شعر

داریوش معمار

 

 

مرگ نامه

 در خیابان های رفته جهان

بی رمق ترم

از چهره ات که چسبانده ای به شیشه

                                    و می خندی

به حلقه پیچیده موهات

                                    فکر می کنم

که به خاک می روند

بندهای تنم

وقتی در فقیرترین عکس

چهره ات را رویاندم

جز بهشتی که در تمام زاویه ها

قبرهایش، روبرویم را

به روبروی پشت سرم می رساند

حالا در بی اتفاقی های شهر

راه می روم

برای حلقه پیچیده موهات

و آن را که

خودش رگ زده

صدا می زنم

 

 

برای این زن ها را می کشت

 از سقوط من گود تراند

روزنامه هایی

که زنان در صفحاتشان به قتل می رسند

با عکس های کوچک سه در چهار

در کوچه های خلوت شهر

چشمم،‌ باز می کنم

چشم هایشان را بسته اند همه

بر مرگی که می رسد

                        بی وقت

انگار آنکه دوستش داری

و نمی رسد هیچ وقت

حتی روز هم

ناگهان به شب رسیده؟

به دیوار که تکیه زدی

سیگار گیراندی

با کسی عشق و این همه دریچه بسته

کسی برایم دست تکان می دهد آخر؟‌

پراکنده می شوم در باد

عطر زندگی وقتی

از رادیو

            تلویزیون

                            روزنامه هم

نمی پیچد

جز جیغ آخر زنان

چشمم را که باز می کنم

از سقوط من گود ترند

کوچه های خلوت شهر

 

 

3

حلاج ترم

            نیستم؟

 

از امام خودم پایین آمده ام

و این آدمی که می بینم

فقط شکل  خودم نیست

شکل تو هست

                        شکل او

آنها که تازه برگشته اند  از دریا

از دریا

همین موجهای بلند انتظار می رود

همین ابرها

که باد می کوبدشان روی آسمان شهر

شکل تمام جاشوها که آب تنها

پیکر لختشان را پس می دهد به ما

تا توبه کنیم از او

من هم از امام خودم توبه کرده ام

و رستگارترم

                        از همه

حالا تنها عبورشان یادم مانده

دستها و چهره های خیس شان

که برایم دعا می خواندند

ـ کاری نکرده ام که فکر کنید او را در فلان میدان اعدام می کنند

ـ حتی خواب قاضی شهر را هم دیده که شکل اوست با آن کت و شلوار طوسی اش ـ

یعنی امام خودم را جا نهاده ام

توی خیابان

برای بچه های برهنه

که بپوشند اول امسال

تا خواب ببینند شکل همه هستند

با آن تن های نحیف شان

همین

فقط برای همین

امام خودم را به قتل رسانده ام

                                    خدا

گناه که نکرده ام؟‌

 


 

محمد حسن مرتجا

 

 

1

 سایه ام دارد می آورد بالا… بگم نیاورد؟!

دور… دور… دورتر… چکارتان کرده ام

که حتا هر چه حمام را هم بالا می آورد

 

نه اشتباه نکنید

از این برج بلند تر را، هم سایه ام خورده

اما چرا این برج و این ابر را بالا می آورد

و هم مرا که اوتر حمام ها را بالا آورد

 

ها با سر جمع تو ام… دارد سایه ام بالا می آورد

از من گذشته که بخوانم:

جرأت منی… حرارت منی

می توانم

دریا را با چهار علامت عصایش کنم

و تنم را برای او که ماهی دریاهای دور دست

برکه کنم

می توانم!

 

 

2

چقدر این آسمان بر تنِ تو کوتاه می آید پسر!

هی گز می کنی و می گویی تنگ است تنگ…

و تُنگ است این دو ماهی نفرینی را

که تا آبهای سیاه مُدام بر شانه هات

 

(چقدر…………..

و دست هایت پشت دَرِ این خانه می ماند

و شب با اشاره هایی که هیچ نمی گفتی

چه ها نمی کند… نمی کند!

 

برویم

بیا برویم

من که همه ی آسمانِ کوتاه آمده ام را

مچاله کرده ام… و انداخته ام دور

حالا نامم دستش می لرزد

نمی زند هدف

نانم خاطر خواش زیاد…

 

برویم

ول نمی کند سایه ام

تا نگوید تو … (من) تا اینجاش رسیدم

اینجا… گلویش…!

 

ـ با اولین گریه چشمم افتاد، توی شکم ساعتی که از خونم نطفه بعد تیک تاک تپید و پخش کردم تمام دار و ندارش را ـ تکه تکه به قاره ای که نیست

حالا هم خیلی وقت است که دیوانه می تپد.

 

 

3

بر دستم که به روی زنگ… زنگ می زند سایه ای یکریز

در بلاخره گشوده می شود

من چگونه گشوده می شوم

در کدام سمتم بود؟

 

وارد می شوم

روز خوبی بود…

رئیس خندید…

من حقوق…

و بر دستم که بر صندلی زنگ می زنند

ـ  چایی می خوری

ها ممنون …

و بر دستم که بر خیال چایی، زنگ می زنند

( در کدام سمتم بود

اگر گشوده شود

حتماً سایه ی روحی است

که از هوایش هنوز، دستانم خیس…

 

و بر دستم که بر پیاله چایی، زنگ می زند

شاید سایه ای … یکریز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد