مولن روژ


اگر شنیده اید یک میوه
ی ممنوعه بوده و نه چیزی بیش از این. و بروید دنبالش را بگیرید. و مهر قرمز را زده اند پایین پرونده اش که جریان را ول کنید و بروید، نه اینکار را نکنید با اینحال نمی شود دقیق گفت گفته اش چه بوده، چه کار کرده، ولی همین کافی است که بوده است. با آن نیم پالتوی سیاه و کیف رودوشی آویزان از شانه چپش اینکه توانسته بود حرفش را بزند و فقط نوشته بوده، گندکارش بود. واغلب اوقات تنها، نگاه کرده بود با آن چشمهای مخموراش وی لبخند ماسیده روی لب ها.


دو تا صندلی لهستانی بود. اون گوشه کنار ایوان که از پنجره ها میدان سه گوش امامزاده صالح پیدا بود. می نشستند روی صندلی ها و ساعت ها خیره می شدند به میدان. اگر حرفی هم می زدند باز رویشان به طرف میدان بود. و چشم هاشان به مردمی که در رفت و آمد بودند. زن ها رو می دیدی با شلوار تنگ و کاپشن های کوتاه، ماشین هاشان را نگه می داشتند جلوی تابلوی پارکینگ و می رفتند بسط میوه فروشی. از دروازه امامزاده تا سر خیابان بساط میوه فروش ها بود. تو صورتهاشان چه جولانی داده بودند. آنهایی هم که تو صورتهاشان جولانی نداده بودند از دروازه می‌گذشتند. از ورودی چادرهای رنگ و رو رفته‌ی چرک را می گرفتند و می رفتند تو برای زیارت.

توی همین نشست ها پشت پنجره و پلک نزدن ها بود که گفته بود «ازش گذشته، یعنی داره می گذره و هیچ گهی نشده و همه اش، طی این سال ها قمپوز در کرده» می گفت: «چیز بدرد بخوری ننوشته. چقدر حظ کرده بود وقتی پسره  فحش داده بود. پسره بد ریخت و بد قیافه با آن لب های کوفته اش که دهن کج کرده و فحش داده بود. از دوتاشان بدت آمده بود. هم از او که گفته بود فحش بده آدامس بدم و هم از پسره که بی معطلی فحشی پرانده بود. فرت رفته بود به اون روز و اون پسره و اون که وادارش کرده بود حرف بد بیاره به زبونش که متوجه شدی داره حرف می زنه. «شوهره وقتی که گفته بود کور خوندی اونروزو نمی تونی ببینی. زنه هم قید همه چی رو زده و خودشو خفه کرد. شب بوده گویا، جوراب رو چپونده توی گلوش که مثلاً خلاص. بعد که جوراب گوله شده را بیرون کشیده بودند خون سیاه با چیزهایی که خورده بود زده بود بیرون. گفتی: حتماً وقتی جوراب را فشار داده دلش بهم خورده، خونش هم حال مویرگش بوده، مویرگ صاحب مرده اش که دیگه از کار افتاده و تاب نیاورده و ترکیده بود و دم به دم خون بالا می آورده».یادت اومد خودش گفته بود: یه بار خواب دیده عروس شده بودی خیلی لاغر بودی. اما خوب لباس عروس تنت بود. اما از عروسی خبری نبود. تو بودی و اون، دوتایی. انگار تو لباس عروس را پرو بکنی اونو پوشیده بودی و اونهم اونجا بود. روی صندلی لهستانی همونکه ی پایه اش لقه. مثل یکی از اون روزهایی که به دیدنت می اومد. یه چادر دستش بود. یه چادر رنگ و رو رفته که گوشه اش یه تکه پارچه سفید دوخته بودند. علامتش هم سبز بوده. نوشته بود امامزاده صالح.

چشم های مخمورش پشت استوانه های شیشه ای بوده. گفته که زیتون طلایی رو آبش کردن رفته پی کارش. کوروش یا داریوش بوده. زیتون مال اون بوده. توش شراب می خورده، برای اینکه قوی بشه. چشمهای مخمور همانطور پشت استوانه های شیشهای بوده و به زیتون نقره‌ای نگاه می‌کرده، بعد زنی که اونجا بوده باهاش حرف زده معلوم شده بود که زیتون نبوده که آبش کردن سکه های زرکوب بوده نمی دونم حال کدوم دوره. زنه که باستان شناس بوده اینو گفته. نگاه کرده بود پشت استوانه ها دیگر کسی نبود. رفته بودی پشت استوانه ها، لب پنجره باهره آجری و آن پایین هلال لاقیهای مسجد کبود را دیده بودی که برف یه لایه نازک خوابیده بود روی سقف قوسی شان و دلت گرفته بود. بعد نگاهت رفته بود روی برآمدگی و فرو رفتگی مخمور قرنیزها. سر برگردانده بودی به انتهای سالن. خم شده بود از یخچال برقی آب خورده بود. مثل هر روز صبح که بلند می شده و بطر آب خنک را سر می کشیده تا تشنگی شب قبلش رفع شود. فکر کرده بودی توی این چشمهای مخمور، سایه روشنی نبوده. همه چیز صاف بوده و ساده. مثل نقش های روی اشیای مسجد کبود و مثل فوویسم ها که این شیوه نقاشی را از کاشیکاری های ایرانی تقلید کرده اند. اما حالا کسی لعاب را هم زده بود.

روی صندلی لهستانی نشستی و گوشهایت را نگرفتی. همه آروغهای بلندش شنیدی و حالت بهم نخورده بود. نمیتوانستی حدس بزنی چند زیتون سر پر انداخته بوده بالا که حالا آنطور دل و روده اش می آیند بیرون. سیگار رویالت را روشن کردی. یه نخ هم گذاشتی رو زیر سیگاری نقره ای و پشت به اون رو به میدان امامزاده صالح نشستی و آرام دود را فرستادی بالا.

و باز بعد از هر نوبت که می آمده و می رفته فنجان و زیر سیگاری هر چه که به آن لب زده یا دست عرق کرده اش میخورده را آب می کشیدی. میشستی و دوباره آب می کشیدی و می گذاشتی آب ر از سر و رویشان سرازیر شود بعد کسی تو کله ات بگوید خوب حالا پاکه پاک.

اول ها که می آمده این کوچه بن بست بوده. یک در آهنی با میله های قطور جوش خورده بوددرست کنار دیوار کلیسای کاتولیک ها. در کوچک آبی رنگ چوبی کلیسا آخرین در این مولن رژ بوده. چهار پنج تا در چوبی داشته که چهار تایش قهوه ای سوخته بودند و آخری در کلیسا که آبی آسمانی بوده.

وارد کوچه که شدی از طرف راست در قهوه ای حکاکی شده است با چیز نوک تیز یا با چاقو خراش داده اند. روی یک لنگه نوشته اند قحبه خانه و هزار جور شکل و نوشته ریز و درشت و کج و کوله. روی لنگه دیگه عکس ایران آهور را که برای شورا چسبانده بودند پاره شده و چشم ها بودند و بینی اش مانده. پنجره ها را هم آجر گرفته اند. از کنار گاراژ که میگذری راننده ای که دستهایش را توی جیب شلوارش تپانده است نگاهت کرد. بعد صدایش را شنیدی که گفت: از راست، برو. خواستی برگردی فحش آش بدهی. قیدش را زدی و راهت را ادامه دادی. روی در کناری در قهوه ای که پنجره هایش همه شکسته و سوخته اند رنگ شیری زده اند. رنگ، تازه است. نگاه کردی تا ببینی توی کدام یک از اتاقها اسباب کشی شده، اتاق ها همه تاریک و سوخته و سیاه اند. فکر کردی از در که می روی تو، دالان می بینی و اتاقها آن طرف اتاقهای سیاه هستند. و در روبرویی که مسافر خونه بوده مثل دفعه قبل است. اتاقهای طبقه بالا را انبار علوفه کرده اند این بار علوفه ها ارتفاعشان تا سقف نمی رسد. از کنار در آهنی گذشتی. قلابهای فلزی با فاصله کم از سردرش به میله های آهنی و زنجیرها جوش خورده بود نوک پا که بلند می شدی می دیدی شان.

به ته مولن رژ که رسیدی، نرسیدی. میله های بزرگ آهنی را برداشته اند. مولن رژ دیگر انتها ندارد و تا ته که بروی به سینما 22 بهمن می خورد و دو سه قدم بالاتر چهار راه دکتر علی شریعتی. فکر کردی پس مردک راننده مولن رژ را میگفت باز است برو. اول بار که آمده بودی در کوچک آبی آهنی بزرگ را زده بودی تا از اعدامها بپرسی. از قلابهای فلزی. نمی دانستی آنجا کلیسای کاتولیکها است. اصلاً سر در کلیسا دیده نمی شد و بعد هم که سر از کلیسا در آورده بودی، هلده و الیشا را همان روز اول دیدی که باید کاریان پچ پچ می کردند. بعد فهمیدی که آنها می خواستند بدانند که چرا شاهین یدکاریان شما را راه داده است بیایید تو. قبلها چند نفری آمده بودند و گفته بودند که جوانها را به دینتان ترغیب می کنید. می ترسیدند باز همان اتفاق بیفتد و شما گفته بودید ما برای کار دیگری آمده ایم. با یدکاریان کار داریم. اما آنها کی آمده بودند؟ هلده یوغویس می گفته که ماه قبل بوده که آمدند. 4 نفر بودند کاپشن چرمی سیاهشان یادشان بود و چشمهاشان. از ترس هول شده و روسری سرش کرده. روسری الیشا رنگی بوده و هیچ با لباس سراسر سیاهش نمیخوانده. اما الیشا می گفته: مال خیلی وقت پیش بوده. شاهین یدکاران گفته بوده:«مال 23 سال قبل». اما هلده یوغویس اصرار داشت که ماه قبل بوده.

دالانی که از آن گذشته بودید. دو تا اتاق داشته. مال هلده و الیشا یوغویس. یدکاران گفته بوده دو خواهرند. خودشان را وقف کلیسا کرده اند. اتاقها را نشانتان داد: اینجا می مانند. با من زیاد حرف نمی زنند سرش تکان داده و تاسف خورده بود.

 موعظه کشیش اشوت پطروسیان توی سالن اصلی کلیسا نبوده. در اتاقی که دیوارهایش شیشه ای بوده کنار همان سالن اصلی به روز 20 نفری می شدند. سرپا ایستاده بودند و اشوت پطروسیان موعظه می کرده. آخر از همه ایستادند. جلو را نمی دیدی. اما مثل اینکه از روی کتابی یا چیزی آنرا میخواند: بعد فهمیدید دعا می‌خواند صدای اشوت مثل پیرمردی بود که گوشه لبهایش را جمع می کند و با لرز چیزی می گوید. با نوک زبانت دور لبهایت را لیس زدی تلخ بود. دودی شده بود. حوصله ات سر می رود به نظرت صدایش آزار دهنده است. هیچ صلیبی بالای سر اشوت نبود یا بود تو ندیدی. اما یک صلیب بزرگ در سالن بود. طرف چپ کنار جا شمعی دری بود که اشوت از آنجا آمده بود. دوباره متوجه اشوت شدی داشت از مرقس می خواند. دست کسی کتابی نمی دیدی. همه دستها را روی میز نیمکتها گذاشته و کمی مایل به جلو خم شده اند. گوش دادی، ارمنی نبود چیزی قاطی فارسی و ارمنی می خواند. از بخور سوز و شمایل با شلق دار خبری نبود. و یک ردای سفید بلند تا پاها با شال سیاه روی شانه ها. بدون کلاه چیزی دستش بود . بنظرت آمد یک زیتون بود دعایش که تمام شد فوت کرد توی جام بعد همانطور که دعا می خواند انگشت شهادتش را توی جام فرو برد.

سه زن که لباس خواهرها را پوشیده اند ردیف اول ایستاده اند به نوبت جلو می روند  اشوت روی پیشانی شان با شهادتین صلیب می کشد همه  به نوبت جلو می روند و یکصدا بعد از جملات اشوت آمین می گویند نوبت به شما که رسید جلو نرفتید همانجا ماندید پیرمرد که قبلاً کشیش بوده و حالا دیگر نبود گفته بود « توی شهر فقط 35 نفری کاتولیک داریم واقعاً ناراحت کننده است اسمش را هم گفت ولی تو یادت نماند در آخر روز عید پاک را تبریک گفت: رو به شماها هم حرف زد« به مهمانی که اینجا هستند هم روز  تولد مهدی پاک را تبریک می گویم » آهسته پرسیدی کشیش کی به کی می آید ؟پیرمرد گفته : هر دو ماه یکبار از فرانسه می آید » اشوت لهجه غلیظی داشت خیلی از حرفهایش را حالی نمیشدی حرفهای پیرمردی را هم که داشت در مورد کلیسا توضیحاتی می داد را هم حالی نشدی و تنها سر تکان دادی  تنها فهمیدی که اشوت نهار را آنجا می ماند و عصر به تهران می رود پدری دارد که ماه به ماه با خواهرش به نوبت ازش مراقبت می کردند و بعد هم که به فرانسه  خواهد رفت.

بعد از مراسم همه به سالن اصلی آمدند. بعضی ها شمع روشن کردند و بعضی ها با اشوت عکس گرفتند. اشوت پطروسیان از همان دری که آمده بود خارج شد. کنار در ایستادی و پیرمردی که قلبها کشیش بوده برایت داشت از انقراض کاتولیکهای تبریز حرف می زد او با چشمهای مخمورش محو نقاشیهای سقف کلیسا شده بود حواست به اشوت بوده که لباسش را عوض کرده و یک پلیور شیری رنگ با خط های عنابی و شلوار سرمه‌ای تنش بود. فکر کردی اشوت با لباس معمولی قشنگ تر دیده می شود. بعد خواهرها را دیدی که از در پشتی حیاط خلوت آمدند تو و با اشوت حرف زدند همه از سالن خارج شدند. اشوت همه را بدرقه کرد. چهار پله عریض به در اصلی می خورد اشوت پله آخر ایستاد و دستها را بالا برد. به مردی که کنارش بود لبخند زدی. مرد چیزی گفته بود که هر دو خندیده بودند اشوت متوجه تو نبود. همانطور با پالتوی پشمی‌ات آنجا ایستادهای و نگاهش کردی. حالا پیرمری داشت با او حرف می زد. به طرفشان رفتی گفتی می خواهم  ناهار را با کشیش بخورم بدکاریان گفت: کسی به غیر از خواهرها نمی توانند ناهار را با کشیش بخورند. پرسیده: شما هم رو به او گفت حتی ماها پرسیدی: با هلده و الیشا چطور؟

یدکاریان گفت: با آنها هم و تاسف خورد پیرمرد سر تکان  داد و با او دست داد و رفت اشوت رفت توی کلیسا و در  قهوهای را پشت سرش بست خواسته بود بعد از رفتن اشوت برود داخل و عکس بگیرد توی کلیسا و در را پشت سرش بست. خواسته بود بعد از رفتن اشوت برود داخل و عکس بگیرد یدکاریان گفته بود: کلید دست من نیست با خودشان میبرند. تا دفعه بعد که بیاید در بسته می ماند گفته بودی تا مراسم بعدی کسی به کلیسا احتیاج ندارد یدکاریان سر تکان داده و تاسف خورده بود گفته بود در اتاقم چیزی برای خوردن دارم می توانید بیاید آنجا. قبول نکرده بودید.

وقتی روی ایوان بودی جلوی در اتاق یدکاریان حیاط پشتی را دیدی که در بزرگ آهنی سبز کمرنگش بطرف مولن رژ باز می شد. با آن میله های بسیار بلند آهنی و قلابهای رو به پایین و زنجیرهاشان پرسیده بودی کدام در به حیاط پشتی باز می شود یدکاریان گفته بود دری به حیاط باز نمی شود. و نشانتان داده بود از آن بالا سراسر دیوار کشیده بودند و تنها راه ورود به حیاط همان در اصلی بزرگ از مولن رژ بود. کف حیاط سنگریزی بود و کنار گوشه ها علف هرز زرد رنگ، یدکاریان گفته بود: «این حیاط جزو کلیسا بود ، همراه آن حیاط جلویی که آنطرفش مدرسه ساخته اند بعدها آمدند  اینجا  دیوار کشیدند و مدرسه را تعطیل کردند. پرسیده بودی چرا. گفته بود نمی‌دانم مدرسه مال تعلیم کاتولیک ها بوده

آجرها ناشیانه و هول هولکی بالا رفته بودندن معلوم بوده از قلابهای فلزی کنار در اصلی گفته بودی اینجا محل اعدام بود، مگر نه ؟ گفته بوده نه ، محل بازی بچه ها بوده ، تاب بوده‌اند پرسیده بود: تو از کی اینجایی؟ گفته بوده یک 25 سالی میشه. اینجا سرایداری می‌کنه و شبها اینجا می‌خوابه روزها تو داروخانه کار می‌کنه. پرسیده بودی خوب تو که از قبلها اینجایی پس همه چی رو دیدی یدکاریان سری تکان داده و نه گفته بوده ریش بلندش با موهای سرش که بلند بود تکان خورده گفته بود: اینجا محل اعدام بوده . توی این کوچه ، توی مولن رژیدکاریان گفته بوده اینجا چیزی نبوده اگه تو میخوای یک چیزی ازش در بیاری که هیچ. گفته بوده خوب همه اونایی که ازقدیم ها خبر دارند میگن، یدکاریان گفته بوده مردم همه چی میگن اینجا کسی بوده که مشروب فروشی داشته اسم خودش رو رو مغازه اش گذاشته و این کوچه هم با اسم اون بابا معروف شده همین. پرسیده بودی پس اون خونه ها با درهای قهوه ای چی ؟ خندیده بود. لثههایش زده بود بیرون. دندون نداشته. پایین لثه ها سفید بوده و سفت گفته بوده: یه دوست داشتم مال خیلی وقت پیش، مسلمون بوده یدکاریان را برده توی یکی از اون  خونه ها. حالش بهم خورده بوده گفته بود از زنها حالش بهم خورده بود. هر وقت خواسته به یکی نزدیک بشه اون حالو داشته، حالش بهم میخورده گفته بودی چرا همه گمون می کنند اونجا کثافت بوده نه کثافت، تا خرخره کثافت واقعی ، چرک. گفته بود شاید غیر بهداشتی بوده دود سیگار رفته بود تو چشمت، چشمت را بستی نگاهشان نکرده بودی فکر کرده بودی شاید بخاطر این بوده زیاده تو مغازه مولن رژ خورد بوده و بعد رفته بود ، توی یکی از خونه ها. چشمت رو که باز کردی نگاهت رفت رو دیوار عکس کهنه و زرد شده از امام با پونیز زده شده بود به دیوار پرسیده بود: حالا چی، خودت چی ؟ یدکاران گفته بود: اسیر و سرگردان بیمه‌ای هستم 20 سال برای دکتر نجات بخش کار کردم خودش مرد پسرش هم پول 20 سال عمله گیم را نداد بهم گفتن از انبار دزدیدی و بیرونم کردن هر جا رفتم تا می دیدن ارمنی ام .... سری تکان داد. « حرفم در رو نداشت »

من حتی به زن دکتر نجات بخش نگاه هم نمی کردم  آنها .... اینجا صدایش را پایین داده برگشتی نگاهش کردی «مینشستم پشت میز و قهوه‌ام را می‌خوردم و نسخه ها را جمع می کردم توی همان اتاق کنار انباری آنها زن دکتر و مدد ساوج بلاغ همدیگه رو ماچ می‌کردند. دستش را هوا داد از آن کارها می کردند. پیش من. می گفتن ارمنی است دیگه یه روز زن دکتر بهم گفت بیا با من بخواب دستش را بر روی دهانش گذاشت دستهایش پر از رگهای آبی و خالهای قهوه‌ای‌اند بزرگ‌اند و کاری آهسته گفت، گفتم نه من از این کارها نمی کنم من از انبار دارو نمی دزدم من از مال دکتر نمی دزدم من هیچ وقت به هیچ زنی دست نزده ام پول مرا هم همین ساوج بلاغ بالا کشید به قاضی گفتم چطور حرف یک نفر را که جلوی من زنا میکند را باور می کنی اما حرف مرا باور نمی کنی ؟ چون ارمنی ام؟ کسی را هم که نداشتم یه  برادر داشتم که تصادف کرد. تریلی پدرم را کشید بالا به من چیزی نماند گفت توی داروخانه کار می کنی من با این  ماشین کار می‌کنم سهم‌ات را می‌دهم نداد رفت تریلی چپ شد توی دیوان دره آنجا  آن طرف گفته بود کردستانیدکاریان گفته بود آره همان حالا 13 ساله به عزایش ریشم را نزده ام. پرسیده بود: لااقل تریلی برات ماند ؟ یدکاران گفته بود: هیچی بهم ندادند کسی نداشتم که دنبالش را بگیرم . خون بها بگیرم ؛ نمی دانم دستهای درازش آویزان افتاده بودند به پهلوهاش گفتن تقصیر برادرم بوده مست بوده تریلی را فروختند دادند به آن مردک که بهش زده بوده

فکر کردی که حرفهای یدکاران 60 ساله را تحمل کنی تا آخر سر بل که از آن حیاط بگوید . از اعدامها؟ اتاق نیمه تاریک بوده حالش بهم خورده بود. از یدکاریان پرسیده بود. « دستشویی کجاست؟» در دستشویی همان گوشه اتاق بوده رفته بود و در را بسته بود. یدکاریان رو به تو سر تکان داده و متاسف شده بود و گفته بود. «به خدا قسم حالا تو به من  یک میلیون بدهی بگویی به من دست بزن این کار را نمیکنم تو هم فقط سر تکان دادی که یعنی حرفش را باور کردی. بلند شده رفته بودی طرف در دستشویی دستشویی بزرگی بوده یعنی حمام بوده یک وان رنگ و رو رفته پلاس افتاده بوده اون گوشه پرسیده بودی حالت  خوبه با سر گفته بود: آره

حرفهای یدکاریان زیاد مفهوم نبود. لثه بدون دندان کلمات را می جود. تو رفته بودی کنار عکسهای زده شده به دیوار ایستاده بودی زیر  عکس امام نوشته بودند «اهدایی از طرف اداره ارشاد اسلامی تبریز به کلیسای کاتولیک تبریز یک عکس قدیمی توی نوفل لوشاتو.» «توی اداره بیمه بودم یکی گفت کارت را راه می اندازم پرسیده بود : ارمنی بود؟

گفته بود: نه مسلمان بود اما آن هم نتوانست کاری بکند. 20 سال کار کردیم به هوا رفت. پرسیده بود چرا ماه به ماه حقوقت را نگرفتی : گفته بود: دکتر می گفت بدهم به خودت که چکار کنی می گیرن ازت خرجش می کنند  یا خودت هدرش می کنی پیشم بماند  جمع  شود برا  خودت خانه ای بخر ، مغازه ای ، از وقتی هم که زنش آن حرف را زد آمدم  اینجا ، قلبها پیش دکتر زندگی می کردم سرش را تکان داد و تاسف خورد  رو به تو بوده و لبخند می زده تمام مندت حرفش زدنش چشمش هی به تو بقر می گشته . بعد گفته بوده دفعه بعد  که می آمدید عکسهایم را نشانتان می دهم . از آن وقت به بعد هر موقع شساهین یدکاریان را می دیدند از بیمه اش می گفت و از 20 سال بدون اجرت کار کردن و البته قسمت زنهها را نگهداشته بوده برای وقتی توی کلیسا قرار ملاقات دارید.

رنگ در را که زده  بود انگار  دو تا بودند یا سه تا که همگی با هم صدا دادند . انگار  جلوی زندگی که چکش دیوانه وار خودش را به دیواره های فلزی می زد میکروفن گرفته اند که آنطور صدا ملق می زدئ توی فضای خالی مولن رژ دیگر بن بست نبوده میله های قطور  آهنی را برداشته بودند . در که باز شد الیشا بود. نخودی طوسی رنگی تنش بوده در را طوری نگهداشته بود که نتوانی برروی تو پرسیدسی شاهین یدکاریانه هست ؟ گفت : نه پرسیدی این جمعه مراسم دارید؟  گفت : نمی دانم لبخند از لبش محو نمی شد گفت : از شاهین بپرس حالا نیست عصر می آید دیر وقت پرسیدی توی داروخانه است؟ گفت : بله ولی آدرسش را نمی دانم هلده را دیدی که لحظه ای به ایوان آمد دستهایش را بهم قلاب کرده بود. همیشه چهره اش نگران بود. تو را که دید زود رفت تو هر دو  تایشان بدون روسری بردند با موهای سفید سفید رنگ نمی کردند از اول  هم که جوان بودندن کاری به موها و صورتشان نداشتند .

گفته بودی خودت دیدی اینجا آن چشمهای مخمور بالای قلاب ها بود و سرش رو به پایین چشمهای مخمور قی کرده بودند . آنها چیزی نمی دانستند الیشا یوغوبس لبخند زده بود و هلده همچنان دستهای را قلاب کرده بود درهم و لب ور می چید چشمهایش نگران بود. گفتند که چیزی ندیده اند و هلده گفت فقط چند مرد هفته پیش آمدند پرس و جو کردند. و گفتند شما جوانها را دیگر  نشنیدی از یدکاریان هم که  پرسیدی چیزی نمی دانست وقتی آن موقع تو نبودی  به چشم خود دیده بود و بار از اعدامها چیزی نمی دانست و حالا هم کو تو بودی و خودت دیده بودی باز چیزی نمی دانست.  گفته بود می خواهی بقیه حرفها قاضی را بگویم و آن مردی که می خواست کمکم کند و پولم را بگیرم ونتوانست .

ولی تو دیده بودی قبها را شنید بودی و حالا دیده بودی که او را آوردند و آنچار مردن با کاپشن های چرمی سیاه و بردنش یکی از زنجیرها را انداختید  دور گردنش  چشمهای  مخمور یکباره فی کردند  زدند بیرون و سرش پایین افتاد باید می رفتی و نوشته هایش را  جمع می کردی شاید وقتی در خانه میدان امامزاد ه صالح بودی چنین کاری را باهاش کرده بودند. و تو نبودی ببینی و در خواب دیده بودی اما نه تو که بودی تو گکه دیدی چطور آن مرد نشسته کنار پنجره  روی صندلی لهستان روی میز با انگشتانش ضرب گرفته بود هر دو یتان رزا می پائید لبهایت می ارزند. رویال را می گذارانی کنار لبت و کبریت می زند . می گویی : من می شناختمش اگر نبود . اگر .... نوشته ها را پیش کشیدی پس اینها را چه کسی نوشته گفت : خودت نوشته ای گفتی : نه این دست خط من نیست . این امضای پای داستانها مال ممن نیست .

«جعل اش کردی» ولی من دیدم   هی مشت بود که می خورد تو آبگاهش چشماش را بست افتاد یک بری شد دانست زور می برد . داشت زور می برد که مچاله نشود چهره اش مچاله سرخ و کبود شد تو دلم گفتم رفت دوزخ و برگشت بعد من اون چشمهای مخمور  رااونجا بود که دیدم کنار زنجیرهای کلفت کنار قلابهای فلزی عین قلابهای قصابها که گوشست آویزان می کنن . 1پس اینها چی بود که می خواین بگین اینها هم نبود و مرد گفته بود یک میوه ممنوعه بود ونه چیزی بیش از این نمی شود دقیق گفته اش چه بوده ولی همین برای بستن پروندهذ اش برای ما کافی است  مرد چیزی  نگفت : ی زیتون روی میز بود از فلاکس چایی ریخت توش دونفر دیگه آمدند و مرا بردند. دهن منم آب کشیدند ذهن همه اونایی که از میوه ممنوعه خورده بودند آن وقتهها که براسی دندانهایم پدر می برد پیش بابا پانش نمی دانستم با اشوت یا مولن یکی است . مادر دهانم را چه خون می آمد چه نمی آمد آب می کشید اما حالا  دهنم تمیز نمی شه چون توش پرخونه ، آخه مویرگ صاحب مرده ام ترکیده. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد