اتللو / هادی کیکاووسی

 

اسمش را گذاشته بودم اتللو. البته نه از آن اول. آن اولی که تازه آمدند به این محل به او می گفتیم بگو ماشاالله. این را هم به خاطر چشمهایش می گفتیم که درست مثل همان چشمهایی بود که پشت تانکر نفتی محلمان کشیده شده بود و زیرش نوشته بود بگو ماشاالله. روی نقطه اش هم آب سیاهی شره کرده بود که می شد نگو ماشاالله. ما خیلی وقتها پس از بازی حتی شده بود وسط بازی می نشستیم زل می زدیم به مژه های درهم پیچ خورده و چشمهای کشیده ای که همیشه اشک سیاهی می ریختند و می گفتیم یعنی آن چشمها مال کیست و چرا آن پشت نفتها کشیده؟ می نشستیم به حدس زدن. زن خود نفتی هم که این چشمها را نداشت هیچ تازه قیچ هم می زد. البته اگر خوب می گذاشت نگاهش کنی و فحشت نمی داد که می داد. ما هر وقت می دیدیمش می گفتیم نگو ماشاالله البته در نمی رفتیم چون توی دلمان می گفتیم ومی خندیدیم اما معلوم نبود از کجا می فهمید که داریم همین را می گوییم و یکبار هم جواد تو رویش گفت نگو ماشالا را که تا خود نصف شب قشقرقی به پا بود که نگو. بعد که او را دیدیم با خودمان گفتیم حتماً این چشمها به خاطر او کشیده شده. چون خود همان چشم ها بود. و دوباره نشستیم به حدس زدن درباره روابط احتمالی بین نفتی محل مان و او. شده بود حتی وسط بازی. خیلی زود چشمهای سیاه نفتی را فراموش کردیم و چسبیدیم به واقعی شان. در مورد اولین بار دیدن اتللو حرف و حدیث فراوان است اما چیزی که برای ما خیلی ها مسلم است یا مسلم شده این است که من برای اولین بار او را دیدم، همه می دانند، این را هم می دانند که در صف نانوایی او را دیدم. نوبت من بود. این پا و آن پا می کردم که شاطر بگوید بچه چند تا که بوی خوبی از همان هایی که خانم های رهگذر به خودشان می زدند و توپ که به بدنشان می خورد تا سه چهار روز اگر توی گند و گه نمی انداختیش بوی همان عطر را می داد، قاطی بوی گازوئیل ونان سنگک خاشخاشی و نان سنگک بدون خاشخاشی شد و زیر دماغم خورد. دستان لختش از زیر چادر سرمه ای که گل های ریز سفید داشت بیرون زده بود. خوب.

نمی دیدمش. می خواست سنگ ها را از نان بکند نوک انگشتهایش را به سنگها میزد و کند آن را می کشید انگار که به بچه بگویی جیز و سریع دستش را بکشد. با سکه ام سنگی را برایش در آوردم جوری که انگار دارم می گویم:«اینجوری» و سرم را بالا آوردم ببینم فهمیده یا بلد شده یا نه اما بهتر بود که این کار را نمی کردم وهمان ریگ ها را در می آوردم یا چه می دانم کار خودم را می کردم، چون همین که از زیر آن موهای بلند صاف که دو طرف صورتش آویزان بود آن چشمها و آن لبخند کمرنگ را دیدم. البته برای دیدنش مجبور شدم خودم را روی پیش خوان دولا کنم. این پشته کمرم سوخت و یکجوری سوخت مثل وقت هایی که جواد سنگ های داغ را دریخه ام می انداخت و تا کجایم را می سوزاند. یک مشت از همان سنگ ها را دریخته و تنبانم ریخته بودند. حتم دارم مقداری از همان ریگها را توی رختهای شاطر هم ریخته بودند. اگر موقع دیگری بود داد میزد: «بچه چند تا» یا متلکی بارم می کرد اما حالا خودش زل زده بود به همان دوتوت فرنگی بزرگی که روی بلوز آبی کمرنگ او بود. سکه و انگشتم روی نان او چسبیده بود. شاطر هم البته او به جایی نچسبیده بود چون باید به کارش می رسید اما چشمهایش روی همان دو توت فرنگی دودو می زد. صابون را روی تخته اش کشید بعد خمیر را روی آن پهن کرد و روی آن را با نوک انگشتهایش نقطه نقطه کرد. نم آبی به آن پاشید و تخته وخمیر را توی آن سوراخ آتش فرو کرد و حتی بعد که او رفت همین طور سیخ اش را توی آن هوهوی آتش می کرد و می چرخاند و رفتن اش را نگاه می کرد می بینید که همه چیز به نفع من است. اما جواد می گفت که من زودتر دیده امش. کجایش را نمی گفت. می گفت من زودتر دیده امش. اگر آن ماجرای توپ آوردنش را می گفت که دیرتر از من می شد بعد از آن بود که آن حوالی آنقدر رفت وآمد که بالاخره یک شب مرا با زیر شلواری کشید برد سر وقت همین روزنه که حالا داشتیم نگاه می کردیم و من این چیزها را برایتان تعریف می کردم. نمی توانم بگویم این بار چندممان بود. حسابش از دستمان خارج شده بود البته اگر هم می دانستم بهتان نمی گفتم چون می دانم این هایی که می نویسم بعداً دردسر ساز می شود. به هر حال می دانم که او یکبار بیشتر از من رفته بود و همان وقتی بود که این روزنه یا سوراخ یا هر چه را به قول خودش کشف کرده بود خودش می گفت اتفاقی رد می شده که دیده. اما می دانم که چقدر دیوار را بالا و پایین رفته تا بالاخره سوراخی دست وپا کرده بود. اول ها با ترس و لرز نگاه می کردیم یکی مان نگهبانی می داد و آن یکی توی سوراخ را نگاه میکرد. توی سوراخ که البته سوراخ هم نبود.

