هویت زبان در اسفار کاتبان / ابراهیم پشت کوهی

چنین تصور کن که مردمانی در یک مسکن زیرزمینی شبیه به غار مقیم اند که مدخل آن در سراسر جبهه ی غار رو به روشنایی است. این مردم از آغاز طفولیت در این مکان بوده اند پا و گردن آنان با زنجیر بسته شده به طوری که از جای خود نمی توانند حرکت کنند. چرا که زنجیر نمی گذارد حتا سرشان را به عقب برگردانند. پشت سرشان نور آتشی که بر فراز یک بلندی روشن شده از دور می‌درخشد. میان آتش و زندانیان جاده مرتفعی هست. اکنون فرض کن که در طول این جاده دیوار کوتاهی وجود دارد شبیه به پرده ای که نمایش دهندگان خیمه شب بازی بین خود و تماشا کنندگان قرار داده و از بالای آن عروسک های خود را نمایش می دهند.

در طول این دیوار کوتاه باربرانی با همه نوع آلات عبور می کنند و همه گونه اشکال انسان و حیوان چه سنگی و چه چوبی حمل می کنند. البته در میان باربران برخی گویا و برخی خاموشند و فقط سایه های روی دیوار را می بینند. همچنین اگر یکی از عابران سخن گوید و صدای او از ته زندان منعکس شود اینان تصور می کنند که این عین صدای سایه است که از جلوی آنها می گذرد.

حالا اگر آنها را از قید زنجیر آزاد کنند و از نادانی رهایی بخشند آنان چه رفتاری خواهند کرد؟ فرض کن که چنین پیش آید که یکی از زندانیان را آزاد و مجبور کنند به عقب برگردد و چشمهای خویش را به سوی روشنایی متوجه نماید. چه اتفاقی خواهد افتاد؟

اسفار کاتبان همین نگاه به عقب، به روشنایی است که چشم را می زند و همانطور که افلاطون در سطرهای بعد می نویسد این زندانی بهتر است اول شبها به ماه نگاه کند تا کم کم بتواند خورشید و روز را ببیند. با اسفار هم باید آرام آرام حرکت کرد.

رمان‌‌ها دو نوعند، یک نوع که تلاشی برای بیرون آمدن از غار نمی کنند،‌ جرات و جسارت جستجو در جهان تازه را ندارند، شهامت دیدن نور را ندارند، مثل همین زندانی یی که در جمهور افلاطون تازه از بند رها شده است، خورشید را که می بیند نمی تواند نگاه کند و دوباره به غار خود باز می گردد. اینها رمان‌هایی‌اند که خوانده می شوند و فراموش می شوند چرا که حرف تازه ایی ندارند. اما رمان‌های دسته دوم رمانهایی اند که خوانده می شوند و مانده می شوند چرا که جسارت جستجو و کشف فضاهای تازه را دارند. رمانهایی که همچون پیشنهاد افلاطون اول ماه را کشف می کنند و این کشف را ادامه می دهند. رمان باید خواننده را شگفت زده کند، باید او را سحر کند و به روح اش چنگ بزند. رمانهای این چنینی بخشی از زندگی خواننده و قسمتی از فرهنگ انسانی را می سازند. رمان‌هایی که ما را به مکاشفه می خوانند تا زیبایشان را پیدا کنیم.

اسفار کاتبان از آن دست زیبایی است که باید کشف بشود، زیبایی پنهان، زیبایی که باید آن را جستجو کرد و برای کشف کردنش خواننده باید تلاش کند.

اسم کتاب با زیرکی و تیزهوشی انتخاب شده است. اسفار در لغت سه معنا را می دهد هم سفر است هم نامه است هم کتاب‌های بزرگ معنا می دهد. سفر کاتبان ـ که اگر خواننده را به عنوان مولفی بگیریم که قسمتی از متن را در ذهنش می سازد این رمان به اندازه خوانندگانش نویسنده دارد ـ کاتبانی که قسمتی از متن را خود می نویسند. پس می شود سفر کاتبان در کتاب‌ها ـ یا نامه ی کاتبان که دستاورد سفرهاست، که حاصل همه اینان کتابی بزرگ است که نویسنده آنرا اسفار کاتبان نامیده است.

شروع کتاب مثل سدی خواننده را باز می دارد اما جستجو در زمان و کنش درونی متن پیش برنده است. همان نگریستن به ماه است. متن با سه زبان در هم آمیخته شده و زبان چهارمی که از کل اثر پدید می آید. عدم قطعیت و ابهام با هم در متن پیش می روند که گاه پهلو به رئالیست جادویی می زند.

در اسفار کاتبان ابوتراب خسروی تنهایی را که دغدغه‌ی بزرگ قرن است،‌ شکلی دیگر می دهد. سعید بشیری و اقلیما ایوبی دو جوانی که بار اصلی روایت بر دوش اینان است هر دو تنهایند.

آیا می توان گفت که این دو تکه هایی از وجود یک کس اند،‌ دو نیمه ی یک نفر؟ تنها با خانه های بزرگ، با خانه های قدیمی و اشیاء مانده از گذشته ، تنها در میان دیوارها، تنها در کنار درختان لخت. همه آدمهای اسفار کاتبان به گونه ای تنهایند.

رفعت ماه که همیشه تنهاست و ضجه می زند ، احمد بشیری، شاه منصورِ مغفور، مادر اقلیما، شدرک، زن رقاص هندی و

موضوع تحقیق مشترک سعید بشیری و اقلیما بهانه یی است برای بازتاباندن تنهایی ها به همدیگر برای گریز از انزوای خود و رفتن در انزوای یکدیگر. به قول پاز اهمیت دوگانه ی انزوا گسستن از دنیایی و کوشش در جهت خلق دنیایی دیگر است.این کوشش در جهت خلق دنیای دیگر را می توان در تصور ما از قهرمانان، قدیسان و ناجیان دید.

کوشش دو گانه ی این متن در جهت نشان دادن یکانگی قدیسان، یک نوعیی شدرک و کاشف الاسرار، باز تنهایی اینان را در متن چند باره به نمایش می گذارد. همه این سلسله جبال جستجو برای گریز از تنها ماندن است.

فضا سازی

چهار عنصری که در متن ترجیع وار تکرار می شوند.

یک) ضجه های رفعت ماه در لا به لای روایت‌های شاهِ منصورِ مغفور و ذهن احمد بشیری که ادغام شده اند و یکی شده اند در متن کاتب.

دو) اعجوزه های یهودی که مثل ردی سیاه در متن کشیده می شوند.

سه) بوی پرنده های قربانی سوخته بر بامها.

چهار) دسته کلاغهایی که در خانه عمو خاخام انگار تا ابد هستند.

عواملی اند در ساختن اتمسفر، که در داستان درخشان و به یاد ماندنی هستند.

به ارتباطی که میان رفعت ماه و آن اعجوزه های یهودی یا پرنده های سوخته در مقابل کلاغها می تواند وجود داشته باشد کاری نداریم مسئله ی ما ارتباطی است که اینان از بُعد فرا متنی با هم پیدا می کنند، پرنده ها که خودِ پروازند می ریزند، می سوزند، می میرند.

تلاش ابوتراب خسروی در این متن رسیدن به آرزوی گلشیری است که در پی یافتن داستان ایرانی بود، داستانی که همچون هزار و یک شب تو در تو است و برای واگشایی آن ذهن خواننده به کار می افتد و از یک سهل و الوصول و آسان یاب تبدیل می شود به یک سازنده، یک مولف، یک کاشف الاسرار.

این تلاش را در آثار گلشیری مشاهده می کنیم اما باید اذهان داشت گلشیری فقط جاده را صاف کرده است این مسیر راه های نرفته ی بسیار دارد.

تلاش نویسنده ما را به یاد این حرف «آرتو» می اندازد که شاهکارهای گذشته برای گذشته خلق شده است برای ما نیست، ما باید شاهکارهای خودمان را خلق کنیم.

نویسنده کوشیده که به سحر کلمات پی ببرد به نقش عظیم از دست رفته کلمه و آنچه به ادبیات محض ختم می شود. همین خصوصیت به متن حالت سحر گونه و جادو کننده بخشیده است.

نکته ای که باید اشاره شود این است که احساس می شود نویسنده نگذاشته راوی عاشق بشود. حس سرخوردگی در لحن راوی اول سعید بشیری دیده می شود انگار که کسی جلوی عاشق شدن، و بی دریغ بودن او را گرفته است. این فضای جامعه بشیری است که نمی گذارد سعید بشیری در عشق حل شود و او در اندوه عشق غرق می شود.

شخصیت های زنِ اسفار کاتبان استقلال ندارند هر یک به جایی بنداند و در آرزوی رسیدن به هویت جان می دهند. زهره کارلوس با همه تلاشی که برای رسیدن به هویت می کند باز خود را در بند می بیند یا اینکه ما، او را در بند می بینیم. آن سرزمین موعود کجاست که هیچ گاه به آن نمی رسد؟

اعجوزه های یهودی که انگار اصلاً نشسته اند تا برای عمو عزیز خاخام خبر ببرند، بی حضور عمو خاخام سنگ اند. رفعت ماه که انگار با گریه هویت می یابد، اصلاً او را نمی توانیم بدون گریه تصور کنیم. اشک می شود هویت و اساس هیئت رفعت ماه.

رقاصه هندی هم به تنهایی ناقص است و هر چه هست در آن مار پیچیده به وجودش است،‌ بدون مار قدرت و هویتی ندارد.

اقلیما هویتش در یافتن تکه ی گمشده ی شدرَک است انگار که نیمه خودش باشد. ـ شخصیت های زن یک جامعه را در حالت های متفاوت می بینیم ـ رفعت ماه که مادر / زن است که هویت او اشک است، زنی که قرن ها شلاق را بر گرده خویش حس کرده است. اعجوزه ها نمونه ی زنان سنتی هستند که در کوچه ها می نشینند و لذت زندگی برایشان در آسیب رسانی به دیگران یا جلوگیری از هر حرکتی که بوی تازگی و زندگی می دهد است. رقاصه هندی قسمت اغوا گر زن است، چون مار خوش خط و خال است، دلربایی می کند اما با او همیشه خطر را در کنار خود احساس می کنی. اقلیما معاصر تر است، دختر است در پی گریز از فضای بسته ی سنت است به نام عشق و جوانی بر علیه چارچوبهای بسته و خشک قیام می کند و پایانی تراژیک را برای خودش رقم می زند با رگهای بریده.

اقلیما که در ظاهر مستقل ترین زن این متن است خودش را متکی به سعید بشیری می بیند بعد هم کاری از دستش بر نمی آید. سعید بشیری هم همین طور، و رگ های اقلیما بار دیگر بریده می شد. این بار طرف دیگر عشق یک قابیل غول پیکر است به نام جامعه و تعصب.

تعصبی که در برابر سامان‌های دانایی یا معرفت شناسی و یا هرآنچه که بخواهد شکل تازه‌ ای از زندگی ارائه کند سخت واکنش نشان می دهد. در چنینی فضایی نظام معرفت شناسی هیچ کارکرد تازه ای را خارج از قائده‌ی عادت برنمی تابد و واکنش لایه های تعصب به بریدن رگ ‌های دانایی (دراین جا اقلیما به عنوان یک جوینده دانایی) منجر می شود و پیوند زدن رگ‌های دانایی رویکرد همگانی را به سمت درک و مفاهمه می طلبد که این امر نیازمند خون‌های بسیاری است که از رگ های دانایی در رود خشکیده‌ی آگاهی ریخته شود. در چنین فضایی مستقل ترین زن اسفار کاتبان آذر است چرا که او برای ابد مرده است. شاید اقلیما هم در متن بعدی یا خوانش دوباره به این استقلال برسد!

تلاش آدم‌ها برای کشف گذشته رسیدن به حالِ خودشان است به هویت، به چیزی که انسان را به هم پیوند می دهد.

اقلیما می‌پرسد اگر شدرک در دوران ما زندگی کند به چه شمایلی در می آید. در ذهن تداعی گر این است که هر کسی می تواند یک شدرک باشد، یک قدیس، همانگونه که کاشف الاسرار معشوق خود را تکه می کند تا تکثیر شود. اشاره به جمله ی چخوف «قهرمان مرده است و انسانهای امروز به دسته ای گنجشک می مانند که بر تلی فضله نشسته اند و به آن نوک می زنند»

نقد فرهنگی که خود برای تغییر شرایط حرکت نمی کند ، منتظر دستی از غیب می ماند تا اوضاع را به نفع او بهبود ببخشد.

در اسفار روایت خطی جای خود را به روایت های همسو داده است. روایت هایی که در هم می پیچند و به یک شاهراه می ریزند. فرم روایت به رده ی اول اهمیت صعود می کند. زبان آرکائیک، زبان امروزی راوی، زبان ترجمه شده ی عبری به فارسی و لحن بخشی به هر یک از شخصیت ها، از امتیازهای اسفار کاتبان است. اما مهمتر از چند گانگی زبان ارتباط ارگانیک و پیوند این زبان ها در یک متن واحد است.

ساختن فضایی جادویی و حرکت های طولی پیستون وار در زمان.

رسیدن به لحن هر شخصیت و فضا سازی برای جلوس هر کدام در بستر مناسب، روایت های موازی که با تدوین نویسنده به حرکت دایره وار می رسند، حرکتی که از کنه کلمه آغاز می شود، شاید روایت های چند گانه را در متون پست مدرنیستی یک اصل بدانیم اما آنچه اهمیت ویژه ای در این شیوه دارد رسیدن به صدای یگانه ای است که برآمده از دل متن باشد، که در اسفار حرکت روایت ها به دایره می رسد، که کامل ترین شکل هستی است.

اسفار کاتبان تجربه یی تازه است و افقی تازه در داستان نویسی ایران. باور پذیر تر کردن این همه غیر قابل باور، تلاش ارزنده و گرانبهایی است که ابوتراب خسروی شروع کرده است. حرکتی که بیرون آمدن هر چه بیشتر رمان فارسی را از غار نوید می دهد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد