سه شعر از موسی بندری

از مجموعه آماده چاپ

«چهارشنبه ها را که سوخته کرد»

 

1

 

خوب که توجه کنید

اینجا بندرعباس است

برف نمی بارد

تا جایی که      نمیبارد هم نمی بارد

و بارد همین نقیصه من به تو می رسم

                                    سلام

                                    خوب من

                                    بوخ نزن    زن خوابیده کنار ن…

همینطور یواش که بگویی            بیایم؟              نه البته با این علامت سوال

باید از اینجا برویم          به بندر           عباس را           جایی پیدا کنیم

                                                صحرای محشر بود

                                                شرح بود       این سفر که     میرفتیم     قطار هم بود

و تلق تلق همینطور            صدا بود که        از صدا جدا می شد           می افتاد       کنار پای ما

دارند ته دریا بمباران می کنند

دارند ته دریا باران می کنند بم م م م …

دارند ته دریا        بالا می آورند      پله      می گذارند        زیر پای ما

نه به چتری        حتی        چیزی هم          نیاز نیست

اینجا بندرعباس است          برف نمی بارد         نمی بارد           نمی بارد

تکه تکه می شود این ریل       من       از تو پیاده می شوم

                                                            یه شب خوبه       تار باشه         ریک باشه

                                                            من! مست باشم         تو!           خواب باشی

                                                            و این قصه هیچوخ تموم نشه

بارد این نقیصه می توان به پای تو رسید

سلام خوب من

برف نمی بارد        اینجا بوخ نزن        زن بندرعباس است

و پایان

 

بندرعباس. 3/3/82

ادامه مطلب ...

گپ هورخش

:: ابراهیم پشت کوهی



این محرم و صفر است که زنده مانده است.

با احترام به حر بن یزید ریاحی قهرمان خاکستری این تراژدی رویایی

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

اگر در معنی این بیت غور کنیم و مقصود حافظ را از غزل یاد شده به زعمی استخراج کنیم به این نتیجه می رسیم که جام جمی که شیخ از آن یاد می کند در«اندرون من خسته» هر کس نهفته است که کشف آن تسلط بر جهان مادی است و بی نیازی است و حرکت است.

پس بنابراین حرکت حسین بن علی از سر بی نیازی است و تسلط بر خویش و گذار از جهان مادی.

حرکت اهل عاشورا نشان از رسیدن این عزیزان و کشف جام جمی است که در سینه داشتند. پس ایشان به جانب جام جم خویش نگریستند و احوالات جهان مادی را دیدند و بی نیازی را بر خود برگزیدند و حرکت آغاز شد و پایه حرکت در نهاد شیعه اینجا استوار گردید.

حالا اگر ما چار چنگولی جهان مادی (دنیا) را چسبیده ایم و خود را از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد ساخته ایم ربطی به اصل شیعه ندارد.

ادامه مطلب ...

اتللو / هادی کیکاووسی

 

اسمش را گذاشته بودم اتللو. البته نه از آن اول. آن اولی که تازه آمدند به این محل به او می گفتیم بگو ماشاالله. این را هم به خاطر چشمهایش می گفتیم که درست مثل همان چشمهایی بود که پشت تانکر نفتی محلمان کشیده شده بود و زیرش نوشته بود بگو ماشاالله. روی نقطه اش هم آب سیاهی شره کرده بود که می شد نگو ماشاالله. ما خیلی وقتها پس از بازی حتی شده بود وسط بازی می نشستیم زل می زدیم به مژه های درهم پیچ خورده و چشمهای کشیده ای که همیشه اشک سیاهی می ریختند و می گفتیم یعنی آن چشمها مال کیست و چرا آن پشت نفتها کشیده؟ می نشستیم به حدس زدن. زن خود نفتی هم که این چشمها را نداشت هیچ تازه قیچ هم می زد. البته اگر خوب می گذاشت نگاهش کنی و فحشت نمی داد که می داد. ما هر وقت می دیدیمش می گفتیم نگو ماشاالله البته در نمی رفتیم چون توی دلمان می گفتیم ومی خندیدیم اما معلوم نبود از کجا می فهمید که داریم همین را می گوییم و یکبار هم جواد تو رویش گفت نگو ماشالا را که تا خود نصف شب قشقرقی به پا بود که نگو. بعد که او را دیدیم با خودمان گفتیم حتماً این چشمها به خاطر او کشیده شده. چون خود همان چشم ها بود. و دوباره نشستیم به حدس زدن درباره روابط احتمالی بین نفتی محل مان و او. شده بود حتی وسط بازی. خیلی زود چشمهای سیاه نفتی را فراموش کردیم و چسبیدیم به واقعی شان. در مورد اولین بار دیدن اتللو حرف و حدیث فراوان است اما چیزی که برای ما خیلی ها مسلم است یا مسلم شده این است که من برای اولین بار او را دیدم، همه می دانند، این را هم می دانند که در صف نانوایی او را دیدم. نوبت من بود. این پا و آن پا می کردم که شاطر بگوید بچه چند تا که بوی خوبی از همان هایی که خانم های رهگذر به خودشان می زدند و توپ که به بدنشان می خورد تا سه چهار روز اگر توی گند و گه نمی انداختیش بوی همان عطر را می داد، قاطی بوی گازوئیل ونان سنگک خاشخاشی و نان سنگک بدون خاشخاشی شد و زیر دماغم خورد. دستان لختش از زیر چادر سرمه ای که گل های ریز سفید داشت بیرون زده بود. خوب.