اگر خوب توی آن را نگاه می کردی حمام را می دیدی و حمام را هم که می دیدی او را می دیدی کمتر پیش می آمد که او نباشد. یعنی چراغ حمام روشن که می شد ما بدو آنجا بودیم یا یکی مان خبر می داد یکبار البته خودش نبود و شوهرش بود که زیر دوش چیز عجیبی می خواند و مشتش را بالا و پایین می برد و پاهایش را به زمین می کوبید که اگر شغل شریفش را نمی دانستیم فکر می کردیم که گل لغد کن است و بر اثر همین تکان تکان دادن های بدن پشمالویش چیزهایش بالا و پایین می رفت و ما تا این ها را دیدیم زدیم زیر خنده و من مجبور شدم جلوی خنده هر دوتایمان را بگیرم که پقی بیشتر نزنیم زیر خنده و تا کجا همین طور رفتیم و خنده مان را وسط بازی بچه ها بیرون پاشیدیم. یکبار هم که چراغ کم نوری هم بود و حتی گاهی نمی شد تشخیص داد که روشن است یا خاموش، روشن بود اما کسی آنجا نبود نشستیم به کاشی های زرد و سقف سیاه و دوش و چاهک و لیف و کیسه و تیغ و صابون و حوله گل گلی گل میخ و یک چیزی که معلوم نبود چه است و قوطی که عکس بچه ای بود که نمی خندید و فقط تپل بود و حدس زدیم باید قوطی شیر خشک باشد اما و تویش سفید آب بود زل زدیم ـ البته بحثی هم آنجا به وجود آمد مبنی بر اینکه صرف تپل بودن بچه که نباید عکسش را روی جایی مثل قوطی شیر خشک چاپ بکنند که آدم زهره اش می ترکد، بچه باید بخندد، اما جواد قبول نداشت می گفت: تپلی خودش عین خنده است حالا جواد داشت نگاه می کرد. حمام در زیر زمین بود و ما مجبور بودیم روی زمین بنشینیم، می شد دراز هم کشید اما پدرم همیشه می گوید جلوی بزرگتر نباید پایت را دراز کنی یا دراز بکشی دور از ادب و نزاکت است. خوبی این خانه این بود که انتهای محله بود و درست به باغ چسبیده بود. وقتی هم صحبت از باغ و خصوصاً کوچه باغ می شد ما باید دور این ناحیه را خط قرمز می کشیدیم. تقریباً بن بست بود. کسی جرأت عبور کردن از کوچه باغ را نداشت. می گفتند لالی آنجا منتظر بچه هاست. لالی باغبان باغ انار بود. ما ندیده بودیمش اما می گفتند پیر است و فقط شبها با دوچرخه اش بیرون می زند. دیوارهای باغ از کنار خانه اتللو شروع می شد و می رفت تا محله بالا که در چوبی همیشه بسته باغ بود. دیوارهای زشتی بود. ترک ترک  های زیادی داشت به طوریکه ما مسابقه می دادیم برای با لگد انداختن دیوار که نمی شد. سوراخ های ریز و درشتی روی دیوار بود. مادرم می گفت: سوراخ مار است و ما هیچ وقت ندیده بودیم ماری از آن خارج یا وارد شود. با این حال می ترسیدیم نزدیک آن  بشویم یا دستی چیزی در آن بکنیم. فقط یک بار توی یکی از آنها سنگ و آشغال ریختیم و روز بعد سنگ و آشغال ها نبودند. این طرف کوچه باغ هم خرابه ای بود که دورش سیم خاردار بود و همین قوز بالاقوز کافی بود که کار را بدتر کند، می گفتند کسانی رفته اند و برنگشته اند و ما هم سرمان را تکان می دادیم که این یعنی بله باور کردیم. احتمالاً از ترس لالی می گفتند که مواظب انارهایش بود. با چماقی به این کلفتی البته سوء استفاده از اسم لالی هم می شد. «چرا درسهایت را نمی خوانی بچه لالی را می گویم بیاید ها» «بله مادر، چشم می خوانم» «آنقدر که اذیتم می کنی بالاخره لالی رو می فرستم سراغت» «بله مادر چشم، ترا خدا نفرستید» و در مورد کودکان: «اگه دندونات رو مسواک نزنی می گم لالی بیاد بخورتت»

ـ «نه ماما می دنم»

و تازه برای او خانم هم درست کرده بودند و در مورد دختر خانمها بکار می بردند. خانم محترم لالی که اینجا دخالت در امور بانوان را  صحیح نمی دانم و وارد آن هم نمی شوم. آنقدر از لالی و حتی زنش گفته بودند که هر وقت توپمان در باغ می افتاد کسی جرأت نمی کرد برود بیاورد. چه توپهایی در باغ افتاده بود و از خیرش گذشته بودیم. جواد همان طور که میله ها را چسبیده بود گفت: «داره به من میخنده» می دانستم این هم درست مثل آن دفعه ای است که توپمان در خانه اتللو افتاد و او رفت و توپ را بیاورد. بعد از اینکه از دیوار پرید و توپ را آورد رنگش مثل گچ سفید شده بود و نفسش بالا نمی آمد. گفت که او گوشه ای ایستاده بود و از پشت بند رخت همین طور او را نگاه می کرده و ریزریزک می خندیده. بعد گفت که لخت بوده و نیم ساعت بعد گفت که تازه اشاره هم داد که بیایم طرفش که گفتیم ای چاخان و گفت:« جان ننه آقام»  این اواخر شده بود که دو تایی هم از آن سوراخ داخل را نگاه کنیم. رفتم کنارش و گفتم: «نوبت منه ها» کله ام را با فشار چسباندم به کله اش. انگار می خواستیم دو تا توپ را به زور توی هم بچپانیم و دو پوسته شان کنیم. هنوز هیچ نشده قلبم شروع کرده بود به تند زدن. نمی خندید و دوش را هم نبسته بود. اصلاً حواسش به ما نبود که بخواهد بخندد زیر آن نور کمرنگ به کاشی ها تکیه زده بود، سرش را که بالا آورد گفتم:« انگاری متوجه مان شده»

ـ «از همان اولش هم ما را می دید گفتم که می خندید به من و به این جاهاش می مالید»

ـ آب دهانم را قورت دادم. از باغ صداهایی می آمد. کوچه باغ را نگاه کردم مادرم می گفت شاغال هم دارد. پر از شاغال است به شغال می گفت شاغال ـ و ما یکی دو بار سایه هایی را دیده بودیم که از دیوار پریده بودند یا از همان راه آب بیرون زده بودند و با خودمان می گفتیم حتماً همان شغال ها هستند. حتی یکی دو بار صدای آخ و اوخ از باغ شنیده بودیم آن هم زمانی که برف می بارید یا باران می زد و ما می گفتیم این شاغال ها عجب جانورانی هستند که زیر برف و باران حالیشان نمی شود و از این کارها می کنند. ننه آقای جواد می گفت بگید بسم الله صداها می رود. گفته بودیم بسم الله اما نرفته بودند. چند بار هم گفته بودیم. حتی نشسته بودیم یک ساعت پای دیوار، گلویمان را جر داده بودیم گفته بودیم بسم الله اما صداها نرفته بود که هیچ صدای خنده هم قاطی آن ناله ها شده بود که ما می گفتیم عجب شغالهای جان سختی اند. به حتم ننه آقای جواد این جانورهای محترم را نمی شناخت و گرنه الکی به گردن جواد آن کاغذها را هم آویزان نمی کرد یا به بازویش گره نمی داد. از در تنها همسایه اتللو صدای تق و تق می آمد. تنها دری که می توانست ما را گیر بیاندازد و مزاحم ما باشد. همیشه اش همین طور بود. موقع نگاه کردن به سوراخ حواسم متوجه همه جا بود چه نگهبان باشم چه بیننده. اما جواد نه غرق کارش می شد حتی به رخت های چرکی که در تشت مسی گوشه حمام هم بود رحم نمی کرد تک تک آنها را نگاه می کرد. در باز نشد. شاید هم خیال می کنم که صدا می داد. آخر عجیب بود. در، در خانه سید کشمشی بود. صبح به صبح وقتی که به مدرسه می رفتیم او را می دیدیم که در قهوه ای پوست پوست شده ای را که پر از شماره تلفن تخلیه چاه بود به هم می زد و از خانه بیرون می آمد. ما همیشه آن اول صبح کمین می کردیم ما را که می دید نخود چی کشمش کف دستمان می ریخت و دستی به سر ما می کشید و چیزی از ته حلق می گفت که نمی فهمیدیم چیست همیشه سر وقت دم خانه او بودیم همان وقتی که داشت سهمیه مان را کف دستمان می ریخت قوهایی که روی دو لنگه در بودند از هم جدا می شدند و شوهر اتللو قارقارکش را بیرون می آورد سوارش می شد و هندل می زد. بیشتر موهایش سفید بود و ابروهای زمخت و درهمی داشت هیچ وقت ندیده بودیم که به ما نگاه بکند یا حتی جواب سلام سید کشمشی را بدهد. نجار بود، این را از آن مدادی فهمیدیم که توی گوشش می گذاشت. توی گوشش هم که نه روی گوشش یعنی همانجایی که دسته عینک قرار می گیرد، بعد همان قوها را دوباره به هم می رساند و قارقار قار قار برو که رفتی. جواد می گفت میمون رفت و سید می گفت چی پسرم؟ می گفتیم هیچی و دوباره کف دستهایمان را می گرفتیم تا نخودچی و کشمش را بریزد که اگر هم نداشت شکلاتی چیزی می گذاشت کف دستمان تا شر را بکند. در قهوه ای پوست پوست پر از شماره تخلیه چاه باز نشد حالا اتللو داشت خودش را به کاشی های دیوار می مالید. چشم هایش را بسته بود چشم هایی که در حال بسته بودن نیز به چشم هایی می زد که پشت آن وانت کوفتی یا روی جلد همان کتاب بود. کتاب البته کتاب خود من نبود کتابی بود که از کتابخانه ای برداشته بودم. روی جلد آن عکس همین بود یعنی اگر هم خوب هم دقت نمی کردی می دیدی انگاریس لب ها و چشم ها و ابروهای روی جلد را داری می بینی. روی جلد نوشته بود اتللو و ما اول گفتیم اتَلَلو که بعد پرسیدیم و گفتند اتللو و ما گفتیم خودش است. البته عکس کوچک مردی هم بود که با ابروان گره کرده پشت او ایستاده بوود و دستش را بالاتر برده بود و رو به اتللو داد می زد اما اتللو دستمالی را به سینه اش فشرده بود و همین طور ما را نگاه می کرد. جواد می گفت: این میمون را دیگه چرا زده اند منظورش مرد روی جلد بود گفتم: شاید هم دزد باشد قبل از آن هم چقدر دنبال اسم برای آن چشم ها گشته بودیم و حتی یک روز جواد کتابی آورد که می گفت از توی صندوقچه ننه آقام درش آورده ام. اسمش هزار و یک شب بود و نصفش را موش ها خورده بودند و بوی کاکائو می داد. توی آن نقاشی هایی بود مثال همین اتللو خودمان. آخرش هم اتللو را برایش انتخاب کردیم. شروع کرده بودم به عرق ریختن آن هم در این هوای سرد اتللو داشت به پشتش دست می کشید جواد گفت: «اونا چیه؟» چشمانم را ریز کردم با آرنج به پهلویم کوبید «اونا» گفتم :«چیا؟» گفت: «اول خطها» خطهایی نمی دیدم. کله اش را فشار دادم. با همان چهره ای که توپ هامان را به بیرون پرت می کرد و حتماً هم از چرخش توپ قرمز دو لایه یا بگیرم 3 لایه توی آسمان حظی می کرد به عکس لامپ که توی کاشی ها افتاده بود نگاه می کرد همیشه همین طور بود به عکس آن لامپ ریغوزل می زد و به دنیای دیگری می رفت. جواد می گفت گریه می کند اما مجسمه که نبود که گریه می کرد معلوم می شد که بعد روی زمین می نشست و خودش را ول داد به کاشی ها «چش شده امروز» «فکر کنم داری میره؟ظ «نه بابا» داشت زیر آب چیزی با خودش می گفت و انگشت به بخارهای روی کاشی می کشید خب اگر می خواست بیاید قاطی ما بازی کند که حرفی نداشتیم فوقش می گذاشتیمش توی گل یا نخودی می کردیمش یا یار یک تیم دیگر. اما نمی گفت می دانستم چقدر دلش می خواهد بیاید وسط بازی و توپ را طوری بزند که بخورد به در دیوار و حتی از اینکه کسی دنبالش بگذارد لذت می برد. نمی گفت فقط می آمد و از پنجره کرکره را کنار می زد و همان طور تا آخر بازی ما را نگاه می کرد یا لای در را باز می کرد و یک چشمی ما را نگاه می کرد که ما شیر می شدیم و همین طور گل می زدیم و مثل بازیکنان توی تلویزیون بعد از گل زدن روی زمین می خوابیدیم که البته تمام تنمان را خراش می داد و تا آخر شب زق زق می کرد. حال می گویید نه این دلیل ها نمی شود شاید داشته چیز دیگری را نگاه می کرده نه فوتبال یه جقل بچه را. اما او تنها زنی در محله ما بود که تا بحال چاقو وسط توپمان نکاشته بود و توپ هایمان را پس می داد. حتی همین سید کشمشی هم اگر توپ در خانه اش می افتاد دیگر رنگ توپ را نمی دیدی جون هیچوقت خدا خانه نبود یا خانه بود و در باز نمی کرد. روی دیوارش هم از بس میله و خرده شیشه بود که محال بود جان سالم به در ببری. بقیه هم همین طور. می دانید گاهی به آنها حق می دهم. بارها با همین توپ همسایه های محترم را رنجانده بودیم آنها دلایل خاص خودشان را دارند که عمده این دلایل شامل موارد

دو مورد شکستن شیشه ، دو مورد خرد کردن ناوردان، یک مورد در رفتن لگن خاصره، یک مورد ضربه مغزی، نه مورد انداختن کودکان معصوم در حالِ گذر خندان دست در دستِ مادرهای بزک کرده ی خندانشان، 4 مورد دوستی خیابانی ، 9 مورد به باسن خانم ها کوبیدن، 41 مورد ریختن ترک های روی دیوار شامل دیوارهای گچی، دیوارهای سیمانی، گلی کنیتکس تخته ماله، 3 مورد قطع برق، دو مورد اسباب کشی اجباری، پاره شدن پلاستیک زباله و خالی شدن محتویات مربوطه، خراب شدن آش، که شامل آش جو، آش رشته، آش ماش، آش ماست و آش شله قلمکار و شله زرد و حلیم بر اثر افتادن توپ لجنی یا گلی یا گندو گهی ـ به قول آنها ـ در دیگ های مربوطه شان علاوه بر این ها باید افتادن بستنی از دست بچه ها، انواع آلودگی های صوتی و بیماریهای پوستی، روانی، آمیزشی، قلبی، حمله های شدید عصبی، تنگی نفس، لرزش دست، کچلی، اسهال، انواع تب ـ حتی دو مورد سرطان هم گزارش شده بود و به ما نسبت داده بودند. من جمله اتفاقات دیگری که از ما شاکی بودند:

دزدیدن کفش های مسجد محله، گپسول گاز، نوشتن شعار روی دیوار، کار نکردن چراغ راهنمایی سر خیابان، دزدیدن خوراکی بچه ها در راه مدرسه، دزدیده شدن خود بچه ها در راه مدرسه، بی احترامی به بزرگترها، سیدها، معلم ها، سوپورها، ماموران آب، برق، تلفن، افت شدید تحصیلی فرزندان دلبند مربوطه، از راه به در شدن خانم هایی که هر روز با بزک دوزک به ددر می رفتند، چادری شدن دخترهای مانتویی، مانتویی شدن دخترهای چادری، میل از قفس فرار کردن مرغ عشق ها، قناریها،‌طوطی ها، بلبل ها و چند تایی هم کبوتر.

اتللو پشتش را به ما کرد صورتهایمان را جلوتر بردیم. میله های کوتاه بیشتر توی صورتمان فرو رفت. میلها دیگر گشاد شده بود از بس خودمان را لای آن چپانده بودیم بوی گند دهان جواد به صورتم می خورد گفت: «ایناها» و انگشتش را روی همان لبه سوراخ کشید.

خطوط سیاه کج و معوجی را روی پشتش دیدم که تا روی سینه راستش هم آمده بود «تا حالا نبود» گفتم: «کبودیه» به هجوم آب به سمت               زده بود و انگشتش را به آن آب ها می زد یا روی همان عکس لامپ می کشید. ما هم زل زده بودیم به همانجا، آنطور که او زل زده بود گفتم دید و سیاهی چاهک آنرا می مکید. حسابش را کردم دیدم قطرات خوشبختی هستند. اگر عمرشان را آن لحظه ما بین سوراخ دوش تا چاهک بگیریم که همین طور بود این فاصله را در کمتر از یک ثانیه طی می کردند. یعنی کوتاه ترین عمر موجودی که در این دنیا وجود دارد اما می دانم آنها خوشحال می مردند او را می دیدند از زیبایی اش شاد می شدند انگشتش را هم که لمس می کردند بعد به سیاهی چاهک فرو می رفتند . همین بسشان بود. چند کلاغ از توی باغ سر و صدا کنان پریدند انگار زورشان گرفته بود. چون همین طور قار قار می کردند و دور و بر ما می چرخیدند.

آخرش هم نفهمیدیم که چه شد. البته شاید هم سهل انگاری خودمان بود. چون در همان لحظه ای که ما به ماجرای آب و چاهک زل زده بودیم و بازی اتللو را با همان آبی که به هرز می رفت دنبال می کردیم، کسی نمی دانم داد زد یا زوزه کشید که از بس صدایش بلند بود مو به تنمان سخ شد. اول فکر کردیم که یکی از همان شغال های نکبتی است اما صدا که تکرار شد و مثل برق گرفته ها چسبیدیم به دیوار، اول کله نجار را دیدیم بالای پشت بام و بعد همان صدا که از دهان او به همراه تف پرید روی ما و بعد که سرش را دزدید دیگر ندیدیم اتللو با قضیه آب و چاهک چه کرد مثل لمس ها شده بودم، جواد گفت «در رو» زدیم به کوچه باغ. چشم هایم تار می زد و تلو تلو می خوردم، به محله نمی توانستیم برویم. نجار ردمان را می زد. جواد در حال دویدن گفت: «نگفتم داره میره» قلبم به کله ام آمده بود و آنجا مشغول کار همیشگی اش یعنی تند کوبیدن شد منتهی حالا مخم را هم می پراند. جواد خیلی زود خودش را توی جوی آب انداخت و تا آمدم بگویم که آنجا نه، لالی، لالی منتظر بچه هاست. خودش را کشیده بود داخل باغ. از آنجا گذشتم اما بعد برگشتیم و مجبور شدم از میان آن گل و شل ها و زور حشرات و لای علف ملف ها و سنگ های خزه بسته جوی خودم را به باغ بکشانم. حالا چسبیده بودیم به دیوار و جم نمی خوردیم. به همان دیوار و ترک ها و سوراخ هایش و برف مانده از سه چهار روز پیش چسبیده بودیم و باغ را نگاه می کردیم. صدای قارقارک نجار بلند شده بود. داشت می آمد این طرف. نفسم بالا نمی آمد جواد کفش هایش را جوری جلوی دماغش گرفته بود که معلوم نبود دعا  می خواند یا کفش ها را بو می کند صدای موتور آمد و رد شد رفت یک جایی ایستاد گفت:« این میمون تو این ساعات روز که نباید خونه باشد» گفتم: « نکنه موتورش را روشن گذاشته تا ما را غافلگیر کند» جواد چند قدمی به طرف درخت ها رفت. گفتم:«جلوتر نرو باید بزنیم بیرون، لالی» گفت:« اگه بیاد می بینمش» و نفسش را تازه کرد. درخت های باغ خشک خشک بودند. تک و توک انارهای سرخ پلاسید به آنها بود و با تکان باد می لرزید. جواد یکی از شاخه ها را گرفت و آن را کند و به خود درخت زد و بعد به جلوی پایش طوری که بخواهد راه باز کند.

«بیا بریم اگه لالی برسه» صدای موتور دوباره نزدیک می شد گفت: «بری بیرون گردنتو خرد می کند» برف های چند روز پیش مثل ته دیگی که به دندان بچسبد و ول کن هم نباشد به دندانه های کفشم چسبیده بودند پشتم را می خارید. برگشتم و در عین حال آن سوراخ های ریز و درشت را دیدم توی یکی از سوراخ ها را نگاه کردم صدای موترو می داد. از دیوار و سوراخ سوراخ هایش که می گفتند مار در آن است فاصله گرفتم. زیر درخت ها پر از انارهای ریز و درشت پوک بود. جواد جایی را با پایش لگد می کرد گفتم:« سر و صدا نکن این» و صدای موتور را نشانش دادم که می آمد و می رفت. کلاغی روی یکی از شاخه های نازک که انار درشت خشکیده ای هنوز به آن بود تمرگید شروع کرد به بالا و پایین رفتن. از بس ورجه و ورجه کرد که انار افتاد جواد چیزی به طرفش پرت کرد و کلاغ پرید و رفت جای دیگری نشست. انار را برداشتم پوک بود. انگار سوخته باشد.

آن را تکان دادم. دو سه دانه خشک از دهانی که باز کرده بود بیرون ریخت. لگد زدن های جواد در گوشه باغ بیشتر شده بود و حالا از دستش هم کمک می گرفت. بعد بلند صدایم زد طوری که فکر کردم لالی و نجار فهمیدند پشت همان دیوار کوتاه ایستاده بود. پیت زنگ زده ای هم دستش بود گفت:« اینجا رو نگاه» زیر شاخ و برگ های خشک شده و خرده ریزه های دیگر توپ های کوچک و بزرگ این طرف و آن طرف پخش و پلا بودند. بعضی هایشان تا گلو توی گل بودند و وقتی درشان آوردیم نصفی سفید و نصفی سرخ بودند. جواد همچنان مشغول زیر و رو کردن آن قسمت بود. گفتم:« این ها چیه؟» با تک پا آنها را کنار زدم. بعد پلاستیک دیگری بود که در آن چیز پلاستیکی بو و بوی بدی می داد و یک شورت هم بود که مچاله و خشک شده بود و نمی شد گفت مال زن است یا مرد. اما جواد می گفت مال زنه خنگ خدا نمی بینی تور توره جعبه های سفید کوچکی این طرف و آن طرف ریخته شده بود یکی از آنها را برداشتم: پشت آن نوشته های خارجی بود و عکس یک مار که دور یک درخت پیچیده بود و بالا می رفت. جواد که مشغول گشتن آن قسمت شده بود چند قوطی را به طرفم پرت کرد روی آن عکس پیرمردی بود با سبیل های از بنا گوش در رفته که همین طور بیخودکی می خندید. قوطی را تکان دادم. از تویش خاک آمد  بیرون و چند مورچه. بعد برگشتم و همان جعبه دارو را برداشتم و دوباره به آن مار نگاه کردم که هی دور درخت می پیچید. گفتم؛ «چرا اینو اینجا زدن؟»

ـ «چی رو؟»

ـ‌ «مار، مار روی جعبه قرص ها رو می گم»

«شایدم سم مار باشه» شانه هایش را بالا انداخت «مال شغال ها هم می تونه باشه» خندید نخندیدم. سردم شده بود و صدای موتور هم ول کن نبود. یک کلاغ هم پیدا کردیم که سر نداشت یعنی سرش لای آن انارهای خشک پوسیده بود. گفتم:«جوری انگاری که انارها کلاغ را خوردن» جواد در ادامه زیر و رو کردن هایش چند ظرف یک بار مصرف هم پیدا کرد، آن را بو کشید. به بینی اش چین داد و گفت: «آش رشته بوده» از کجا فهمید نمی دانم. گفتم:« فکر نمی کردم شاغال ها هم آش نذری دوست داشته باشن» جواد با ترکه اش به توپ ها کوبید و لب همان جوی نمناک دراز کشید. گفت:« شغال ها همه چیز دوست دارن» چیزهایی زیر انارهای خشک می خزیدند. خودم را به او چسباندم گفتم:«داره سرد می شه» گفت:«ترانه درخت انار رو بلدی؟» چیزی نگفتم نگاهم ته باغ بود. «اَه. ننه آقام همیشه می خونه ها یادم رفته»

صدای چند یا کریم از ته باغ می آمد. جواد ناگهان نیم خیز شد و گفت:«اِه اینجا رو نگاه کن» جلوی سینه هر دو تایمان گِلِ خالی بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد