گو و واگو

 

حسن مرتجای شاعر که هم اکنون ساکن شهر سیرجان (استان کرمان) است را هر آنکه با شعر درگیر است می شناسد. او که خود را با سیزده هزار رگ به بندر و دریا و هر آنچه بوی گرم زندگی می دهد متعلق می داند.

بعد از پنجمین جشن شعر و قصه ،‌دل تنگی های خود را به دست نامه‌ای فرستاده است و خواسته که با شاعران این دیار درمیانش بگذارد. شاید این مبحث اندکی خصوصی به نظر آید اما ،‌ صفا و ساده‌گی این سطرها و کلماتی که بندری می رقصند ما را بر آن داشت تا شما خواننده‌ی عزیز را بی نصیب نگذاریم. پس متن مرتجا را بی هیچ کم و کاستی با هم می خوانیم.

 

دلم که برای دریا می تپد هر مجالی خسته است کنگره و بی کنگره ، به همین جهت می آیم و غم می‌خورم و شادی تا حاشیه ها همچنان مهم‌تر از متن‌ها بمانند.

اما چرا دلم می گیرد از خودم ، خودت ، خودشان ـ و باز آواره در خود آوار می شوم تا… بگذرم. حاشیه ها زیبایند. می توان هر که را از دل خود دید اما اگر او از ناخودیش ببیند چه؟ و اگر راستی تو را کج ببیند ، کجی تو را راست آنوقت چه؟ هر چه باشد ما همدیگر را دوست می داریم اما روزگار تلخمان کرده. البته حساب آن عده که هم به نعل می زنند و هم به میخ جداست. چرا که ما وقتی می‌توانیم موجودیت هم را از سوال ببریم که از هم ـ و از لحظات هم با خبر باشیم و گرنه مثل دروغ پا در هوائیم… باز هم بگذر… دلم می خواهد تاریخ ادبیات بندر را از روزهای بعد از انقلاب تا حالا بنویسم. تا خودم ـ خودت ـ خودشان بدانند مُردیم ـ هزار بار مردیم و زنده شدیم… آن روزها من دربندر (سالهای 64 و ...) دنبال جمعی بودم که بچه های پراکنده شده را دور هم جمع کنم. تنهایی را تا مغز استخوانم احساس می کردم. بالاخره در کانون کُناری دست به کار شدیم تا سوخته های غربت خویش را همراه شویم و سخت بود پیدا کردن یک یک همدلانی که همدیگر را می شناختیم و نمی شناختیم. موسا خوب یادش هست. چه کردیم تا همه از ولی رضایی گرفته تا رامی، کرمی، امینی، فرامرزی، معتمدی و موحدی و و و و  را پیدا کردیم و چه حالی هم کردیم که می توانیم دوباره سوت آغاز را بزنیم. آن هم آن سال ها… زدیم. و بعد جوان ها و جوان تر ها آمدند و شد آنچه که می بایست بشود.

حالا من در کنگره ام یعنی مهمانم. و ا ین به چشم بعضی ها سیاه وسفید نیست انگار این ذره را هم باید دریغ کرد. آری در کنگره ام. کنگره یعنی شهر فرنگ اما ما عاشق حاشیه ها هستیم… هستم. موسا را می‌بینم که نگهبان هتل جلویش را می گیرد. و او موسا ، خسته ـ موسای بی عصا و نیل با قایق خودش را به قشم می رساند و می گوید بگیر حسن… موسا! تو که اینقدر مهربانی نگذار تلخ ترت کنند. تو میدانی من هنوز خیس از داغ برادرم پس حرف های کام شکنت را می ریزم میخ گلویم همراه پیاله… نوش !

مسعود رحمتی را می بینم که می دود و می ایستد. و نگاه می کند و باز می دود. هادی کیکاووسی را می بینم و با خود می گویم. (خدایا مبادا افسردگی از نوعی که من در بندر شدم هادی را…) هادی که دوست داشتنی است. سعید را می‌بینم با حرف‌های خودش و توی دلم می گویم سعید تو از ناهمدلی ها می گویی ولی در بحرانی ترین لحظه های زندگیم چرا دستی به تسلیت بر شانه من نزدی ـ من که دوست دارم. چرا…

ابرام پشت کوهی هم انگار همه چیز را صحنه می بیند. و چه خوب می بیند با خنده ای که گویاست و دوست داشتنی و …

یکی به من می گوید تو چرا این قدر با باباچاهی می پری و… چه بگویم ، بگویم بزرگ است؟ بگویم با هم تله پاتی داریم. ها چه بگویم. که تهمت نخورم؟

چرا این نسل ـ نسل من و جوان ها فکر می کنند احترام ، همراهی ، معنای دیگر دارد. من وقتی می‌بینیم در سال هایی که بسیاری سرشان را می خاراندند و خود را مجهز می کردند باباچاهی به اندازه ده برابر وزن من کتاب نوشته ـ کتاب هایی که همه باری بودند که کسی از زمین برشان نمی‌داشت یا توانش را نداشت ـ اسامی آنها را ردیف نمی کنم.

چرا من وقتی نقد کوتاهی در ماهنامه ای بر کارنامه باباچاهی می زنم هوار راه می اندازند که فلانی…

چرا نمی روند نقد را با دقت بخوانند و آنگاه درک کنند. من ضمن تکریم ـ انتقاد هم کرده ام. پنجاه به پنجاه ـ باباچاهی منتقد و شاعر!

کاش به اخلاق خودمان می رسیدیم اگر می زدیم و می شکستیم درست هم می کردیم. آخر ما برتر از همه انسانیم ـ و بعد شاعر ـ شاعر نمی تواند دوز و کلک بسازد. بازی بدهد. حرف و زبان جنوبی توی چشمانش جاری است. جنوبی بمانیم. تهرانی بازی به ما نمی آید و…

و حالا در سیر… جان… یک هفته بعد از کنگره دوستی زنگ می زند و درد دل ـ و دل درد در هم می‌ریزد. فلانی کنتاک دارد ـ داشته ـ چرا ؟ و بعد نگاهی به خبرهای کنگره در سایت ها و مطبوعات می کنم. و بعد دلم برای دوستانم حرف می زند و و و  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد