…
طرحی کنار پنجره مانند یک سراب
یک شمع نیم سوخته یک کوه التهاب
یک شاخه گل و دختری از جنس خستگی
آن شب کنار پنجره مجهول و بی جواب
ابری لمیده بود نمی کرد حرکتی
مانند کودکی که به گهواره رفته خواب
ناگهَ سکوت کوچه شکست و میان شب
مردی به سوی پنجره می رفت با شتاب
باران گرفته بود وتن اش شعله می کشید
چیزی شبیه دلهره و شکل اضطراب
سایه رسید شاخهی گل پرت شد درست مانند
آن که بگذرد از آسمان شهاب
یک لحظه ماند و دید که آن شاخه بی خیال
از سایه رد شده بود عین آفتاب
افتاد توی جوی و به سرعت عبور کرد
چرخی نزد ، نایستاد و حتی نخورد تاب
برگشت تا دوباره شبی را غزل کند
بغضی شکاف خورد و غزل رفت زیر آب