همیشه کوتاه ترین خبرها، ناگهانی ترین و سخت ترین خبرها هستند. همچون جرقه می آیند و ضربه می زنند. در آغاز نمی دانی خبر، چه بوده است. اما کم کم که طوفانِ خبر، گم می شود، خودت را میان خروارها ویرانی می بینی.
صبح شنبه وقتی محسن تلفن می زند و همان جمله دو کلمه ای را می گوید، معنی هیچ کدام از کلمات را نمی فهمم باید کلنجار بروم، جدی بودنش سخت است و سعی دارم به خودم بقبولانم که شوخی است.
«کوروش مُرد» تا ظهر پیاپی از بندر تلفن می زنند و من می دانم که همه تماس ها یک پیام دارند. تصمیم دارم از این پیام برای خودم تصویری بسازم تا شاید این گونه، نبودنش را بتوانم باور کنم. هر کجا میروم احساس میکنم شبحی با من است. ماشین، اداره، آسانسور، خانه، نمیشود خوابید. چراغ را که روشن میکنم انگار همه هفت نفر توی اتاقاند، سیاوش میخندید و مهشید و فاطمه جلوی تلویزیون دراز کشیدهاند.
خبر وقتی سخت تر میشود که میدانم دو روز بعد کوروش با پرواز آخر میآمد، زنگ میزد، از خواب بیدار میشدم و صبح با هم میرفتیم. حتماً آن شب از طرح فیلم جدیدش میگفت، عکسهای جدیدش که دیجیتالی بودند را میدیدیم و شاید گاهی من هم وسوسه میشدم آن جاهایی که در عکس هایش میبینم بروم و همان عکسها را بگیرم. خاطرات تعطیلات عید امسال زنده میشود. پس از چند سال همه با هم بودیم، کوروش، سیاوش و خانواده هایشان. حالا یک آن، همه تصویرها رفتهاند. دیگر هیچ کدامشان به خانه ما نمیآیند.
شاید کوروش برای من بیش از همه کسان دیگر یادآور، گذشته و شهرم بود، چون او را بیشتر از همه در این غربتکده میدیدم و در همه دیدن ها گوشههایی از بندر زنده و دیده میشد. حالا انگار همه عکس ها را باد برده و همه نوار فیلم ها در دستگاه ویدئو مانده است و بیرون نمیآیند. تصویر روبرویم: برفک!
گفته بود باید سه ماه مرخصی بگیرم تا فیلم های ناتمامم را تمام کنم. حالا او برای همه ایام مرخصی گرفته است اما فیلم ها ناتمامند.
از شنیدن خبر، هجوم پرسش هاست، بی آنکه بگریم باید به پرسشهای خودم که پیش میآیند پاسخ دهم. «کوروش مرد!» و من: که چرا؟ چرا؟ چرا ندارد، مرگ است، ناگهانی میآید، بی آنکه منتظر باشی، بی آنکه بخواهی و شاید باید مرگ را لمس کرد تا فهمید. میگویند زود بود، حیف شد و حسرت میخورند. و من می پرسم چه چیز زود بود؟ چند عکس و فیلم بیشتر یا کمتر؟ چه فرقی می کند. چه چیز حیف شد؟او که ما حسرتش را می خوریم، خودش و یک خانواده خوشبخت.
و آنچه بردنی بود را با خودش برد. او که با لحظه هایش، آرزوهایش، کارش، هنرش، شهرش زندگی کرد و آن چنان که می خواست. اینک ماییم که مانده ایم و شاید آن که باید حسرتش را بخوریم ماییم. بر آن چه بود و دیگر نیست، بر فرصت هایی که داشتیم و دیگر نداریم.
هجوم جملاتی است که از هر سو می آید و من فقط می شنوم و در ذهنم می چرخانم:
ـ چه خوب شد که همه با هم رفتیم.
ـ حیف شد، کوروش تازه بلند می شد.
ـ چه کسی دیگر هرمزگان را آن چنان معرفی می کند.
ـ چه کسی دیگر هنرجوان را پاسخ می دهد.
ـ کدام یک می ماند و آن چنان مدام هنر می سازد.
ـ آثارش؟
ـ چه کسی انجمن را نگاه می دارد؟
و من حالا پرسشی دیگر دارم، کوروش که بود؟ معلم، عکاس، فیلمساز، هنرمند و...آری هنرمند، اما نه ا“ هنرهایی که جا مانده اند. هنر کوروش همانی بود که خودش داشت و با خودش برد. او را باید در روستاها، جزیره ها، کوچه پس کوچه ها، روی موتور و در کنار هنرجویان تازه دید. با پیر و جوان و کودک.
با خودم تلاش دارم تا یک بار عصبانیت، بد اخلاقی یا بی ادبی اش را به یاد بیاورم. هیچ نمی شود. هنر کوروش مردم داری، هنر کوروش انسان بودنش بود. کوروش تمام بود، تمام شد و تمام رفت. به رفتنش حسرت نمی خورم. خاطرات آن قدر هجوم می آورند که نمی توانم در برابر تلفن نمی دانم چندم بغضم را نگه دارم.
غروب قبرستان بندر را نوازش باد و خاک فرا گرفته است. هفت قبر تازه و نگاههایی که انگار به دنبال چیزی می گردند، چیزی گم شده که هیچ نگاهی ندارد.
خانیان میگوید: حس غریبی این قبرستان دارد، حسی که در هیچ قبرستان جنوبی نیست. هفت روز رفته است. همه، حرفهایی برای کارهایی میزنند که نمی دانم برای رفتگان چه فایده ای دارد. موقع تشییع رضا زنگ زد اما گریه امانش نداد. حرفش را میان هق هق ها گم میکند. در راه رفتنم به بندرعباس، برای دیدن مسافری که نیامد. تا شاید بتوانم خبر را باور کنم، رضا دوباره زنگ می زند و می گوید: «آن روز زنگ زدم بگویم تا هستیم قدر هم را بدانیم. و من با خودم میاندیشم چقدر فرصت داریم تا از همه حرفها بگذریم.
هنوز کوروش در کنارم توی تاکسی نشسته است، با آسانسور بالا می رویم، عددها زیاد میشود امشب میهمانی دارم برای مسافری نیامده!