کلاغ / ساسان ناطق


یکی دو روز اول هر چی گنجشک و کبوتر بود فراری دادند. همیشه دومین صدایی که بعد از بیداری می شنیدی صدای گنجشکها و کبوترها بود که می نشستند روی شاخه های درختهای جلوی آسایشگاه. شاید اولین گنجشک که بیدار می شد دومی را بیدار می کرد و او سومی را و الی آخر که آنچنان جیک جیکی راه می انداختند. یک جورهایی هم صدایشان لذتبخش بود. لااقل برای من که این طوری بود هر چند ترس از باقری همه آرامش ات را تا وقتی که شب می خوابیدی به هم می زد ولی حداقل برای چند دقیقه ای هم که شده شنیدن جیک جیکشان لذتبخش بود. بعید هم نبود یکوقت دیدی باقری نصف شب آمد و دنبال یک گیر الکلی گشت تا همه را تنبیه کند.

بعد از صدای گنجشکها و کبوترها همه ش تنها چیزی که می شنیدی صدای کلاغها بود. بعد صدای نگهبان آسایشگاه بود که همیشه خدا زودتر از پنج بیدارت می کرد. با هر چه دستش بود به در آهنی آسایشگاه می زد که شیرینی خواب زهر مارت می شد. حق هم داشت. اینکار را نمی کرد مگر کسی بیدار می شد. آنوقت بود که باقری می آمد بالا سرت و پانزده، بیست روزی می رفت توی پاچه ات.

قبل از اینکه کلاغها پیدایشان شود؛ باقری تمام شب قبلش شاهمرادی را بسته بود به پرچم جلوی گردان آن هم زیر باران. گفته بود کف دستش بوی سیگار می دهد. گشته بود یک نخ هم پیدا نکرده بود. برای اینکه باقری بهت گیر ندهد باید از جلوی چشمش دور بودی و کارهاتو دُرٌس انجام می دادی. کوچکترین چیز را از بند پوتین گرفته تا دگمه فرنج را بهانه می کرد و چوب توی آستینت می کرد. رنجبر را با شورت جلوی بچه ها روی آسفالت سینه خیز برد و با ماژیک روی سینه اش نوشت: رنجبر. چند عراقی کشته شده باشند خوب است؟ بیست تا؟، سی تا؟. خودش سر کلاس می گفت نارجک را انداخته بود توی کامیون. آنها هم زیاد دست و پا چلفتی نبوده اند. یک تیر زده اند به پایش. با همان پای لنگ در ورزش صبحگاهی ما می دوید و چپ و راستمان می کرد. لباس استتارش حرف نداشت. از آن امریکاییها بود. هیچ وقت هم کلاهش را نمی گرفت دستش. بوش بینی ات را می سوزاند و می ماند توی دماغت.

بچه ها که دیده بودند می گفتند از سرما مچاله شده بوده  صدای دندانهایش هم می آمده. باران یکریز تا خود صبح بارید. نور می افتاد و بعد هم رعد، بومب می ترکید و صدایش می پیچید توی آسایشگاه. محمود هم بد خواب شده بود. از پرچم که بازش می کنند نمی تواند سر پا بایستد،‌ می افتد روی زانوهایش. بعد هم که دست همه مان را گذاشت توی حنا. نه می شد  بیرون رفت؛ نه کاری از دستمان بر می آمد. مگر یکی دو تا بودند. صد تا؟ نه. بیشتر. هزار تا، دو هزار تا.

نشسته بودند بیرون روی رادار و درختها بِر و بر همه جا را می پاییدند. فکر می کنم میله های آهنی جلو پنجره ها نبود شیشه ها را می شکستند می آمدند سر و چشم سالم برایمان نمی گذاشتند. لابد اینجا را که می ساختند فکر همه چیزش را کرده بودند که نرده زده اند. هیچ هم نمی ترسیدند. چه خم می شدی بند پوتین ها تو سفت کنی چه خم می شدی سنگ برداری. روزای دیگه تا می آمدی بند پوتین هاتو که افتاده بیرون بیاندازی توی پوتین در می رفتند. می گویند گوشتشان خوردنی است. من که نفهمیدم گوشت آنها که زاغ زاغند خوردنی است یا آنها که زیر سینه شان سفید است. انگار آنها که زیر سینه شان سفید است عین لاشخور می مانند اما آنهای دیگر نه. من از گرسنگی بمیرم هم گوشت این ها را نمی خورم.

توی میدان صبحگاه یک بچه کلاغ مرده بود. بچه ها شوت می کردند به هم. چند کلاغ هم سر و صدا راه انداخته بودند. هنوز ورزش تمام نشده بود که خبر پیچید توی میدان: شاهمرادی رگش را زد. باقری را می دیدی انگار نه انگار. هیچ کس حرفی نزد. جراتش را نداشتیم. رفته بود لباس خیساش را عوض کند که یک تیغ بر می دارد و می رود پشت آسایشگاه. خدا می داند چطوری دلش آمده. من دستم می برد آن قدر می ترسم که ممکن است بیفتم غش کنم. از تصورش حالم به هم می خورد. خیلی شانس آورد. اگر یکی از این کادری ها ندیده بودند لابد گذاشته بودنش توی سردخانه که کالبد شکافی اش کنند.

همه چیز از همان لحظه شروع شد. محمود می گفت پشت آسایشگاه که رفته بود سیگار دود کند دیده کلی پشه و مگس جمع شدند روی خون. ظهر باقری همه مان را پا برهنه ردیف کرد روی آسفالتی جلو آسایشگاه و بشین پاشو داد. نه یکی دو تا. صد تا. تا یکی دو نفر از بچه ها از حال نرفتند ولمان نکرد. پایم هنوز هم خوب نشده. آسفالت داغ بود. می چسبید و می سوزاند. بچه ها هر چه از زیر زبانشان در آمد نثار باقری و شاهمرادی کردند.

وقتی آوردنش رنگ به رو نداشت. مچ دستش را باند پیچی کرده بودند. باقری که آمد می خواست بزندش. دستش را برد بالا پایین نیاورد. نامرد دستش خیلی سنگین بود. سر کلاس چرتم گرفته بود یکی خواباند بیخ گوشم. هوش از سرم پرید. شبش نگهبان بودم. یک روز تمام گوشم زنگ می زد. خرش خیلی می رفت. همه ازش حرف شنوی داشتند. تا می گفتی باقری؛ دژبانها می گذاشتند بری بیرون. برگه مرخصی اش به راه بود. پیش سرهنگ هم حرفش رد خور نداشت. هر چی می گفت همان می شد. منم جای سرهنگ بودم دست و بالش را آزاد می گذاشتم. خودش پاش تیر خورده بود سرهنگ را آن وقتها، سروان بوده و فرمانده گردان نمی دانم کجا، انداخته روی دوشش و با خودش آورده عقب.

یکی دو بار توی حافظیه و دروازه قرآن دیدمش. با یکی از بچه ها داشت عکس می انداخت. کجا را داشتیم برویم. می پلکیدیم توی خیابانها. می رفتیم پارک آزادی، خیابان زند. پرده سینماها را نگاه می کردیم می انداختیم از جلو علی بن حمزه رد می شدیم می رفتیم پارک حافظیه، شاهچراغ همین. روزای آخر بیشتر تو خودش بود. باقری هم به یکی گیر می داد دیگر واویلا بود. چند بار اسمش را گذاشت توی لوحه گشتی و نگهبانی. آخر سر هم آن بلا سرش آورد. فکرش را بکن تمام شب ، بسته به پرچم ،‌ آن هم زیر باران. فقط یک بار تلفن داشت. می گفتند دیده اند پشت تلفن گریه کرده. بعد هم یکی آمده روی خط و گفته «خلاصش کن، پشت خط داریم» داد و فریادش رفته بالا و فحش داده که چرا دارند تلفنش را گوش می کنند. خواسته بودند برود بازرسی. بیست روزی گذاشتند تو کاسه ش. شبش که نگهبان بودم دیدم بیرون دارد قدم می زند. عین اینکه روی آتش راه برود. یک سر آمد گفت: سیگار داری؟ گفتم: نه. گفت: داری فقط یه نخ. بعداً بهت می دم. گفتم من که دودی نیستم. دوباره رفت بیرون.

فردای روزی که شاهمرادی شاهرگش را زد، صبح طبق معمول رفتیم صبحگاه. ورزش که تمام شد سرهنگ دست به کمر آمد ایستاد توی جایگاه. گنده بود و گرد با دست و پای کوتاه و لب و لوچه آویزان. پیداش که می شد یکی دو ساعت باید میخ می ایستادیم آقا نطق کند. هیچی هم نمی گفت. فقط حرفهای چند روز پیش را نشخوار می کرد.  هنوز دور برنداشته بود که سر و کله چند کلاغ درست بالای جایگاه پیدا شد. نشستند آن بالا و قار قار کردند. عین خیالشان هم نبود سرهنگ مملکت دارد صحبت می کند. صدای قارقارشان می افتاد توی میکرفون و قاطی صحبتهای سرهنگ از بلند گوها می زد بیرون. مگه می شد خندید. باقری داشت را نگاه می کرد. انگار پشت سرش هم چشم باشد. محمود می گفت: خودمو می خاروندم یکهو گفت: خبردار تکون نداره نفله. درست بایستد. چطور توانست او که صف پنجم بود را ببیند؟

سرهنگ کلافه شد. از بدبختی من که اول صف بودم صدا زد برم بالا پرشان بدم. تا رفتم بالا کلاغها پر زدند. پا که پایین گذاشتم دوباره برگشتند. رفتم بالا که یکدفعه همه شان ریختند سرمو فرنجم را کشیدم سرم و آمدم پایین. صبحگاه ریخت به هم. رفته رفته زیاد شدند و آمدند بالا سرمان. عین یک لکه ابر که بخواهد ببارد. دیگر به هیچی رحم نمی کردند. به هر چه می دیدند حمله می کردند. موش، گربه،‌سرباز، سرهنگ. همه چی. 

فکرش را هم نمی کردیم که یکدفعه آنقدر زیاد شوند. هر کجا را نگاه می کردی فقط سیاهی بود که لک زده بود روی دیوارها، درختها و پشت بامها. شبها از بس نک می زدند به شیروانی ها که از صدایشان نمی شد خوابید. چشم هم می گذاشتی روی هم انگار یکی داشت با پتک توی مخت آهنگری می کرد و نک هم که نمی زدند همه ش یک صدایی توی کله ات بود و نمی گذاشت راحت باشی.

محمود می گفت بلاخره شیروانی ها را سوراخ می کنند می آیند تو تخم چشمهامان را در می آورند می گذارند کف دستمان. حالش خوب نبود. موادش داشت ته می کشید. بیرون هم که نمی شد رفت. مجبور بود صرفه جویی کند و اینجوری بیشتر خمار بود. روز قبلش با شاهمرادی رفته بود حمام. دلش به حالش سوخته بود. وقتی بر می گشتند کیفشان کوک بود و کلی هم نعشه بودند. بعد هم دو تایی رفتند پشت آسایشگاه نفری یک نخ دود کنند. می گفت شاهمرادی سیگار لای انگشتاش زل زده بود به کلاغها که جمع شده بودند روی لخته خون. دیده بود کیفشان دارد می پرد بر می گردند. هر چی پول برایش می فرستادند دود می کرد. اولها که نفهمیده بودند بهش قرص می دادند. وقتی فهمیدند می افتاد می مرد هم هیچی بهش نمی دادند. بی انصاف از خود من هم پنج، شش هزار تومان گرفته بود.

می گفتند نفری یک سنگ بزنیم همه شان فرار می کنند. فرار نکردند هیچ، برگشتند ریختند سرمان. گاهی وقتها پر می زدند می رفتند بالا عین لاشخورهایی که بالای لاشه ای دور بزنند می چرخیدند و یکهو می آمدند پایین و دنبال گربه ای، سگی می کردند. یک چند روزی هم بوی مردار می افتاد توی کل پادگان و دوباره پشه ها پر می شدند و از سر و کول همه می رفتند بالا.

یکی از بچه ها عکس یک کلاغ را کشیده و زیرش درشت نوشته بود: شاهمرادی. گذاشته بودند روی تختش. داشت جلو پنجره کلاغها را نگاه می کرد. فکر می کنم کار عسگری بود. توی آسایشگاه فقط او بلد بود خوب نقاشی کند. لای دفترش پر بود از عکس زن و دختر. حتماً آن عکس توی توالت هم کار ناکسش بود چه می دانم شاید هم می دانی چرا فکر می کنم کار او بود؟ چون همه اش عکس لخت لخت می کشید. نشان بچه ها که می داد می خواستند برای آنها هم بکشد. سر کلاس دفترها را دست به دست می کردند و عکسها را نگاه می کردند. شاهمرادی عکس کلاغ را گذاشت زیر پتو یکی باز انداخته بود رو تختش.

نوروزی که از تخت افتاد پایین از خواب پریدیم. با صورت خورده بود زمین و از دماغش داشت خون می آمد. باورت نمی شود وقتی چراغها را روشن کردند دیدیم شاهمرادی روی تختش عین مرده ها زل زده به کلاغی که نشسته لب پنجره. بچه ها قسم می خوردند وقتی دهان باز کرده شنیدند که گفته: قار قار قار. ولی من فکر می کنم کلاغی که لب پنجره بود قارقار کرد. پیشانی نوروزی بد جوری باد کرده بود و دست راستش را هم نمی توانست تکان بدهد.

بعضی وقتها آنقدر قارقار می کردند که دیگر سرمان می رفت و توی گوشهامان پنبه می گذاشتیم ولی باز قار قارشان را می شنیدیم. فکرش را بکن،‌ هزار تا کلاغ شاید هم بیشتر با هم شروع می کنند به قارقار کردن. خسته هم نمی شدند. آدم آنقدر دهانش را باز و بسته کند فکش از جا در می آید. خود باقری هم به قول محمود با آن روحیه خدمتی بیشتر از چند بار داد می زد صداش می گرفت. مخ آدم سوت می کشید. خیلی وقتها پر می زدند می رفتند بالا و می دیدی یک لکه سیاه دارد توی آسمان این ور  و آن ور می رود و سایه اش افتاده روی آسایشگاه. محمود یک بار داشت می شمردشان. یعنی هشتصد و هشتاد و سه تایشان را شمرده بود که یکهو پر زدند رفتند بالا. می گفت نفری پنج، شش کلاغ بیشتر می رسد که آنطوری سر و چشمی برایمان نمی ماند.

یکی از کلاغها از یک جایی آمده بود تو. ریختیم گرفتیم. با پوتین آنقدر کوبیدیم توی سرش مرد. شاهمرادی از تخت پایین آمده بود و نگاه بچه ها می کرد که پوتین به دست ایستاده بودند بالا سر کلاغ. شب چند نفر، چند نفر نگهبانی می دادیم ناغافل نریزند داخل. می ترسیدیم شب، نصف شب بزند به سرش از تخت برود پایین در را باز کند و همه کلاغها بریزند تو.

صبح که بیدار شدیم فکر کردم یک لحظه صدایشان را نشنیدم. دویدم پشت پنجره. نبودند نه خودشان نه صدایشان. جلو در آسایشگاه شلوغ شده بود. شاهمرادی بلاخره کار خودش را کرد. اما خوب که گوش می کردم می دیدم کلاغی هنوز داشت روی سقف شیروانی نک می کوبید.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد