[ داستان ] برزخ

:: روح الله حاجی زاده

 

 

لحاف را مچاله کرد، بالا کشید و در خود پیچید. کودک کنارش مدام وهچیره می داد و خاموش می شد. زن مویه می کرد و هی می خواست که برخیزد و نیم خیز می شد، می خواست که بنشیند و نمی توانست و جانی نداشت که بنشیند و باز می افتاد. فانوس پت پتی کرد اتاق روشن خاموش شد و مردی که پارسال مرده بود، آن سو ایستاده بود نگاه می کرد و هیچ نمی کرد. شاید می خواست بکند و نمی کرد و نمی توانست کاری بکند و دهشت بار می دید که کودک از گرسنگی دهان باز و بسته می کند و در زن جانی نیست که بچه اش را شیر بدهد.


مرد به دور خانه می گشت و به سر و صورت می کوبید و دلش برای بچه ای ریش ریش می شد و دستش به جایی بند نبود که بتواند به کودکش کمک کند. خودش که پارسال مرده بود و زنش هم که جانی نداشت کودکش را آرام کند. مرد به زن التماس می کرد تا شاید که برخیزد و زن نمی شنید و هیچ نمی گفت و مچاله تر می شد و سرفه تلخی می کرد و عقی می زد و می خواست که قی کند و نمی کرد و دوباره بی حال می افتاد.

همین پارسال بود که مرد همین جا، جای زن خوابیده بود و مثل زنش ناخوش شده بود و جانی نداشت. زن هر چه دوا و درمان داشت برایش آورده بود و هیچ افاقه ای نکرده بود و یک روز که زن با شکم سنگینش بیرون رفته بود تا بلکی دوایی برایش پیدا کند، مدتی سر جایش دست و پا زده بود و بعد راحت شده بود و وقتی به خودش آمده بود دیده بود بالای سر خودش ایستاده و خودش هست و انگار نیست. سبک شده است و روی هوا راه می رود و انگار که وزنی ندارد و جسمی نیست که درد بکشد و دوایی نمی خواهد که درمانش کند.

فانوس پت محکم و بی جانی زد. مرد هراسان سوی انبان دوید و مشتی آب برداشت توی فانوس ریخت. فانوس جان گرفت و پرنور شد. زن پلک هایش را به هم زد. مرد به زن التماس کرد ولی گوشی نبودکه بشنود یا اگر هم بود نمی شنید. مرد دستپاچه خواست دست کند زیر بالین کودک، دست که می برد از دستش می گذشت و هر چه می کرد سعی بیهوده بود و آنچه را که تقدیر بود می دید و هیچ نمی گفت. اگر هم می گفت گوشی نبود که بشنود و اگر هم بود برای او شنوا نبود و او می شنید و آنها نمی شنیدند چرا که او پارسال مرده بود از پارسال تا به حال هیچکس صدایش را نشنیده بود و شاید از یاد رفته بود و کسی نمی دانست که شاید پارسال در این خانه مردی هم بوده که حالا مرده باشد.

زن تکانی خورد و سوی کودک چرخید. مرد از جا جستی زد و رنگ صورتش از هیجان برگشت و ایستاد و دست به هم سابید و زن نیم نگاهی به کودک انداخت و دید دارد از گرسنگی و سرما جان مید هد و هیچکس نیست که بدادش برسد و جانی نیست تا که فریاد دهد که یکی بشنود. اگر هم فریاد دهد کسی نیست که بشنود. اما مرد که می شنود. ولی او که پارسال مرده و از دست مرده که کاری بر نمی آید و کاری نمی تواند که بکند و هی مدام زجر می کشد.

زن خواست که به کودک نزدیکتر شود و دید که نمی تواند و هق مرده ای زد و افتاد. چند بار سعی کرد که برخیزد، اما عاجز بود و جانی نبود که یاریش دهد. مرد حرص می خورد و ناخن به صورت می کشید و کودک بی امان گریه می کرد و دل زن گر می گرفت و مرد گریه می کرد و هر دو عاجز بودند. مرد هراسان پشت زن رفت و او را هل داد. فایده ای نداشت و انگار کسی را هل نمی داد و اصلاً چه کسی را هل می داد و هیچکس نمی دید و فعلی در کار نبود.

زن آنچه قدرت داشت در دستانش جمع کرد و تن زارش را روی زمین کشید جلو رفت. تا کودک راهی نبود و انگار بود زن هر چه می رفت نمی رسید. این بار رسید. مرد دیگر سر از پا نمی شناخت و زن لحاف را از خود دور کرد و هن هن کنان پستانش را از لای یقه نیم باز پیراهنش بیرون کشید و شِوِر آویزان شد و بعد به دهان کودک نزدیک کرد. کودک تکانی خورد و وحشی وار چنگ برد و سینه را چسبید. زن چشمهایش را بست و مرد به شادی خندید. زن برایش عزیز شد و از شادی سر از پا نمی شناخت و یادش رفته بود که خودش دیگر مرده است.

کودک وهچیرة زشتی داد که بند از جگر مرد گسست و بر سر زن کوبید و سیخ ایستاد و لگدی به پهلویش کوبید و فحشی نثارش کرد و بعد نشست و بر سرش کوبید و چشم در چشم زن دوخت. چشمان زن بیمار و خسته آلود بود و بخار گرم نفسش روی صورتش می نشست. سرما زن را مچاله کرده بود و آتش هم نبود که گرمشان کند. به دقت به صورت زن که خیره شد دید که زن هم حال و روزش واویلاست و جانی ندارد و سینه اش خالی است و هیچ ندارد که به پارة جانش بدهد و مرد می دانست که همه ضعف و مرض است و اگر کاری نکند بچه اش می میرد.

بادی تند از لای پنجره باز مانده داخل خزید و فانوس تکانی خورد و زن مچاله تر شد و مرد دلش برای زنش سوخت و دوید تا که پنجره را ببندد. وقتی که دستش را پشت پنجره برد تا که پنجره را ببندد دید که انگار دستی پشت پنجره می رود تا که بسته شود و بسته نمی شود. چرخی توی اتاق زد و بالای سر زن ایستاد و دید که زنش دیگر جانی برایش نمانده و مثل خود مرده اش بی جان افتاده و چشمانش گود نشسته و لبانش ترک خورده و رگهای خون ماسیدة دستش متورم شده است. یادش آمد که زمانی خودش هم همینطور افتاده بود و دستش از همه جا کوتاه بود در مقابل این بوم وحشی زشت عاجز مانده بود. مرد دانست که دیگر فریاد رسی نیست و هیچکس نیست که وهچیره های کودک و مویه های زنش را بشنود. نا امید دست باز کرد و آخرین توانش را جمع کرد و خودش را روی پیکر زن رها کرد و افتاد روی زن و در زن گذشت در جسم او گم شد. به یکباره همه چیز خوابید و ساکت شد. صدایی نبود جز سکوت و شب و سوزی که دور از خانه می گذشت.

مرد آنچه را که در خود داشت به زن داده بود و زن چشمانش را گشود و به تندی نشست. به کودک نگاهی انداخت و دیدکه کودکی هست و انگار که نیست. از سرما سیاه و دهانش نیمه باز مانده. هراسان دست دراز کرد و کودک را روی پایش کشید و پستان بر دهان کودک گذاشت و دید که کودک تکانی نمی خورد مثل تکه ای چوب روی پایش افتاده. رنگ از صورتش پرید و با دستپاچگی فشاری به پستانش داد و رگی سفید از خط شیر توی دهان کودک خزید و کودک تکانی خورد سینه را چسبید و شروع به خوردن کرد. کودک سیر شده را در جایش خواباند و لحاف رویش کشید. بوسة آبداری روی گونه های خشکیده کودک انداخت و ایستاد و دور و برش را نگاهی کرد و دید که همه چیز هست و هیچ چیز نیست که گرسنگی را از آنها بگیرد و قوتی دهد. به سوی پنجره رفت و پشت آن را محکم چفت کرد و دید سرما تن کودک را سیاه کرده و امان نمی دهد و آتشی نیست که کودک گرم شود و همه چیز نمناک است. خاکستر روی خاکستر تلمبار درون چاله آتش دود زده انباشته است. گفت آتشی روشن کنم که زن و بچه ام سرما نکشد. انبوه خاکسترهای سرد شده را بیرون کشید و چالة آتش را پاک کرد و دید که هیمه ای نیست و دست برد و صندوقی را که گوشه ای جا خوش کرده بود و خالی بود جلو کشید و با لگدی محکم خرد کرد و درون چاله ریخت کبریت کشید و صندوق شکسته گر گرفت و شعله اش افتاد روی کودک. مرد در زن رفت و سر جای زن لحاف را کنار کشید و زیر لحاف خزید و ریسه ای رفت و دستش را روی سرش گذاشت و چشمهایش را بست.

به سختی خود را از تن زار زن بیرون کشید و بی حال کنارش غلطید. آنچه را که داشت به خرج داده بود که بلکه بتواند زن و کودک را زنده نگه دارد. مرد اندیشه کرد صبح یکی را می آورد که به داد زن و کودکش برسد. پس غلطی زد از زن دور شد و ایستاد و دید زن خاموش است و تکانی نمی خورد. چشمانش را که به دقت به زن دوخت. دید نفسی نیست که بالا بیاید و بداند که زنش زنده است یا نه؟ خواست کنار زنش بنشیند که دید یکی هست که پشت سرش مویه می کند. برگشت زنش را دید که پشت سرش ایستاده مویه می کند. به بالین زن که نگاه انداخت دید زن هست و افتاده و دیگر نیست و مرده و جانش پشت سرش ایستاده و گریه می کند و دستپاچه شد و دست و پا گم کرد و نگاهی به کودک و نگاهی به جسم بی جان زن و نگاهی به جای زن. دست بر سر کوبید و ضجه ای زد و دانست که کودک اگر تیماری پیدا نکند به یقین خواهد مرد و جسم اگر خاک نشود بوی جسد همه جا را خواهد گرفت.

زن به مرد نگاه کرد و مرد را می دید و می خواست از خوشحالی بخندد. مرد به زنش نگاه می کرد و مات مانده بود و نمی دانست که چه بگوید. زن از کودک غافل شده بود و مرد می دانست که اگر چنین باشد فردا شب کودک نیز همراه آنها خواهد بود. او نمی خواست که کودکش بمیرد و مثل خودشان آواره شود. زن به مرد سلام کرد و مرد بغل باز کرد و زن را در آغوش کشید و هر دو گریه کردند و بعد به کودک نگاهی کردند. مرد گفت: چه کنیم؟ زن گفت: برویم و کمکی برای کودک بیاوریم. مرد گفت: چطوری؟ زن گفت همانطور که امشب کودکت را از مرگ نجات دادی.

کودک زیر لحاف کنار پیکر بی جان زن جا خوش کرده بود و زن ایستاده بالای سرش نگاهش می کرد و می دید که تنش چقدر رنجور بوده و خودش نمی دانست که به چه دل خوش باید کرد و انگار که دوباره همه چیز باید تکرار شود و فردا دوباره به دنبال دایه ای برای کودک باشد.

زن به مرد نگاهی انداخت گفت که چقدر زیبا شده ای. مرد از حرف زن سرخ شد. می خواست که چیزی بگوید و نگفت چرا که یادش آمد پارسال هم که خودش مرده بود ابتدا آنچنان محو در مردن خودش شده بود که زنش را یادش رفته بود و بچه اش که به دنیا آمد، آن وقت بود که دوباره به سویشان برگشته بود. مردنش او را از همه چیز و همه جا آسوده کرده بود و می توانست هر جا که می خواهد برود و بیاید و هرکس را که می خواهد ببیند چیزی نگوید. می خواست که بگوید ولی نمی توانست، هم اگر می خواست چیزی بگوید کسی نبود که بشنود.

زن گفت مرد بیا برویم. مرد گفت کجا برویم. زن گفت دنبال یک زندگی دوباره. مرد گفت: کجا؟ زن گفت جایی که دوباره بتوانیم زندگی کنیم. مرد گفت من از پارسال تا حالا که مرده ام کسی را ندیده ام و همین طور هر روز می آمدم اینجا می دیدم که تو چطور با خودت هستی و از من غافلی و من با شما هستم و انگار که نیستم. چرا از پارسال که مرده ام یکبار بیشتر تو مرا یاد نکردی؟

زن گفت گذشته ها را رها کن بیا تا برویم. مرد نگاهی دلخورانه به زن کرد و بعد لبخندی زد و زن خودش را به مرد چسباند گفت: می رویم و یکی را می‌آوریم تا کودک را تیمار کند. مرد گفت برویم و در سکوت سرد شبانه گم شدند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد