شعر

بهزاد خواجات

 

 

 (سیب زمینی)

کاش می شد

عقده هایم را بیرون بریزم

به همین سادگی

 

(انگشتر)

وقتی که گم شده ایم

چه چیز به یاد ما می آورد

که خودمان هستیم؟

 

(عسل)

در یک کتاب خطی خیلی قدیمی

نوشته بود!

‏‏‍‍‍«و آن ها قومی بوده اند

که به جبران آنچه زن بود

روزانه ای داشتند

با سه بهره عسل…»

 

(ملاقه)

درهّ های ترانزیستوری را به خانه آورید

و سقوط آن قدر آرام بود

که خوشتان آمد.

 

(شکلات)

جاهایی را که متفقین نتوانستند

شکلات ها  فتح کردند!

 

(کمربند)

دریاداشتهای مَرد  مُرده

از کمربند هم ذکر شده بود

و غسال

از گرمای میان گاهش

به وحشت افتاد.

 

(پرده)

شما که در سونوگرافی

بی پروایید آن قدر که…

حالا چه شده که این جا، این طور…

 ولش کن!

لابد که  قبیح است

دیدن کسی که دارد با اشتها

لاشة فرزندش را می خورد .

 

(ماء الشعیر)

او از ما کف کرده است

و ما  از  او

به هر حال هر کسی

دلایلی دارد برای خودش

 

(چرخ خیاطی)

او آدم هایش را خودش انتخاب می کند

بعدش هم وِر  وِر وِر وِر…

لباس «رُز»

اگر پف بیشتری داشت

 می توانست این قدر مسئله ساز نباشد

تایتانیک!

 

(سیفون)

اتاق تنهایی

با ریه های پٌر از آب نفس می کشد.

با کشیدن این زنجیر

زندگی تازه ای آغاز می کنید.

 

(قیچی)

قیچی خودش را هم بکشد

ما به او شبیه تریم

و تکه های بریده

همان چیزهایی است

که دیگران بیشتر داشته اند.

                                       

 

عباس عبدی

 

شرح پاییزی

 

میلی به آب ندارم

شعری نمی خواهم بخوانم

و تکرار نمی کنم

نامی را

            (که ورد زبانم بود)

از پرتغال عصر

و انار مانده در بشقاب

بی اعتنا می گذرم

پایم از آن خودم نیست

دستم هم بلاتکلیف

خودکار و کاغذی نمی جوید

و مثل هیچوقت دیگر

نمی خواهم بشنوم

و نمی خواهم ببینم.

خاموش می کنم

مهتابی فراموشی را

و مثل آنکه مرده باشم

فکر می کنم به لحظه آخر

به نام تو

که در دهانم آشناست

و تو

و خودت …

 

باقی شب را خوابیده ایم

دریا درنگ کرده است

پاییز نرفته

بهار آمده است.


16/10/81 قشم

 

 

2

همین

چیزی بیشتر از یک جاده نیست

بیشتر از چراغی

            که با جاده می گذرد

پلی سنگی

            که بر رودخانه آرمیده است

رودی کم آب

که پل را نمی بیند.

 

صخره ایست شاید

که در سواحل خلوت

از باد و ماسه

                        می ساید

خواب ستاره ای

            جزیره ای

                        دریایی

در انزوای طولانی شاعری بومی.

 

مثلث مهاجران سردسیری

بر بام روستایی پرت

و گندمزارهای بعد از درو

ـ افسانه مکرر هر سال ـ

ترا که در بادهای پائیزی صدا می زنم

مرا که در چمنزارهای تابستان

                                    می شنوی.

لعاب پریده کاشی ها

و ماهیان سرخ تماشا

فواره خاموشی که می توانست

خاطرات ایستگاهی کوچک را

آب افشان کند

قطاری که می گذرد

قطاری که نمی ایستد

قطاری که نمی آید

قطاری که نمی ماند.

 

بیش از این نیست

                        که می بینم

در قاب پنجره مه گرفته صبح

خانه های خواب آلود

چراغهای روشن دور از هم

کوهی کرخت

که در خاکستر و سحر

و چشم اندازی طویل

                        دراز کشیده است.

بیش از تو نیست

                        که می دانم

بیش از من نیست که می دانی

ساعتی دیگر

به سوغات ماهی و لیمو

بر سفره نهار خواهیم بود.

بیش از همان فنجان چای

که پیشاپیش

دم کرده ای.


22/6/81 قشم

 

 

 

 

هشتگانه باران

 

1

باران را از آن خود می کنی

برگ را سایبان

بامدادان که سربرهنه

در ایوان آجری

باغچه را            

            می پایی.

 

2

دریاچه های کوچک ناگهان

در سپیده دم خیابان

نان تازه

در پناه بغل

دنباله دیشبی است که پاییز مرا

بارانی کردی.

 

3

این گلدانها مرا بخاطر خواهند سپرد

ایستاده پشت پنجره

که می بارم بر تو

تو را هم،

آنجا که از پاییز آبهای جهان

برگ می چیدی

 

4

گردویی

سر می کشد که  ببیند

آوازی را.

من از آبچکان سیب ها و صنوبرها می گریزم

در کوچه باغهای صدایی

 

5

همه از آن توست

تو که سراسر شب

کوچه را

بارانی دیدی

در قاب پنجره انتظار نور و صدایی.

 

6

شاداب تر ازاین نمی دانستمت

پرنده ای

که سر از پنجره بیرون داده بود

و بال می زد

در جاده های نم نم باران ناگهان.

 

7

مرا می بینی هر روز

پیش از آنکه تماشا کنم ترا

با نگاهی که می راندی در باران

دلواپس درخت وزن

دلواپس بیشه و پیاده رو.

 

8

باقیمانده بارانی

که برپل ریخت

راه بندان چهار باغ

شعرهایی که رودخانه با خود برد.

کسی در ایستگاه اتوبوس

                        کاغذی انداخت.

23/10/81

 

 

 

سه شعر از کتاب

«روی خط مرز جیغ می کشم»

اثر: ترپا کهریزی (باران

 

 

ستاره ای بدرخشید و …

خوابیدم

که دست های تو نبودند

که پا شدم باز هم

            رفتم

خیابان تعطیل بود

بازگشتم دیر بود

دیر را پاک کردم

همه تعطیل های جهان را از خیابان خط زدم

            و دست های تو را به خانه بردم

                        که خانه

دست هایت را به جا نیاورد

            خانه را ول کردم

و دستهایت را در جیب خیابانی ام گذاشتم

که خیابان و دست های تو یخ کرده بودند

            یخ را در دلم آب کردم

که آب از سر خیابان و دست های تو گذشته بود

            گذشته را که ورق زدم

بوی دست های تو در فضا پیچید

که فضا را پیچیدم لای دو پلکم

و دوباره، گویا، خواب رفته بودم

 

2

حال اتاق خوب نیست

نوار می چرخد…شُ د خ ز ا ن 1

خودکار می نویسد … یک و یک تو می شود ما

من می شود دو نفر تنها

و صدا 2

بلند بلند می خواند … شنبه سوراخ

            یکشنبه سوراخ

دوشنبه سوراخ ِ سوراخ

سه شنبه سوراخِ سوراخِ سوراخِ

            هوای اتاق

چقدر خوب نیست

صدا می گوید… تمام پنجره های جهان

… اگر باز شوند

هوای این اتاق

عوض نخواهد شد

 

3

چگونه می شود؟

کلیدی

به آغوش تو انداخت

و قفلی

بر دهان مردم.

 

1- شد خزان صدای مرحوم بدیعی زاده

2- وام گرفته از یداله رویایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد