الماس و خاکستر

پیش درآمد:

همیشه برآن بودم تا فرصتی بدست آید. و ویژه نامه «عرق ریزی روحی» زنده یاد حسن کرمی داشته باشیم. بارها تا مقدمه پیش رفتم و اما به هرحال امکانات جور نمی شد. آخرین بارآمد. دیگر چیزی نمانده بود. و برای پرباری کار. یکی هم محاصبه ای با او بود. همین بود که پس از مدتها کلنجار رفتن. آن عزیز پذیرفت که سوالهای ترتیب داده شود. وایشان پاسخ داده باشند. همین بود که سوالهایی در حدود چهاده و پانزده سوال نوشته و به ایشان داده شود. در پی گرفتن پاسخ مدت‌ها گذشت. روزی گفت، سوال‌ها را ـ‌ همه ـ‌ موردی برای پاسخ ندیدم و اما سوالهایی که در رابطه با شعر و شاعران امروز باشد مفصل جواب داده ام. برای گرفتن پاسخ به خانه شان رفتم. گفت چون نسخه اول است بگذار رونوشت یا کپی کنم. من در پی شعری هم بخصوص در رابطه بخشی از نوشته بدین قرار که البته من در آن شعر ضمن اندوهم از حرف‌هایی که تا عمل اما فرسنگ‌ها فاصله دارد. و اتفاقا با نوعی برخورد فرعی در این متن. و همین بود که اصرار داشتم این نوشته در این فرصت دوباره امکان چاپش باشد.


دوست جوان!

با تشکر از هدیه کتابتان بایستی بگویم که نه تعارفات مندرج در صفحات اول کتاب را قبول دارم و نه راضی هستم که شما زحمت سرکشی به من را در محل کارم به خود هموار فرمائید. با تأکید شما احساس می‌کنم اکنون زمان آن است که حقایقی را با شما و دوستان دیگر در میان بگذارم. آنچه می‌نویسم برخاسته از اعماق صداقت و صراحت روحم، ابتدا برای رفع بعضی شبهه ها و سپس تا جایی که بتوانم برای بیان برداشت‌هایم از شعر، هنر و انسان است، در حد توان و تجربه ام.

نمی دانم آیا از این سعادت خود ناخواسته که مجبورم برای لقمه ای نان از راه ممکن و شرافتمندانه با عریضه نویسی هر روز ساعاتی، دلخسته کنار خیابان بنشینم و فلاکت مردمان نگون بخت را ببینیم که سیه روز تر از من از برابرم می گذرند، یا گاهی اجباراً مصاحبت مجسمه های نقاب ـ زده ای ر اتحمل کنم که بزعم خود مرا با حضور و گفته های خود مشرف و مفتخر می سازند، شکرگزار باشم یا دلخور و خسته از تکرار این وضعیت آن را نهایت شوربختی خود بشمارم و برسرنوشت بد خود لعنت بفرستم و برای فرار از این عقوبت به خلوت تنهایی خود پناه آورم؟

بر خلاف تصور برخی که این وضعیت را ممکن است سعادتی بادآورده شمارند خود صادقانه این موقعیت را فلاکتی ناخواسته می دانم. پس از 65 سال محرومیت و فقر و محکومیت و طرد، با این بضاعت ناچیز و سواد اندک نمی توانم دراین جامعه ی جنون زده وگرفتار خود را شاعر یا پادشاه یک چشمی شهرکوران بدانم، که نه تنها هیچ شادی و افتخاری ندارد بلکه مذلت وخواری است. برای دوام آوردن وتحمل این خواری ومشقت وننگ تسلیم در برابر شرایط ناگوار اجتماعی و تکرار تهوع آور روزمره گی در موقعیت آدمی ساده و معلمی پیر باید با پوست کرگدن و لاک پشت و جانی از سنگ داشته باشی. چه رسد به اینکه تو را شاعر هم بدانند و حامل بار امانت اجتماعی. باورکنید آدم از شرم زنده بودن در این موقعیت، هر لحظه هزاران بار آرزوی مرگ می کند!

چند بار با تاکید خواسته اید نظرم را در مورد شعر شما و دوستانتان اعلام کنم. باید صادقانه اقرار کنم تاکنون تمایل یا ضرورتی برای این کار ندیده ام. دلیل سکوت و طفره رفتنم از پاسخگوئی و اجابت درخواست دوستانه شما این است که نتوانسته ام در آثار شما و دوستانتان به شعری عمیق و اثرگذار دست یابم. هنگامی که نمی توانم با بارهاخواندن سروده های شما به شعری واقعی و ماندگار برسم چگونه انتظار دارید قلم برکاغذ آورم و از چند و چون آنها بنویسم؟ متأسفم که صداقت من و بیان صریح دریافت هایم ممکن است باعث کدورت و آزردگی خاطر عزیزتان گردد!

گاه بطور اتفاقی در نوشته‌های شما به سطرهایی برمی خورم که یک  لحظه با درخششی آنی توجه مرا جلب می کنند ولی متاسفانه با مطالعه سایر سطور ناگهان درمی یابم که تنها به جلوه اتفاقی و گذرایی از یک سراب فریبنده رسیده ام نه به چشمه ی زلال و گوارایی که تشنگی روحم رابتواند فرو نشاند؛ برای من این تاسف و درد بزرگی است که تاکنون در اکثر آثار چاپ شده نتوانسته ام به درخشش و جوشش شعری واقعی برسم و اگر جز این بود مطمئن باشید ذوق زده و دست افشان بدون تأکید واشاره ای به این کار وادار می شدم.

امیدوارم شاعران جوان بندر بتوانند به این تمنای روح من و سایر همشهریان تشنه‌ی خود در آینده جواب دهند. و استعدادهای درخشانی در راه باشند. آرزو دارم شما نیز بتوانید درآینده با آگاهی و توانی بیش از این به کار پردازید و جایگاه واقعی و شایسته ی خود را به دست آورید.

اکنون اجازه دهید در این فرصت مطالبی را یادآور شویم:

چرا بسیاری می خواهند شاعر و هنرمند باشند، بی آنکه فضیلت و منزلت انسان بودن را داشته باشند. در حالی‌که هر کس بیش از اثبات شاعر و هنرمند بودن می باید ضرورتاً انسان بودن خود را به ثبوت برساند. هنگامی که شاملوی فقید می گوید:«انسان تجسد وظیفه است» به ضرورت انسان بودن و قبول تعهد انسانی در مفهومی گسترده اشاره دارد. منزلت و ارزش انسان به درک او از این نکته و قبول آن ارتباط دارد. اگر کسی توانایی انسان بودن را نداشته باشد توانایی های احتمالی دیگر او چه خواهد داشت؟ درک ضرورت انسان بودن و پایبندی به تعهدات اجتماعی ما را در شناخت  وظایف خود و آگاهی بر توانایی و ضعف های خویش یاری می بخشد. همچنان که این آگاهی به شناخت ما از دیگران و درک روابط اجتماعی می انجامد. با مطالعه در مناسبات تاریخی ـ اجتماعی می توانیم به فهم عمیق تری از فرهنگ نایل شویم. معرفت بر احوال خود و دیگران ودرک وظایف انسانی مقدمه ایست برای خارج شدن از محدودیت های فردی و گسترش دامنه آگاهی، که این خود گام اول آشنایی با دانش های انسانی، فرهنگ، هنر، ادبیات و مقولات وابسته به آن می تواند باشد.

بدون این ملاحظات مقدماتی نمی توان به هنر و شعر دست یافت. آن که می خواهد در این راه دشوار گام بردارد می باید آگاهانه از این مقدمات بگذرد. با مطالعه ی مستمر می باید ذهن خود را از دانسته های لازم غنی و بارور سازد و بکوشد تا خود و جامعه‌ی پیرامون خویش را بدرستی بشناسد. او می‌تواند با مطالعه همه جانبه و مدام، بر فرهنگ حال وگذشته ی میهن خود و جهان آشنایی یابد و سیر تحولات دگرگونی های تاریخی جوامع بشری را دنبال کند. این مطالعات، تفکر ذهنی او را در تمام زمینه های انسانی وسعت می بخشد و وی را با پیشرفت جهانی و حرکت انسان به سوی کمال همگام و هماهنگ می سازد. تنها در آن صورت است که او به شرط برخورداری از استعداد و مایه های درونی، شاید بتواند اثری شایسته و قابل اعتنا خلق کند. آفرینش هنری امر ساده ای نیست که هر از راه رسیده خامی از عهده ی آن برآید. حافظ در غزلی پر مغز این نکته بدیع و نهفته را اینگونه بیان می‌کند:

 

نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هرکه ظرف کله کج نهاد وتند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

«هزار نکته ی باریکترزمو این جاست»

نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

این نکته‌ی باریکتر از مو چیست ؟ ژن و نبوغ ذاتی. شرط لازم و اولیه ی هر ابداع و آفرینشی همین نکته ی باریک تر از موست!

هنرهای مکتوب (شعر، ادبیات) در نمود زبان شکل می یابند و پدیدآمدن آنها منوط و مشروط به توانایی استفاده از اشکال مختلف زبان است، بنظر میرسد که زبان مجموعه ی وسیع کلمات و انبوه مشتقات پردامنه ی آن باشد که در فرهنگ لغات گرد آمده اند، اما چنین استنباطی مجموعه ی عظیم زبان را محدود می‌کند. بسیاری از کلمات که در محاورات عمومی مردم یا در گویش های نواحی مختلف از آن ها استفاده می شود، در فرهنگ های لغت و قاموسی جایی ندارد. حال آنکه دیده ایم استفاده های هوشیارانه و به از این کلمات در شعر و ادبیات هم نشان توانایی سراینده و نویسنده است و هم استفاده معقول از آنها باعث تجدید این لغات و مجوز ورودشان بر پهنه ی فرهنگهای زبان است.

در اهمیت و ضرورت زبان بسیار گفته اند. یکی از انجیل های اربعه اینگونه آغاز می شود:« در ابتدا کلمه بود. کلمه در نزد خدا بود و کلمه خدا بود.» این اهمیت آنچنان بدیهی است که می توان گفت هم بی کلمه شعر و نوشته یی پدید نمی آید و هم افسون و نیروی جادویی آن، گاه برخی متفکران و شاعران را به اشتباه می افکند. تا آنجا که با اهمیت بخشیدن بی حد به زبان، انسان و دنیای درون او را که جانمایه و روح شعر است در مرحله ثانوی اهمیت قرار می دهد و هدف غایی شعر را فقط در زبانیت زبان و در خدمت آن می دانند. شاعران ساختارگرا و پسامدرنیست های ایرانی که مدعی برتری زبان اند از این جمله اند. این شاعران در تئوری ها و شعرهایشان به ساختار ظاهری زبان بسیار اهمیت می دهند و شاعر را نه در خدمت انسان و جامعه بلکه در خدمت زبان می دانند. بطور مثال می توان در این جا به دوتن از این شاعران معروف اشاره کرد: دکتر رضا براهنی که البته نمی توان علم و آگاهی ایشان را نادیده گرفت و دیگری یداله رویائی. بسیاری از شاعران جوان شیفته ی نظریات و شعرهای این دو هستند و راه آنان را دنبال می کنند. شعر«ف» از دکتر براهنی یکی از این نمونه های سرسپردگی به زبان و مفازله با کلمات و موسیقی واژه های تهی از مفهوم و همچنین قبول آن سهو بزرگ است.

تمامی اهمیت و منزلت زبان در این است که در خدمت مقاصد و نیازهای انسانی، از دیرگاه تا کنون، عالی ترین و قوی ترین وسیله ارتباط میان انسانها بوده است. نیازی که آدمی را در سپیده دم حیات وا داشت تا از اصوات طبیعت پیرامون و آوای موجودات دیگر، الفاظ انسانی و معنادار بسازد و به کشف زبان نایل آید. در این نیاز بدیهی و غریزی انسان هوشمند، بارقه ای درخشان و خدایی وجود دارد و در آن نفسی الهی دم می زند که به جستجوی او معنی و تداوم می بخشد. جستجویی بی وقفه و پایان ناپذیر برای کشف امکانات خود و ایجاد دگرگونی در جهان.

زبان را با برخی ویژگی ها می توان پدیده یی زنده، سازمان یافته و قانونمند و پویا دانست که از آغاز تشکیل جوامع نخستین تا کنون، همگام با انسان پیوسته در حرکت و متحول بوده است. کلمات مختلف یک  زبان اجزاء پراکنده ی این پدیده عظیم و زنده اند که هر یک با ویژگی خاص و منحصر بفرد خود، در تکوین این ارگانیزم بزرگ نقش سازنده و جداگانه یی دارند. این واژه ها شناختنامه ی ما از جهان هستند که هر یک با قدمتی بسیار، بار اندیشه، عاطفه و حیات ذهنی انسان را بر دوش می برند و در ترکیبات مختلف به آن نمود و جلوه های گوناگون می بخشد. زبان میراثی دیرسال و گرانبهاست که در طول تاریخ تغییرات مختلف را پشت سرگذاشته و با این کیفیت گسترده با نظامی عالی بدست ما رسیده است. میراثی ارزشمند و پرقدرت که بی توجهی و استفاده نابخردانه از آن خطایی بزرگ است. رفتار ما با زبان و نحوه استفاده از آن نشان دهنده ی شخصیت، توان ذهنی و میزان رشد فرهنگی ماست.

متاسفانه کیفیت استفاده ی نادرست از زبان و عوامل مهم دیگر، شعر جوان این خطه را مدتهاست در ورطه اغتشاش و آشفتگی فروبرده است. آن چنان که گویی این شاعران دچار نوعی هذیان و لق لقمه ی زبان اند. این بی نظمی و اختلال که تعجب و تاسف بسیار برمی انگیزد، گویی نادانسته و ناخواسته ما را محکوم لعنت خدایان برگردانده است به دوران عهد عتیق بابل که به قول کتاب مقدس، خداوند در آن برای تفرقه افکندن در میان ملت‌هایی که از پرستش او رویگردان بودند، زبان آنان را دگرگون ساخت تا هر یک به زبانی سخن گویند که دگران نتوانند دریابند. تنها تفاوت عمده این است که ما در این زبان در عرصه زبانی واحد دچار آشفتگی و عدم تفاهم گشته ایم و همه با وجود استفاده از ابزاری مشترک (زبان فارسی) نمی‌توانیم مقصود یکدیگر را دریابیم و از برقراری ارتباط لازم با همدیگر درمانده ایم. که این می تواند خود لعنتی مضاعف باشد.

صرف نظر از این اشاره و استعاره ی طنز آمیز دخالت خداوند در این آشفتگی می توان با بررسی و تعمق، دلایل این ضعف را دریافت و برشمرد. سعی خواهم کرد در حد تجربه و آگاهی مختصر خود به مهمترین علتهای آن بپردازیم:

فقدان زمینه های مساعد و نبود امکانات و شرایط لازم اجتماعی برای رشد و شکوفائی استعدادهای جوان و بی اعتنایی متولیان فرهنگ و مسئولین امر. این بحثی  دراز دامنه و مهم است که در این مجال کوتاه نمی توان بطور کامل و صریح به آن پرداخت و خواننده ی آگاهی چون شما خود ناگفته می تواند وسعت و اهمیت آن را دریابد.

فقر آگاهی، فقدان توانایی درونی (استعداد) متاسفانه اکثر شاعران جوان از آگاهی نسبت به پیشینه ی شعر و ادبیات میهن خود و جهان غافل و بازمانده اند. عده ی کثیری نیز بدون برخورداری از موهبت استعداد و توان فطری و بدون احاطه و آگاهی به فرهنگ و ادبیات تنها با انگیزه نامجویی و شهرت به هنر و شعر روی می آورند. آنان با بضاعت فرهنگی اندک و بدون شناخت قواعد و کارکرد زبان و پیشینه ی آن با استفاده ی نابخردانه از این دستاورد عالی و میراث گرانبها با تولید شبه شعرهایی به این نابسامانی و آشفتگی می افزایند. مشکل بزرگ و اساسی فقدان آگاهی و مطالعه مستمر و هوشیارانه و نبود خلاقیت در شاعران جوان است. اکثر این جوانان برای آثار مهم گذشته و شاهکارهای ادبیات کلاسیک ایران و جهان اهمیتی قایل نیستند و بعنوان این که این آثار به گذشته تعلق دارند و ربطی به مسائل فرهنگی جهان معاصر و انسان امروز ندارند، خود را از مطالعه ی آنها محروم و بر ناآگاهی و فقر دانسته های خود می افزایند، بی آنکه خود به این خلاء ذهنی و فرهنگی وقوف داشته باشند.

موضوع مهم دیگر این است که تولید شعر و هنر برخاسته از ضرورتی اجتماعی و نیازی فطری باشد. آن که با علم و آگاهی و با شوری درونی به این کار می پردازد خود به این ضرورتها پی می برد و بر مبنای آن عمل می کند. بدون آگاهی لازم و بدون برخورداری از استعداد و توان ذاتی هیچکس نمی تواند به جایی برسد. آن که از این دو محروم باشد هرگز راه به جایی نخواهد برد حتی اگر همه ی شاهکارهای ادبی جهان را   مطالعه کرده باشد.

3ـ  تاثیر سوء تئوریها و نظریه های وارداتی از راه ترجمه ها که برخی از علمداران و مدعیان شعر و نقد از سالها پیش آن را در ایران رواج و گسترش داده اند. این نظریات حاصل تحولات و دگرگونی های اجتناب ناپذیر جوامع غربی، به علت پیشرفت علم و تکنولوژی وصنایع مخابراتی و رایانه ای و فوران اطلاعات انبوه است که خود ناشی از رشد سرمایه داری کلان است و این مجموعه ی عظیم وجوه فکری و فلسفی گوناگون به همراه دارد که بوسیله متفکران و اندیشمندان آن جوامع بوجود آمده و مورد تعبیر و تفسیر قرار می گیرند. از راه ترجمه آثار آن متفکران از قبیل: میشل فوکو، رولان بارت، پل ریکو و ویتگنشتان و سایرین است که آن عقاید و نظریات به جامعه ی روشنفکران ما راه یافته و متاسفانه گاه با ترجمه ناقص مورد تایید و تفسیرهای نادرست قرارگرفته اند.

تاریخ مدرنیته در اروپا ابتدا به معماری می رسد و سپس این بحث به حوزه های فرهنگ، فلسفه و هنر نیز کشیده می شود. بطور کلی منظور از مدرنیسم دوران درازی است که از رنسانس ایتالیا شروع شده و سپس به انقلاب علمی قرن هفدهم در اروپای غربی و انقلاب صنعتی انگلستان در قرن نوزدهم رسید. از نتایج مدرنیته رشد سرمایه داری صنعتی و افزایش ارزشهای طبقه متوسط بود. تفکر مدرنیته ی هنری یا زیبایی شناسی مدرن از اواخر قرن گذشته آغاز شد و به نوعی کیش نوپرستی افراطی و غیر عقلانی منتهی گردید. همچنانکه پیشتر گفته شد مدرنیسم اول بار در معماری روی نمود. معماری نوین از سنت پابرحای گوتیک و باروک رویگردان و با طرد عنصر کیچ Kitsch وارد میدان شد. کیچ شکل مبتذل و ارزان بهای آثار هنری یا شبه هنر بود که برای مصرف طبقه متوسط (بورژواژی) تقلید و تکثیر می شد. سرمشق کیچ که نمونه های آن را در سایر هنرها مانند نقاشی و شعر هم می توان ملاحظه کرد، منحصر است به مرعوب کردن بیننده و خواننده و پدید آوردن شأن و منزلت دروغین برای اثر.  در واقع هر اثر قالبی و غیر اصیلی را در نقاشی و شعر می توان نوعی کیچ مدرن نامید.

اصطلاح پست مدرن نخستین بار به وسیله مورخ معروف انگلیسی «آرنولد توین بی» پس از جنگ جهانی دوم بکار رفته است و منظور از آن دوره ای است همراه با شکست عقل گرایی و آغاز پریشانی اندیشه که از 1870 آغاز و تا امروز ادامه دارد. پست مدرن عصیانی بود بر علیه مدرنیسم و به معنایی که ما امروز از آن می فهمیم واکنشی است در برابر آن. آثاری که با پشت سرگذاشتن مدرنیسم و پس از آن بوجود آمدند، پست مدرن نامیده می شوند که وجوه مشخص آن در آغاز دقیقاً ناشناخته بود. خود این اصطلاح نیز تا مدتها مورد ایراد و اعتراض بود. مدرنیسم در ابتدا با نفی آثار گذشته ی هنری کلاسیک به وجود آمد. آنها مدعی بودند که گذشته ارزش های خود را از دست داده است.حال آن که گذشته را می توان بمنزله ی انباری دانست از ذخایر تفکر وتجربه های گوناگون بشری . اگر چه بسیاری از این تجربه ها اکنون ممکن است منسوخ ومرده باشند اما نمی توان یکسره گذشته را از یاد برد. ما می توانیم از تجارب گذشته در خلق پدیده های تازه وامروزی استفاده کنیم0

بر خلاف تصور برخی از ساده اندیشان اثر هنری پست مدرن به هیچ وجه غیر مدرن نیست. بلکه مدرن است به اضافه ی وجوه تازه اشکال گوناگون جهان امروز و همین کیفیت است که آثار پست مدرن را چند وجهی نشان می دهد. کشف این وجوه به درک خواننده و مخاطب اثر هنری مربوط می شود. از همین روی نقش مخاطب و خواننده در آثار پست مدرن این همه اهمیت می یابد.

نفوذ اینگونه آرا در میان شاعران جوان و کیفیت نامعین بودن معنی در شعر متاسفانه آنان را به این اشتباه می افکند که تصور می کنند معنی در شعر جایی ندارد و هدف غایی منحصرا پدید آوردن آن زیبایی است که از ترکیب کلمات حاصل می شود. حال آنکه زیبایی شعر در اندیشه و احساسی است که به کلمات نمود می بخشد و حضور آنها را ضروری می سازد. البته نامعین بودن معنی همیشه در شعر مشهود بوده است. ایهام که از صنایع متداول شعر فارسی است جز این نیست. حافظ می گوید: نقطه ی عیش نمود و به تو/ هان سهو مکن  ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی.  نقطه ی عیش چیست؟ همان مرکزی که دایره ی حیات برگرد آن می چرخد. یکی از وجوه مختلف این نقطه می تواند زمان حال باشد که اگر آن را از دست بدهیم و به غفلت و فراموشی بسپاریم، از دایره بیرون بوده و مفت خواهیم باخت! در این شعر با وجوه مضاعفی روبروییم. می توان به هر یک از این وجوه توجه کرد. زیبایی شعر در همین چند معنایی و ایهامی است که در نقطه ی عیش وجود دارد. قطعاً منظور اصلی پست مدرنیست این نیست که شاعر معنی را عمداً بحالت نامعین درآورد یا قید معنی را بزند ولی متاسفانه شاعرانی که در کشور ما به پست مدرن گرایش دارند عموماً دچار این اشتباه می شوند و تصور می کنند شعر پست مدرن ثابت و معین نیست. از طرفی معنی نمی تواند همیشه شیی ثابت و لاتغییری باشد بلکه رویدادی است که در محور ارتباط شاعر و خواننده روی می دهد.

بعضی از شاعران پست مدرن ما از این هم فراتر می روند و با پذیرش تئوری های وارداتی مانند هنجارشکنی و معناستیزی اساس کار را همین دانسته و از هرگونه دلالت معنایی می گریزند. و تا آنجا پیش می روند که شعرشان ناتوان از ایجاد رابطه با خواننده از القای هر مفهوم و محتوایی درمی ماند و به ترکیب درهم آشفته ای از کلمات اتفاقی وملغمه یی نامفهوم تبدیل می گردد.

در این میان برخی با پشتوانه ی شهرت و دانش سطحی و تحت تاثیر نظریات برگرفته از غرب این گونه تئوری ها را در مقالات و آثار خود رواج می دهند و باشعرهای مکانیکی و تصنعی موجب گمراهی جوانان می شوند.

آقای دکتر رضا براهنی که درعلم و آگاهی ایشان اگر نتوان تردید داشت، درصلاحیت و نیروی خلاقیت وی جای بسی تامل است در کتابی به نام: «خطاب به پروانه ها» به شاعران جوان توصیه می کنند برای ساختن شعر (شعرهایی چون هذیانی خود ایشان) می باید آحاد و اجزاء شعر و افاعیل آن را درهم بریزد و باترکیب تازه و غیرعادی این اجزاء به ساختن شعرهای مکانیکی بپردازند. برای آگاهی بیشتر به نقل بخشی مختصر از یک شعر ایشان توجه فرمایید. این شعر وارده در یکی از شماره های کارنامه با عنوان غیرعادی: (60 و 65 باضافهی منهای 5) این چنین شروع می شود:

« قهوه ای می زند آن چشمهای شصت ساله ی زنی قهوه ای/ پنجساله منم/ کمی خشن تر از آن ناز ناز ترک می زند صدای هورمونیزه کمی/ نه مثل قبل که ناز ناز ترک می زند فقط فقط/ قهوه ای می زند آن چشمهای شصت ساله زنی قهوه ای/ کفن گشوده به رویش منم همین پنجساله منم...........»

از نقل ادامه ی این نوشته که ایشان به آن شعر می گویند خودداری می کنم و با خود می گویم آیا با این چنین سرمشقها نیست که جوانی هرمزگانی و از راه رسیده به خود جرات می دهد مجموعه ای چاپ می کند که یکی از شعر واره های آن این است:

« ساعت الان ..../ روز ...... مورخه ی/ است/ لطفاٌ یک دقیقه/ ببندید چشمتان را/ 1،2 ،3 ،4 ،5 ،6 ،7 ،8،.....58 ،59 ،60،/ خب حالا/ دست روی سرتان بگذارید/ نترس/ شاخ درنیاورده ای/ البته یک پیشنهاد بود/ می توانستید چشمتان را آنقدر باز/ بگذارید تا من آب شوم/ حالا ناراحتید اگر/ 360 درجه کلید را بچرخانید.»

نمی دانم آیا خود ایشان از این شعبده شاخ درآورده اند یا خیر؟ نمی دانم شما که از این قلمزن پیر خواسته اید نظرش را درمورد آثار شما و دوستانتان بگوید و بنویسد، آیا تاکنون فرصت داشته اید به مجموعه ی خود و دوستانتان نگاهی بیندازید؟ می خواهم برای پایان بخشیدن به این بحث نمونه ی دیگری از یک شعر ناب محیرالعقول از میان مجموعه شعرهای جوان هرمزگانی دیگر را نقل کنم که ظاهراً از پست مدرن هم مدرن تر است:

«سوم ب ب او و می می/ تاتی می کنی موج ج جو/ ا ب دد و می می/ پی پی ا د/ ای ای م جی ؟/ ب ب ای ای/ ک ک خ م اشو وو و/ او و ووووو/ پ پ / ااااااااا جی جی م م/ ااا م م م م م/ااا/ا»

با دیدن این علائم غریب و بی ربط انسان بلافاصله به یاد طلسمات و اشکالی می افتد که دعانویس ها و رمال ها برای گره گشائی مردم بدبخت به کاغذ می آورند!

آیا این جنون مْسری و هذیان های عجیب که جز بی حرمتی به زبان و غفلت از وظیفه یی بزرگ در برابر فرهنگ جامعه چیز دیگری نمی تواند باشد، سرانجام سر از دامان کدام فاجعه برخواهد آورد؟ خدا عاقبت ما مردم را بخیر و از شر این نیمه فرزانگان مجنون در امان دارد!

با توجه به اینکه در ضمن این بحث تا کنون به چند پرسش شما بطور مستقیم پاسخ داده ام و صرف نظر از پاسخگویی به چند پرسش دیگر که چندان ضرورتی نداشته است به یکی دیگر از پرسش های شما می پردازم. پرسیده اید چه تعریفی از شعر دارم. تصور می کنم برای شعر نمی توان تعریف جامع و مانع و منطقی یا قابل قبولی قایل شد. شاید بتوان برداشتهایی از آن ارائه داد ولی هیچ تعریفی کامل و معرف واقعی شعر نخواهد بود. بطور مثال شاید بتوان گفت: شعر واقعه ایست که در اعماق روح انسانی حساس می گذرد و از خود با کمک زبان پدیده ای بنام شعر برجای می گذارد. رویایی زنده و پرشکوه و کابوسی واقعی که در شب ظلمانی حیات بر انسانی شوریده و هشیار می گذرد و او ناگزیر نقشی ازآن را با زبان بر کاغذ می آورد. شاعر بی آنکه خود بخواهد این وظیفه را به انجام می رساند. این رسالت را جامعه بردوش او می گذارد چون وی نماینده ی وجدان عمومی و فراست جمعی است.

شعر در هر دوره بنا بر ضرورتها و اختصاصات فرهنگی و استنباط شاعران بزرگ آن دوره تعریفی خاص می یابد. چنان که تعریف قیس رازی و بیرونی و فارابی و خواجه نصیرالدین طوسی در دوران آنان مورد قبول بوده و با تعریف شاعران معاصر همچون نیما، شاملو یا شفیعی کدکنی تفاوتهای اساسی دارد. هر شاعر بزرگ بنا به دریافت و استنباط خود برای شعر تعریفی قایل است که ممکن است حتی با تعریف شاعران هم عصر او نیز تفاوت داشته باشد. باید توجه داشت که تعریف ها هرگز نمی توانند کلیه خصوصیات و ویژگی های شعر را بازگویند. بطور مثال شاملو می گوید: «شعر هیجانی است که در جان می گذرد و در زبان فعلیت می یابد.» این تعریف بسیار کلی است و تنها به بهترین خصوصیت شعر اشاره دارد و نمی تواند اجزاء و عناصر متشکله شعر را توضیح دهد.

شعر را از ناشعر می توان بازشناخت. شعر مانند الماس است و شبه شعر همچون خاکستر. الماس به سختی می سوزد و بر هر جسمی نشان می گذارد. اما خاکستر آخرین بقایای جسمی است که سوخته و در معرض زوال و بربادرفتن است. الماس از درهم فشردگی سخت و عبور ناپذیر مولکولهای کربن تشکیل شده حال آنکه خاکستر پراکندگی و زوال درپی دارد. تشخیص این دو از یکدیگر مانند تشخیص و تفاوت شعر است با شبه شعر ]نه شعر[. هرکس با اندک آگاهی می تواند تفاوت آن دو را دریابد. گویا تنها کسی که از تفاوت آنها بی خبر است (یا باآگاهی آن را کتمان می کند) متشاعری است که با تولید شعر و خاکستر کردن زبان، خود را به خطا هنرمند و شاعر می پندارد.1


اسفند ماه 1381

 

قسمت‌هایی ازمقاله هایی اثر نجف دریابندری، با تغییرات مختصری از این راقم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد