چشم انداز چند مورچه ام
که لذت دارد نگاه به ناخن انسان.
شاخک به شاخک می زنند و
خبر از خوبی وضع من می دهند.
عادت دارم در این پنجره
به حرکات کوه و به چتر پارة تو توی خیابان افتادن دارد.
عادت دارم
به نیامدن دکتر و کمبود هوا و پرستار زیبا
عریضه می نوشتم
گزینش چه کارها که نکرد در این چند سال با منِ مریض.
در اتاق دو
«تخت بعدی» که صدایش از راه رو می آید من هستم.
دسته گلی نیامد عوض پرستار
مورچه های زیباتری دارد
شیک تر می آیند
غرور بیشتر دارند.
آدم را توی آدم حساب نمی کنند.
یک احتمال:
من دارم زندگی را از سر می گیرم
به اعتقاد آمپولی که در سِرم مانده شبِ راحت تری دارم.
در اتاق شماره 3
هوا در کپسول است و اکسیژن شدیداً دیده شده است
دیده شده یعنی تا حالا از صبح چند پرستار فشار همة کپسول ها را گرفته اند.
نبض من در دست های دسته گلی است
که احتمالاً به اتاق شمارهی یک رفته اشتباهی.
من بارها برگشته ام
به تخت ها نگاه
به پایه های میز
احتمالاً هوایی در کار نیست و موریانه ها خواب تختِ مرا ندیدند.
من تلویزیون را نتوانسته است خاموش کند
سواد کمی دارد
و گرنه با دانستن نام این شیء پلاستیکی روی دهان و بینی ام
احساس آرامش داشتم.
از پایه های لقی که دارد مرا بیرون
هوا سرد و چیزی مثل چیزی که ندانستم مغزم را می گیرد
«میکسر در پاویون احتمالاَ آبِ موزِ پرستارها را می گیرد»
صدای مارش چند سرباز که جنب بیمارستان با نیامدن رهبر ارکستر
تمرین بدی دارند
چراغِ موتوری بی سرنشین
اگر صبح است
به همین پس پشت ها می روم/ می برند.
دارم به از هفت سالگی دوستی احتمالاً توی یکی از اتاق های سه گانه دستی برای ِ
دیدن من دراز کرده
نامه مینویسم
چراغ مطالعه دارد تند میآید و نورش نورش نورش
چیدن لیوان سرخ از تختِ بغل آسان نبود
موتوری آمده است
من را دارد به پرستار تبریک می گوید
نور کلاه آقای دکتر مغزم را دارد می خواند
چند صدای خنده
چنده پرنده که میگویند
تو آزادی
تا زندان بعدی.
پاییز 82