شعر

این جا کبوتری روی آنتن نیست

فرامرز سه دهی

 

عجیب است

این رود که از تابستان من بگذرد

چهل و یک ساله می شوم پاییز

گوشی را برمی دارم

چند زنگ باید بخوری مگر

گیسوان من بلند است و قهوه ای؟

از یاد نمی برم گفتم

این جا کبوتری روی آنتن نیست

هوا گرم است

ناظم حکمت و مایاکوفسکی هم

این سطر را عرق می ریزم

«چشم های تو سرشار از خورشیدند و قدم هات»

من تا چشم های تو آمدم نبودی

قدمهایت را بگو اما

تا تو بر زمین من بنشینی

این رود از تابستان تو هم گذشته است.

گفتم که.

 

 

 

 

چند برف باریدم و نمی آیی

به: مهدی گل دوست

 

چراغ هنوز قرمز بود

_ «نرگس بدم آقا؟»

من که نشنیدم

چه گفتی که شانه هایم را می لرزم

راه این همه طولانی نبود

من به تو نمی رسم

گیسوان تو در باد می رفت شلال

چند برف باریدم و نمی آیی؟

حالا هم که آمدی

_ شهلا بدم آقا؟»

شیشه را پایین می افتم

رفته بودی تو

 

 

یک تکه آتش بر سر

و

 صدایی مثل پوکه آب

خدا می داند این کشتی کجا می رود.

حالا نوح دارد شماره کانتینر های گم شده

یا نه...

افعی خشک شده                         روی بند پیراهن تو را

] لخت  که می شوی

پیراهنت را که لخت می کنی

همه به مجله ها نگاه می کنند

ممکن است بمب دیشب

روی کله فلسطین

یا توی پارک دانشجو

خدا می داند آن یکی روی این کشتی پاتریاکوس

دست تکان می دهد به چه دختری در بندر

یا نه...

همان که روی پیراهن ترا

 

] حالا خود را که می پوشی

پیراهن را که می پوشانی

همه سریالی را نگاه می کنند

که ممکن است این بار پلیس

قاتل را

که پیراهن ترا به قتل رسانده.

یک تکه آتش بر سر

و همین افعی خشک شده

 

-          جانمی بهت بگم

ما که از خودمان درنیاوردیم

عاشقیم دیگه

            توی فیلم ها

            توی مجله ها

توی محله ها.

خدا می داند

توی خوابمان این کشتی چقدر بار شمار عاشق دارد.

موسی بندری17/4/81

 

 

 

 

عجب جربز است این تاریخ

من که دوستش ندارم

می روم جغرافیای خود را پیدا می کنم

چشم می بندم؛

            دو گودی بر دو گونه

            سرخی غلیظ روی لبها

            آتشی که آتش می زند فقط این دل

لغت بر هر چه سودابه

این پادشاه که فکر ندارد

سیاوش همیشه دردفترچه جیبی اش

                                                آتش...

عجب...  ندارد      هیچ و هیچ         چه عجبی

بًز     جًر                         ریخ   تا

تا دلم را آتش نکشد مگر     این     قصه ای دیگر است

ما همه باید سعی کنیم از این شاهنامه

از این         که        دوستت دارم        حرجی نیست

فرج بعد از شدت

من دوست دارم توی همین جغرافیای کلاس چندم

دستت را بگیرم      ببرم      پشت یکی از کوها

کنار یکی از رودها      میان آمار جمعیت انسانی

سر آمد ملی        دیگر چه و       چه و         چه

و آن لب سرخ ترا ببوسم

گناهش؟       گردن تاریخ        جغرافیا     کلاس

عجب جر بز است این سیاوش

بلیط دو نفره فیلم کاغذ بی خط

توی جیب سودابه پیدا می کنند.

موسی بندری 14/4/81

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا بردارم این مداد

آمده ای بنشینی

            نشسته بودم

            می گفتم

که همین گم شد آمد     برود

چرا اینهمه فعل جمع می شود      گرد نام تو

عسل نیست تا بخورم

صبحانه     که آمد      با کیف

دو طرفه است      این چراغ قرمز

در همین خیابان      سبز دارد می شود

روی همین خط        کشی که آمده تا اینجا

وسط همین حالا

که نیست تا بنویسم

            داری منو می نویسی

            ای شیطون          نوشته بودی          نوشته ای

این خانه خالی ست

نمی بینی قفل زده اند    (خانه اجاره ای ندارین؟)

چرا هر دم میایی      نیمه شب     به سراغم

            شده ام بت پرست تو

            قسم به چشمان مست تو

چرا ول ام نمی کنی     بروی

همین جا     پرت شوی      توی

هر مدادی      که     کهنه می شود      این پاک کن لعنتی

            لعنت بر هر کس اینجا آشغال بریزد

            آشغالدونی

نیست که بیاید و گونه

جواب می داد     این در که می کوبی

تا همین فصل که بگذرد     هوا کمی خوب

می شود این دختر   که در هر نیمه شب    می آید و

من که خبرم نیست     آمده        روی آنتن

که پخش می شود     عکس این کودک افغانی

رفته است بالا    از این هوا      انگار بوده

توی سرم

            همین عشق که؛

                        چرا حالا نیمه شب؟

موسی بندری 17/9/80

 

 

 

بخشی از (رمان - شعر) صحنه، شهر هشتم

فریاد شیری


..............

بختم این بود

باید روی آن تخت عاشق می شدم

بی خبر از آنکه مادرم در سفر

مرا دوباره رستم زایی کرد

و نافم را به جاده ای بست

که روی دروغ لیز می خورد

من آی مثبت بودم

این را تمام قابله ها می دانند

و تو پرستار شبی

که مثل روز روشن بود ستاره نداشت

بختم این بود

باید روی آن تخت دوستت می داشتم

آنقدر که مادرم بودی

و تمام ستاره های آسمان ِ (صحنه) را

در گهواره خالی ام ریختی

انگار بقچه ات را درد پیچیده بود

وقتی زمزمه می کردی با ماه:

لا لا  لا لا  گلِ ..... لاله ؟

لا! لا! «لا یصلها الا شقی»

پس چرا من دارم می سوزم در این عشق؟

دست بر پیشانی ام گذاشتی

تب داشتم انگار

گفتم: به باران بگو هر کجای آسمان که هست

پایین بیاید بر خط های پیشانی ام ببارد

بگو پاکم کند از این بختِ....

تخت هنوز سر جایش بود

ایمان من اما نه !

سرم را به زور سپرده بودند

به قلندری که سرش را کربلا گرفت

من در صحنه بودم

گوشه ی پرتی از غرب نقشه ی ایران

و خدا هر جایی می توانست باشد

جز در قلب تو

من آی مثبت بودم

و (صحنه) شهری نبود

که بی خدا بماند

........


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این دختر

 


مواظب باشید

تضمین نمی کنیم

این شعر شما را خونی نکند

اخطار می کنم لطفن

سرتان توی لاک ناخن تان

انتخاب شده اید

برای این بازی ببازید

چند ردیف جلوتر از این خانه

یک داو به نفع شما        جر نزنید

دیوار به دیوار هم سایه

زیاد هم کنج کاری نکنید

قواعد این بازی

متعاقباَ اعلام می شود

دقت کنید حالا

توی پرتاب این توپ

نخورد/ بخورد توی تور

انداخته اید روی سر

و دویده اید توی کوچه و

از هفت سر عالم هنوز

رژ صورتی می چکد

این آینه تا اطلاع ثانوی

شکسته خواهد بود

اسباب بازی ها را گرفته اند

تا صدای « بنشین سرجات»

چین برداردو

آینه موج موج کنار برود

اسباب بازی شده اید

حق دارید از این به بعد

خونی شوید

فقط مواظب باشید

از کنار این شعر

آهسته رد شوید

قواعد این بازی را

حالا

شما تعیین می کنید

اسفند 80


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خودکشی

 


دارم دور خودم راه می روم

دایره می کشم

راه می روم

دایره می شوم

و صدای تو خیلی خسته شده ست

حتم دارم

برای تو مرداد

نردبان بلندی ست چوبی

وقتی آب پاشی ی مادر

تمام نمی شود

جمع مساحت این اتاق کوچک

برای بار نه اًم

به اضافه ی لب خندی در قاب

و صدای تو خیلی خسته شده ست

این همه محضِ کلافه گی

پهن شده روی چیزهاست

برای ادامه ی این شعر

کلمه کم می آورم

و صدای تو خیلی خسته شده ست

روی یک پا

تعادل دنیا را نگه داشته ام

خورشید ابر انداخته روی سرش که...

دیگر فرصتی نیست

لازم نیست حتمن چهار پایه

دقیقه ی سوم

دو سه کتاب و طناب بلند رخت

دقیقه ی دوم

درخت ها به شمارش معکوس

دقیقه ی یک ام

سقف، سیاه، سکوت

دقیقه ی صفر...

زنگ می زنی از آن سر ایران:

_ « سلام علی

       جوک تازه چی داری؟»

1 مرداد 81

 

 

 

 

 

 


 

 

مجنون آخر جوانی

 


لعنت به تو پدر

که پرنده های مرده ی

پیش پای پنجره پوسیدند

و دست های تو چیزی را ثابت نمی کنند

من این را

در آخرین ماه مرداد ماه هزار و سی صد و هشتاد و یک

فهمیده ام

که تا عمر

مردادهای تو سی روزه بوده اند.

این صبح ها

و اضافه شدن به اذیت ِ آفتاب

این عصرها

و حساب زیان های انسان تو

این شب ها

و این همه شب، ریخته زیر دست و پا.

من دست خطی از خدا دارم

که به من فرمان می دهد

علیه تو شورش کنم

چرا که در ملکوت

شهری به نام تو ویران شده ست.

حالا صدایی هست

که مزه مزه می کنم

زیر زبان زمانه

مزه ی تازه ی حرام زادگی را

 و صدایی هست

به کوری چشم تو

که به من فرمان می دهد

در ممنوع ترین سیب

دندان فرو ببرم

 و صدای دیگری هست

از جنس گوشت و پوست و خون

جایی میان سنگ و سختی ی صُلب تن ام

که رو به مهم ترین ماه مرداد ماه

عربده می کشد

که:

لعنت به «تو»

                    پدر!


 

 

 

 

 


 

سینما  به روایت چهارم شخص

_ «خون! خون!»

و انتهای همین سطر

یک نفر

دور جنایتی تازه را سفید می کشد

و جای خالی زن

دراز می کشد بر آسفالت

تا من خیال کنم

از سطر بعد عاشق بوده ام

_ «خون! خون!»

و انتهای همین سطر

دیوانه یی

در سکانس آخر هامون

پخش می شود

و تیراژ روزنامه ها

از در عقبی آمبولانس پایین می افتد

_ «خون! خون!»

و انتهای همین سطر

درها باز می شوند

درها بسته می شوند

و دسه گلی در دست مرد

روی پر ستاره های سفید بیمارستان _

تصویر سیاه می شود

_ «خون! خون!»

و انتهای همین سطر

یک برش موازی

از شعمدانی ها و گونه ی دختر

تا تو خیال کنی

در سطرهای قبلی

اتفاقی خواهد افتاد!

مهر 81

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد