همیستگان هنر یا آوازهای بازار

:: ابراهیم پشتکوهی 


حکایت ما و نشریه های استانی مثل همان حدیث چشمه و سنگ است

روزی چشمه ای از کوهساری سر بر می آورد و اندک اندک راهی به صحرا می یابد به امید یافتن دریا، بعد سنگی که خود را حاکمِ دشت می پنداشت در اطراف خود رویش گیاهانی را احساس کرد و چون خود را بلندترین نقطه در آن دشتِ پست می پنداشت از رویش گلی که قد می کشید و بر او سایه می انداخت نگران شد و بعد از کلی تعمق در احوالات افلاک، کاشف به عمل آمد که چه نشسته ای هر چه هست زیر سر همین باریکه آب است و بلند شد و رفت نشست روی چشمه!

چشمه که همه جا را تاریک دید از دل زمین راه خود را کج کرد و پس از چندی از جای دیگری سر برآورد و این ماجرا باز هم اتفاق بیفتاد تا اینکه چشمه...

سرتان را به درد نیاورم، پس از چندی دربه دری و خانه به دوشی از این نشریه به آن هفته نامه، امروز با ماهنامه داماهی در برابر چشمان شما هستیم و البته با این تفاوت که قرار است به یاری مسئولین صبح ساحل این ویژه نامه که در واقع ماهنامه چهار صفحه ای است برای اولین بار به عنوان ویژه نامه هنر و ادبیات این استان به حیات خود ادامه بدهد.

جای خالی چنین ویژه نامه ای به گفته بسیاری از دوستان هرمزگان خالی بوده است و ما امیدورایم به یاری شما این نبود را پر کنیم. و البته امیدواریم که هنر ما روزی صاحب یک نشریه مستقل باشد اما این ویژه نامه - ماهنامه را هم مدیون حرکت سازنده فرهنگی اهالی صبح ساحل هستیم.

ارداویرف بعد از خوردن شراب منگ و سفر روحانی اش به عالم دیگر می گوید: همیستگان مرتبه ای است در خلاء، بین دوزخ و بهشت. که کسانی که پاداش و باد افراشان یکسان است در آنجا بسر می برند تا موعود.

همیستگان هنر نیز به نوعی این چنین است. هنرمندانِ زمین با تمام تلاشی که برای فرهنگ دارند باز هم جایگاه خود را نمی یابند.از طرفی حاکمان تحت فشار قرارشان می دهند و از طرف دیگر مردمان آنان را نمی فهمند. حتا افلاطون هم وقتی می خواهد مدینه فاضله خود را بسازد در دولت خویش شاعران را قرار نمی دهد، چرا که اهل احساس اند و نمی توانند درست تصمیم بگیرند!!

این چنین است که هنرمندان، از همه طرف وا می مانند، اما هنرمند همچنان به حرکت پیامبر گونه خویش ادامه می دهد و این بارِ امانتی را که پروردگار در عالم هستی به دوش وی نهاده جا به جا می کند. البته نه سیزیف وار، که روزی هنرمند قله را فتح خواهد کرد.

هنرمندان اینجا اما در حسرت اند. در حسرت آوازهای بابا زار که در هیاهوی موسیقی سوپاپ به گوش نمی رسد. در حسرت نمایش های اصیل و بومی همچون سبزه پری  و لیوا... (که جای آن را خطِ موج برنامه های سطحی تلویزیون گرفته است) در اندوه پراکنده شدن واژگان این گویش اصیل که از مهمترین زبانهایی است که ریشه اوستایی و فارسی میانه را در خود دارد.

غم معماری ایرانی اسلامی جنوب با بادگیرها و پنج دری، مهتابی و ...و معماریی که امروزه بادگیرها را به باد سپرده و جای آن را برجهای اجق وجق و فرهنگ بساز بفروش گرفته است.

در سوگ از دست رفتن بازی های کودکانه که نشاط و زندگی را در ریه های کودکان سرشار می توانست بریزد. با این همه هستند کسانی که قلبشان برای فرهنگ و هنر می تپد.

و ضربان قلب همین آدمهاست که ما را نیرو می بخشد تا از پا ننشینیم و آغاز کنیم دیگر و دیگر بار...

سخت خوش است چشم تو وان رخ گل فشان تو

دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو به جان تو

صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو

شیرِ سیاهِ عشق تو می کَند استخوان من

نی تو ضِمان من بدی؟ پس چه شد این ضمان تو   (مولانا)

با احترام به اهالی اندیشه، اولین فرگرد داماهی پیش روی شماست. ما را بپذیرید.

«صمیمانه بپذیرید چرا که تشنگی منشور خلقت ماست!» *


*
برگرفته از شعری از رامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد