من اجازه می‌داد چیزی بپرسم و نه خود او در مورد قاب عکسی که به شکلی آیینی آن را غبار روبی کرد و روی میز گذاشت ، چبزی گفت.

جهانا شکر ... خدایا شکر . همین که شاعری عاصی با چنین خشم خون توفنده در شعر و رفتار جایی برای رامش می‌یافت، پس .... جهان و حیات میل به سمت خیر دارد . و حسن با دلی شگفت همخانه بود که هر آن ممکن بود به صخره‌ای فرو کوبدش. سیمای آهن و اندوه که در تپش یک شهاب دیدی ناگهان دوار مرسوم خود را رها کند. در او بوفی نالان و پلنگی غرّان همخانه بود. و شکر، می‌گفتم، که آسمانه‌ی دلی کوچک هست که در آن آرام می‌جوید. بند نافی که به جهان وصلش می‌کند، همین قاب عکسی که روی میز گذاشت رو به روی خودش. و آن دوست شاعر شاید راجع به عکس، شاید هم سوالی ساده به رسم احوال پرسی مثلا چه می‌کنید آقای کرمی؟ پرسید. و حسن به گمان آنکه با مامور تجسس روبه روست، در حالی که به او پشت می‌کرد که در را ببندد، کین جویانه گفت : اگر با خنجر وارد شده اید، گرده های من آماده است، چرا نمی روید سر اصل مطلب. یا چیزی به این مضمون ....

آن موقع هنوز موهایش را سپید نکرده بود. ولی همیشه انگار از سفری دور، فرسوده و خسته می‌زد. انگار روح عاصی خود را همین حالا توی شعر چلانده و پوست استخوانی از آن بجا مانده باشد. بخشی از عصیان شعر او، محنت‌های فرو خورده خاک زادگاه و مردمان صبورش را به سمت مخاطب پرت می‌کند. بر همین زمینه‌ی سوخته است که دو جانمایه‌ی اصلی شعر حسن کرمی شکل می‌گیرند: عشق و گسست خونبار. تعادل بخش فریادهای عاصی در شعر او، حضور عشق و کودکی است که همچون پاره سنگی که کفه را به نفع حیات سنگین کند، پایابی به سمت رستگاری نشان می دهد و در درخششی کوتاه و شهاب وار ناگهان در آن سیلاب گسست گم می شود. این میل گسست و انقطاع خونین هر لحظه در شعر او خیز بر می‌دارد تا دوار مرسوم را قطع کند و او را به فضایی دیگر پرتاب کند. تکرار این دستمایه در آثار کرمی شاید از خیلی پیش‌تر ما را آماده کرده بود که رفتن او را به خود تلقین کنیم.

 

شراعی که از قساوت میخ‌ ها و طناب

شبی به آسمان پر خواهد کشید...

یا:

می خواهم بمیرم

آب

می خواهم بمیرم

آبی

می خواهم بمیرم

سرخ

می خواهم بمیرم

آزادی

 

و این گسست به بهانه‌های کوچک دوست داشتن به تاخیر می افتاد:

 

یک قطره

تنها یک قطره

همه چیز را نجات خواهد داد.

 

و ما می‌گفتیم خدایا عشق باشد. شعر. پنجره‌ای باشد به آسمان و درست باشد به اندازه قاب کوچکی. خدایا. به تسکین این نگاه دربدر. و باشد که کویر تیغ‌هایش را و نیش‌هایش را هر از گاه با نوشی بر این دل شگفت ببارد. و او قانع بود. و او مثل بوم سوخته اش صبور بود. اما مثل آفتاب گامبرون، بر لبه و با لبه تیغ زاده شده بود:

 

و آن گاه که با شمشیر پا به جهان گذاشتم

(با شمشیری در خود، و نه از خود)

به جز دل خویش ضربتگاهی نیافتم

و دیگر خاموشی.

*                      *                      *

و حال که می‌گویند رفته می‌گویم نکند آن قاب کهنه را جایی جا گذاشته باشد و دنبالش گشته باشد و گشته و حال هنوز زیر آن آوار سر گشته باشد. می‌گویم بروم به آن مهمانخانه غربت زده. بلکه ببینم آن قاب را گردگیری کنم و بگردانم به سمت قلعه کهنه.

به مهمانخانه می‌گویم بروم بپرسم حسن کرمی؟ بگویند: از ...

بگویم بگویید چه می‌کرده در آن ساعت تاریک از.

این مه مان چه می‌خورده از

جهان در غیاب او چه می‌کند حالا که نمی‌کرده

و ببینم آن اتاقک یک شبه چه سهمی می‌برده از.


22/10/82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد