زنی دراز در میان هیچ ایستاده و به جهان می نگرد

نگاه به نقاشی های احمد کارگران

ابراهیم پشتکوهی

 

اینکه ما از هنر امروز چه می خواهیم و اینکه امروز هنر به ما چه می دهد با هم متفاوت است. که دریافت این تفاوت‌ها خود هنر است. واژه هایی مانند «مصلح اجتماع» دیگر در این عصر برای هنر کاربردی ندارد. اگرچه در جامعه‌ی کلان شهر مدرن یا بهتر است بگوییم هنوز مدرن نشده‌ی ما سایر نحله های اجتماعی نقش خود را به خوبی یا اصلاً ایفا نمی‌کنند و هنر و هنرمند باید آنرا به دوش بکشد. ‌اشتباهی است که صورت گرفته یا ایثاری است که هنرمند می‌کند. نقاشی‌های احمد کارگران اما تاکید می‌کند که کار هنرمند ارایه تجربیات و در میان گذاشتن آن با جامعه است نه تغییر ساختار آن و جابجایی در این ساخت. در میان گذاشتن این تجربه با مخاطب بزرگترین تحولی است که هنرمند همراه خود ما را نیز در آن شریک می‌کند.

امروزه دیگر کسی از هنر توقع انقلاب ، شورش و یا قیام ندارد و فکر می کنم که بهترین تعریف از هنر این است تجربه‌ی انسانی خود را با دیگران در میان گذاشتن. دادن پیام و راهنمایی کردن و ... بارهای اضافی است که بر دوش هنرمند بوده است و هرگاه هنر از این بار رهایی یافته یک اثر هنری شگرف اتفاق افتاده است.

آیا داستایوفسکی جنایت و مکافات را بر علیه نظام حاکم بر روسیه نوشت ، ‌جنایت و مکافات ،‌ برادران کارامازف و ... ، درباره دغدغه جاودان بشری است ،‌ حالا اگر از دل این متون تأویل‌هایی هم می‌شود این از عظمت کار هنرمند است. یا مگر مسخ کافکا که از استحاله و ویران شدن انسان مدرن در برابر فشارهای همه جانبه جامعه سخن می‌گوید هدفی جز نقد نظام مدرنیستی دارد ؟! با این همه از دغدغه‌های انسانی سرشار است. تابلو ایوان مخوف را خوب نگاه کنید حاکم خودکامه‌ای را در حضیض نشان می‌دهد که فرزندش را به قاتل رسانده‌اند ، آن چشمان از حدقه به در آمده را مگر شما می‌توانید فراموش کنید. تابلوی «برهنه از پله پایین می‌آید» مارسل دوشان را خوب ببینید در این تابلو فرم آدمی به کلی تغییر می‌کند ،‌ جایگزین این فرم ، فرم های انتزاعی نمی شود بلکه استحاله های آدمی در مکانیسم های گیج کننده به جای آن می نشیند. شی به ساده ترین شکل ممکن تقلیل می‌یابد ، ‌حجم به خط و خط به نقطه می رسد ، ‌در آثار دوشان نقاشی فلسفه می‌شود برای برون رفت از فضای گیج کننده مدرن و انسانیت در حال تخریب. دوشان در سال 1919 با سبیلی که بر چهره اثر بزرگ داوینچی می‌گذارد جامعه مدرن را به طنز می کشد و این همه جدیت را به سخره می گیرد.

کارگران اما در کارهایش این مراحل را دریافته است از موضوع و قصه گذشته است. هرچند در بعضی از آثار او هنوز ردّی از یک روایت دیده می شود.

کاندینسکی در نقاشی کاری را آغاز کرد که تاریخِ نقاشی را به چالش کشید و این هنر را به سمت انتزاع و به سمت و سویی برد که ما در موسیقی با آن روبرو هستیم ،‌ یک اثر در مقابل بیننده قرار می‌گیرد که حاصل آن می تواند فقط یک حس باشد. اکثریت آثار کارگران ما را از دنیای رنگ به دنیای درون خودمان پرتاب می‌کند ، ‌به فلسفه خلا و انسانِ در فشار.

در سیر و حرکت کارهای ارایه شده در نمایشگاه می‌توان حرکت او را از شکل و فرم یک انسان دکوراژه شده و یک دایره که در اکثریت تابلوها دیده می‌شود و چند مربع که در امتداد هم قرار گرفته اند به سمت خطوط و حجم دید. حرکتی که در تکنیک هم قابل رویت است.

تابلو ها از تکنیک گواش شروع می‌شود و در انتها به آکریلیک می رسد. همین تغییر تکنیک نقاش باعث تغییر فرم در کارها شده است.

اما اینکه مخاطب چقدر با تابلوهایی که در آنها روایت وجود دارد ارتباط برقرار می‌کند و چقدر با آثاری که به انتزاع می‌رسد ، بحثی است که اهمیت دیدن آثار آبستره را برای مخاطب روشن تر می‌سازد. اینکه امروزه ما از نقاشی انتظار قصه گویی داشته باشیم انتظار عبثی است ، خصوصاً نقاش ایرانی که تجربه تاریخی زیر سایه ادبیات بودن را از گذشته به دنبال دارد. اما رد کردن نقاشی روایت مند به نفع انتزاع یا بلعکس نیز کاری اشتباه ست ،‌ همینطور که جامعه نیاز به تنوع دارد ، این تنوع باید در نقاشی نیز حفظ شود و هیچ کدام از اینها برتر از دیگری نیستند. برتریی هم اگر باشد در نگاه تازه و زاویه‌ی دید هنرمند است که تصویری نو از عالم هستی به عالم حادث ارایه می کند.

آنچه در آثار احمد کارگران قابل تامل است تکرار آدم ها و دایره است ،‌ همان چالشی که انسان معاصر با آن دست به گریبان است. رنج و تنهایی انسان که در روان آدم های این قرن نقش بسته است. آدم ها در آثار کارگران با آن فرم های کشیده در برابر دایره ها به علامت سوالی می‌مانند در برابر هستی. که در بعضی تابلوها این علامت سوال با مربع هایی که در امتداد هم آمده اند و حس پیاده رو را هم می دهند ،‌ به نقطه‌ی امیدی می مانند این مربع های سفید که برای عبور از بحران از ناخودآگاه نقاش بیرون آمده اند. شکل ناتورالیستی دیگر در این تابلوها مشاهده نمی‌شود. اما در بعضی از تابلوها ما با سمبل روبروییم که این نمادها هم بسیار استلیزه هستند و عناصر محدودی آنرا نشان می‌دهند مثل آدم های دراز و باریک و دایره‌ی رنگی ،‌ اما هرچه جلوتر می رویم همین روایت ها هم قطع می‌شود. اگر بخواهیم روند رو به جلو آثار را ببینیم باید به تابلوهایی نگاه کنیم که عناصر تکرار شوند ـ هیئت های انسانی ‌، دایره و مربع ها ـ زیر رنگ ها محو می‌شوند و ما فقط برشی از یک روایت را مشاهده می‌کنیم ، ‌تا اینکه به تابلوهایی می‌رسیم که فقط و فقط حرکت و چرخش رنگ را می بینیم، اما در همان تابلوها هم این نشانه‌ها (انسان ، ‌دایره ، ‌مربع) که می توان اسم آنرا گذاشت چالش های انسان مدرن ـ‌ پست ، به ‌شکلی خود را نشان می دهند.

آدم های کشیده و دراز که با چند خط حس انسان را القا می‌کنند. در بعضی از تابلوها این انسان کاملاً جنوبی است. مثل تابلویی که تصویر خورد شده‌ی مردی را نشان می دهد که در حال دهل زدن است. یا زنی ایستاده در باد با لباس بندری. روایت های کامل از اتمسفر کار حذف شده و چند تاش و خط این نقش را انجام می‌دهند بدون اینکه کمبودی احساس شود. این همان حرکتی است که از دل جامعه بیرون آمده است. انسان امروز دیگر چنان در نیازهای روزمره خود غرق است که چندان توجهی به آدم هایی که هر روز از کنارش می‌گذرد ندارد و هنرمند این عدم توجه را به ما نشان می‌دهد. نشان می دهد که ما از خودمان و آدم های دور و برمان غافل مانده ایم.

در آثار کارگران حرکت رنگ ها به شدت جلب توجه می‌کند ،‌ رنگ‌هایی که به تدریج حرکت بیرون دنیای اثر را نیز به ما نشان می‌دهد. در گذشته‌ی نزدیک مردم جنوب به دلیل نوع زندگی و طبیعت شان از رنگ های تند در لباس ها و پوشش خود استفاده می‌کردند. اما هرچه این فضا شهری تر و ماشینی تر شده از شدت رنگ ها نیز کاسته شده است. به این ترتیب چنین روندی به طور ناخودآگاه  بر آثار نقاش مورد بحث ما تاثیر گذاشته است. چنانکه از فضاهای اکسپرسیونیستی و امپرسیونیستی به فضاهای آرام و ملایم و از رنگ‌های تند مانند زرد به رنگ های خنثی مانند خاکستری می رسیم. نقاش اینچنین در فضای نوستالژیک و حال حاضر خود در حرکت پیستون وار است. این پارادوکس ، درامِ تابلوها را نمایان می سازد. آنجا که رنگ ها به مبارزه برخاسته اند.

آنجا که خط های نرم و منعطف (مثل همان دایره ها) در مقابل خط های خشک و منبسط (مثل مربع ها) قرار می گیرند. و البته در این تقابل برنده ای وجود ندارد. ‌انسان مسخ شده به جدال میان هستی و شرایط موجود می‌نگرد و احتمال می‌رود که همچنان دراز و دراز و درازتر بشود. البته از گیجی ، تا جایی که از کارد بیرون بزند. در چنین شرایطی اندازه‌ی تابلوهای کارگران نیز متفکرانه و با درایت انتخاب شده اند ، مربع های کوچک 30×30 . اندازه تابلوهای نقاش شورش بر علیه قد است. شورش بر ضد بزرگی هیکل و کوچکی معنا است.

اعلام حضور هر چه پررنگ تر فضای مینی مالیستی در جامعه‌ای که سنت ، ‌مدرنیسم و پسا مدرنیسم را همه یکجا در خود دارد.

فرایند گردش در لابه لای این آثار انسان را به یاد جمله‌ی معروف نیچه می‌اندازد:

در انتها جهان حقیقی تبدیل به افسانه می شود.

پاسخی درخور به آن همه حیرانی و این همه سکوت

گفتگوی موسا بندری با عباس عبدی

 

اولین بار به دقیقه در دفتر یکی از نشریه های محلی به هم معرفی شدیم. گفتیم نامتان برایم آشناست. و بعد هم مثل همه گفتیم البته به هم (مشتاق دیدار) مشتا که یعنی پرچین خار و خاشاک باشد مزرعه را رعایت می کند تور هم باشد صید دریا را. «ق» بود که اما با خود بردم بر سینه یا هر جای دیگر«ع» و «ش» پیدایم شد. که اولی او در خود داشت و دومی من در خود. چرا که مشترکی بهم از «ش» که شعر واسطه دوری دلبر هم شاید نبود وای بسا بود.

 

آقای عبدی مثل همه اول دوست داریم از خودتان و رفتارتان با شعر چیزی بشنویم؟

ضمن تشکر از توجه شما، کار شعر را از حدود سال 48 در آبادان شروع کردم و تحت تاثیر فضای شعری آن سال ها و موج وسیع گرایش به شعر آزاد، با ته مایه خصوصیات شعر جنوب خصوصاً کتاب های مطرح آهنگ دیگر و آواز خاک، آثار اولیه خودم را در فردوسی و تماشا چاپ کردم. همان موقع مقارن بود با شروع دوران دانشجویی و طبعاً فضای خاص آغاز دهه پنجاه و حرکت های دانشجویی تاثیر قابل توجهی روی کار همه از جمله من داشت. تا جاییکه در یک دوره نسبتاً طولانی شاخصه های اصلی آن نوع نگرش را در کارهای خودم دنبال می کردم که البته در حد همان جنگ های دانشجویی بود.

انقلاب و حرکت های اجتماعی وسیعی که قبل و بعد از آن اوج گرفته بود چند سال دیگری از رفتار شعر را پوشش داد و به دلایل روشنی که نیاز به توضیح بنده ندارد، منجر به سکوتی شد که به تعبیری نوعی حیرت و گیجی و کندی زبان بود و نمی توانست هم جز این باشد.

در هر حال آن موقع فکر می کردم مثل خیلی موارد مشابه، شعر گفتن خاص یک دوره بخصوص از زندگی بیشتر آدمهاست و من هم یکی از همانها هستم، به تصادف، رویکرد دوباره ای داشتم به شعر و این فکر که می شود خود را جمع و جور کرد و وارسی کرد و تکاند، مدتی است برایم جدی شده و قرار گذاشته ام با خودم همین طور جدی هم بماند.

 

آقای عبدی من در جایی بحث کرده ام که اگر چه از دل ادبیات معاصر بسیاری جُنگ ، مجموعه ، نقد و بررسی و مسائل نظری و تاریخی بیرون آمده ولی گاه نقاط کور و تاریکی را در خود دارد از جمله در مقطع تاریخی خاص به دلایلی که از وجوه متفاوت می توان به آن نگاه کرد. چهره های فعال و جدی حضور یافته اند که متاسفانه از به دست آوردن مجموعه ای دور شده اند. در نتیجه مورد کند و کاو و نقد قرار نگرفته اند از جمله عزیزانی چون شجاعی فرد‌، چالنگی، حسن کرمی، ابراهیم منصفی (رامی)، بادیه نشین و خود شما و عزیزانی که حالا حضور خاطرم نیست. اگر آ‌ثار این عزیزان که در نشریات و جنگهای معتبر هم چاپ می شد بیرون می آمد در عصر خود لابد قضاوتی در خور می طلبید کما اینکه چاپ مجموعه عزیزانی دور از عصر خود مثل بادیه نشین و چالنگی شاید به دلیل دور افتادن زمانی بازتابی که خاص توان و انرژی در آثار این عزیزان بود پیدا نکرد.

شما به عنوان یکی از این فعالان علت را کجا می بینید. این تجربه برای نسل و شعر امروز چه پیشنهادی در خود دارد؟

در مورد دوستان شاعری که نام بردید البته باید خودشان باشند و توضیحات بهتری بدهند  در خصوص مرحوم حسن کرمی که حقیقتاً حیف شد که از میان ما رفت یادش گرامی باد. اما در مورد مثلاً خودم باید بگویم در سال 52 کتابی فراهم کردم برای چاپ با عنوان از عاطفه زنجیر تا میله ها و انتشارات نمونه، که در آن موقع با همت بیژن اسدی پور اداره می شد رفت برای کسب مجوز. این توضیح در همین جا ضروری است که آن فضاهای خاص، با ویژگی هایی که شاید فقط در همان جنگ ها و نشریات دانشجویی، یک یا حداکثر دو شماره ای می توانست خودش را به نمایش بگذارد و بیشتر دستنویس شعرها و خوانش آنها در محفل های دانشجویی بود اصلاً به عالم چاپ نزدیک نمی شد و خوش خیالی بود که بشود راحت این کار را کرد. حتماً یادتان هست وقتی که «سحوری» م . آزرم درآمد یکسری ریختند و خودش و کتابش و چاپخانه چی و آقایان انتشارات رز را بردند و همینطور کتاب های سلطانپور،‌ گلسرخی و البته بنده که اصلاً در آن حد و حدود نبودم اما انکار نمی کنم که قبولشان داشتم و فکر می کنم “ هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست” و “به راه افتادن کارون”. همانقدر که دسترسی به شعر کسرایی و ابتهاج (تاحدی) و میرفطروس و گلسرخی و آسان نبود و ستاره های ارزش گذاری جنگ ها و مجموعه ها همین ها بودند، گرایش به آن سمت قوی تر و موثر تر خود را بر فضای شعری ـ آن چیزی که به زعم ما شعر بود تحمیل می کرد ـ یادم هست یکبار شعری را با عنوان «سرودهای پیوسته برای یوما» در توصیف فضای نخلستان نشینان آبادان برای شاعر و هنرمند منوچهر نیستانی، می خواندم که نظر بدهد. شعر این طور شروع می شد:

امروز خسته بودم یوما

صبح که آمده بودی

می دانستی خواب نیستم

صدایم کردی

تکانم دادی

صدایت تمام راه در گوشم بود.

و

و در آخر هم به اینجا می رسید که:

از سایه برو    یوما!

فردا دوباره راه با صدای تو

درازتر می شود

البته او تحت تاثیر فضای صمیمی و همینطور بومی شعر قرار گرفته بود اشاره هایی که به وضع زندگی زنان عرب نخلستان های آبادان شده بود و زاویه دید موثری که برای بیان این وضع بکار گرفته شده بود در آن موقع برای ایشان تازگی هایی داشت. اما از من می خواست لحن شعر سخت تر باشد این جمله ایشان یادم مانده که می گفت اگر این سوژه در دست کسی مثل شاملو بود، صدای شکستن استخوان آدمها از شعر بلند بود.

قبول می کنم که اگر مجموعه هایی از کارها در می آمد تکلیف خودم هم برای خودم روشن تر بود.  لازم نبود خیلی جاها را دور بزنم و برگردم سر جای اول «یا یک گوشه کنار بگیرم و ندانم کجا ایستاده ام اینطور که امروز هم هنوز برایم مطرح است. اما خب، خیلی چیزها بود که می خواستم در آن موقع آن طور نباشد، موضوع بسیار جدی بود. بود و نبود آن آدم ها در آن فضاها به همین چیزها و تصمیمات و قضاوت ها مربوط می شد. حسابش را بکنید سانسور قبل از انقلاب هر جای شعر ستاره، سپیده، سحر، صبح، پگاه، بامداد و باید حذف می شد. شب و سیاهی و زاغ و کلاغ و نظایر اینها را اشاره به حاکمیت و شاه قلمداد می کردند و خب الحق هم همینطور بود وهمه با این زبان با هم حرف می زدیم و بهم پاسخ می دادیم.

از ما انتظار داشتند که یا همه چیز را بخواهید یا هیچ. حد وسط هم وجود نداشت. بیطرف بیشرف بود و در آن دنیای دو قطبی، مجموعه اول من هم کارش به محاق کشید. در همان موقع فکر می کردم تکلیف را چیز دیگری و جای دیگری معلوم می کند.

اما اگر بخواهم از ذکر بقیه مسائل بگذرم و به سوالتان برگردم فکر می کنم ما کوتاهی کردیم و شاید به اشتباه رفتیم که کارمان را مرتب نکردیم و یک طوری کنار نیامدیم برای به هر حال چاپ مجموعه. (به چه قیمتی؟) و شاید هم اشتباه نکردیم و دلایل مان برای خودمان و تاریخ مان و تاریخ آینده مان قانع کننده باشد. اما اگر چیزی بنام شاعری تنها داشته باشیم و قرار باشد من عباس عبدی از حالا به بعد پاسدار همین یکی باشم و کاری به سفید و سیاه نداشته باشم و البته اگر قرار باشد اینطور باشد،‌ باید بخواهم و بتوانم هر چند مدت که انصافاً حرف های تازه ای برای عرضه دارم مجموعه ای فراهم کنم و عرضه کنم. حرف هایی که خودم هم از باز شنیدن آنها در قالب حروف سربی هیجان زده شوم و نه فقط، دنبال اسم خودم بگردم زیر مشتی کلمات که زود هم از یاد همه می روند.

 

در این مجال ما به دنبال ارزش گذاری شیوه ها این شاید از اول هم بود. وقتی شاملو، فروغ و اخوان بودند. ابتهاج، کسرایی و هم بودند. تا آمدند و نسل شما به وجود آمد. اگر «صدای میرا» ی میرفطروس ـ «صدای نامیرا» ی سلطانپور ـ «بهم پیوستن خلیج» اجتهادی بود شاملو، آتشی، باباچاهی و هم بودند. یکی نگاه حرفه ای به شعر داشت و نگاهی دیگر شاید نه. قرار نیست هیچکدام را تعریف ارزشگذاری داشته باشیم، وجود همه این ها می تواند راه و شاید بی راه ادبیات معاصر  آن را روشن کند. حالا مثلاً به گلسرخی و سلطانپور هم که نگاه کنیم یکی خیال انگیزتر نگاه می کند و دیگری واضح تر ـ اصلاً بحث ارزشگذاری یکی بر دیگری نیست. مسئله گنگ و تار بودن ادبیات معاصر است و بخشی از آن به مجموعه نبودن آدم هایی چون بادیه نشین، کرمی، شجاعی فرد و برمی گردد.

همانطور که در بالا مفصلاً توضیح دادم و باز کردن بیشتر موضوع مستلزم کندوکاوهای بیشتری در جوانب قضیه است و که حتماً از حوصله این بحث بیرون است و احتمالاً از توان من هم همینطور،‌ علت اصلی همان آرمانخواهی رایج آن موقع بود که به آن مبتلا بودم و البته از این بابت هم، ‌به دلایلی پیشمان نیستم.

 

به هر حال همین ها بخشی از مسائلی است که در نیمه دوم دهه چهل و دهه پنجاه در فضای ادبیات معاصر این سرزمین دنبال می شود که حتی دیگر گفتنش هم تکراری است. در دهه شصت اتفاقات تازه ای رخ می دهد و به تعبیری می توان این دهه را «دهه گزینه ها» نام گذاری کرد. ظاهراً دستور روز این دهه ی ادبیات معاصر ـ که مورد صحبت ماست ـ بیرون آوردن گزینه هاست. آتشی، باباچاهی، براهنی و کسانی چون سید علی صالحی رویکردی به متون گذشته و مقدس دارند«ارابه ران خورشید»، «ترانه های ملکوت» کسانی چون براهنی دچار عناصر فلسفی ـ نظری جدیدتر اروپا می شوند. باباچاهی، صالحی از یک طرف به گزینه ها که به عبارت دیگر کندو کاو در خود است می رسند و از سمتی به دلیل موقعیت خاصی ـ مسئولیت ادبی مجله ـ با طپش های جوانی که از راه می آیند روبرو می شوند و از سمتی نسلی تازه صدای تازه ای می آورند. شمس لنگرودی «لبخند چاک چاک » مسعود احمدی «تنی تر روحی خیس» نازنین نظام شهیدی «بر سه شنبه ها برف می بارد» بهزاد زرین پور و عده هم که یا مرده اند یا در سکوت به گزینه های خود می رسند رویکرد شما چه بود؟

خوب است که شما هم می پذیرید پاسخ به آن چراها و چرائی ها و اوج و فرازهای منتهی به انقلاب، بسیار متنوع بوده و شاید بهتر بود صحبت و قضاوت خودتان را این طور کامل می کردید که عده ای هم در این میان تلف شدند و به تعبیر دقیق تر از شعر پرت افتادند. این انتخاب گزینه در سکوت می توانست منجر به رفتن سراغ عرضه های دیگر هم باشد. راستش در آن بلاتکلیفی طولانی که البته پژواک مسائل خاص تر و خصوصی تر هم بود و مثلاً غم نان از آن دست که شاملو گفت بیداد می کرد. رشته کار از دستم در رفت و اصلاً از کشتی پرت شده بودم وسط دریا. از کشتی که چه عرض کنم از آن شکسته بسته ی داخل امواج و البته وظایف دیگری هم داشتم، دغدغه ام تغییراتی کرد. فکر می کنم اصلی ترین علت همین باشد. خودم را رساندم به این جزیره. از پس دور زدن دور دنیا و سر زدن به فرانکفورت و کپنهاگ و تهران و آمدم اینجا،‌ آرام گرفتم یک گوشه و خب تا مدتی چیزی نمی گفتم و ما، تا مدتی چیزی نمی گفتیم.و به جز پراکنده هایی در یکی دو نشریه.  از باب اعلام نفسی که فرو می رفت و بالا می آمد.

در خصوص باباچاهی عزیز و صالحی عزیز و دوستان دیگری که نام بردید باید رجوعتان بدهم به شرایط ویژه و مقدار بسیار زیادی شانس که همراهشان بود و امیدوارم باشد. این دوستان که به علت واقع شدن سر چهارراه شعر، همان باریکه ای که مانده بود و تک چشمه هایی که جوش می زد تازه تازه‌، و در قنات «دنیای سخن» و «آدینه» جاری بود، از مجال سکوت پردازی من و ما استفاده کردند و خوب هم و دست مریزاد بر آنها باد. ما، به هر حال راه خود را دنبال کرده بودیم/ در خلوت باد و ماسه این آخر ایران.

 

لابد مسعود احمدی، شمس لنگرودی، نازنین نظام شهیدی، بهزاد زرین پور و از موقعیت دیگر و اقبال دیگری برخوردار بودند فکر نمی کنید پاسخ به نیاز عصر بود که همه این عزیزان جوابی را پیشنهاد یا سوالی را در جوابی می یافتند. گرچه به لحاظ نظری اولین بار سید علی صالحی بحث «شعر گفتار» را پیش می کشد. بعدها هم ، باباچاهی «قرائت چهارم» و براهنی عبور از نیما «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» این عزیزان شاید به دلیل تجربه، موقعیت و جایگاه ادبی خود امکان یافتند زودتر بحث را پیش بکشند. اما از درون انگار چیزهایی می جوشید مثلاً همین نام هایی که در بالا ذکرش رفت. تازه این ها هم روایت همه نمی توانند باشد. در واقع بعضی داشتند نیاز تازه را قرائت، پرسش، پاسخ می گفتند. این را از تجربه شخصی می گویم حتی در همین هرمزگان. به قول شاملو «گونی نوشته ها» منتهی چون به هر دلیلی ارائه عمومی نشده حق مسلم و قابل تحسین و تاریخی از آن عزیزانی می باشد که توانستند و عمومی کردند، مجموعه بیرون دادند. که می باید به نام آنان به لحاظ تاریخی پاس گذاشت. ورنه یادم می آید در «مرثیه زینب کل صفر» «حیرو» و شعرهای آن عصر، عده ای معتقد بودند که ما شطح می گوییم. تازه به دلیل تنگی و تهی ارتباط آن روزها هم نمی دانم در هر کجای دیگر چه اتفاقاتی در شرف تکمیل بود ولی احتمال به یقین، که عزیزانی کار می کردند و نسبت به پاسخ به نیاز و مسائل جدید عصر. نگاه شما را از درون بودن از جریان شعری آن سال ها ببینیم یا واقعاً

منهم به سهم خودم و به سهم جایی که در آن آمده بودم و به شوخی اسمش را گذاشته بودم پشت ایران، دوستدار و ستایشگر همین عزیزان بودم که اسم بردید و دیگرانی که به هر حال قلم زمین نگذاشتند ضمن این که همان حس و حال و هوا را رد قصه هم دنبال می کردم. هر چند ترکش هایی که از تلاش های این گروه در تهران و جاهای دیگر به این طرف آب می رسید خیلی جاندار نبود و خرما بر نخیل بود و همانطور که گفتم برای یکی مثل من، این یکی دو سال انصافاً تولدی دیگر بود اگر آنقدر پس نمانده باشم که ناقص الخلقه شده باشم و لنگ لنگ بخواهم چهار دست و پا بزنم. بله، فکر می کنم همینطور است که گفتی و آنها می خواستند پاسخی در خور بدهند به آنهمه حیرانی و اینهمه سکوت. مثال زده ام در جایی: این ترقه ایی که دم قفس طوطی ترکیده بود، باید از سخنگویی بازش می داشت و داشت و طوطی شکر شکن شیرین گفتاری می طلبید که بگذارم جلوی قفس تا دوباره «به خواندن بیاید این زبان الکن»  و حالا باید از نگاه گسترده تری به موضوع نگاه کرد. عزیزانی که نام بردی در دورانی که اسمش را دوره انقلابی اگر بگذاریم شاید ناظر به چند سالی قبل و چند سالی بعد از انقلاب باشد اساساً در خاکریز اول درگیری های حاد فکری خاص آن موقع نبودند و شاید هم نمی باید بوده باشند. آن ترقه ها و ترقه بازی ها و دویدن ها که به همه تحمیل شد و به ما هم طعنه می زدند که راستی، راست! بالاخره جایی باید از این خاکریزها می گذشت که گذشت و یک دفعه به نظر آمد خاکریز بعدی خیلی فاصله دارد و پراکنده است و خیلی افراد هم در لباس مبدل، جان خودشان را در می بردند و درست بود و می توانم الان هم بگویم که آن غوغا ها مال ما نبود و به حساب ما گذاشتند و شد آن طور که در آخر همه بنشینند و بازبینی و بازنگری و قبول کن که در چنین اوضاعی، همه جوابها از سر دل داری و جرأت نیست و شاید پاس آنکه سکوت می کند از آنکه بیراه می گوید بیشتر باشد. اینجا مجبورم از یک کلمه با معنای کامل ایدئولوژیکش استفاده کنم لفظ «انفعال» که به بعضی توجیحات هنری هم می انجامد و انجامید البته خاص این دوره نیست که بعضی ها،‌ همان بی عملی و کنار ماندن خودشان از کل و جزء قضایا را تئوریزه می کنند و مثلاً یک دفعه آن علم وکتل معروف هنر برای هنر را با آب و رنگ تازه و دیگر گونه بلند کنند که خاص اینجا هم نیست و من فقط تا همین حد که به حس و حالم مربوط می شود به موضوع نزدیک می شوم و بحث تئوریک اش نه در توانم هست و نه دغدغه ام.

بله، احترام این دوستان که از شانس همنشینی با جریانات و سرچشمه ها برخوردار بودند شانس منهم هست که امروز به تجربه دلپذیر و پذیرفتنی شان تکیه می کنم و البته راه خودم را می روم و می خواهم اینطور باشد. شانس را هم فرصتِ خوشبختانه و خوشوقتانه تعریف می کنم و نه مثلاً تصادف روزگار!

 

به هر حال یک عده ای بود که همه این بیداد نان یا بیداد هر چیز دیگر از شعر دورشان نکرد تازه به تعمق بیشتری فرو شدند منتهی ظاهراً فاصله ای بین شعر و عده ای چون شما بوجود آمد. شما با آن ذهن معرفت شناسی شعری که بار از آن سالها داشت و سپس سکوت ـ که من دوست دارم آن را گزینه سکوت نام بگذارم ـ آن گاه که دوباره به شعر نزدیکتر شدید، بخشی از شعرها تعریف تازه ای را در خود رعایت داشتند، مواجه شما و نگاه شما به این نوع شعر چگونه است.

آن چیزی که شعر امروز هم نامیده می شود را در مقابلم گسترده می بینم، انرژی فراوان و چشمه های در حال جوششی است که بعضاً ممکن است راه به دشت و جلگه ای هم باز نکنند. اما بی اغراق از کار بسیاری از هنرمندان جوان، حتی همان ها هم که به نظر می رسد در چاپ مجموعه شان اندکی عجله کرده اند لذت می برم و حیرت می کنم،‌ گاهی با خودم می گویم جا مانده ای مرد! و گاهی به خودم نهیب می زدم این قیمتی است که باید می پرداختی، البته موارد زیادی هم هست که پازل و معمای بعضی شعرها، خصوصاً این بازی های رایج زبان در بعضی آثار، خسته ام می کند و یادم می افتد به جیغ بنفش در آن سالها که فروغ فرخ زاد و آتشی سرشارم می کرد و فکر می کردم دلیلی برای جیغ کشیدن نیست یا من ندارم. و باز هم البته در این میان کار شمس لنگرودی، باباچاهی ارج و قرب دیگری دارد ضمن اینکه من همیشه زیباترین شعرها را در میان گمنام ترین شعرا پیدا کرده ام.


بیش از این گفته بودم پاسخ به نیاز، که می بینیم به زودی همه گیر می شود و البته نوع برخوردها متفاوت است بعضی ناخرسنداند. عده ای تحسین می کنند و کسانی با احتیاط با آن می آیند. حتی آن که خرسند هم نیست و گاه تشر هم می زند لابد می بیند و لمس می کند این نیاز به پاسخ لابد چنان عمق داشت که تاثرش را در آثار عزیزانی چون مفتون، آتشی و هم می بینیم. و البته در کار شما هم که بعد از آن سکوت ناگهان می آیید و البته زیاد هم چاپ می کنید ـ و بیشتر در نشریه های محلی ـ که در واقع این ازدیاد ممکن است یا شاید هم از تعمق در کار بکاهد هر چند بخشی از آن شاید برسد به ولع مانده از همان سکون اما ما دوست داریم که ببینیم با تعمق بیشتر ـ قدرت بالاتر که خوب در این صورت از همه جا چاپ کردن لابد می باید کاهید چرا که ممکن است به وجه شعر و شاعری آن لطمه بزند. می خواهم بگویم اندکی تأمل در ساختار و فرم کار را بیشتر جلوه نمی دهد.

بله و مسلماً. چاپ کار به هر حال یک مرحله از کار است و همان است که می تواند شاعر را از آن فضا بیرون بفرستد و من شدیداً دنبال آن هستم که از قافله ای که احساس می کنم جلو افتاده، عقب نمانم و هیچ دلخوشی یا غروری هم نیست. خصوصاً در این سطح که دیده اید و اما کار روی ساختار یا فرم برای یکی مثل من با کار روی مضمون به شدت مورد نظر است و شاید می خواهم به پاسخ این پرسش ابدی و ازلی همه هنرمندان برسم که چطور می شود این شاخک ها را تربیت کرد و به عکس العمل مناسب در زمان مناسب واداشت و چطور می شود به چاله های گذشته نیفتاد و راستی مگر همیشه همین آش و کاسه نبوده است که در زمان شکار، غافلگیر شده ایم.

حتماً خوانده اید که دهه چهل شاعران چه غوغایی می کردند،‌ حتماً یادتان هست و خوانده اید که شاملو در سالن انکس آبادان، اخوان در همانجا و جاهای دیگر با جمعیت انبوه علاقمندان به گفتگو می آمد. حتماً از ده شب باغ فردوس خبر دارید که چندین و چند هزار نفر، گوش تا گوش همین هایی بودند که در موقع حساس، صدایشان جزء صداها به حساب نمی آمد. به نظرتان نمی آید همه از چیزی بزرگ و از یک قافله عظیم جا مانده بودند با آنهمه داعیه سرداری در دهه چهل که بودند هم. و فکر نمی کنی بخشی از عذابی که بعدها در همان دوره ای که گفتی سکوت،‌ عقوبت همان پرت افتادگی بود،‌ یا سرداری و سردمداری قبل از آن؟

 

خب برویم به حرف دیگری، آقای عبدی شعرهای اخیر شما گویی سمتی به سوی همان نیاز عصر را دنبال می کند و بی تاثیر هم نمانده که البته زمان می برد. شما اگر چه تجربه شعری خود را از جای دیگری دنبال دارید اما در این منطقه در اثر تماس ـ اصطحکاک، آمیزش با شعر امروز هرمزگان نوعی همصدایی پیدا می کنید. اگر اشتباه نکنم نوعی فضاهای خاص بچه های این جا در شعرتان رعایت می شود. این را البته می خواهم با احتیاط و خیلی هم با احتیاط بگویم امروز شاید بشود گفت «حلقه هرمزگان» که خود دارد «صدایی» قرار است بشود، می شود، شده است که در پیشانی آن شما و آقای مسعود فرح به دلیل تجربه و سالهای سرایش که با خود دارید و کسانی چون محمد حسن مرتجا، سعید آرمات، علی آموخته نژاد، محمد ذوالفقاری، موسی بندری و البته این نام ها به دلیل دارا بودن مجموعه های جدی نه چیز ارزشگذار دیگر ـ همه این عزیزان با همه اختلاف ها، تضادها و گاه مشاجره هایی هم که با خود دارند که طبیعت کار است به هر حال از یک بستر تاریخی ـ اجتماعی و دوستی تنفس می کنند و امکانات و عناصری را در شعر خود از این مقوله تعریف دارند. نظر شما چیست؟

از عنایت خاصی که به شخص من داشته اید و با عزیزان و ارجمندانی مثل فرح عزیز،‌ آرمات و مرتجای شاعر و بندری دوست داشتنی همراه کردید عمیقاً متشکرم  و حقیقتاً چه می تواند برای من که به هر حال بعد از آنجایی که هستم، این خطه را خانه خودم می دانم دلپذیرتر از این باشد و اگر باشد صدایی که از همنوایی ارکستر عاشقانی برخاسته باشد می تواند هم همین باشد و این خاصیت جنوب است و اسمش هم روی خودش است. باید به دریا پشت داده باشم و از شرجی این همنشینی با باد و ماسه معطر شده باشم و کوتاهی نکرده باشم در مقابل چشم اندازی که روز و شب مقابلمان گسترده است و اگر این طور است،‌ آن طور هم می تواند باشد.

یادم هست در جایی فروغ فرخ زاد در خصوص آتشی گفته بود، او با اولین مجموعه اش (آهنگ دلگیر) مرا شرمنده کرد و یادم هست که آتشی هم از بوشهر آمد باباچاهی هم مرغ همان دریاست که این است، همه چیز برای همه چیز مهیاست.

 

البته آن قضایا بیشتر بر می گشت به عناصری که در شعر ها موجود بود. پنداری بر این باور بودند که از آن جایی که عناصر زیستی جنوب در شعر عزیزانی حضور دارد لابد می توانیم فضایی به نام مثلاً «شعر جنوب» تعریف دهیم که هزار اما و اگر دارد و داشت. تازه اگر هم با هر نوع پاک کنی هر چه باشد حتی اندکی اغماض اگر ها را پاک کنیم و شاید هم اماها را. پس با همین مختصات شعر مرکزی، شمالی، غربی، شرقی هم تعریف داد، یعنی با منطقه کردن و طبقه بندی کردن خود را فایل بندی کنیم. در این صورت به اندازه مناطق روی زمین شعر داریم. حداقل دستور العمل نگاه من به د لیل بعضی مختصات فرعی و ساختاری می باشد چیزی مثل مثلاً «رئالیسم جادویی» که بیشتر مختصات ساختاری را دنبال دارد و امریکای لاتین را تداعی می کند. شما چه می گویید.

اشاره شما می تواند از سوء تفاهمی که ممکن است از این نگاه آرمانی من استنباط شود جلوگیری کند و از این بابت متشکرم. و می پذیرم که به لحاظ فرم و ساختاری (خصوصاً از آنجا که عمیقاً و وسیعاً معتقدم فرم و ساختار پای در مضمون دارد) خواه نا خواه جغرافیای این خطه و عناصری که تا اندازه زیادی در شعر رفت و آمد می کنند وجوه مشترک قابل تامل خواهد داشت و جلوه های آن هم کم و بیش پیداست و این به معنای نوعی جدا افتادگی مذموم از سایر جریانات یا نگاهها و حرکت ها نیست بلکه بیشتر ناظر بر وسعت و گستره آثار است و همان تب و تابی که شخصاً در فضای شعر امروز برایش جایگاه قابل تاملی می بینیم و به نظرم هم پیداست.

 

گفتم با احتیاط و سخت هم با احتیاط. حداقل من می پرهیزم از اینکه حتی نادانسته در«جرگه بازی» گروه گرایی و دسته بندی بیفتم که البته شاید کمکی هم نکند به پیشبرد هیچ چیز. به ویژه که به هر حال ما در سرزمینی زیست می کنیم که شاید بخش مهم آن، ایلبارگی در هویت فرهنگی خود تعریف دارد. دچار وسوسه ای از این دست حداقل کمتر بشویم چرا که نمونه هایش حتی امروز کم هم نداریم مثلاً توجه کنید «آقای م. روانشید» «ده شاعر» را بیرون می آورند اصلاً هم رجوهی به محمد حسن مرتجا، سعید آرمات که در همان دوران مجموعه هم داشتند ندارد. این سوتر علی باباچاهی «شاعران دهه» بیرون می آورند از محمد حسن مرتجا نام می برد اما سعید آرمات در آن غفلت می شود. بهزاد خواجات «منازعه در پیراهن» بیرون می آورند نام سعید آرمات هست اما در مورد محمد حسن مرتجا غفلت می شود. البته بحث تنها بر سر این دو هم نیست. این ناتوانی حافظه است از یادآوری نام عزیزان دیگر که می تواند در خوزستان، شمال، بوشهر، غرب ، شرق هم باشد و هر جایی که من هم اطلاعی از آن نداشته باشم، هر چند سخت باور دارم روانشید، باباچاهی و خواجات، این حق مسلم آنان است که تعریف خود را از جهان پیرامونشان بدهند. جایی برای اعتراض که هیچ حتی گله هم نیست. اما ضمن اینکه تکرار من بر «حلقه هرمزگان» بر ساختار و فرم است که البته نیازمند واگشایی، تحلیل جامع تر می باشد هدفم از این همه تفصیل پی بردن به عمق بیشتر کار است. نظر شما چیست؟

باید توضیح دهم که نگاه من اساساً به هرگونه نزدیکی و مجاورت از این دست در وهله اول ناظر به سعی برای برقراری رابطه درست و وسیع با مخاطب به منظور رفع خلاء نسبی موجود و در وهله دوم پر کردن جای خالی همدیگر در این کش و واکنش مطرح ساختار و فرم است که فکر می کنم باید همچنان با همت و دقت بدان پرداخت و البته چاپ و انتشار چندین ماهنامه و گاهنامه ادبی و ضمائم روزنامه ها و رسانه ها در ایام اخیر مسلماً به کمک موضوع خواهند آمد و به جرات می شود گفت الان روزگار بهتری است و فردا هم روشن تر است. 


از این که محبت کردید وقتتان را در این گفت و گو گذاشتید تشکر می کنم.

من هم متشکرم و برای شما که شاهدم غیر از ابزار شعرتان، حضوری فعال و پذیرفتنی در عرصه طرح بحث و نگاههای تازه در شعر امروز و شعر همین خطه دارید توفیق و حضور موثرتر آرزو دارم. 

شعر / بدریه حسن پوری

«به برادرم خورشید و تمام رویاهای قشنگش که باد برد»

 

قرار بود ساعت که زنگ زد

آسمان کوتاهتر شود،‌ برگردی

من با مداد رنگی هایم

یک درخت و گنجشک بکشم

از تمام بعد از ظهرها به جمعه رسیدیم

ساعت زنگ زد

مدرسه ها تعطیل شد

تو اما برنگشته ای.

 

 


 

«غزاله»

 

امروز اگر معلم بپرسد

و نتوانم بگویم

غزاله توی جنگلهای شمال دنبال چه می گشت؟

بدون شک شما هم توی این قتل دست داشتید

فرار نکنید

بگذار شعرم را تمام کنم

بعد تا صبح بنشین فکر کن

فاکنر که بود؟

گیریم هم یادت بیفتد

همینگوی پرودی را بیشتر دوست داشت

این بویی که به دماغت می خورد

مال هیچ اُدکلنی نبود.

 

 

 

 

«مثل همیشه»

 

چشمهای تو باز بشود یا نشود

که آیا این پیاده رو را دوباره قدم می زنیم یا نه؟‌

بدون سلام تو هم

زنگ مدرسه ها سر ساعت 5/7 می خورد

معلم ها به کلاس می آیند

و مثل همیشه

            غ،‌ غ، غ

نگران نباشید

خطها را طوری کشیده ام

از هر طرف بروید

و حالا که جوری به خودتان بر می خورید که نگو

 و بهتر از این نمی شود

همینجا اعتراف می کنم

خیلی از درسها عقبیم.

شعر / ساجده کشمیری


1

از شروع

از شروع راه می روم

راه می روم را راه می روم

بِرسم خیلی فکر کنم سردم می شود

خیلی هم یادم نیست                  روزها فرا می روند موش

موشکِ دلم سُر می خورد از تپه

بر می گردم خودم را بر می گردانم گردان پانزده

یعنی       شب نگهبانم باش از پیراهنِ پسری بیرون نیایم

نوشته ای دیگر قرار ندارم

می زنم به حمامی سرد.

 

 

2

عصرانه

تابستان از دل من می آید عقد کند

از هفت تا دورِ زمین آنطرفتر

لِپتون     عصرانه خوبی است وسط هفت سنگای دلِ ما

کسی خیال می کرد

شب چیزی بِشود که نَشود ظهر

عرقِ لای انگشتانت                      موضوع شود

مثلا چشمها       آبی که نبود خواستم و شد

از لجِ سه شنبه ای که بیاید

به روسری ام جایش می دهم

فردا       جمعه      آفتابِ خوبی دارد.

 


3

از  سینه ی مرد   بلند که شدم      خواب صبحش گرفته بود

پا از دامن عبور دادم

به لب رنگِ میل او گرفتم و از شب  لای یقه اش خط چشمی کشیدم تا دل بخواهی

توی معدنی روی میز درازتر می رسد قطار

به نظر ایستگاه    بوی یقه به هم ریخته بود تعادلِ جهانِ          ما         دو تا به هم می آییم

بعد از نیمه شب شنید واگنی مست خورده بود

تو من شدی من تو شدم   تو من شدم        تو من   من   مَنگ شدم

به خاطر آفریقای اطراف      اندازه ی گرسنگی اش

نه به حد برآمدن شکم         و لب های درشت          درشت خوب می چیند

از بس    پدرش رفته بود هند تا عصر جمعه المبارکی دارو بیاورد

تبِ خطِ 207      دارد می کُشد ریل مزه ها را زیرِ        ابرو

باریکتر    تا به حلقه راست تو

هیچ نظر سویی   استفاده نشود

 

شعر / محیا


 

شاعر شده؟

من        نه!        چشم ها

حتماً مرده است

پخش شده روی آسفالت

خط خورده در دست ها

نگریید    گریه کرده بود

 و می خواست یک بار شبیه تر بمیرد.

شعر / سمیرا صالحی


در زیر چتر زنی ست با ساندویچی در دست

در لقمه اول

ـ آقا، کات            دوباره می گیریم

 

در زیر چتر           زنی ست با نامه ای در دست

در سطر اول

ـ آقا کات             دوباره می گیریم

 

در زیر چتر           زنی ست دستی در دست

در بوسه اول

ـ آقا کات             سانسور می کنیم

شعر / ستاره صالحی


 

تمام این گمان از حافظه من که بگذرد          تلخ تلخ

لیوان را نیمه       روی میز می گذارم

و این کمان را       که بر برقش دزدیده اند

دوباره می رسم به همان صفحه که            «همیشه رفتنت با لرزشی آغاز می شود»*

چشمم دوباره به همان لیوان می افتد

دزدی روزی عاشقت بود.

من کسی را سراغ دارم        و تو هم انکار می کنی

کمان این گمان      گمان این کمان

لیوان نصفه

            و تو

                        دوباره همان


*وامی ازشعر یزدان سلحشور

 

3 شعر از مریم هاشمی

1

از چشمانت که قدم بر می دارم

تازه همین نیمکت کنار کمی آنطرفتر

 

لیلی چندین ساله ای

بوی بچگی می دهد تمام این ویترین ها

 

نگذشتی از تو     من        نمی گذری

می رسیم به جیبی که سال هاست

از هیچ روزنه ای   نگفته ام

 ولی یادت هست             خوب می میری.

 

 

2

متهم ردیف اول چشمانت

اجازه بدهید این خیابان را شبیه خودم قدم بزنم

مرثیه که نه

بیخودی پسری از هزاره قرن من         عاشق نشده

 

خیابان از کجای شب زده بیرون

ایستاده مرا این خط می رود در امتداد هر چه توی دیوانه

 

متهم

شاکی

کسی از این کادر نمی زند بیرون

 

شکست دهنده سوئدی ها / یوری تریفونوف

برگردان از نسخه روسی: کیارش بختیاری


یوری تریفونوف (تولد 1925ـ وفات 1981) این داستان که در سال 1958 نوشته شده، در مورد علاقه شدید پسربچه ای به ورزش و آشنایی او با یکی از قهرمانان تیم ملی هاکی روی یخ روسیه می باشد.


آلیوشا دوازده ساله بود. او هم مثل بقیه پسر بچه ها بود، به مدرسه می رفت، روی بالکنشان کبوتر داشت و خیلی ماهرانه بدون بلیط وارد استادیوم می شد. او به خوبی توپ هاکی را روی زمین یخی هدایت می کرد و طرفدار پرو پاقرص بازیکن تیم ملی هاکی ادیک دوگانوف بود.

خلاصه که: یک پسر عادی بود، تا اینکه یک روز فراموش نشدنی فرا رسید، بهتر است که حکایت را آنطور که بود دنبال کنیم.

زمین هاکی در محوطه عقب استادیوم بود و یخ این زمین هر روز برای تمرینات و مسابقات، کوبیده و آماده می شد.

اعضای تیمهای مختلفی مثل دینامو، کاناداییها، چکوسلواکی ها حضور داشتند، بازیکنان معروف و بازیکنان آماتور هم بودند. و هر یک از بچه ها اسم یکی از بازیکنان را روی خود می گذاشت. آلیوشا دوست داشت او را دوگانوف صدا کنند، ادیک معروف هم، طرفداران زیادی داشت،‌مثل گنا و تولیا که دو برادر بودند، یالوبوف، پسرکی قوی با پاهای چاق و درشت که همیشه قوانین را زیر پا می گذاشت و مثل فیل همه را هل می داد. ولی در ایام مسابقات بزرگ، همه متحد بودند، در شرایط بد که بلیط پیدا نمی شد باید بچه ها با هم همکاری و یکرنگی لازم را می داشتند.

ـ و حالا مسابقات بزرگ!!

مقابله مردان مشهور جهان با یکدیگر!!

شروع بازی به انفجار راکتی شبیه بود، کنار یکی از جلوترین صندلی های نزدیک زمین، آلیوشا ایستاده بود و با دلهره به هاکی باز معروف که لباس سبزی با شماره 7 به تن داشت، نگاه می کرد. او دوگانوف بود که وزن زیادی داشت و نسبت به حرکاتی که دیگران داشتند تنبل به نظر می رسید.

از بالا داد می زدند: دوگان بازی کن!

او هنوز یک ضربه هم نزده بود و آرامش متزلزلی داشت. در این دقایق سپری شده از او انتظار حرکات بیشتری می رفت. فریاد یک صدای جمعیت می آمد ادیک ا دیک ا دیک. و ناگهان، یک حرکت سریع! مثل یک معجزه! که هیچکس فرصت فهمیدن نداشت. دوگانوف از میان دو بازیکن گریخت، با سرعت دوید و به طرف دروازه حمله کرد. یکی از مدافعین زیر پاهایش پهن شد ولی دوگانوف از رویش پرید. تنها با دروازه بان در مقابل هم بودند، دروازه بان دقیقاً اندازه قفسش بود. دوگان تکان کوچکی به خود داد و در یک چشم به هم زدن توپ رد شد و در پشت دروازه چراغ قرمز کوچکی شد (گل)

تمام اینها در مدت سه ثانیه به وقوع پیوست. سوت تشویق و صدای بم هزار جفت پا بر روی نیمکتهای چوبی بلند شد.

دوگانوف با تنبلی به سمت مرکز زمین سر خورد و رفت. (دوگانوف! باریکلا براوو دوگانوف.)

توپهای دیگری هم زده شد و بعد، استراحت. دیر وقت بود که بازی تمام شد، بچه ها نزدیک در شمالی استادیوم منتظر بودند تا اینکه اتوبوس حامل اعضای تیم برنده خارج شد، آنها چند قدمی هم همراه اتوبوس دویدند. در یک لحظه دوگانوف با کلاهی زیبا، پالتوی شکلاتی رنگ قشنگی بر تن دیده شد که با نگاه قهرمانانه ای به جلوی خود نگاه می کرد. یکی از بچه ها حتی فرصت کرد به پنجره اتوبوس بزند، ولی دوگانوف نگاه نکرد.

در تاریکی شب، مردم به طرف اتوبوسها، مترو و ترامواها می دویدند. برای این می دویدند که گرم شوند، آلیوشا هم می دوید و می دانست که تنبیه مادرش در خانه انتظارش را می کشد(بازهم هاکی! باز هم پاهات خیسن؟)

از سرما می لرزید، نگرانی و ترس قبل از تنبیه شدن در وجودش انباشته بود، ولی قلباً خوشحال بود.

یک روز هنگام برگشتن از مدرسه به خانه وقتی آلیوشا در حال دویدن به سمت محوطه بزرگ آپارتمانهایشان بود، کنار در ورودی مجموعه مسکونی شان مردی را دید که با کلاهی زیبا و پالتوی کوتاه قهوه ای رنگی ایستاده بود.

ـ هی پسرک! آپارتمان شماره 32 کجاست؟

آلیوشا با دهان باز،‌ به چهره ای که صدها عکس از آن در خانه داشت، خیره شد. این ورزشکار از نزدیک چندان هم عظیم الجثه به نظر نمی رسید،‌معمولی و بسیار جوان و خوش اندام بود.

ـ اینجا. آلیوشا این را گفت و به صورت او نگاه کرد.

محوطه کاملاً خالی بود.

ـ در کدام طبقه؟

ـ طبقه پنجم.

این آپارتمان، همسایه دیوار به دیوار آپارتمان آلیوشا بود. دوگانوف به طرف در ساختمان رفت و آلیوشا هم به دنبالش. آنها با هم وارد آسانسور شدند. آلیوشا ایستاد، سرش پایین بود. قدرت بالا بردن چشمهایش را نداشت، قلبش به تندی می زد، آنها تا طبقه پنجم در سکوت کامل بالا رفتند و وارد راهروی آن طبقه شدند.

دوگانوف پرسید : تو هم میری اونجا؟

او جواب داد:نه! من از این طرف میرم.

مطمئناً رنگ صورت آلیوشا عوض شده بود، چون وقتی مادربزرگ در را به رویش باز کرد با وحشت فریاد زد: چی شده؟

آلیوشا با صدایی کوتاه جواب داد: دوگانوف اومده! نزدیک پله هاست، آرامتر مادربزرگ

مادربزرگ شروع کرد به سوال کردن: چی؟ کی؟ آلیوشا با عصبانیت و با همان صدای کوتاه گفت که همه چیز را بعداً توضیح خواهد داد. معلوم بود که صحبت از رنجاندن کسی نیست.

آلیوشا چوبهای اسکی اش را توی راهرو برد و با روغن شروع به پاک کردن آنها نمود، او چوبها را تقریباً یک ساعت پاک کرد! سرانجام از آپارتمان 32 مایکا سروکینا و پشت سرش دوگانوف، خارج شدند. مایکا لاغر و بلند قد بود، موهای سیاه و چشمهای سبز و صدای تیز و گوشخراشی داشت، وقتی او در آپارتمان خودشان می خندید صدایش شنیده می شد.

مایکا در دانشگاه درس می خواند، ولی در هر صورت آلیوشا او را مایکا، صدا می کرد و او را  یک دختر معمولی به حساب می آورد. چون تا پارسال او در دبیرستان آنها درس میخواند.

و حالا داشت با دوگانوف  صحبت می کرد و از آپارتمان خارج می شد، مثل هنرپیشه ها! آنها از نزدیک او رد شدند و به او که با تمام زورش چوبهای اسکی اش را پاک می کرد حتی نگاه هم نینداختند!! دوگانوف چیزی را تعریف می کرد و مایکا گوش می کرد.

عصر آن روز، آلیوشا این خبر فوق العاده را به بچه ها رساند، هیچکس حرفش را باور نمی کرد، که دوگانوف همینطوری به خانه پدر مایکا آمده باشد! یکیشان گفت:« امکان نداره، در درجه اول، او ماشین شخصی داره و پیاده نمیاد. در درجه دوم اون متاهله و در سوکول زندگی می کنه.»1

حتی سه روز هم طول نکشید که جلوی چشم همه، وسط روز روشن، دوگانوف و مایکا از ساختمان بیرون آمده و سوار تاکسی شدند. و پس از آن آلیوشا چند بار آنها را در محوطه حیاط دید.

او دیگر جاسوس این ملاقاتها شده بود. حس فضولی و غیرت2 او را می آزرد و در خود احساس پوچی می کرد. به نظر می رسید که او داشت اولین عذابهای از دست دادن یک محبوب را می کشید.

او آنها را اکثراً غروبها هنگامی که کنار در ساختمان ایستاده بودند ملاقات می کرد و گاهی هم دوگانوف دو سه کلمه با آلیوشا رد و بدل می کرد.

مثل: ـ درس چطوره؟ بد نیست، ها؟

و یا ـ  باریکلا، اسمت چیه؟ و بعضی اوقات از کنارش رد می شد، بکلی نمی شناختش و انگار که اصلاً نمی دیدش.

وقتی آلیوشا به محوطه یخی محله شان برای پاتیناژ و هاکی با دوستانش می رفت، سوال پیچ می شد.

ـ دوگان را دیدی؟‌چی میگه؟

آنها به نظرشان می رسید که آلیوشا با دوگانوف به راحتی صحبت می کند. آنها با هم در یک آسانسور بالا و پایین می روند، و آلیوشا خیلی جدی جواب می داد: دیدم معلومه! دیروز بعد از ظهر مادرم منو به داروخانه فرستاده بود. وقتی برگشتم، جلوی خانه دیدمشان که با هم صحبت می کردند.

این جمله کسی را راضی نمی کند.

ـ خب، چک ها کی بازی دارن؟

ـ ‌آرایش شون چطوره؟ معلوم نیست؟

و در اینجا دیگر خیالبافی به کمک آلیوشا می آمد، دوگان گفت: برنده می شیم، آرایش مثل قبله.

یک روز دوگان از نزدیکی زمین یخ آنها رد می شد، اول از همه آلیوشا متوجه شد و داد زد: عمو ادیک، لطفاً برامون بگین، اون میگه: هر طوری که بخوای میشه به پشت روی آرنج بیفتی، میگه: کاناداییها اینطور بازی می کنن.

دوگانوف  پرسید: ـ کی میگه؟

ـ ایناهاش، این ژنکا

آقای ستون باد کرد و گفت: من منظورم اینه که

دوگانوف گفت: صبر کن، من دیدم تو چطوری بازی می کنی. مشکل اینجاست که تو با این کفشهات بد می دوی.

خب بچه ها، من الان براتون توضیح می دم که درگیر شدن با قدرت زیاد یعنی چه؟

او خیلی راحت از روی نرده پرید و وارد زمین هاکی شد. بچه ها در یک چشم بهم زدن محاصره اش کردند، ستون هم نزدیک آمد و پشت سر همه ایستاد، نزدیک شد و به پاهایش نگاه کرد.

دوگانوف در حالیکه به سمت آلیوشا بر می گشت، گفت: تو هم لطفاً برو طبقه پنجم و بگو که من توی حیاط منتظرم.

لیز خوردن روی یخ برای آلیوشا که قصد داشت با تمام سرعت برود لذتبخش بود، ضمن اینکه او باید هر چه سریعتر به زمین برمی گشت.

مایکا در را باز کرد،‌ لباس خانه به تن داشت و موهایش هم ژولیده بود.

آلیوشا در حالیکه بر می گشت گفت: سریع لباس بپوش، دوگانوف تو حیاط منتظره.

مایکا قرمز شد و خودش را گرفت: ـ چی؟ کی منتظر منه؟

ـ دوگانوف! تو حیاطه.

ـ هیچیش نمیشه، صبر بکنه بگو الان میام.

آناکوزمی چینا مادر مایکا، نگاهی به داخل راهرو کرد و با صدایی ناراضی پرسید: ـ کی اومده؟ مایکا گفت: این آلیوشاست. ادیک فرستادش. تو خیابون منتظر منه.

ـ کدوم ادیک؟

ـ ادیک دیگه! تو چته؟ ادیک رو نمیشناسی؟

ـ آه، ادیک. همون جوونک ورزشکار؟

مایکا در حالیکه دستگیره در را گرفته بود گفت: خب، بهش بگو من میام. ولی تا 20 دقیقه دیگه.

آلیوشا دلش گرفت،‌ با خود فکر می کرد: ادیک قهرمان رو فقط یک ورزشکار صدا می کنن!!

پوزخندی زد و گفت: آره، تازه (جوونک)!!

ولی به روی خودش نیاورد. مدتها بود که فهمیده بود، زنها از ورزش چیزی نمی فهمند و مطمئن بود که راجع به این پیشآمد ، عاقلانه فکر کرده بود.

به طرف زمین رفت.

پس از آن روز دوگانوف برای مدت زیادی دیده نشد. مایکا هم با آلیوشا خوش و بش نمی کرد و آلیوشا هم نمی توانست تصمیم بگیرد که از او راجع به دوگانوف بپرسد یا نه؟ حدس می زد که آنها احتمالاً حرفشان شده.

در اواخر فوریه ]بهمن ماه[ سوئدی ها به مسکو آمدند، آنها باید با تیم دوگانوف مسابقه می دادند. تمام نشریات ورزشی و روزنامه ها این را اعلام می کردند، و در همین موقع واقعه ی غم انگیزی روی داد که زخم مرگباری به همه بچه ها وارد شد. مسئولین استادیوم تصمیم گرفتند  روزنه دیوار استادیوم را ببندند و کارگران در عرض ده دقیقه کار را یکسره کردند. این تبه کاری دقیقاً در روز قبل از بازی با سوئدی ها صورت گرفت. عصر همان روز زنگ آپارتمان آلیوشا به صدا در آمد

دوگانوف در کریدور ایستاده بود: سلام لونیا3 یک دقیقه بیا بیرون.

آلیوشا با تلخی با خود فکر کرد: او دیگر حتی نام مرا فراموش کرده.

آنها به طبقه پایین تر رفتند و کنار پنجره راه پله ها ایستادند. دوگانوف با صدایی آهسته و در حالیکه دستش روی شانه آلیوشا بود گفت: برای آخرین بار ازت می خوام، برو پیش کایکا و بهش پیغام بده. که فردا حتماً بعد از بازی،‌ نزدیک کیوسک مطبوعات منتظرم باشه. بگو حتماً!! متوجهی؟

ـ متوجهم. پیش کیوسک روزنامه فروشی.

ـ بله، خیلی ضروریه . بگو خیلی!

دوگانوف بسیار ناآرام بود و انگار که خودش نبود. آلیوشا می خواست همین الان پیش مایکا برود و دوگانوف را آرام کند ولی ناخودآگاه اول گفت: پس شما برای فردا به من بلیط میدین؟

دوگانوف از جیبش برگه سفیدی بیرون آورد. بیا، بلیط. من تو حیاط منتظرم بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: من ده دقیقه وقت دارم.

مایکا منزل نبود. آناکوزمی چینا گفت که او با یکی از همکلاسی هایش در خانه شماره 14 مشغول درس خواندن هستند.

وقتی در آپارتمان شماره 14 به روی آلیوشا باز شد،‌ یک اتاق کوچک با لامپی کم نور که گرامافون در آن روشن بود نمایان شد. چند تا از دخترها و پسرها به جشن تولد دعوت شده بودند. مایکا وقتی آلیوشا را دید،‌ از اتاق خارج شد و به کریدور آمد، پشت سرش پسری بود، آلیوشا سریع موضوع کیوسک را توضیح داد، و دیگر برگشته بود برود که مایکا گفت: بهش بگو که من نمیام.

آلیوشا متعجب سوال کرد: چطور نمیای؟ دوگانوف گفت خیلی ضروریه!

ـ من نمیام. اون خودش می دونه برای چی؟

پسر جوانی که تا آن لحظه پشت مایکا ایستاده بود گفت: اون نمیاد و آرنج مایکا را گرفت و کشید، او هم برگشت که برود. انگار هیچوقت با دوگانوف در تاکسی یا روی نیمکتهای کنار منزل ننشسته بود، و یا وقتی آلیوشا به داروخانه می رفت آنها را که دزدکی کنار در آپارتمان صحبت می کردند ندیده بود.

آلیوشا دیگر همه چیز را فهمیده بود. ایستاد و ساکت ماند. جوانک گفت: به سلامت.

آلیوشا آهسته گفت: فردا بازی، با سوئدی هاست. جوان جواب داد: تو روزنامه ها می خونیم و در را بستند.

آلیوشا به سمت پله ها راه افتاد، خیلی دوست داشت دوگانوف را نبیند. او، به فردا و به ادیک، قهرمان بدشانسی که فردا روی فرم نخواهد بود و ، به زنهای بی معرفت و فریبکاری که فقط در مسیر زندگی مردان قرار می گیرند و حتی خودشان هم نمی دانند چه می خواهند،‌ فکر می کرد.

دوگانوف پرسید: خب، چی شد؟‌ اون میاد؟

آلیوشا جواب داد: میاد.

دوگانوف محکم دست آلیوشا را فشرد.

ـ متشکرم دوست من. خب، فعلاً خداحافظ. و به طرف مقصدش دوید. آلیوشا نگاه می کرد که چطور آن انسان فریب خورده ی خوشبخت می دود و دور می شود. آلیوشا تا به حال هیچوقت و به هیچکس دروغ نگفته بود.

سوئدی ها در لباس راه راه زرد و مشکی شان شبیه زنبور بودند، هاکی بازهای ما لباس قرمز داشتند و به نظر می رسید،‌ تعداد قرمز پوشها روی یخ، دو برابر است. ادیک قهرمان،‌ ناآرام بود انگار برای رفتن به جایی عجله داشت و تنها یک نفر در استادیوم علت بیقراری او را می دانست. این شخص در قسمت مهمانان دعوت شده، قرار داشت، مثل یکی از مسئولان مهم. به این مکان عادت نداشت، اینجا کسی داد نمیزد و برای گرم کردن خود بالا و پایین نمی پرید. آلیوشا از لحظه پایان بازی وحشت داشت. آن وقت چه باید به دوگانوف بگوید؟

سوئدی ها باختند. آلیوشا به طرف در خروجی رانده شد. از همه جا غریو شادی شنیده می شد، دوگان باریکلا؟ دوگان قدرتمند

به سرعت همه از استادیوم خارج شدند. آلیوشا با احتیاط به طرف کیوسک روزنامه فروشی که خیلی وقت بود در این شب بسته و تاریک بود رفت. از دور متوجه دوگانوف شد، چند دقیقه ایستاده در پشت ستونی مواظبش بود. می خواست بدود و برای دوگانوف دلسوزی کند، از طرفی هم بخاطر پیروزی در دلش غوغایی بود.

بالاخره از پشت ستون بیرون آمد،‌ او می بایست به همه چیز اقرار کند. دوگانوف نگاهی سطحی و بی توجه،‌ به آلیوشا انداخت. آلیوشا بلافاصله گفت: سلام عمو ادیک!

دوگانوف پرسید: چی می خوای؟

آلیوشا گفت: شما منو نمی شناسید؟

ـ می شناسم،‌ اما من خسته ام برادر، منو ببخش!

آلیوشا دریافت که هنوز شجاعت کافی برای اقرار آن مسئله ندارد، و از طرفی هم نمی توانست به خانه برود.

آنها مدتی همینطور ساکت ایستادند

ناگهان آلیوشا مایکا را در کنار دروازه استادیوم دید که مستقیم به طرف کیوسک می آمد، دوگانوف با عجله به سمت او رفت، معلوم بود که از دیدن مایکا تعجب نکرده. دوگانوف دست مایکا را گرفت و پس از مدتی آنها پشت دروازه استادیوم از نظر محو شدند.

آلیوشا هم به طرف در خروجی رفت، خسته بود و در عین حال احساس آرامش بسیاری داشت. انگار که این بازی را او با سوئدی ها کرده بود.

 

1-  نام شهری در روسیه و همچنین نام یکی از ایستگاههای متروی بزرگ مسکو می باشد.

2-  غیرت آلیوشا در اینجا نسبت به ادیک بود که یک دختر معمولی مورد توجه شخصیت محبوب او قرار گرفته که شاید حتی ارزش قهرمان بی اطلاع باشد.

3- مخفف نام مذکر لئونید است که ادیک اشتباها آلیوشا را با آن نام صدا کرد.