ادامه مطلب ...

یوسف و زلیخا که من باشم

:: اکرم خوشوقت

 

 

من با نویسنده خویشاوند این داستان خویشاوندم و ثبت احوال نام زلیخا را از تاریخ چاپ با رشوه این داستان را در این مجله به نام ناتاشا یا ام الکتایون تغییر پذیر می داند.

پس زلیخا به ام الکتا تغییر پذیر باشد.

بعد از این اتفاق دیگر در را به رویش باز نکردم و البته سقف هم از 6 گز جابجا شده بود. هر کاری هم می کردم در را هم باز می کردم آن چنان سقف جابجا شده بود که نتواند بیاید تو. کمتر یا بیشتر ـ به هر حال سقف روی چار چوب در که می افتاد در به رویش باز نمی شد. وزن متوسط مرد برای من که زن می شدم 70-73 کیلو بود و درز در چوبی با ریشه بعضی از گیاهان که از سقف روییده بود پوشیده گشت. گیاهانی مثل عزیز مصر یا درمان چاقی موضعی، حالا شما تصور کیند زمان رستاخیر یوسف است سقف هم بدین گونه اما ریشه گیاهان که بر سر و روی من روییده نمی گذارد به او بیاورانم که ای بابا گیرم که بخواهم یا نخواهم گیرم که من به یوسف پیشنهاد را دادم گیرم بتوانی بیایی تو. گیرم بخواهی باور کنی که سقف ها جابجا شده اند. عزیز من پیراهن تو پاره نخواهد شد. اما باز در به رویش باز نمی شد.

ادامه مطلب ...

سه شعر از موسی بندری

 من این روزها که شعرم می آید

 

من! این روزها که شعرم می آید

این کشتی نمی گذارد

هی کانتینر خالی می کند روی دلم

هی کانتینر خالی می کند روی چشمم

هی کانتینر خالی می کند روی کلماتم

 

من این روزها       که دارم

دور این دایره       می گردم

می روم بالا        روی بالا راه می روم

بالا را بر می دارم

تا بگذارم زیر پایم      دست دراز کنم

بردارم      همین شعر        که اینطور

سنگین می کند        روی پلکهایم

یعنی روی    پلکهایم  که می گذارم        این روزها که شعرم می آید

دستم عجب سنگین می شود

سنگ بر می دارد

حالا که من تلویزیون ندارم         تا سنگ بزنم به

سنگ می زنم به سنگ بزنم

شما که بار شمار نیستید   نمی دانید     که بار شمار نیستید    سنگین است

سنگ است     این کشتی دخا و ، آویشن

چه می دانم        می سوزاند همه این کلمه ها

که بالا می روند        می ایستند           روی پایین

و بر می دارند     بر می دارم       بر می دارید

همینطور این سنگ فعل و کلمه

شما که بار شمار نیستید     نمی دانید     شاعر نمی شوید    این کنار اسکله

خوابش        گرفته باشد      دلش را

آورده باشد       پای این شعر          به شما نشان داده باشد

من          این روزها که شعرم می آید.

 

 


ادامه مطلب ...

آفرینش انسان در ایران باستان

:: محسن زهتابی


... در مقاله قبلی از لزوم دانستن اسطوره ها گفته شد تا شروع حرکت انسانی و اینک...

... از هوشنگ در اوستا نیز یاد می گردد. زامیادیشت یاکیان یشت بند 26، کرده چهارم:

فری که دیرزمانی از آن هوشنگ پیشدادی بود. چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان     

"دُرُوند" و جاودان و پریان و کوی های ستمکار و کر پ ها چیره شد و دو سوم از دیوان مزندری دُروندان ورِنَ را بر انداخت.

از هوشنگ پیشدادی فرزندی به یادگار می ماند به نام تهمورث که مطیع ساختن دیوان شاهنامه اوست:

پرید مرا و را یکی هوشمند

گرانمایه طهمورث دیو بند

تهمورث هم بنا به رسم پدران چیزهایی را به مردمان آموخت. او فن ساختن نخ از پشم و دوختن پارچه را به مردم و در اثر رام کردن دیوها خواندن و نوشتن بیاموزد. از تهمورث هم در اوستا هست. زامیاد یشت کرده پنجم بند 28:‌

فری که از آن تهمورث زیناوند بود. چنان که بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان دُرُوند و جاودان و پریان و کوی های ستمکار و کَرَپ ها چیره شد.

ادامه مطلب ...

پنج شعر از رضا عابدینی

1

عبور از تماشا

شب به تماشا

و خواب های تو به تمنا

مرگ انتظاری است از تماشا گذشته

و آمدن دوباره‌ی انتظار

عبور مرا آسان می کند

تا وقتی که عبور تماشا شود

انتظار مرگ را

تا خیر دوباره

آمدنِ گذشته می شود

ادامه مطلب ...

سه شعر از افشین کریمی فرد

ناکجا

 

که من ذره ذره گذشتم

که گورهای زیادی را برای رسیدن به گورستان

 

سرم را می خاراند خوابم در من

همه چیز را به خارش درونم رهانیدم     که رها شده بودم

اسارت های ناخود خواسته خستگی بود

قلب من در من سوراخی بود عظیم

سوراخی به بی کجا    جایی در کجایی که نا   کجا

بودم از این پیش تر ها که ادامه واهی

واهی در آسمان، نه راهی که گذشتنم داشت کم کم از من می گذشت

گذشتن، آسان می گذرد و بر می خورد چیزی در جایی که نا    کجاست

همه چیز از همین نا              کجای من که نمی دانم کجاست

نا        کجای پنهان در کجای من !؟

نا        کجاها در مکان ها        مکان ها در من

امکان کجای من، شعری که در حال گریز از کجا می نویسم

شعری که در حال گریز از نا      کجا می نویسم

بیا بگذریم از نا کجا تا حس نکنید توضیح می دهم. هیچ وقت از

توضیح به معنا نمی رسیم، تنها به تعویق. تعویق جهان، معنا و خود

هیچ کس با خود و خودم را بی هیچ کس

کلمه ی خودم اومانیستی است.

این شعر هم نقدِ خود نوشته های خودم

ولی نوشتم

نوشتم که فرار کنم به نا         کجا

این قدر بسته ام که حتا فرارم را بسته اند به نا          کجا

ما همه از خودی به خودی دیگر

از نا     کجایی به نا     کجایی دیگر

فقط همین فرار از ... به ... تصمیم گرفتم ... را نگویم. می خواستم... یش را دیگر نگویم.

 

من به سوزن این روزها به سوزن این روزها سوزن این روزها دل گرمم.

بگذار دیگری هم وارد شعر شود

به دنبال دیگری تا این شعر را از خودش در آورد

به دنبال تویی که این شعر را از خودش در آورد

حالا بگرد تا بچرخیم تا به می یافت نشود آنم آرزوست

                                      تا برسیم در نرسیدن

 

باز هم گم شدم

همیشه در متن گم می شوم تا تو را بیابم

باز بگردم تا تو معنا شوی

می بینی در این شعر دست از خود برداشته ام برای تو

دست بر خودم گذاشته ام برای دیگری

این تو ها بی درکند

و دیگری از توها بی درک تر

می گذرند

دیگر گذشته همان توری که این جا حتا از تو هم گذشتم

نیافتمت که تو را هم گذاشتم

خودم را زیر پا، تا تو را پیدا کنم

خود زیر پا، خم شده بود

خمِ من دیگر به من نرفته بود             به خودش هم

خودِ زیر پا برای باز کردن چه قدر وقت کم می آورد

خود همیشه چرا به دنبال تو

و دیگری همیشه به دنبال او

خود در بی تویی چه خودی؟

و تو در بی خودی چه تویی

ادامه مطلب ...