حیف از «حسن»!

:: علی باباچاهی

 

برای ایراد سخنرانی اندر اطراف شعر منوچهر نیستانی و البته شعر امروز ایران رفته بوده‌ام کرمان، در کرمان دیده بوده ام حسن مرتجا شاعر را که از سیرجان آمده بوده که ببیند مرا و ما را. چیزی نمی‌گذردکه حسن این پا و آن پا می‌کنه: بگویم؟ / نگویم؟ بالاخره می‌گوید آنچه را که نمی‌خواهد و می‌خواهد که بشنوم من تازه به کرمان سفر کرده را: حسن کرمی هم بار سفر را بست! ظاهرا" یکه نمی‌خورم من، هم اینکه از بس دیده‌ایم و شنیده‌ایم...

هم اینکه عادتِ نحسِ تن و جسم و روح و روان من این است که باید بسیار بار، در خون تو بغلتم که بعدا" دریابم طپانچه کدام گوشهی اندامم را حفر و یا نورانی کرده است!

 


تو همان سنگی

که در اسطوره‌ی دل فرهاد می‌شکست

تو جوانی

          همچون سنگ

که کوه در اقتدار لحظه‌یی

              چشم‌های مرا پیر می‌کند

 

می گذرد چند روزی ازخاطره ی روزهای با یکدیگر گذرانده در کرمان؛ که «حسن مرتجا»ی خودمان زنگ می زند به من رها شده در تهران که بچه‌های بندر(عباس)می‌خواهند یادنامه ای برای زنده یاد حسن کرمی تهیه و منتشرکنند. خاطره‌ی رفتن «حسن» در ذهن من ـ نمی دانم چرا؟ـ  طنینی تغزلی می‌یابد، یا اینکه همین حالا ـ در وقت نوشتن ـ آرزو می‌کنم که چنین بوده باشد:

سارا، سارا، سارا!

نام مذهبی ات

اوراد پرستشی نهانی را

                      در من زمزمه می آرد

وقتی می‌خندی

                   من در عطر می‌سوزم

و همچون آهی مکتوم

                  در فضای خنده‌های تو می‌لغزم.

در تلفنِ از راهِ دور ِاو، به صاحب کتاب«اجرایی جهنمی از مثله مثله [شده]ها» می‌گویم (ای که هم اندیشه ای و مابقی هم دودسیگاری و این چه کاری است؟): در حال حاضر با انبوه کارهایی که دور سرم وز وز می‌کنند به شعر ِحسنِ سفر کرده دسترسی ندارم؟حسن در گوشی تلفن سیگارش را خاموش می کنه و قول می دهد که بچه های بندر از شکم نهنگ هم که شده، شعرهای حسن کرمی را به دست تو خواهند رساند.

اول یکی از صبح ها چهار بسته ای در محل کارم ـ‌ مرکز دانشگاهی ـ‌ به دستم می رسد، با امضای موسی بندری شاعر فعل هایی که در غیاب تو صرف شد! تا به طبقه‌ی سوم برسم، خسته نشده، بسته را باز کرده‌ام. بندری ها خوش «وعده»اند؛

 

وقتی پرنده

          در میان بال‌هایش

                            وعده را می‌برد

و سرود اوپانیشادها

                                               آواز سنگ‌ها می‌شد

از ارتفاع خواب های شرقی من

                                  تب می‌چکید

                                           قطره ، قطره

                                                                  در دهان سنگ.

من نمی‌دانم حسن کرمی با خودش چه کرده و با شعرش، و در این سلوک نه لزوماً عارفانه، کدام سوزن طلا را از دست و دهانِ ماهیان بر ساحل، پس زده و چه میزان مروارید رخشان برایمان به یادگار گذاشته؟

شعرهای حسن، حتماً بیش از ده شعری است که پیش روی من است، روزی خواهد آمد که«من ـ ما»مرورکنیم با غرور البته شعرهایی بسیاری را از او که تاکنون از چشم مخاطبان به دور مانده اند و این کار چندان مشکلی نیست که به دوستان بندری آن زنده یاد محول شود.

من آسان بودم

زمینم همسایه‌ی آب بود

و آسمانم به رفاقت چنان نزدیک

که نفس‌های‌آبی‌اش

موهایم را شانه می‌زد....*

پاییز1382

 

* شعرهایی که در این یادداشت آمده از زنده یاد حسن کرمی است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد