[داستان] مینا / مجید روانجو


 

پراید آلبالویی دور می شود، چند مرد سوت می کشند، زن پرت می شود روی آسفالت، چند مرد هو می کشند، غلت می خورد طرف  جدول وسط خیابان، چند زن جیغ می کشند، زنبیل میوه و سبزی از دست اش ول می شود، پاهایی طرف اتومبیل می دوند، سبزی و میوه ها پخش می شود هر طرف، دست هایی در هوا تکان می خورد، زن اصابت می کند به جدول، موتور سیکلتی به تعقیب پراید سرعت می گیرد، چند اتومبیل بوق می زنند، فرق تا وسط ابروها شکافته می شود، از شکاف سر فواره کوچکی از کلمات بیرون می زنند، پخش می شوند اطراف سر و گردن و دست ها، ‌دندان ها و فک بالا می شکند، کلمات از گوشه دهان و لب جاری می شوند، ‌غلتاغلت کشیده می شوند تا دیوار بتونی جدول، میانه آرنج تا بازوی دست می شکند، کمر ـ تا ابتدای باسن کوفته می شود، کلمات دست قاطی کلمات کمر می شود، قاطی کلمات سر و دهان می شود و پراکنده می شوند روی آسفالت، کلمات گیج ـ در هم وول می خورند، ‌جمعیت دور زن حلقه می شود، دهان ها باز و بسته می شود، نگاه ها کم تر شگفت زده اند، بیشتر وهم آلود، کلمات به خودمی آیند، ‌از آسفالت و هیکل بی تکانِ زن بر می خیزند، از جمعیت  فاصله می گیرند، در هوا پراکنده می شوند، بعضی کلمات دو خیابان جنوبی تر طرفِ خانه ی زن می روند، خانه ای واقع در طبقه ی هفتم یکی از آپارتمان های حاشیه ی یک خیابانِ فرعی، مادر بزرگ دختر چهار ساله را می نشاند روی صندلی چرخدار، آن را هل می دهد طرفِ هال ـ پذیرایی نقلی، ‌تلویزیون را روشن می کند، دخترک به تلویزیون نگاه نمی کند، مادر بزرگ به آشپزخانه می رود، کلماتی از این دست طرف دختر افلیج می آیند:‌عزیزم، قندم، عسل، ماه ، اشک، بابا، پا، من، راه، کوچه، صندلی چرخدار، دستشویی، مامان بزرگ، دختر گل، عروسک، تلویزیون ، پارک، سرسره، چرخِ فلک، عشق، فکرِ من، ذکر من، تو، شیرین، مینا، مینای مامان، مینای بابا، کلماتی از این دست طرف مادربزرگ می آیند، دخترم، مواظب، مینا، دستشویی، خواب، مینا، غذا، دخترم، شربت، قرص، کفش طبی، دخترم، بازی، کبریت، صندلی چرخدار، پله ها، خیابان، عینک، کلید، خانه، لباس گرم، مینا، مینا، مینا، بعضی کلمات طرف قبرستان می روند، قطعه ی 23، ردیف شصت هفت غربی، شماره32، توی ویترین آلومینیومی بالای قبر عکس تمام رخ مردی دیده می شود. سبیل بوری دارد، لبخند می زند، و چشم های درشت سیاه اش به دور نگاه می کند، کلماتی از این دست طرف قبر و عکس مرد می آیند: عزیزم، سفر کرده، یاد، روزهای خوش، مینا، جاده، جدایی، سرپناه، آواره، مهربان، انتظار، گریه، خاک، تنها، زن، شب، تصادف، داغ، حرف، اشک، بابای مینا، مینای بابا، شوهر من، خنده، عشق، مادر، فراق، خدا، آرامش، دور، رفتن، برگشتن، آب، جارو، قرآن، پنج شنبه، مینا،

بعضی کلمات طرف پراید آلبالویی می روند، پراید از چند اتومبیل سبقت می گیرد، وارد اتوبان می شود، دست های مرد روی فرمان می لرزد، پدال گاز را تا آخر فشار می دهد، از باندهای پخش موسیقی تند و درهمی به گوش می رسد، پاهای مرد می لرزد، پیشانی اش عرق می کند، کلماتی از این دست وارد اتومبیل می شوند و در گوش ها، دهان، بیمارستان، زن، مینا، زنبیل، انار، سیب، سبزی، مانتوی ماشی، روسری سفید، تصادف، مرگ، پلیس، دست بند، ترس، سوت، جیغ،  فریاد، هو، ‌دادگاه، پول، خون، زندان، قتل، قاتل، خط کشی، عابر پیاده، شماره اتومبیل، گواهی نامه، توقف، تعقیب، عذاب، وجدان، زن، کجا، صبح، چه وقت، کی، امروز،  فردا، مینا، چشم های زن بــــاز می شود، این کلمات از چشم های زن سرازیر می شود، بر می خیزد و میان جمعیت می رود، کمک، می میرم، مینا، مادر، دکتر، آمبولانس، بیمارستان، تلفن، قلم، کاغذ، دست، سر، کمر، کمک، عجله، کمک، دخترم، یکی، کمک، مادر، مینا، مینا،

چشم های زن بسته می شود.

یکی میان جمعیت می گوید: «ببریدش بیمارستان، چشمهاش را باز کرد، زودتر کمک اش کنید.»

کلماتِ بیمارستان، چشم ها، باز، کمک، زودتر، از جمعیت می گذرند، به زن می رسند، ‌لبهای زن می جنبد، کلمات اطراف زن می چرخند، طرف جمعیت می روند.

یکی می گوید: «پلیس را خبر کنید»

کلمات پلیس، خبر، کنید ـ اطراف و در جمعیت پراکنده می شوند، در گوش هایی فرو می روند، با چشم هایی دیده می شوند، زیر چند زبان مزه مزه می شوند و با فاصله به گوینده اش باز می گردد، آمبولانس آژیر کشان می رسد، چهار مرد سفید پوش از جملات می گذرند، زن را روی برانکارد می خوابانند، رویش ملحفه ای سفید می کشند، جمعیت کوچه می دهد، آمبولانس آژیر کشان دور می شود، آژیر بنز پلیس جمعیت را انبوه می کند، ‌افسر پلیس نقطه ی برخورد اتومبیل و زن را جستجو می کند، خط قرمز را تشخیص می دهد، محل برخورد را با رنگ علامت می زند، در بی سیم حرف می زند، می آید محل پرت شدن تا غلت خوردن زن، آسفالت به سیاهی می زند، روی دو پا می نشیند، چند کلمه ی نیمه جان در سیاهی آسفالت تکان می خوردند، می رود طرف اتومبیل، وقتی بر می گردد یک دستمال و یک پنس همراه دارد، می نشیند، کلمات را یکی یکی با پنس می گیرد، ‌می تکاند و در دستمال سفید می گذارد، ‌این کلمات: من، کمک، مینا، مرگ، خیابان، بیست و سه ساله، ترس، قانون، مردم، مینا.

افسر دستمال را با دقت می پیچد، به طرف اتومبیل می رود، ‌آژیر اتومبیل جمعیت را پراکنده می کند، جمعیت پراکنده می شود، ‌آفتاب ظهر بر همه چیز می تابد، پسرک چهار پنج ساله ای کنار جوی آب ایستاده است، ‌سیب درشت گاز زده ای در دست دارد، دهان اش می جنبد، روی آسفالت ـ کنار جدول وسط خیابان چیزی به قطر یک سکه دو ریالی می درخشد، پسرک نگاه می کند، به طرف جدول می رود، می نشیند، کلمه را برمی دارد، در کف دست اش به سرخی می زند، کلمه پر پر می زند، پسرک می شنود:‌ مینا، ‌دست را مشت می کند.

 

بهبهان ـ20مهرماه 80

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد