دو شعر از مجید مرادی

پینوکیو ! پینوکیو!

از دماغ دروغ و از گوش های گناه درازترم

از چشم‌های کج‌ام که می‌دزدند

از حرف‌های راست‌اند که دروغ‌ام

درمن سوال نیست که چوب به‌تر است یا ثروت

درخت اسکناس هم چوب دارد و هم به‌تر

پینو کیو ! از بخار گیج اطراف ات چوب ام نمی‌کنی؟

در حباب آیا با خود نمی بری رویا ی اطراف ام را ؟

و گوش نمی دهی به حرف هایم  آیا گوش خر داری؟

پینو کیو ! بگو که گاری ی کج به مقصد می رسد اما کج

سوار شوید. اما کج

تصویر شن از نگاه گاری‌ی که بر عکس می رود

و زمین زیر پای ما تا مقصد می چرخد

پینوکیو!

بگو که پدرم را پاسبان پوشیده ام

 

                       (وقتی بابا کوچیک بود )

و دست پسر اولی بودن تو را گرفته ام به دست پسر دومی بودن خودم

بوی شیر و چوب وخواب و مداد بود

یا خودکارم را به من بده یا مدادم

یا ودود! یا مجیب الحاجات !

یا پدر ! پینوکیو! روح القدس !

از لبان ماهی اول او بعد پدرش عبور کردند . در بطن  ماهی پدرش منتظر

نشسته بود با چراغ مطالعه و میز در اتاق شکم . و یونس از سرفه هاش

شنیده می شد.

در اتاق خالی ی این بعد از ظهر

لحظه ها کرده ام

وبا صدای اره بار ها خواب ام را بریده اند

در ناخن هایم جن کار گذاشته اند

و پدر که از اتاق کناری رنده ام می کشد. سمباده ام می سوزد

و پدر که در ساختن من از کمر افتاده بود

و خدا که از کمر افتاده

سنگ ات. چوب ات نمی کند دیگر

تو از این ها درازتر شده یی

حرف عینک گربه و دم روباه می‌گذرد

حرف سکه های نکاشته

حرف شیشه و سنگ های من همه پرتاب شدند شکستند

و فرشته‌ی سکسی

نصف بیش‌تر دروغ دماغ های تو را از بر است

پینوکیو ! بیا و آدم شو !

پینوکیو! چوب ام می آید. 

 


داش آکل

 

کاکا رستم کوچه ،پس کوچه های ترس محتسب خورده

که پاشنه‌ی شیراز گرد و خاک اش بلند می شود

شبا هت از سماور قدیمی هم که بگیرد

نفس کشی ی شبِ دی  بنگ و باده نتواند

مرجان ! تو سعی  کن از جمله های آتش

بازار شعله راه بیندازی در جمع لولیان

پشت همین سطور گرامی

آقای مستطاب نی دانم

با عینکی گرد و سیاه نشسته است

و قلم اش با پایین تنه ی دنیا ور می رود

و آب ،آب حیات است

که از کرامت کوه وکم نشان دارد

مرده سایه اش را هرصبح

در آب دار خانه می بینم که دم کرده

و شب ها تنها پکی ست به سیگار بی خیالی ی این دنیا 

به پنجره

به صندلی ی سیاه توی کتا ب خانه

به دارم ، ندارم ، چه دارم قسم!

تصنیف این شب بارانی

مدیون هر چه نیست تو ما را صدا بزن !

در غربت دو بال فرشته که خط خطی ست

نقشی بکش به سینه ی اهل هوا بزن

کیف دو بیت گفتن از این که کشتمی

امشب بیا و جامی از این غصه ها بزن !

آنی شب افسوس می شود وقتی که می گویم:

« مادر هوا پس است

تو اینجا نبوده یی

این جا پس اگر هست از شراب

از دری که پارک کرده ام و رفته ام قدم زنی با یار

شهر حشیشی که دیگر

با هوهای علفی اش مادر ندارد

(انگار بی ریشه است شعری که می کشیم)

من ساکن کجا و تو یک صدای تلفنی

که هق هقی از راه دور ،آه آدم شماره اش می‌گیرد

این روزها دل ام ، بی من بالا می رود ازپله کان

و آن دری که وسوسه دارد از سپیدی های پنهان

با رمز یا امی ! امی!چادر از سر می کشد

حالا تو پرت شده یی مثل ته سیگار

حرام لقمه‌ی نا لوطی !

از راه میز نفس می کشی و رگ هایت

شکل خودکار بیک شده اند

عاشق شده داش آکل و دیگرحریف نیست

و هر کتاب لقمه‌یی ست که بر می داری برای روز مبادا

مزه‌ی لوطی خاکه، دم ات گرم رفیق! 

اما بدان این جا ، دختران بی رمق هستند

که هر چه بیش تر باشند از تو کم ترند

مر جان تو مرا !عشق تو مرا !

مرا جان تو مرا ! عشق تو مرا !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد