دو شعر از اسفندیار ساکنیان

سینه ریزی از خواب

 

ناگهانی که وارد می شوی

نمی توانم به نامِ عاشقانه ات  صدا کنم

از خوش آمدِ کلماتِ ممنوعه

عشق

از خودم

که به پایان ِخودم نزدیکم

و از پیری زودرسی که به همه چیز سرایت کرد

از چندین بهار از تو دور تر

        

                خدا    عقوبتم می کند    

 

سرزنشم می کند

قاب های خالی

 

   عکس های یادگاری

که زیبا شدنت را نشان نمی دهدم

سینه ریزی از خواب آوردم

ا....لو  

    ا....لو

بوقِ اشغال می زند این گوشی

و نشد بپرسم

کسی که در ایستگاه

              چشم های زیبای تو را داشت

راست بود !؟

 




در سطرِ آخرِ این شعر

 

باشد

      اما

در سطرِ آخرِ این شعر به هم می رسیم

یعنی اینکه

یک روز شاعری بی منطق عاشق بود

به همین دلیل

چراغِ قرمزِ راوی روشن است

لطفا بایستید!

از بس ندیدمت

نامِ خودم را هم از یاد برده ام

من دچار اختلالِ حواسم

امکان دارد از این  خیابان باشم؟

شاید جنی شرور

        خیالِ مرا می دزدد

که چشمانِ شما

شفاف تر از گذشته در ایستگاه

برایم دست تکان می دهند

عزیزم

قرار نیست عاشق نمانم

و باز       

   در بهتِ ثانیه های آخر است

که شما مثلِ اندوهی

در چشم من سبز می شوید

و فکر کنید

این دسته گل

                    بی دلیل بر آسفالت افتاده باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد