سه شعر از ضیاء الدین ترابی

رویا روی

 

اسب است

درخت رویارویمان

که خستگی  در می کند در سایه

سوار که شدیم

یادت هست چه به تاخت می رفت

انگار پرنده بود.

بیدار که می شویم

نه اسب است، نه پرنده

 درخت است  رویارویمان

خشکیده

 بی هیچ سایه ای

سه نقطه

 

به همان هشت دری های خودمان قناعت اگر می کردیم

کافی بود

تا آسمان را زیباتر ببینیم

با رنگ های طبیعی مادرزاد.

آسمانی که در آن

نه کبوتر ها

ادای قرقی ها را در می آوردند

نه قرقی ها ادای کبوترها را.

اما

امایی لازم نیست

به جای این سه حرف

سه نقطه می گذارم و تمام.

 

 

هویت

 

گفتم که این شناسنامه اصلاً ربطی به من ندارد

و هیچ نسبتی هم با فردوسی ندارم

با سلطان محمود چرا!

گاهی با هم تیله بازی می کردیم در غزنه

و عصبانی که می شدم

به اش می گفتم سلطان.

سند هم بخواهید می دهم

کتیبه های پارسی را که خوانده اید

من فقط بال هایم را قیچی کرده ام

تا کسی پی به هویتم نبرد.

شناسنامه ام را می گویید

گفتم که این شناسنامه اصلاً ربطی به من ندارد

پیدایش کردم

دم دروازه

پشت درخت های کنار جاده افتاده بود

چالش کرده بودند زیر درخت ها،

به دردم می خورد

بی هویت که نمی شد وارد شهر شد و

رفت وسط میدان ایستاد و

نفس کش طلبید.

عکس رویش را می گویید

خوب، معلوم است، عوضش کردم

صورت خودم را چسباندم جایش.

نه سهراب را می شناسم

نه اسفندیار را

سودابه را چرا!

فقط یک بار دیدمش در بازار پرده فروش ها

گذاشته بودندش به تماشا

نمی فروختندش

گذاشته بودندش به تماشا

تا کنیزهای سیاه سوخته اشان را آب کنند

به مردانی که دهانشان آب افتاده بود

از تماشای سودابه

که قشنگ بود

با چشم و ابروی قجری

 مثل همین تابلویی که زده اند اینجا

سر در شمس العماره.

فقط همین یک بار دیدمش

نه تهدیدش کردم و نه گفتم که فاسد است

اربابی که بهایم را پرداخت، گفت.

گفتم که همه اش ساختگی بود

برای ورود به شهر

بقیه اش را هم که خودتان خوانده اید.

و این شناسنامه هم اصلاً ربطی به من ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد