پرندهای از شاخه رها شد و برگها به سوگ نشستند. درخت پنجه در خاک فشرد تا نلرزد و بتواند مرثیهای در گوش باد بخواند، و باد که هم نفس جزیره و دریا و کوه نخلستان بود سراغ پرندهای را میگرفت که نگاهش را از پولکهای ماهی تا مداد پاک کنهای جا مانده در کپرها پرواز میداد.
دلم برایش تنگ میشود نه گاهی که همیشه، باید جایی پیدایش کنم کاش میشد پشت ترک موتورش بنشینم و توی راه نشانیش را از خودش بپرسم.
نامم کورش، بقیه را میدانم مثل همه بچههای این دیار است؛ با آب و آفتاب و خاک پیوندی دیرین دارد. از آن هاست که خودشان برای خودشان شناسنامه مینویسند.
مشقهایش را هم خوب مینوشت و میآورد تا برایش خط بزنند. نمیدانم صدایش از کجا میرسد: هستید؟ چند عکس تازه دارم میخواهم آنها را ببینید. هیچ چیز کهنه در نگاهش نیست با این حال چند تا از عکسها دستهایش را که جلو میآورد تا عکسها را جمع کند بوی گل یاسمین از انگشتنش چکه میکند.
باز که دستهگل به آب دادی ، این صحنه اضافی است.
فیلمش را پاک میکند، از همه ذهنهای خالی پاک میکند و پروازی دوباره.
از کودکانی که از مدرسهای دور بر میگردند سراغش را میگیرم، میگویند از ساحل کوه تا قله دریا جای پایش هست.
یکی از بچهها که از نگاهش عسل میریزد انگشت روی تقویم آویخته به دیوار میگذرد.
دختری با مشک آب. تشنگی سر ریز میشود، به سوی جهله میروم روی همه آنها را امضاء کرد.
انگشت به خاک میزنم باید اینجا باشد. یکی میگوید: عجب کوچ زیبایی. پس نباید پایبند این یک وجب خاک باشد.
به خانه که میآیم دو تا از عکسهایش را پیش رو میگذارم و به آنها خیره میشوم.
کاش روبرویم مینشست و میگفت برایم انتخاب کن، انتخابش میکنم قلم را بر میدارم تا مثل یک قلب تیرخورده بر تنه درختی پیر او را حک کنم. قلم فرمان نمیبرد: بگذار پرواز کند، بعدها صدای پر زدنش را زیباتر از این نقش میبینی.
از هر پنجرهای خیره میشوم شاید بیاید، شاید کیفش را باز کند تا بوی این خاک و این مردم ببارد.
چند روزی است که پیدایش نیست، از برگها میپرسم با بغض میگویند: سر شما سلامت باد! نگاهشان میکنم و به تلخی میگویم شوخی ظریفی است، چون این جا هیچکس سر سلامت به گور نمیبرد.