از نیمرخ جدی و سوخته

نگاهی به داستان «هیاهو» اثر حسن کرمی

:: موسی بندری

 

 

«هیاهو و انبوه مسخره ای بود» جمله ای که تمام حالات خستگی و زدگی داستان را قرار است به ما القا کند. در واقع همین سطر بهجتنگیز و زیبا شاید کلید درونکاوی آدم‌های داستان هم هست. بدون مقدمه ما را به وسط معرکه ای می اندازد که گرچه حتا عنوان داستان هم «هیاهو» می باشد اما تا لایه های آن واشکافی نشود به این هیاهو دست نمی‌یابیم. اگر هم دست پیدا کنیم احتمالا چیزی در همان سطح می‌باشد این هیاهو شاید به همان دریای روبروی آدمهای داستان می ماند. که با همه آرامش و سادگی ظاهر آن، چه موج ها، چه زندگی سخت و رنگین، پر تلاطم و به تعبیری طوفان آن ته ته های اعماق که نشسته است.


همین است که توصیف ها انگار استخدام شده اند. تشبیه ها انگار به خدمت گرفته شده اند که با ما همچون سنگی، سربی و لنگری برخورد داشته باشد و به اعماق بکشد. «مثل مورچه هایی که یک روز بعد از باران...» «کومه کومه زنهای نقابی و مردهای سوخته و لاغر دور بساط ماهی فروش ها...» «خنکی صبح با بوی شور دریا و بوی ماهی گندیده...» «صدای همهمه بازار و صدای موج و صدای خیابان ها...» همه همه که چنان زنده در این سطرها آمده اند ما را با تلاطم، ژرفا و پارادوکسی به هیاهو دعوت می کنند:«همه چیز کامل بود برای این که صبح یک روز تابستان باشد...» حالا انگار بوی شرجی و نمکی که در هواست با همه چسبندگی عرقی که از پوست تبخیر می شود روی پوست نشسته است. آدم را کلافه می کند. به خصوص که تنها هم باشد.

در واقع داستان با چند سطر فضایی کامل در تقریب یک داستان کوتاه مهیا می کند. فضایی که از یک هیجان درون صحبت دارد. همه چیز در سطح آرام می نماید. جملات کوتاه، توصیفی و تلگرامی انبوه واژگانی که به ردیف سطح صاف و آرامی را می سازند و معلوم نیست زیر این آرامش زیر این سطح آرام دنبال چه لایه هایی می توانیم بیابیم. و آن همه در یکی، دو سطر ما را آماده می کند که حضور شخصیت و شخصیت ها را دریابیم:«صبح بندر با دلتنگی و ازدحام و یک مشت چیزهای به خصوص در واقع آنچه که ما را به حضور کس و کسان توجه می دهد قاعدتاَ همین «یک مشت چیزهای خصوصی» می باشد چرا که از یک اختصاص حرف می زند. که می باید یک نفر باشد. همین است  که نگاه به دور و بر دارد. توصیف ها از یک وضعیت عام به یک توصیف خصوصی می برد یعنی فضای حضور شخصیت را فراهم می سازد: «به زن ها نگاه می کند. چشم هایشان از پشت بتوله، خیره، سمج و سیاه بود...» توصیفی هم که از زن ها به دست می دهد زیبا و جالب است. گنگ، مبهم و در عین حال دغدغه انگیز ـ خیره، سمج و سیاه ـ این نگاهی است که مرد از آن همه پیکرمندی زن ها انتخاب می کند یا انتخابش می کنند. چرا که بویشان حتی در غیاب خودشان هم با مرد می‌ماند.

و از همین جا ما به تجرد مرد آگاه می شویم. به تنهایی فردی. و دوری اش از آن همه. این فضای عمیق خوب تنهایی آدم را نشان می‌دهد. و کلافگی اش را از آن همه. و تازه معلوممان می شود که چگونه مرد به ناچار از این همه مجبور شده یا خسته شده ناچاراً به جایی ـ دوبه ـ پناه آورده است. به عبارتی از خارزار این همه خستگی برگذشته. ناچاراً در حالت کلافگی و خستگی جایی را برای نشستن بر می گزیند. اما بوها را با خود چه کند؟! همین است که پشت به آن همه می کند. نگاهش روبرو به دو جانب می چرخاند ـ دوبه کناری ـ و پسری، کودکی می‌بیند که توصیف های شگفتی از آن می شود. که ما را به درون کودک پرتاب می کند:«پسری که به دریا خیره شده بود به نخ قلاب اش که توی آب بود...» با همین سطرها جدایی مرد را از آن همه همهمه و شلوغی و هیاهو که سطح هم بود را نشان می دهد. و ذهن و ضمیر مرد را می بینیم ولی پسر را تقریبا بخش دیگر همان هیاهو غرقه خود کرده است. یعنی، دریا، قلاب ـ تعبیر دیگری از صید و صیادی و ماهی فروشی ـ اما مرد برای رهایی خود از آن همه هیاهو و خستگی «هیاهو و انبوه مسخره ای بود» حالا دیگر ما می توانیم بفهمیم چرا آن همه هیاهو مسخره به نظر می آمد. یا وصف مسخره گی هیاهو چه عمیق و به جا نشسته بود. ناچار به پسر که به ظاهر تنها نشسته توجه می کند. او را به سمت خود می کشاند. چرا که این پندار لابد در مرد است ـ ذهن و ضمیر مرد ـ که پسر هم به همین درد مشترک مبتلا است. این جاست که دیالوگ‌های بسیار زیبا، ظریف، موجز و لایه شکاف بار این همه پارادوکس را به عهده می گیرد. (چن تا گرفتی ـ گمونم رو اسکله بهتر باشه، اونجا درشتاشم گیر می آد ـ اگه کرم داشتی بهتر بود ـ ماهیا از هیچی بیشتر از اون خوششان نمیاد) گفتیم لایه شکاف. چرا که در این دیالوگ‌ها هم ابراز محبت هم انزجار ـ التماس و آمریت ـ استغاثه و اعمال قدرت خلاصه خود را به در و دیوار می زند که لایه های همان هیاهوی مسخره را بشکافد مگر فرجی یابد. دری بر روی خود بگشاید. استیصال آدمی وقتی راه حلی برای ارتباط پیدا نمی کند یا هر چه تلاش می کند کمتر چیزی عایدش می شود. ظاهرا هر چه توش و توان خود را هم گذاشته اما راه به جایی نمی برد ـ اینجاست که آن سطر درخشان آغازین (هیاهو و انبوه مسخره ای بود) خود را دوچندان به رخ می کشد. اگر چه در ذهن و زاویه سوم شخص نوشته به نظر می آید اما به خصوص کلمه «مسخره» نشان از لایه های دیگر دارد. یعنی ذهن و زبان شخصیت ـ مردـ شخصیتی که در این هیاهو غریبه به نظر می آید، یا هیاهو او را غریبه می پندارد. کسی که تلاش، ازدحام و هیاهوی بندر ـ جامعه ـ عبث، بیگانه و مسخره می پنداردو یا آن همه او را به هیچ می‌پندارد. یا آن همه او را به هیچ می گیرد. پسری در همین بین او و جامعه و در این جا مرد با خود، با کودک درگیری درونی ایجاد می کند. دیالوگ‌ها عمیقاً این حالت را منتقل می کنند. «این نخهای پلاستیکی فایده نداره ـ نخ باید ابریشمی و محکم باشه ـ و همیشه لم دست ـ اینا موقع کار یهو دیدی از تو دستت در رفت ـ می گم فلابتو در بیار ـ شاید طعمه شو آب برده باشه ـ یه وختم می شه که ماهیای ریز شیطون جوری اونو بخورن که تو حالیت نشه ـ خیلی این جور میشه ...»

آیا صدای عجز، لابه، گریه کسی را در اندرون این دیالوگها نمی‌شنویم؟! برای من که این طوری است گویی ذره ذره اشکها دارند کم کم شره می کنند. کسی پاها را بر زمین می کوبد. مشت درهوا ول می کند. خنج بر چهره می کشد. (بکش بیرون ـ بش طعمه بزن...) حالا دیگر خود مانیم، شما فریاد ناچاری کسی را نمی شنوید؟! در همین جاست که مرد در ذهن یک بار با پسر دوستی می کند. یک بار قهر. یک بار دست بر سرش می کشد. بار دیگر تو گوشش می زند. در این سطرها اوج استیصال و درونکاوی مرد را نشان می دهد و لحظات درخشان داستانی را می آفریند. حالا ما هم در آن اعماق دست و پا می زنیم. در دریای مواج، گرداب لحن و حس ریخته شده در توصیف ها، تشبیه ها، ‌فضا سازی، مرد هم انگار ابزاری برای ارتباط نمی‌یابد. فضل و کمالاتش سوراخی ایجاد نمی کند. هر چه دانستنی های خود را به رخ می کشد حتی مهربانی های خود اما درمقابل داستان ما را با چه توصیفی درخشان از پسر روبرو می کند:«پسرک که خیلی گرم کار خودش بود ـ پسرک از روی شانه چرخید طرفش بی تفاوت و سرسری نگاهش کرد ـ پسرک ساکت بود و صورتش همانجا مانده بود ـ پسرک مثل ستونی از خاموشی و سکوت آن جا ایستاده بود ـ انگار مرد را نمی دید، حرفهایش را نمی شنید...»

همه این حالات پسرک را روبروی حالات مرد قرار دهیم. تا عمق استیصال، تنهایی از یک سو،‌ جدیت کار و غرقه در تلاش را دریابیم. و یخ این همه را ضربه پایانی می شکند. پسر صدایش را بیرون می آورد. لایه سکوتش را می شکند رو به سوی مرد می کند (چقدر گنده س نگاهش کن ـ چه شانسی می دونستم سر قلاب طعمه هس، می‌دونستم، خدایا چه ماهی قشنگی ـ اینا از کرم بهتره، می دونی تابستونا کرم اصلا فایده ای نداره» یک بار دیگر این دیالوگهای کوتاه، موجز اما محکم پسر را در برابر دیالوگهای مرد که به سمت منولوگ میل می کند قرار دهیم. گویی هر واژه ای از این، پاسخ به یک سطر از آن می باشد. تلاش و تلاطم یکی را همسنگ درگیری بیرونی و درونی دیگری. در این جاست که با لایه های دیگر «هیاهو» ی درونی آدم ها مواجه می شویم. آدمهای تنها ـ با نخ پاره ارتباط ـ که در سطر سطر داستان نهفته است. و مرد که معلوم نیست غریبه است (غیربومی)، روشنفکر است، یا همجنس باز و همه در ادامه داستان در ذهن ما صورت می بندد.

همین است آن اطلاعات پنهان داستانی که خود عنصر قدرتمند شدن یک داستان می تواند باشد. در واقع حسن کرمی با آفرینش داستان هیاهو،‌ یک اثر خوب داستانی کوتاه ما را شکل می دهد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد